قتل عام سال ۶۷ - جنایت بزرگ در دهه شصت
تا اینجا تصویری بسیار کلی، از شرایط قبل و زمان قتلعام بهدست آوردیم و دیدیم اغلب زندانیانی که حلقآویز شدن همان دانشآموزان، دانشجویان، کارگران و کسانی بودند که اسیر چماقداری و شریعت استبدادی خمینی نشدند و بالاترین جرمشان هم خواندن نشریه، شرکت در متینگ قانونی یا هواداری و تبلیغ مجاهدین در فضای نسبتاً باز سیاسی بود.
با نگاهی به طیفهای مختلف و گسترده شهیدان قتلعام در سال ۶۷، کمی با ابعاد جنایت آشنا شویم.
قتل عام سال ۶۷ ـ کشتار دانشآموز
در فایل صوتی منتظری که مربوط به دیدار هیأت مرگ با او در تاریخ ۲۴مرداد ۶۷ و در کشاکش قتلعام بود، یکی از اعضای هیأت مرگ به منتظری گفت: «حدود بیست و چند نفر هم داریم که اینها وقتی آمدند زندان حدود ۱۶- ۱۷ سالشون بوده و الآن بیست و سه چهار سالشونه. حدود ۴۰ مورد از اینها که فقط سه تا امضا شده، باز هنوز اجرا نکردیم. فقط به این لحاظ که گفتیم تا آخرین روز یه اتمامحجت دیگری هم با اینها بشه که اگه واقعاً راهی برای برگشت نبود آنوقت تصمیم گرفته بشه.»
میگوید ما ملاحظه افراد زیر ۱۸سال را کردیم و این در حالی است که اغلب زندانیانی که حلقآویز شدند دانشآموز بودند. یعنی هنگام دستگیری ۱۶یا ۱۷سال بیشتر سن نداشتند. جوانان و نوجوانانی که از ابتدای دهه شصت با دنیایی رؤیا و آرزو، از مدرسه به اتاقهای بازجویی رفتند و بعد از ۷سال شکنجه، حلقآویز شدند.
لیلا حاجیان، سهیلا حمیدی، رؤیا خسروی، مهری درخشاننیا، سهیلا شمس، سهیل دانیالی، مسعود افتخاری، حمید معیری، حمید خضری و بسیاری دیگر هنگام دستگیری ۱۶سالشان بود. سودابه رضازاده، مهتاب فیروزی، فرحناز مصلحی، پروین باقری، سعید سالمی، جواد سگوند، احمدعلی وهابزاده و… در سن ۱۵سالگی دستگیر شدند. احمد غلامی فقط ۱۳ سال سن داشت.
شکنجه و آزار و اعدام دختران دانشآموز نه فقط در سال ۶۷ بلکه از سال ۶۰ بهعلت عقیده و به جرم مخالفت با تبعیض و نابرابری با کینهیی حیوانی همراه بود. بسیاری از دختران در سنین زیر ۱۸سال در همان سالهای اول دهه شصت پر کشیدند و بسیاری از همان پرندگان خونینبال پس از هفت سال تحقیر و زنجیر و شکنجه بیهیچ دلیل و بهانهیی در مرداد ۶۷ طناب دار را بوسیدند.
خمینی نه فقط زنان و نوجوانان و اسیران و مادران، که به بیماران هم رحم نکرد. فرمان قتلعام او همه را شامل شد.
زندانی سیاسی، طیبه خسرو آبادی فلج مادر زاد بود. مدت محکومیتش هم تمام شده بود. یکی از زنان زندانی در خاطراتش میگوید وقتی طیبه را صدا کردند خیالمان راحت شد که موضوع صدا کردن زندانیان، اعدام آنها نیست. چون اگر میخواستند اعدام کنند او را که بیمار بود و حکمش هم تمام شده بود، برای اعدام نمیبردند. غافل از اینکه خمینی هیولایی بود که تا آن موقع هیچکس او را نشناخته بود و هیچ حس انسانی نداشت.
محسن محمدباقر هم از دو پا کامل و مادرزاد فلج بود.
زندانی سیاسی ناصر منصوری نخاعش قطع شده بود و نمیتوانست تکان بخورد. اما او را با همین وضعیت با برانکارد تا محل اعدام آوردند. آفاق دکنما و کاوه نصاری بیماری صرع داشتند. کاوه بهعلت بیماری قادر به انجام هیچ کاری نبود، اما او را هم با وجودی که حکمش تمام شده بود، اعدام کردند. غلامحسین مشهدی ابراهیم بیماری حاد قلبی داشت، اشرف احمدی هم مبتلا به بیماری قلبی شدید بود. لیلا دشتی تومور مغزی داشت. بینایی زهرا بیژنیار بر اثر شدت ضربات کابل بر سرش مختل شده بود. شهین پناهی دچار ناراحتی از پا بود و عملاً نمیتوانست یک پایش را بکار بگیرد. اما همه آنها اعدام شدند. در شهرستانها هم وضع به همین منوال بود. در قائمشهر شعبان محمدعلیزاده و مظاهر محمدی بر اثر شدت شکنجه مدتها بود که تعادل روحی خود را از دست داده بودند اما آنها هم اعدام شدند.
مینا ازکیا، سودابه منصوری، روشن بلبلیان و تعدادی دیگر که از بیماریهای سخت گوارشی رنج میبردند، با فتوای قتلعام همه اعدام شدند.
مینا ازکیا، سودابه منصوری، روشن بلبلیان و تعدادی دیگر که از بیماریهای سخت گوارشی رنج میبردند، با فتوای قتلعام همه اعدام شدند.
قتل عام سال ۶۷ ـ کشتار دانشجویان و متخصصان
در رژیم آخوندی سطح فرهنگ، موقعیت و تحصیلات زندانیان سیاسی، همیشه یکی از عوامل کینهکشی، قیاس و حسادت پاسداران و بازجویان زندان است.
حاج داود رحمانی _جلاد زندان قزلحصار_ وقتی با دانشجو، مهندس یا دکتر روبهرو میشد او را راحت نمیگذاشت. او حتی از زندانیانی که عینک داشتند، متنفر بود و میگفت: «از آن عینکت معلومه هم جنبشی هستی هم کتابخون، هم سرمایهدار، هم عامل استکبار».
دانشجو بودن و داشتن تحصیلات عالی از نظر زندانبان و پاسدار و حاکم شرع! گناه بود. آنها میگفتند کسی که دانشجو یا دکتر یا مهندس است، نفاق در وجودش رسوخ کرده و تنها راهش قرار دادن آن زندانی در سینه دیوار است. این کینه و دشمنی در بند زنان سیاسی و مجاهد بهعلت پایههای ایدئولوژیک و تفکرات پوسیده زنستیز و مردسالار آنها به مراتب بیشتر بود.
یکی از خواهران مجاهد در یادداشتهای خود از دوران زندان نوشته است: «وقتی یکی از زنان پاسدار به نام نادری درِ سلول رو باز کرد و با دختر مجاهدی که دانشجوی پزشکی بود روبهرو شد، بیمقدمه گفت: یعنی تو دانشگاه میرفتی؟ چطور خانوادت گذاشتن درس بخونی؟ حالا میخواهی بگی بیشتر از ما میدونی؟… بعد هم با بهانهیی، شروع به زدن کابل بر بدن زندانی... ».
این موضوع در جریان قتلعام سال ۶۷ با تمرکز روی دانشجویان، بسیار بارز بود. به همین علت بسیاری از جانباختگان قتلعام را دانشجویان و فارغالتحصیلان دانشگاهها تشکیل میدهند.
دکتر محسن مهرانی، دکتر منصور پایدار، دکتر طبیبی نژاد، دکتر شورانگیز، مهندس فضیلت علامه، مهندس افسانه شیرمحمدی، دکتر فرزین نصرتی، محسن فغفور مغربی، دکتر مقصود و منصور حریری، دکتر علی درودی، محمود احمدیانی، مهرداد اردبیلی، محمد جنگ زاده، محسن وزین، محمد کرامتی، روشن بلبلیان، ابوالقاسم ارژنگی، محسن بهرامی، عباس پورساحلی و… بسیاری دیگر از فارغالتحصیلان در کینههای کور پاسداران روانه قتلگاه شدند. البته جرم اصلی همه آنها همان کلمه ممنوعه «مجاهد» بود، اما مدرک تحصیلی آنها، [به قول دژخیم ناصریان] ویزای عبور به راهرو مرگ آنها بود.
نسرین فیضی در کتاب خاطراتش از زندان مینویسد:
«… اما اعدام خواهران و همرزمان دانشجویم اصلاً برایم تعجبآور نبود. قشر دانشجوی جامعه ایران، از بعد از انقلاب ۲۲بهمن در صف اعدام بودند. با یورش پاسداران خمینی در انقلاب فرهنگی به دانشگاهها، حکم تصفیه و اخراج دانشجویان این کشور، همراه با بستن دانشگاهها، از طرف خمینی صادر شد. او دانشگاه را مرکز فساد و همه دانشجویان کشور را ضد انقلاب و محارب مینامید. با این طرز تلقی از دانشگاه، نفس دانشجو بودن، خودش یعنی محاربه با خدا و این با فرهنگ زنستیز آخوندی، در مورد دختران دانشجو، ضریب میخورد. با منطق خمینی، دختر به دنیا آمده باشی، دانشجو باشی، مجاهدین هم انتخاب کرده باشی؛ دیگر واویلاست، چون این دختر، محکوم به سه بار اعدام است! شمشیر خونچکان خمینی ضدفرهنگ و ضدهنر، همه دانشجویان را در برگرفت. کما اینکه همه خواهران دانشجوی زندانی از ابتدای دهه ۶۰بر این باور بودند که آنها فقط به صرف دانشجو بودنشان، هرگز آزاد نخواهند شد.
خواهران مجاهد و شیرزنان دلاوری چون شهدای مجاهد خلق:
فروزان عبدی، دانشجوی رشته تربیتبدنی تهران و عضو تیم ملی والیبال زنان ایران- راضیه آیتاللهزاده شیرازی، دانشجوی فیزیک- نیره فتحعلیان و عفت اسماعیلی، دانشجوی تهران- شورانگیز کریمی، دانشجوی پزشکی- پروین حائری، دانشجوی فوقلیسانس زبان دانشگاه تهران- سودابه منصوری، دانشجوی تهران- سودابه شهپر، دانشجوی تهران- حوریه بهشتی تبار دارای دو فوقلیسانس و یک لیسانس از دانشگاههای تهران- هما رادمنش، دانشجوی تهران- فضیلت علامه، دانشجوی مهندسی الکترونیک- مینا ازکیا، دانشجوی تربیت معلم- سیمین بهبهانی دهکردی و زهرا شب زندهدار، دانشجویان پزشکی مجتمع پزشکی طالقانی تهران- اعظم طاقدره، دانشجوی مهندسی شیمی علم و صنعت تهران-مهین قربانی، دانشجوی فیزیک دانشگاه تربیت معلم تهران- مریم گلزاده غفوری و فریبا عمومی، دانشجویان ریاضی دانشگاه تهران، و دهها دانشجو، مهندس، پزشک و پرستار که با دفاع از آرمان آزادی جاودانه شدند.
قتل عام سال ۶۷ ـ فراتر از شقاوت
یکی از روشهای جنایتکارانه خمینی و مزودرانش برای درهمشکستن دختران مجاهد و مبارز، تهدید به تعرض و اعمال روشهای غیراخلاقی در بازجویی بود و با فتوای خمینی (تجاوز به دختران باکره قبل از اعدام) همین رذالت، عام و در سایر زندانها و شهرستانها هم اجرا شد.
در گزارشی از یک دوست با عنوان «راز سر به مهر مینا» با گوشهیی از جنایت پاسداران ـ نه در زندان اوین و عادلآباد و وکیلآباد و زندانهای بزرگ، بلکه در گلوگاه ـ آشنا شویم و ببینیم که چطور با شکنجه و بیحرمتی به دخترک معصوم [مینا عسگری] پدر بیگناهش هم زجرکش کردند. این دوست در قسمتی از گزارش خود نوشته است:
«…بیتاب به دهان آقای عسگری چشم دوخته بودم: بگو که خواب بودی... بگو که دیدی مینایت از پشت میلهها دارد به تو دست تکان میدهد. بگو که مینایت تلاونگت میشود....
پیر مرد گفت:
-مینای من... دراز کشیده بود روی زمین. خون سینهاش خشک شده بود و شتک زده بود روی صورتش...
آقای عسکری با دو دست صورتش را پوشاند. تکانهای کتفش مرا هراساًن کرده بود!
- نمیدانم بعد از آن چه کردم. کتم را در آوردم و مینای نازنینم را پوشاندم یا با پاسداری گلاویز شدم یا سکوت کردم. نمیدانم. فقط میدانم هنوز از شوک این صحنه در مقابل نگاه ناپاک و درنده پاسداران بیرون نیامده بودم که پاسداری از راه رسید با یک جعبه شیرینی…
اینبار سکوت پیرمرد طولانی شد. هاج و واج نگاهش میکردم. لرزشی چانهاش را فراگرفته بود. در دنیای کودکیام داشتم پاسدار مهربانی را تصور میکردم که دلش بهحال پیرمرد داغدار سوخته بود و میخواست دلداریش بدهد.
- آره پاسداری با یک جعبه شیرینی و مقداری پول به من نزدیک شد گفت من دامادتم!
هق هق پیرمرد دیگر مجالش نداد و من هم همراهش شروع بهگریه کردم. اشک از محاسن سپیدش جاری شد و چون دانههای درشت باران روی خاک ارههای کف کارگاه فرو ریخت. آقای عسگری بلند شد و رفت و دیگر به من نگاه نکرد. دوباره به یاد حرفهای مادرم افتادم که آقای عسکری وقتی دنبال دخترش رفت دیگر کمر راست نکرد».
این جنس از جنایت فقط خاص نظام ولایت فقیه و ایدئولوژی قتلعام و محصول خمینی است. در هیچ جهنمی نمونه ندارد. اگه جایی هم دیده یا شنیده باشیم این طور نبوده است. حتی قابل درک هم نیست.
اما باز هم عجیب و شگفت آورتر اینکه میبینیم همین جنایت با همین میزان از رذالت آخوندی، در جریان قتلعام سال ۶۷هم ادامه داشت.
خواهر مجاهدی که یکی از شاهدان و بازماندگان فاجعه قتلعام سال ۶۷است، در نوشتههایش به سلولهای خاصی اشاره میکند که دختران اعدامی را قبل از اعدام به آنجا میبردند. او میگوید:
«یکی از هم بندیهایم به نام …که مدتی در آن زمان در ۲۰۹بود، برایمان تعریف کرد که در بحبوحهٔ اعدامها، روزی درِ سلولش را مرد پاسداری که قبلاً او را ندیده بود، باز کرده و در حالیکه هیچ تعادلی نداشت به سمت او حملهور میشود. این خواهر شروع به داد و فریاد کرده و با او درگیر میشود. در همین حین صدای پاسدار دیگری را میشنود که خود را پنهان کرده و با دستش به در میکوبید و پاسدار اول را صدا کرده و از او میخواهد که سریع از سلول خارج شود. آن خوک از سلول خارج شده و درب را میبندد، این خواهر صدای جر و بحث آنان را میشنود. پاسداری که پنهان شده بود به پاسدار اول میگفت: مگر نگفتم سلولهایی که ضربدر قرمز خوردهاند! چرا وارد این سلول شدی؟ با شنیدن این جمله، این خواهر دنبال بهانهیی بوده که بتواند به هر طریقی به بیرون از سلول راه یابد تا از سلولهای علامتدار با خبر شود. تا اینکه یک بار در یک تردد متوجه علامتهای قرمز روی بعضی از درها میشود…
او میگفت شبهای زیادی صدای فریاد خواهران را میشنیده؛ فریادهایی که حکایت از درگیری خواهر مجاهدی، با یک هیولای جنایتکار داشت».
و یک گزارش از رشت:
«بهناز کاویانی دختری که با تولدش، مادرش را از دست داد و پدرش، [رمضانعلی کاویانی] با هزار عشق و امید و آرزو، در تنهایی و تنگدستی او را بزرگ کرده بود، در سال ۶۴در رشت دستگیر شد. پدر که تحمل دستگیری دختر ۱۷ساله خود را نداشت هر کاری کرد او را نجات دهد، فایده نداشت. تا اینکه سه سال بعد، یکی از روزهای سال ۶۷پاسداری با یک جعبه شیرینی و یک ساک دستی در خانه را میزند و به پدرش میگوید: اومدم خبر آزادی دخترتو بدم. دهنتو شیرین کن تا بهت آزادی دخترتو بگم. پدر که فکر میکرد به همه آرزوهاش رسیده از خوشحالی شیرینی را برمیدارد و منتظر میشود بقیه توضیح پاسدار را بشنود که پاسدار ساک لباس خونی دخترش را با یه شاخه نبات و یه سکه ۵تومانی میگذارد جلوی او. پدر میپرسد این چیه؟ پاسدار میگوید: دیشب من دامادت بودم… دخترت دیگه آزاده». پدر از این حرف دیوانه شد و مدتی بعد فوت کرد».
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر