به نقل از سایت موزیک اشرف
يك خاطره- كاري كنيم قصه هاي تاريخمان درخشان و زيبا باشد…
م.فرياد
خدا بيامرزه جناب ناصري رو. فكركنم بيشتر از 90 سال عمر كرد. پيرمرد با تجربه ودنيا ديده اي بود. با بچه ها مي نشستيم پاي صحبتهاش و باهاش تا گوشه و كنار تاريخ معاصر ايران مي رفتيم. ذهنش يه ديسك سخت پرظرفيت بود كه فقط كافي بود موضوع رو بگي و بعد هم سرچ بزني، اون وقت سند پشت سند بود كه برات مي آورد و قصه پشت قصه بود كه تعريف ميكرد.
يه بار از ستارخان و مشروطه مي گفت، يه بار ما رو تا جنگلهاي گيلان و همنشيني با ميرزا مي برد. وقتي داستان يخ زدن ميرزا رو تعريف ميكرد، اشك تو چشمهاش حلقه ميزد و صداش ميلرزيد. يه روز هم از مصدق مي گفت. از اون حمايتهاي ميليوني، از اون شعارهاي كوبنده و خالصانه. نميدونم چرا همه قصه هاي تاريخي آقاي ناصري پايان غم انگيزي داشت. هيچكدومشون به پيروزي ختم نمي شدن. يه بار يكي از بچه ها همين رو ازش پرسيد. آقاي ناصري شونه هاي نحيفشو بالا انداخت و گفت: « لابد يه چيزي كم بوده پسرجون. لابد يه دردي بوده بابا» سالها گذشت و آقاي ناصري عمرشو داد به شما، ما هم بزرگتر شديم و قصه هاي آقاي ناصري رو توي كتابها خونديم. جلوتر كه رفتيم واسه خيلي از سئوالها جواب پيدا كرديم و سئوالهاي تازه اي هم برامون ايجاد شد. راست مي گفت آقاي ناصري، هميشه يه چيزي كم بوده. سرداران اين ميهن هميشه سر بزنگاهها تنها ميموندن. هيچوقت نيروي منسجم و از جون گذشته اي كه حاضر به گذشتن از همه چيزش باشه نبوده.هميشه يه دردي بوده. يه دردي كه پايان قصه ها رو غم انگيز ميكرده. حالا ما همه امون با هم شخصيتهاي آخرين فراز اين قصه ايم. ببينم تا حالا از خودتون پرسيديد كه چي كمه؟ اگه از من بپرسيد ميگم هيچي كم نيست. باور كنيد كه اين دفعه هيچي كم نيست. برعكس داراييها خيلي بيشتر از هميشه ان. هم راه آزادي هست هم راهنماي اون و هم رهروانش و هم ديكتاتوري كه داره نفساي آخرش رو ميكشه و كافيه ما از جامون بلند شيم. واسه همينه كه تو زمان برخاستن، درنگ نبايد كرد. بايد لحظه ها رو قاپيد. زمان، زمان درمان همه اون دردهاي صد ساله هم هست. كاري كنيم كه فردا اگه مثل آقاي ناصري نشستيم تا قصه هاي تاريخ رو واسه بچه هاي فردا بگيم. قصه كه به آخر رسيد نه اشكي تو چشمها حلقه بزنه ونه صدايي بلرزه.
اعتراض تودهها، پژواک انقلاب مسلحانه
... تاآنجاکه به یاد دارم از سال53، دانشجویان مجاهد و مبارز تلاش میکردند تا با استفاده از تاکتیکهای مختلف، فضای اجتماعی را علیه رژیم فعال کنند. یکی از این شیوهها راهاندازی تظاهرات موضعی بود. مثلاً تعداد 30 الی 50دانشجو ناگهان در یکی از نقاط پررفت و آمد تهران دور هم جمع میشدند،
و بهمدت چند دقیقه تظاهراتی با شعارهای ضدحکومتی بهراه میانداختند و قبل از اینکه دستگیر شوند صحنه را ترک میکردند. یک شیوه جالبتر، بردن شعارهای انقلابی و ضدرژیم به میان دستههای عزاداری ماه محرم بهخصوص در روزهای تاسوعا و عاشورا بود. هیأتهای عزاداری بازار تهران بارها شاهد حضور جوانان مجاهد در میان صفوف خود و شعارهایی از این قبیل: «مرگ بر این حکومت یزیدی» یا «ای مردم، ای مردم، بجنگید، بجنگید با این یزید خونخوارـ برکنید، برکنید اساس ظلم و بیداد» بودند. یک تاکتیک دیگر، حمله به برخی مراکز وابسته به رژیم و تخریب آنها بود. در سال55 بر تعداد حرکتهای اعتراضی و انقلابی و بهخصوص تظاهرات افزوده میشد. و مردم رهگذر نیز کمکم جرأت شرکت در آنها را پیدا میکردند. متأسفانه از تاریخ، تعداد و ابعاد اینگونه تظاهرات، رقم دقیقی بهیادم نمانده، اما یکی از آنها که خبرش را همانروز، یا شاید فردای آنروز، از ملاقاتیها شنیدم، تظاهرات خیابان شاهرضا ( انقلاب) بود. این تظاهرات در یکی از روزهای پاییز55 برگزار شد. صفوف تظاهرات که هسته آن دانشجویی بود، از میدان فوزیه (امام حسین) بهسمت دروازه شمیران حرکت کرد. در سر راه، دانشآموزان دبیرستانهای اطراف فوزیه و نیز مردم رهگذر به تظاهرات پیوستند و حسابی رونق گرفت. شگفتا که شعار این تظاهرات «مرگ برشاه» بود. راستش من خودم هم هرگز نمیتوانستم باور کنم که چنین شعاری داده شده باشد. آنها ابتدا با شعار «اتحاد، مبارزه، پیروزی» شروع کردند ولی بهزودی با شعار «مرگ برشاه» تظاهراتشان اوج گرفت و شعار بعدی، «زندانی سیاسی آزاد باید گردد». در آن روزها چیزی در ذهنم در حال ترک برداشتن بود... کمکم تهاجم به مراکز رژیم نیز در جریان تظاهرات، صورت میگرفت. دستگیر شدگان بهطور معمول در بندهای موقت یا بندهای جداگانهیی زندانی میشدند تا با زندانیان قدیمی در ارتباط قرار نگیرند. همه اینها نشان میداد که در دل جامعه، پس از 6سال مبارزه انقلابی مسلحانه، یک پتانسیل عظیم انفجاری در حال جوشیدن است. تنها کافی بود که تور اختناق سوراخ شود و ماشین مخوف ساواک اندکی حرکتش کند گردد. این واقعیتی بود که در اواخر سال55 و بهوضوح در سالهای 56 و 57 بهاثبات رسید. وقتی شاه در زیر فشار سیاست «حقوقبشر» کارتر، اهرمهای سرکوب را شل کرد، آتشفشانی از خشم انقلابی تودهها به بیرون فواره زد و رفت و رفت تا در کوتاهزمان سیل خروشانی شود و یکی از بزرگترین دیکتاتوریهای پلیسی دنیا را واژگون نماید.
... جنبش انقلابی ضربه خورده بود و رهبران آن شهید شده یا در زندانها بودند، اما مردم همین که جرأت کردند لب به اعتراض باز کنند، الگویشان همان مبارزه قهرآمیز و سمبلهایشان همان پیشتازان مبارزه مسلحانه بودند.
به همین جهت خیزش اوجگیرنده مردم، همواره به رادیکالترین نوع اعتراض جمعی گرایش نشان میداد. تظاهرات در آن روزها در حقیقت پژواک صدای انقلاب مسلحانه و رزم «مجاهدان» و انقلابیان پیشتاز بود که اینک از زبان تودهها بهگوش میرسید. همان تودهیی که وقتی کار بالا گرفت، میخروشید که: «رهبران، ما را مسلح کنید»...
در 30دیماه1355، کارتر، کاندیدای حزب دموکرات، با یک شاخه زیتون «حقوقبشر» به ریاستجمهوری آمریکا برگزیده شد. و برژینسکی، تئوریسین کمیسیون سهجانبه و مشاور امنیت ملی، اکنون مرد شماره2 کاخ سفید بود که عملاً در رأس سیاست خارجی آمریکا ، فرصت مییافت تا دکترین خود را به آزمایش بگذارد. تز برژینسکی را در یک کلام و بهزبان خودش میشود اینطور خلاصه کرد:
«آمریکا باید تلاش کند تحولاتی را که گریز ناپذیرند، از یک مسیر هرج و مرج و آشوب به مسیر انتقال منظم بیندازد».
روی میز سیاست خارجی آمریکا، کارت ایران در اولویت قرار داشت. آنچه کارتر از شاه میخواست دو کلمه بیشتر نبود:
1ــ هماهنگی با سیاست نفتی آمریکا، که در اساس هدفش تثبیت قیمت نفت بود.
2ــ هماهنگی با سیاست حقوقبشر
آغاز چرخش در سیاست شاه
... در بهمن55، شاه دستور توقف اعدام و شکنجه را صادر کرد. روزنامه کیهان 13بهمن در سرمقالهاش نوشت: به دستور شاه، احدی حق استفاده از شکنجه را ندارد.
توقف اعدام و شکنجه، اگرچه کمترین امتیاز در زمینه حقوقبشر و آزادیهای دموکراتیک بهحساب میآمد، اما با توجه به پتانسیل عظیم انفجاری و انقلابی جامعه، که محصول 6سال مبارزه مسلحانه انقلابی بود، این عقبنشینی شاه نقش تعیینکنندهیی در اوج گرفتن جنبش دموکراتیک داشت...
دانشگاه، سنگر آزادی
بهار و تابستان1356: تظاهرات و حرکتهای اعتراضی علیه دیکتاتوری سلطنتی گسترش پیدا کرد. دانشگاه، سنگر استوار آزادی، همچنان میخروشید و تظاهرات دانشجویان، پیوسته برافروختهتر میشد. در همین روزها دانشجویان قهرمان پلیتکنیک تهران در تظاهرات خشمآگین خود، با پلیس و گارد شهربانی به زد و خورد پرداختند. در این شورش، به پارهیی از تأسیسات و مراکز دولتی نیز خسارتهای سنگینی وارد شد. از سوی دیگر در همین ماهها، کانون نویسندگان دست به ابتکار جالبی زد و با برگزاری شبهای شعر در انستیتو گوته تهران موج انگیزانندهیی را به درون جامعه برد.
15مرداد56: هویدا که به نخستوزیر مادامالعمر معروف شده بود ناچار از استعفا شد و شاه، جمشید آموزگار را به نشانه پایان دوران قبلی و آغاز «فضای باز سیاسی» مأمور تشکیل دولت کرد.
اولین نطق شاه درباره آزادیها
آبان ماه1356: شاه برای دیدار با کارتر به آمریکا رفت. او اکنون نیازمند جلب حمایت کارتر و تثبیت موقعیت خود در رابطه با سیاست جدید دولت آمریکا و ادامه روند تحولات در داخل کشور بود. پس از بازگشت از آمریکا، شاه طی نطقی اعلام کرد که تصمیم گرفته به مردم ایران آزادی بدهد.
«... در کشور ما هم که با اجرای انقلاب شاه و مردم، ملت ایران بهتدریج باسواد شده و میشوند، باید روش اداره مملکت تغییر کند و بهتدریج مردم عادت کنند که در امور کشور دخالت بیشتری داشته باشند. این است که تصمیم گرفتهایم به مردم آزادی داده شود»...
چند ماه بعد که کارتر در راه سفر خود به آسیای جنوبی و هند، در ایران توقف کرد، برای شاه مایه زیادی گذاشت و او را بهعنوان طرف حساب مورد احترام و حمایت کامل آمریکا خطاب نمود.
اکنون پس از سفر شاه به آمریکا و اعلام پایبندی وی به سیاست حقوقبشر و روند آزادیها، موج جدیدی از سیاستمداران محافظهکار، به جنبش دموکراتیک ضدشاه پیوستند. ازجمله باید از ورود عناصر سابق جبهه ملی، نهضت آزادی و برخی از دیگر ملیگرایان به صفوف جنبش دموکراتیک نام برد. تاآنجاکه بهخاطر میآورم، در آذرماه سال56، بازرگان بهاتفاق چند تن دیگر، «جمعیت طرفداران آزادی و حقوقبشر» را تأسیس کردند. این جمعیت در اولین موضعگیری خود، خواستار آزادی زندانیان سیاسی شد. اکنون در کنار صف «مرگ بر شاه»، صف ملایم دیگری نیز به آرامی شکل میگرفت. درست در چنین موقعیتی بود که بالاخره آخوندها هم قدم رنجه فرمودند.
خمینی کی وارد صحنه شد؟
پاییز1356: در همان روزهایی که امثال بازرگان وارد صحنه میشدند، خمینی هم در نجف بوی کباب به مشامش رسید. آخوندجماعت تا زمانی که حداکثر منافع خودش را پیشبینی نکند وارد هیچکاری نمیشود. آنها در عینحال، وقتی دستبهکار میشوند که خطرات احتمالی نیز به حداقل رسیده باشد. از نظر خمینی نیز که تیزهوشترین آخوند دوران بود، مناسبترین و کمخطرترین زمان، پس از بازگشت شاه از آمریکا و اعلام وفاداریش به سیاست حقوقبشر تشخیص داده شد. خمینی بهعلاوه، یک قدم دورتر را نیز در رابطه با موقعیت خودش میتوانست ببیند. او دیگر هیچ درنگی را جایز نمیدید. بنابراین یک، دو، سه، «آقا» از همان نجف دورخیز برداشت…
خمینی و آخوندها بر موج جنبش ضدسلطنتی سوار میشوند
… پاییز56 با درگیری بین مردم و مأموران شهرداری که برای تخریب خانههایشان هجوم میآوردند آغاز شد. شدیدترین درگیری در منطقه سلیمانیه (نیروی هوایی) روی داد. این درگیری منجر به تخریب ساختمان شهرداری ناحیه6 توسط مردم و بهآتشکشیدن چند مینیبوس دولتی و ضرب و جرح عدهیی از دوطرف شد...
روز 24آبان، سخنرانی سعید سلطانپور در دانشگاه صنعتی، به درگیری مردم با مأموران گارد منجر شد. و روز بعد یک تظاهرات اعتراضی در تهران علیه دخالت گارد در دانشگاه، برگزار شد...
و اما خمینی، در اوایل آذر نامهیی خطاب به «آقایان علما» مخفیانه به ایران فرستاد و از آنها خواست زودتر بجنبند! خمینی نوشته بود: «… امروز در ایران فرجهیی پیدا شده و این فرصت را غنیمت بشمارید… الآن نویسندههای احزاب اشکال میکنند، اعتراض میکنند، نامه مینویسند و امضا میکنند. شما هم بنویسید و چند نفر از آقایان علما امضا کنند. مطالب را گوشزد کنید… اشکالات را بنویسید و به دنیا اعلام کنید… اشکالات را بنویسید و به خودشان بدهید، مثل چندین نفر که ما دیدیم اشکال کردند و بسیاری حرفها زدند و امضا کردند و کسی هم کارشان نکرد»...
خمینی که خودش اوضاع را از بالا بو کشیده بود، نگران عقبماندن آخوندها با دگنک و اینکه بابا نترسید، خطری در کار نیست، شکنجهیی در کار نیست و اینگونه حرفها سعی میکرد آنها را راه بیندازد. چون تا این زمان عموم قشرها و گروهها، حتی کسانی هم که از «شاه در کادر قانون اساسی» حمایت میکردند به جنبش دموکراتیک ضدسلطنتی پیوسته بودند. اما فقط از آخوندها خبری نبود.
خمینی هم که تلاش میکرد اینها بیشتر از این بیرون گود نمانند برای این بود که سر در معاملات کلان داشت والا او خودش هم تا پنجاه و چند سالگی اصلاً در میدان سیاست حضوری نداشت. او «… بنا به مندرجات یکی از کتابهایش در سالهای بعد از شهریور1320 نهتنها هیچ مخالفتی با اساس سلطنت نداشته بلکه مؤید آن نیز بوده است. سپس در آستانه کودتای 28مرداد، در سلک افراد آخوند ”کاشانی“ به ضدیت با پیشوای نهضت ملی ایران، دکتر مصدق فقید برخاسته و هنوز هم بهقول خودش از «سیلی خوردن» مصدق توسط دربار شاه و استعمارگران حامی آن شاد و ممنون است. سپس در سلک حامیان کودتای استعماری 28مرداد1332 تا سال42 باز هم ساکت و سر بهزیر بوده. ولی به هنگام یکپایه شدن رژیم شاه و دربار، یعنی به هنگام چرخش شاه به جانب آمریکا و اولویت دادن به آن در قبال انگلیس و پایگاههای فئودالی داخلی آن، خمینی یکباره سر برمیدارد و از موضع قرونوسطایی و مادون سرمایهداری، ازجمله از موضع مخالف با آزادی زنان و تقسیم اراضی، بنای مخالف با دیکتاتوری شاه را میگذارد… سپس چنانکه میدانید خمینی به تبعید میرود…» (* ) و حالا وقتی مبارزه مردم ایران علیه شاه اوج میگیرد دوباره سر و کلهاش پیدا میشود.
بزرگترین شیادی خمینی این بود که با سوءاستفاده از احساسات مذهبی مردم، اعتماد بیشائبه خلقالله را که در واقع نثار مجاهدان و پیشتازان انقلاب میشد به خود جلب میکرد و توانست در خلأ سیاسی ناشی از زندانی بودن رهبری واقعی جنبش، رهبری انقلاب را برباید و سپس آن را بر سر انقلابیون واقعیش آوار کند.
بهواقع مأموریت و نقش ضدتاریخی خمینی همین بود. والا که آخوندهای خمینیصفت در صلح و صفا و سازش با ساواک بهسر میبردند. کمااینکه خامنهای به توصیه ساواک شاه از زندان آزاد شده بود و رفسنجانی هم برای ضدیت با مجاهدین هر هفته در زندان اوین با رسولی سربازجوی ساواک جلسه داشت. اینها تازه کسانی بودند که آن روزها افتخار میکردند بهعنوان هواداری از مجاهدین دستگیر شدهاند. در همان بهمن1355، گروهی از همین حضرات، که امروز مهرههای مهم رژیم هستند، در یک شوی جمعی در تلویزیون شاه ابراز ندامت کردند و بهخاطر «عفو ملوکانه» سه بار شعار دادند که «شاهنشاها سپاس».
آلترناتیو و برنامه خمینی برای ایران
س: حضرت آیتالله، ممکن است خطوط اصلی حکومت اسلامی را در زمینههای اقتصادی ـ اجتماعی و سیاسی بفرمایید؟
ج: اینها اموری نیست که بتوانم آن را برای شما تشریح کنم. اسلام هم آزادی خواهد داد و هم به اقتصاد توجه خواهد کرد.
س: منظورم این است که در حکومت اسلامی ملی شدن صنایع قطعی خواهد بود؟
ج: آنهم باید مورد مطالعه قرار گیرد… .
س: نقش زنان در حکومت اسلامی چگونه خواهد بود؟
ج: الآن وقت این حرفها نیست.
س: چون مرا بهعنوان یک زن پذیرفتهاید، این نشاندهنده این است که نهضت ما نهضتی مترقی است… .
ج: بنده شما را نپذیرفتم. شما آمدید اینجا و من نمیدانستم شما میخواهید بیایید اینجا که پذیرفتم… .
س: فکر مالکیت در حکومت اسلامی چگونه خواهد بود؟
ج: اینها بعدها روشن خواهد شد.
س: بعضیها میگویند که ما از زیر چکمه استبداد بهزیر نعلین استبداد میرویم.
ج: آنها عمال شاه هستند… دیکتاتوری در اسلام اصلاً وجود ندارد.
این نخستین مصاحبه خمینی با خبرنگاران کیهان و اطلاعات بود که در 3بهمن57 در کیهان بهچاپ رسید.
12بهمن: خمینی در میان آنچه روزنامهها «بزرگترین استقبال تاریخ» نامیدند وارد تهران شد. جمعیت استقبالکننده صفی بهطول 23کیلومتر را تشکیل میداد.
14بهمن: صدها همافر با لباس رسمی بهدیدار او رفتند. انتشار عکس این دیدار در روزنامه کیهان 19بهمن در میان نیروهای نظامی غلغله بهپا کرد.
15بهمن: خمینی بازرگان را به نخست وزیری منصوب کرد و گفت «مخالفت با این حکومت مخالفت با شرع است. قیام بر ضد خداست و کفر است».
20بهمن: عباس امیرانتظام مشاور بازرگان گفت: بازرگان و اردبیلی در منزل سحابی با سولیوان دیدار کرده و درباره راههای انتقال مسالمتآمیز قدرت دولتی گفتگو کردند. پیش از این نیز، بهنوشته ابراهیم یزدی، بهشتی به خمینی تأکید کرده بود که تماس با سران نظامی را «بهطور قطع مفید و عدم تماس را مضر میدانم» و خمینی پاسخ داده بود «تماس بگیرید، دلگرم کنید و اطمینان بدهید که حال ارتشیها خوب خواهد شد».
بهمن سرکش57
از روز 19بهمن راهپیماییها و تظاهرات در تهران و شهرستانها فضا را ملتهب کرده بود. در همین روز در منطقه فرحآباد تا تهراننو درگیریهایی بین گارد جاویدان و همافران رخ داده بود.
روز جمعه 20بهمن جرقه اصلی انفجار در مرکز فرماندهی نیروی هوایی (پایگاه دوشانتپه) زده شد. پرسنل نیروی هوایی با مشاهده فیلم مراسم بازگشت خمینی به ابراز احساسات پرداختند. سپس لشکر گارد برای خاموشکردن آنها وارد عمل شد. تیراندازی شدید بود. گفته میشود به کمک یک سرباز گارد که علیه فرمانده خود شورش کرده بود، انبار تسلیحات و مهمات گشوده شد. پرسنل هوایی مسلح شدند و درگیری با گارد شاهنشاهی گسترش یافت.
روز 21بهمن مردم با شنیدن این خبر از هر جای تهران به سوی نیروی هوایی در فرحآباد سرازیر شدند و به حمایت از پرسنل هوایی پرداختند. ظهر همین روز در تهراننو، مردم سه تانک لشکر گارد را به تصرف درآوردند. نبردهای خونین در خیابانها لحظه به لحظه گسترش مییافت. فرمانداری نظامی تهران از بعدازظهر 21بهمن مقررات منع عبور و مرور اعلام کرد. اما هیچکس به آن وقعی نگذاشت.
شامگاه 21بهمن فرمانداری نظامی تهران طی اعلامیهیی از نیروهای خود خواست خیابانها را ترک کنند و به یکانهای خود مراجعت نمایند. در بسیاری از قرارگاهها سربازان سلاحهای خود را رها کرده از دیوارها گریختند. پادگان جمشیدیه به دست مردم سقوط کرد و عدهیی از مقامهای زندانی رژیم شاه از آنجا فرار کردند. اکنون گروههای مختلف مردم در حالیکه نیروهای مجاهدین خلق و چریکهای فدایی در میانشان بودند، دژها و مراکز قدرت نظامی و پلیسی شاه را یکی بعد از دیگری تسخیر میکردند. اداره تسلیحات ارتش به دست مردم فتح شد و درب انبارهای اسلحه به روی آنها گشوده گردید. کلانتریها یکی پس از دیگری سقوط کردند. خیابانها به سرعت توسط مردم سنگربندی شد. ستاد نیروی هوایی نیز در 21بهمن سقوط کرد و همافران گارد سلطنتی را مورد تهاجم قرار دادند.
22بهمن: تهران در آتش و شور و خون میسوخت. مرکز شهربانی کل به دست مردم به آتش کشیده شد. پادگان عباسآباد بدون مقاومت تسلیم شد. نمایندگان مجلس شورا و سنا اعلام وفاداری کردند. مجلس سنا طی اطلاعیهیی انحلال خود را اعلام کرد. شورای فرماندهان ارتش بهریاست ارتشبد قرهباغی جلسهیی تشکیل داد و شرکت کنندگان پس از بررسی اوضاع بحرانی ارتش، شهربانی و ساواک، اعلام بیطرفی کردند. در ساعت ده و سی دقیقه بامداد روز 22بهمن، شورایعالی ارتش که تمامی قوای نظامی، انتظامی و امنیتی را در برمیگرفت، با فرمان بازگشت نیروها به پادگانها اعلام بیطرفی کرد. این اعلامیه که در ساعت یک بعدازظهر از رادیو ایران پخش شد، موجب فروکش کردن درگیریها شد. آخوندها و نمایندگان آنها نیز طی پیامهایی دعوت به آرامش کردند.
روز 22بهمن تاریخ ایران ورق خورد و دوران نوینی آغاز شد. مردم ایران چون تنی واحد قیام کردند. عشق و همبستگی در همهجا موج میزد. اما برای خمینی و آخوندهایش که اکنون مشروعیت یک انقلاب مردمی را ربوده و قدرت مذهبی، سیاسی، اقتصادی و نظامی را یکجا به چنگ آورده بود، همه چیز معنای دیگری داشت.
شاهکار کمنظیر سیاسی
شب 22بهمن، درست همانموقع که پادگانها و دژهای قدرت شاه زیر هجوم سنگین مردم و نیروهای اجتماعی مجاهدین و فداییها فرو میریخت، روزنامه کیهان مصاحبه خود با مسعود رجوی ، رهبر مجاهدین، را منتشر کرد. ما یک گروه 6ــ7نفره بودیم که آن شب مأموریتمان در مناطق شرق تهران بود. یادم هست همینکه روزنامه رسید، بچهها دور هم حلقه زدند تا صحبتهای مسعود را تا کلمه آخر بخوانند. این مصاحبه، که فکر میکنم در 3شماره کیهان منتشر شد، در آن روزها بین نیروها و علاقمندان دست به دست میگشت. مسعود رجوی سرنگونی شاه را تنها اولین گام ضروری از یک مسیر طولانی اعلام کرده بود. او در این مصاحبه دیدگاههای اساسی مجاهدین را درباره انقلاب تشریح کرده و روی مبرمترین مسائل انگشت گذاشته بود:
ــ ضرورت اتحاد عمل تمامی نیروها و هشدار در مورد هر گونه تفرقهافکنی. این نکته بهخصوص در آن روزها اهمیت زیادی داشت، چرا که آخوندهای خمینی حتی در تظاهرات ضدشاه نیز انحصارطلبی خودشان را نشان داده، تفرقهافکنی میکردند.
ــ برنامه توسعه عادلانه اقتصادی با بسیج تودهیی و تضمین حقوق طبقات زحمتکش.
ــ تضمین آزادیها و حقوق برابر زنان با مردان.
ــ تضمین حقوق دموکراتیک کلیه گروههای سیاسی با هر نوع عقیده و مرام.
این مصاحبه سرآغاز یک دوران جدید، بسیار مهم و پرحادثه سیاسی را خاطرنشان میکرد که روز 22بهمن57 شروع شد و تا 30خرداد60 به مدت 2سال ونیم ادامه داشت. در فرهنگ مجاهدین از این دوره بهعنوان فاز سیاسی یاد میشود. کسانیکه روزهای سرنگونی رژیم شاه را بهخاطر دارند، یادشان هست که روز 21بهمن، خمینی اعلام کرده بود که هنوز فرمان جهاد نداده است. یکی از صحنههایی که من از آن روز تا کنون به یادم مانده، در حوالی میدان خراسان اتفاق افتاد؛ آخوندی با صدای بلند به مردمی که دوروبرش جمع شده بودند، هشدار میداد که آرامش خود را حفظ کنند و توجه داشته باشند که امام هنوز فرمان جهاد نداده است. اما درست در همان لحظات و در جلو چشمهای او در آنطرف خیابان، کلانتری14 توسط مردم خلعسلاح و تسخیر شد. در همین لحظه جمعیتی که به حرفهای آخوند گوش میکردند، هوراکشان به آنطرف خیابان رفتند و به فاتحان کلانتری ملحق شدند و شیخ تک و تنها ماند. خمینی در آن روزها نگران کودتای ارتش بود و از مردم خواسته بود که خیابانها را ترک نکنند. در صورت وقوع کودتا، طرح انتقال مسالمتآمیز قدرت دچار مشکل میشد و تمامی زدوبندهای پشتپرده خمینی بههم میریخت. فراموش نکنیم که شاه هم در آخرین لحظاتی که ایران را ترک میکرد، در فرودگاه مهرآباد به قرهباغی گفته بود که سران ارتش را بهجد از دست زدن به کودتا برحذر دارد. در صحنه رزم، اما، در روزهای 21 و 22بهمن، مردم، نیروی راستین انقلاب، حتی لحظهیی هم منتظر فرمان خمینی نماندند. چرا که فرمان انقلاب، فرمان ریشهکن کردن دیکتاتوری سلطنتی، از قبل توسط انقلابیون صادر شده بود و آن روزها هم فرمان آتش در صحنه نبرد صادر میشد. آن چه پیشاپیش نگرانی نیروهای ترقیخواه را دامن میزد، روند پیشرفت انقلاب و تحقق خواستهای دموکراتیک آن بود.
روز 22بهمن رژیم شاه سرنگون شد و انقلاب باشکوه مردم ایران بهثمر رسید. اما در فردای 22بهمن، در همان حال که نسیم آزادی میوزید، ما با مسألهیی بهغایت بغرنج، حساس و طاقتفرسا روبهرو بودیم. سؤال این بود که تکلیف انقلاب نوپا و مردم رهاشده از بندهای ستمشاهی در میان دستهای خمینی چه خواهد شد؟ مجاهدین هیچوقت درباره ماهیت ارتجاعی خمینی و جریان ارتجاعیــ فاشیستی که او با خود رو آورده بود، توهمی نداشتند. حتی در ارزیابیهای درون سازمانی، در اواخر دوره زندان و قبل از ورود خمینی به ایران، برای دوران زندگی مسالمتآمیز با خمینی نمیشد عمری بیش از شش ماه در نظر گرفت. این ارزیابی در واقع حداکثـر کشش عنصر مردمی و ظرفیت تحمل دیگران را در رژیم خمینی نشان میداد. تجربه پس از 22بهمن به عینه ثابت کرد که این پیشبینی چندان دور از واقعیت نبود، چرا که تاآنجاکه به خمینی مربوط میشد، او یک هفته پس از 22بهمن سرکوب آزادیها را شروع کرد و 6ماه بعد یعنی اواخر مرداد58، هیچ عرصهیی از جامعه و هیچکدام از حقوق و آزادیهای فردی و اجتماعی از سرکوب ظالمانه او در امان نمانده بود. اما درست در همینجا باید در محضر تاریخ گواهی داد که اگر 6ماه (پیشبینی شده برای زندگی مسالمتآمیز با خمینی)، تا 2سال و 6ماه، یعنی تا 30خرداد60، به درازا کشید، این فقط و فقط مرهون درایت و رهبری مسعود رجوی، رهبر مجاهدین، بود که سکان کشتی انقلاب را در آن توفان دهشتناک به دست گرفت و با اتخاذ خطمشی بهغایت هوشیارانه و انقلابی، همراه با فداکاری و بردباری مطلق انقلابی که تمامی مجاهدین و هوادارانشان شیوه خودساخته بودند، او توانست نهتنها دوران مبارزه سیاسی را تا دو سال و نیم تمدید کند و از آخرین قطرههای آزادی بهسود مردم و مقاومت استفاده نماید، بلکه موفق شد در همین دوران، پایهها و شالوده استوار و آیندهدار مقاومت ایران را پیریزی نماید. در آستانه سال60، مجاهدین هزاران کادر زن و هزاران کادر مرد و دههاهزار نیروی میلیشیا در اختیار داشتند که تجربه سیاسی و اجتماعی و همهجانبهیی را از سرگذرانده بودند. اینها بهدرستی تضمین آینده انقلاب بودند. در همین مقطع، گستردهترین کار افشاگرانه سیاسی، در میان وسیعترین لایههای توده مردم انجام گرفت و بدینگونه نقاب از چهره خمینی فرو افکنده شد، خمینی همان که فتنه عظیم و آزمایش بود و نبود ایران و ایرانی بود. قهرمان سرنگونی شاه، یک پیرمرد 80ساله با سیمای یک رهبر روحانی و با جاذبهیی افسونگرانه که تمامی مشروعیت انقلاب ضدسلطنتی را به جیب خودش ریخته بود. نفوذ و قدرت مرجعیت مذهبی، تواناییهای بالقوه جهان اسلام بهاضافه تمامی امکانات انسانی، طبیعی، اقتصادی و نظامی بزرگترین و قدرتمندترین کشور خاورمیانه (ایران) نیز در جیب دیگرش بود. او بدون هیچ تعارفی تمامی احکامش را به صراحت به نام اسلام صادر میکرد و حتی مدعی بود که آنچه را پیامبر، علی و امامان شیعه نتوانستهاند محقق کنند، او انجام خواهد داد. و راستی هم که خمینی هر گونه مانعی را با یک اشاره از سر راهش کنار میزد. اکنون سؤال این بود که در برابر این کابوس مجسم چه میتوان کرد؟
مرزبندی با خمینی، بهای باشرف ماندن
پس از 22بهمن، بهار آزادی رخ نمود. اما مجاهدین خیلی زود دریافتند که «مسیر سیاست انقلابی، مسیر صاف و ساده پیادهرو خیابانهای خلوت در یک بامداد بهاری نیست» (* ) بلکه از همان اولین قدم بایستی بهای مسئول بودن، بهای باشرف بودن، را پرداخت. برای مجاهدین، اما، مسئولیت مضاعف بود: مسئولیت در برابر انقلاب و مسئولیت در برابر اسلام. اما اکنون جز خمینی هیچ شاخصی در جامعه وجود نداشت. پس تکلیف میلیونها مردمی که فریب خمینی را خورده و به او امید بستهاند چه خواهد شد؟ از اینجا بود که مجاهدین، بر اساس سنتی که مسعود از سال54 و در جریان فتنه اپورتونیستی چپنما پایهریزی کرده بود، میبایستی با پرداخت بهایی سنگین، بین خود و خمینی مرزبندی میکردند. یعنی در برابر عملکردهای ارتجاعیش بهطور رسمی موضع میگرفتند و در مقابل، مواضع انقلابی خود را به آگاهی تودههای مردم میرساندند. از قضا در جریان ضربه اپورتونیستی سال54 هم مسعود رجوی تهدید اصلی جنبش را جریان راست ارتجاعی تشخیص داده بود. نکته قابل توجهی که در مرزبندی کنونی به چشم میخورد، این بود که شاخص « انقلاب» و شاخص «اسلام دموکراتیک» بهطور کامل بر هم منطبق بود. و شاخص هم چیزی جز «آزادی» و «حاکمیت مردمی» نبود.
تنها در 2ماه (بهمن57 تا عید سال58)، مسعود رجوی در 5موضعگیری رسمی (سخنرانی و مصاحبه) این شاخصها را که مطالبات اساسی انقلاب 22بهمن حول آن تنظیم شده بود، به آگاهی عموم رساند. این علاوه بر دهها اطلاعیه و موضعگیری جداگانه بر سر مسائل مشخص روز بود. اولین سخنرانی مسعود رجوی، در بهمن57 در دانشگاه تهران و بلافاصله پس از آزادی از زندان صورت گرفت. سپس مصاحبه شبهای انقلاب با روزنامه کیهان، سخنرانی 6اسفند57 در دانشگاه تهران، سخنرانی 14اسفند بر مزار دکتر مصدق و بالاخره انتشار برنامه حداقل مجاهدین تحت عنوان «انتظارات مرحلهیی از جمهوری اسلامی» در روز 27اسفند. مبرمترین محورهای برنامه حداقل عبارت بودند از:
آزادیهای دموکراتیک برای تمامی گروههای سیاسی با هر مرام و مسلک، آزادیها و حقوق برابر زنان، حق تعیین سرنوشت برای مردم کردستان و ملیتهای تحت ستم مضاعف، تأسیس شوراها بهعنوان تضمین حاکمیت مردمی و دموکراتیک، دستگاه قضایی واحد (دادگستری).
یک هفته پس از 22بهمن، خمینی سرکوب آزادیها را از 2محور آغاز کرد. نخستین محور، تهاجم علیه زنان بود و محور بعدی سرکوب گروههای سیاسی و انقلابی و بهخصوص مجاهدین خلق را هدف قرار داد. اندکی بعد، سرکوب مردم کردستان و دیگر ملیتهای تحت ستم را سازماندهی کرد و بالاخره برای شکستن قلمها به مطبوعات یورش برد. توطئه علیه دانشگاهها و سرکوب شوراهای مردمی در کارخانهها و ادارهها از جمله طرحهای دیگر رژیم خمینی بود که یکی پس از دیگری به اجرا درآمد.
از فردای 22بهمن57، یک جریان گسترده سیاسی متشکل از نیروهای مترقی و انقلابی با گرایشها و عقاید گوناگون که وجه اشتراک آنها پایبندی به آزادی و استقلال بود، رودرروی رژیم خمینی قد علم کرد. در محور این جریان که از همان آغاز با انحصارطلبی و ارتجاع آخوندی به مقابله برخاسته بود، سازمان مجاهدین خلق ایران قرار داشت که از سابقه مبارزاتی، پایگاه وسیع مردمی و تشکیلات سراسری برخوردار بود. این اپوزیسیون ترقیخواه که عناصر متشکلهاش در تاریخ معاصر ایران پیوسته در مقابل استبداد و ارتجاع ایستادگی کرده است، از آزادیهای دموکراتیک بهویژه حقوق زنان دفاع میکرد. بیتردید جانشین دموکراتیک رژیم خمینی از همان آغاز حول این جریان شکل گرفت. محور مشترک دهها سخنرانی و پیام و از جمله برنامه حداقل انتظارات از «جمهوری اسلامی» که در 27اسفند57، توسط مسعود رجوی اعلام شد، همچنین برنامه 12مادهیی ریاستجمهوری، چیزی جز «آزادی» و حاکمیت مردمی نبود. آزادی در دفاع از حقوق برابر زنان، آزادی در احقاق حقوق ملیتهای تحت ستم، آزادی در حمایت از حقوق گروههای سیاسی، آزادی برای قلم و مطبوعات، آزادی برای پاگرفتن شوراها، آزادی برای ادیان و مذاهب و عقیده و بیان و بالاخره آزادی در مفهوم عام سیاسی و اجتماعی آن. اینها همه محورهایی است که در یادداشتهای بعدی به آن خواهم پرداخت...
(این مطلب، گزیدهای از کتاب « انقلاب طلوع یا غروب؟» بود. ، در صفحه کتابخانه در سایت مجاهد، نسخه کامل این کتاب وجود دارد)
چه باید کرد؟
خمینی در کمتر از یکسال، 6 میلیون رأیدهنده را از دست داد. اگر با چماقداری جلوی رسانهها و گردش آزاد اطلاعات را نمیگرفت، بیشک سال بعد، بیشتر از سال اول سقوط میکرد.
با معرفی کتابی که در قسمت دهم، بخشی از آن را آوردیم، حالا دیگر بهترین شاهد و گواه خط و خطوط دادن به چماقداران و جواز جنایت دادن به آنها، شخص خمینی و سخنرانیهای علنی او است. نکتهی شگفتانگیز این است که از یک مقطع به بعد، خیلی از این جلسات، نه تنها سرّی نبود، بلکه از شبکهی سراسری رادیو ـ تلویزیون دولتی پخش میشد. خمینی از رادیوی سراسری مملکت مثل بیسیم شخصی و شبکهی ارتباطی برای باندهای آدمکشش استفاده میکرد!
رادیو ـ تلویزیون رژیم، خمینی: «نباید به خودتون بیایید که نروند توی روزنامه اون غلطها رو بکنن؟ روزنامهها میخواهند که من یه وقت صدایم در بیاید، همه آنها را ببندم؟ چرا نمیگیرید؟ مکرر من بهشون گفتم. چرا نمیگیرند جلوی روزنامهها را؟ من بگیرم جلویش را؟»
تلویزیون رژیم: «بیش از هزار نشریه و حزب و گروه خلق میشود و البته دوسوم اونها جمع میشود».
کار صبح تا شب خمینی این بود که بنشیند روی بالکن خانهاش و پشت سرهم یک عده چماقدار را ببرند پیش او تا برایشان روضه بخواند، تحریکشان کند و بیندازدشان به جان مردم، روزنامهها و هر کسی که حرفی غیر از حرف خمینی میزد.
خمینی: «مردم ایران بیدار باشید! مسلمین بیدار باشید! اگر خدای ناخواسته خللی وارد بشود در این صف فشرده مسلمین، صف ملت ایران، خطر در پیش است. تفرقهافکنها را از بین خودتون بیرون کنید. ما نخواهیم گذاشت این تفرقهافکنها رشد کنند».
خمینی، 7 دی 59: «یه قدری قلمها را کنترل کنید! یه قدری حفظ کنید خودتون را! اینقدر تبعیت از هوای نفس نکنید! اینقدر تبعیت از شیطان نکنید!»
با شتاب پیدا کردن نفوذ اجتماعی و فرهنگی مجاهدین، از آنجا که ارتجاع حاکم، توان فکری و تئوریک و درونمایهی لازم برای مقابله با بالندگی مجاهدین را نداشت، خمینی تقریباً هفتهیی دو سه بار خودش معرکهگیری راه میانداخت تا دامنهی سرکوب و سانسور و جنایت را بیشتر کند و به چماقداران و باندهای فاشیستیاش سرنخ بدهد. از تابستان 59 به بعد، صحنهچرخان همهی این معرکهگیریها بهوضوح شخص خمینی است. در یکی دیگر از همین نمونهها باز هم عدهیی را جمع کردند زیر پنجرهی اتاق خمینی تا شارژشان کند و بیندازدشان به جان مجاهدین و پروندهسازی علیه آنها: پاییز سال 58، رادیو ـ تلویزیون رژیم، خمینی: «اینها که بهطور منافقی پیش آمدند و در میدان مسلمین واقع شدند و میخوان کارشکنی کنن برای اسلام و مسلمین، باید هرچی ازشون پیدا کردن، هر پروندهیی از اینها پیدا کردند، نشان بدهند تا معلوم بشود که اینها جزء منافقینند، تا مردم با آنها مبارزه کنند».
حرص خمینی برای نابودی مجاهدین و محو آزادیها، آنقدر زیاد بود که خیلی وقتها حرفهایش مضحک و احمقانه میشد. مثلاً میخواست روزنامهها را ببندد، میگفت: میخواهیم در مصرف کاغذ صرفهجویی کنیم!
تلویزیون رژیم: «امام که مسایل کشور را هوشیارانه زیر نظر دارد و از گسترهی آسیبشناسانهی اجتماعی به مسایل بیتالمال نظر میکنند، مسئولان را توجه میدهند».
خمینی: «حتی مطبوعات باید این را توجه داشته باشند که چیزهایی که برای ملت مفید نیست، در روزنامهها ننویسند. کاغذ صرف این نکنند! وقت صرف این نکنند!»
تقریباً دو ماه و یک هفته پس از آخرین ملاقات مجاهدین با خمینی که اوایل اردیبهشت 58 بود، روز 15تیر 58 خمینی آمد تلویزیون و گفت: «شماها اجتماع مسلمین را بههم میزنید و موجب تفرقه میشوید. این گروه گروه کردن ملت، موجب این میشود که ملت شما باز بهحال اول برگردند. شما دارید رمز پیروزی ملت را از دست میدهید».
در یک سخنرانی دیگر هم گفت که: «شعار مخالف دادن، به هر شکلی ممنوع است». اگر حتی شعار دادن هم ممنوع است، پس بفرمایید اصلاً این ملت برای چی انقلاب کرد؟
خمینی: «اگر کسی شعارهای باطل خواست بدهد، با قوت او را بکوبید و نگذارید یک شعارهای باطل بدهد. خود مردم مأمورند! تکلیف اسلامیشون این است که اگر یک کسی شعار علیه کسی، له کسی، برای کسی، برای تفرقه انداختن بیاورد، خود مردم مأمورند او را بگیرند و تحویل مراکزی که باید بدهند، بدهند».
بعدها نوار یکی دو جلسهی خصوصی و نیمهخصوصی خمینی علنی شد که حاکی از تصمیم خمینی به بستن روزنامهها، انحلال احزاب و حذف و کشتار مخالفان بود:
پاییز 1358، صحبتهای خصوصی خمینی: «اگر بنا بود از اول مثل سایر انقلاباتی که در دنیا واقع میشد، پشت سر انقلاب، یک چندهزار از این کاسبها را در مراکز عام، میان دار میزدند، آتیش میزدند، تمام میشد قضیه. نمیگذارند یه روزنامهیی چاپ بشد، جز روزنامهی خودشون. اگر اینجا از یک حزبی جلوگیری بشود، فریاد میزنند اینجا میخواد یکحزبی بشد، شد رستاخیز. ما میخواهیم رستاخیز بشود. ما یک حزب را، یا چند حزب را که صحیح عمل میکنند، میگذاریم عمل بکنند و مابقی، همه را ممنوع اعلام میکنیم و همهی نوشتجاتی که اینها کردند و برخلاف مسیر اسلام و مسلمین است، ما همهی اینها را از بین خواهیم برد. ما آزادی دادیم، شما نگذاشتید. حالا که اینطور شد، انقلابی با شما رفتار میکنیم. هرچی میخواهند روزنامههای خارج بنویسند... هرچی بگویند... اینها هم هرچی دلشون میخواهد، در خانههاشون فریاد بزنند. اما بیرون دیگر حق ندارند بیایند. اینها باید منزوی بشوند. ما بعد از اینهم گرفتاری داریم. فردا انتخابات رئیسجمهور است. همین بساط و همین خونریزی و اینها. یه مدت دیگه قضیهی مجلس شوراست. بدتر از این خواهد شد و خیلی بدتر از این خواهد شد. ما باید جلوی مفاسد را بگیریم. ما موظفیم از طرف اسلام که مسایل مسلمین را حفظ کنیم. همه موظفیم و این طوایف فاسد دارند اسلام را از بین میبرند. آزادی که دادیم، دیگر نمیتوانیم بدهیم و متأسفانه نمیتوانیم بگذاریم این احزابی که درست شدند، بهکار خودشان ادامه بدهند. من تصدیق میکنم که ما خطا کردیم، دولت هم خطا کرد و ما با حیوانات درنده سر و کار داریم. با حیوانات درنده نمیشود با ملایمت رفتار کرد و دیگر ملایمت نمیکنیم».
با این مقدمهچینیها بود که آن جنایتهای فاشیستی باندهای چماقدار، یکی بعد از دیگری در کوی و برزن و خیابان و دانشگاههای ایران راه افتاد و مملکت را وارد بحران سراسری کرد. بیحکمت نبود که به هیچ دادخواهی مجاهدین دربارهی کشتار هواداران و اعضایشان، نه خمینی و نه مقام دیگری از رژیمش، یک کلام و یک خط پاسخ ندادند. در عبور بردبارانه و خویشتندارانهی مجاهدین از میان آن همه جنایت و تضییق در دو و نیم سال حفظ مسالمت بود که مسعود رجوی آن سؤال معروف را در پیشگاه ملت و تاریخ ایران مطرح کرد: «چه باید کرد؟» سؤالی که بهمحض اینکه اجتماعی شد، همهی چشمها و انگشت اتهام را متوجه شخص خمینی کرد.
مسعود رجوی: «آمدهایم بپرسیم که دیگر حالا چرا؟ حالا چرا؟ و اینکه تکلیف ما با این اوضاع چیست؟ و خلاصه چه بایستی بکنیم؟
در این اواسط یک روز نبود در هیچکجا که ما حمله و هجوم و زخمی و تیر خورده و شکنجه دیده نداشته باشیم. هر روز، هر روز. اما بگذارید بپرسم، بگذارید در رابطه با اینهمه گلها و استعدادهایی که پرپر شدهاند، بپرسم، بپرسم که «و اذا الموؤده سئلت بایّ ذنب قتلت»
به کدامین گناه کشته شدند؟ کدام گناه؟
علمای شریعت! رجال دولت! وکلای مجلس! اصناف! بازاریها! مطبوعات! رادیو تلویزیون که میگویید در خط انقلابید! آخر چرا ساکتید؟ و بهخدا قسم اگر کسی فکر کند که ما از گلوله و گاز اشکآور میترسیم. هیهات! هیهات! (شعارجمعیت).
پس چرا جلوی چماقداری را نمیگیرید؟ مگر خطر چماقداری از سایر مفاسدی که جزایش اعدام است، کمتر است؟ اگر شما نمیتوانید قانون مورد تصویب و مورد تأیید خودتان را اجرا بکنید، شما باید تکلیف خودتان را با مردم تعیین بکنید.
بگذارید تکرار کنم برای یک انقلابی، آزادیهای انقلابی شوخی بردار نیست. به قیمت خون به دستش آوردیم و تا پای جان هم از دستش نخواهیم داد».
اکنون که به سرفصل یک مسیر پرتلاطم نزدیک میشویم، خوب است نگاه دقیقتری کنیم به اوضاع صحنهی سیاسی ایران در اواخر دو سال و چند ماه تلاش برای حفظ فضای مسالمت. بخشی را از کتاب «30خرداد، ضرورت تاریخ» میآوریم، بخشی را نیز از آرشیو رسانههای همان سالها.
مسعود رجوی: «خمینی روزنامهها را بست، احزاب را تعطیل کرد و سرکوب را در گستردهترین نوعش، تحت عنوان حزباللهی یا نهادهای بهاصطلاح انقلاب، برقرار کرد. مدتی مستمراً اتمامحجت میکردیم. از مجلس ملی خبری نبود، احزاب سرکوب شده، روزنامهها دهاندوخته، چماق تکفیر و انواع و اقسام چماقها نیز تحت نام مذهب بر سر مردممان میبارید. دو سال و چند ماه بعد از حاکمیت ارتجاع، یعنی در 30خرداد 1360، در حالی که همهی راههای مسالمت را درنوردیده بودیم، این خمینی بود که ما را در معرض یک انتخاب بزرگ و تاریخی قرار داد:
یا میباید مثل جریانها و احزابی که با یک اشارهی خمینی، سر جایشان نشستند، ندامت میکردیم...
یا میباید آخرین فراخوان را برای اعتراض و تظاهرات مسالمتآمیز برای عقب نشاندن ارتجاع آزمایش میکردیم». (کتاب 30خرداد، ضرورت تاریخ، ص 58، نقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی دی 71)
در آرشیو رسانههای آن سالها، رشتهیی از تحولات و حوادث است که اوضاع دو سال پس از 22بهمن، در آنها خیلی برجسته است و به چشم میخورد؛ مثل اینکه:
ـ مجاهدین از 5تیر 59 به بعد اجازهی داشتن دفتر رسمی، یعنی فعالیت قانونی ندارند.
ـ مجاهدین از 11آبان 59 به بعد اجازهی انتشار هیچگونه نشریه و کتابی ندارند.
ـ رهبری مجاهدین تحت تعقیب است. (حکم دادستانی خمینی در تاریخ 25آبان 59)
ـ هر هفته یکی دو نفرشان در خیابانها ترور میشوند.
ـ زندانها از هوادارانشان پر شده است.
ـ به شکایتهایشان رسیدگی نمیشود.
ـ فتوای حلال بودن خون و مالشان هم پیشاپیش، یعنی در مرداد 59 داده شده است.
این، شرایط سیاسی ایجاد شده برای بزرگترین نیروی سیاسی ایران در آن سالهاست. نیرویی که به گفتهی رفسنجانی، وزیر کشور وقت رژیم:
دومین جریان سیاسی کشور محسوب میشد.
به استناد آمار حکومتی، پانصد هزار میلیشیا داشت.
تیراژ نشریهاش بالای ششصد هزار بود.
و به اعتراف و اذعان عناصر همین رژیم، هیچ ایرانی پنجاه سالهیی نیست که در آن سالها به نوعی از مجاهدین هوادارای نکرده باشد.
و بهقول سرکردهی وقت سپاه پاسداران، سرجمع، 87هزار نفر فقط نیروی عملیاتی در شهرهای مرکزی ایران داشته است.
پاسدار رضایی: «حرکت منافقین که با 17هزار عضو و 70هزار سمپات، مدت دو سال تمام، تهران و شهرهای مرکزی ایران را میزدند».
پس خمینی قدرت مجاهدین و نفوذ اجتماعی آنها را خوب خوب میدانست. این را هم خوب خوب میدانست که با تفکّر قرون وسطاییاش، هرگز از پس اندیشهی انقلابی و رو به رشد مجاهدین برنمیآید. اینطوری است که مثل همهی دیکتاتورها و جنایتکاران تاریخ، وقتی در برابر آزادی به بنبست میرسد، سادهترین راه و کمبهاترین روش را انتخاب میکند: سرکوب عریان، بگیر و ببند، ترور، زندان و اعدام! و به این وسیله حق فعالیت قانونی چنین جریان اجتماعی گستردهیی را از بیخ منکر میشود!
پاسخ به سؤال مهم «چه باید کرد؟» را ادامه میدهیم...
تظاهرات 150هزار نفرهی مادران در اردیبهشت 60 برای هر سیاستمداری که یک مویرگ انسانی داشت، یک علامت هشدار خیلی قوی بود که در سادهترین مفهومش به خمینی میگفت: در برابر مجاهدین، تو صرفاً با یک حزب، یا گروه یا به قول خودشان با یک گروهک مواجه نیستی؛ بلکه با یک جریان قوی اجتماعی روبهرویی که نمیشود به همین آسانی دست در خونشان کرد. اما خمینی درست سه روز بعد از تظاهرات عظیم مادران، به صحنه آمد و حرف آخرش را زد:
خمینی: «شما چیزی نیستید که بتوانید در مقابل این موج خروشان... مقاومت کنید... نیاید آن روزی که به ملت ما تکلیف بشود که با شماها چه بکنند». (کتاب غائله 14اسفند، ص 648)
دو روز بعد، مسعود رجوی جواب سخنرانی خمینی را در یک نامه، با رعایت احترامات فائقه و تلاش مجدد برای حل و فصل مسالمتآمیز قضایا، داد. خلاصهی نامه چنین بود:
«اینطور که برمیآید، روزی را که رسماً به مقابله با ما تکلیف نمایید، دور نیست و شما در هر موقعیتی که مقتضی بدانید، آن را مقرّر خواهید فرمود. لیکن ما باز هم بهعنوان انقلابیون یکتاپرست، به عرض میرسانیم که به هیچوجه تا آنجا که به ما مربوط است، از جنگ و دعوا و اختلافات داخلی استقبال نکرده و نمیکنیم و تا آنجا که انضباط آهنین تشکیلاتی ما کشش داشته باشد، تلاش خواهیم نمود که همچون گذشته ـ ولو به بهای جان خواهران و برادرانمان ـ تا وقتی که راههای مسالمتآمیز ابراز عقیده و فعالیت انقلابی، مطلقاً مسدود نشده و بهاصطلاح حجّت تمام نگردیده است، از عکسالعملهای خشونتبار و قهرآمیز بپرهیزیم». (استراتژی قیام، ص92)
توضیحات بیشتر دربارهی آن نامهی مهم و سرفصلی را از کتاب «استراتژی قیام» میخوانیم:
مسعود رجوی: «در همین نامه نوشتیم که به قانون اساسی شما (ولایت فقیه) رأی ندادهایم، اما به آن التزام داریم... همچنین نوشتیم که حضرت آیتالله! حتی خدیو مصر هم وقتی دید که پیراهن یوسف از جلو پاره نیست، قلباً به بیگناهی او قانع شد، اما چگونه است که در دو سال گذشته همیشه کشتهها از مجاهدینند، ولی باز این خود ما هستیم که متهم به تحریک و حادثهسازی میشویم؟ در پایان هم از او خواستیم برای بیان مواضع و تشریح اوضاع و شکایات و اثبات حرفهایمان، به دیدنش برویم؛ با این امید که زندگانی مسالمتآمیز، هر چه بیشتر ادامه یابد و تشنجی در کار نباشد». (استراتژی قیام)
سالها بعد، رهبر مقاومت دربارهی آن روزها و اتمام حجّت با خمینی، در یک کنفرانس مطبوعاتی، نکاتی را یادآوری کردند که خواندن دوبارهی آن، برای نسل جدیدی که خاطرهیی از آن سالها ندارد، بهجا و مناسب است:
مسعود رجوی:“نامههایی که ما نوشتیم به خمینی، در کمال احترام بود. اصلاً نمیخواستیم بگزیمش، اصلاً نمیخواستیم بجزانیمش. اما بعد گفتیم مرگ بر ارتجاع. بعد در تظاهرات 5مهر گفتیم: مرگ بر خمینی... این را توی جریان عمل مشخص سیاسی گفتیم. گفتیم آقا! آخر چه منطقیست «روسری یا تو سری؟» این چه منطقی است؟ زنان مجاهد خودشان معتقدند، اما چه منطقیست روسری یا توسری؟ این چه منطقیست که همه باید آنطور فکر کنند که من فکر میکنم؟ آنطور اعتقاد داشته باشند که من دارم؟ اگر اسلام است، اگر قرآن است، اگر خداست که میگوید «لا اکراه فیالدّین»، اجبار و اکراه نداریم در دین. اگر پیغمبر اسلام است که همهاش رحمت است و رهایی. اگر حضرت علی است که شب خوابش نمیبرده، آن حاکمش را کلی تنبیه میکند که تو کجا بودی که خلخال ـ آن وسیلهی زینتی ـ را از پای دختر یهودی، سپاه معاویه بیرون کشید، و وای بر من که والی و حاکم بر مسلمین هستم، در حالی که توی حکومت من دختر یهودی امنیت نداشته. اگر اسلام است، قرآن، پیغمبر و حضرت علی که این است.
اگر قانون است که قانون هم که مشخص است. کدام قانون، کی و کجا گفته مردم را باید اینطور سرکوب کرد؟“
جواب خمینی یا باید دموکراسی میبود و یا سرکوب...
خمینی: «من اگر در هزار احتمال، یک احتمال میدادم که شما دست بردارید از اون کارهایی که میخواهید بکنید، حاضر بودم با شما تفاهم کنم».
آقای عباس داوری: «خمینی جز سرکوب مطلق ما، هیچ چیز دیگری نمیخواست؛ یا مبارزه یا خفت و ذلت. مسعود گفت حاضریم سلاحهایمان را هم بدهیم، ولی خمینی قبول نکرد». (کتاب پاسخ به ضرورت تاریخ)
و اینطوری رسیدیم به روز 30خرداد. در حالی که از یک سال قبل، خمینی کلیهی آماده سازیهای تبلیغاتی ـ عملیاتی قتل و کشتار مجاهدین را انجام داده بود.
مسعود رجوی: «در آستانهی 30خرداد، علاوه بر آن همه شهید، ما بدون اینکه حتی یک گلوله شلیک کرده باشیم، چند هزار زندانی شلاقخورده داشتیم. در نمایشهای جمعه، در رادیو و تلویزیون و مطبوعات رژیم، در مجلس ارتجاع و حتی در جلسات هیأت دولت و در سخنرانیهای خمینی در جماران، همه میدیدند و میشنیدند که شعار اصلی، مرگ بر مجاهدین بود». (استراتژی قیام)
در همان روز 30خرداد، هدف اعلام شدهی تظاهرات، درخواست مسالمتآمیز یک مجلس ملی در همان نظام بود.
مسعود رجوی: «مردم تهران شاهد هستند و به چشم دیدند حدود نیم میلیون تن در این تظاهرات بزرگ شرکت کردند. قرار بود از میدان فردوسی به بعد، عازم مجلس ارتجاع بشویم و خواهان یک مجلس ملی بشویم... اما وقتی که ابتدای صف تظاهر کنندگان به میدان فردوسی رسید و خمینی دید قافیه را باخته، تمام تعارفات را از قبیل اینکه: این، مردم همیشه در صحنه یا مردم حزباللهی هستند که میروند و جریانهای سیاسی را سرکوب میکنند، کنار گذاشت و همه به گوش خودشان از رادیو شنیدند که سپاه پاسداران، یعنی ارگان رسمی سرکوب حکومتی، دستور ولیفقیهشان در مورد به گلوله بستن تظاهرات مسالمتآمیز مردم را ابلاغ کرد». (کتاب30خرداد ضرورت تاریخ، ص 58 ـ بهنقل از کنفرانس رادیو تلویزیونی، دی 71)
به این ترتیب، خمینی با به خون کشاندن آخرین فرصتی که مجاهدین و متحدانشان، پس از دو سال و 4ماه تلاش یکسویه، برای احیای زندگی مسالمتآمیز سیاسی ایجاد کرده بودند، مملکت را وارد تونل سرکوب کرد. از فردای آن روز، موج اعدام و تیرباران بود که کشتار روز 30خرداد و روزهای قبلتر را تکمیل کرد. یک نسلکشی بیمانند که هنوز هم ادامه دارد...
بعد از پایان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رفسنجانی، تلویزیون رژیم، 7تیر77: «منافقین در خیلی جاها نفوذ داشتند... بهطور وسیع در کشور وجود داشتند... میگفتند نظام دموکراتیک. یک تغییر این طوری میخواستند».
رفسنجانی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره 22، مهر و آبان 1382) : «... مجاهدین خلق، تنها گروه فعّال مذهبی روشنفکری بودند که به سوی مبارزه مسلحانه روآورده بودند... و انصافاً هم فعال بودند و جزوهها و مطالبی که پخش میکردند، بین دانشجویان مذهبی و متدیّن، جذّابیت خاص خودش را داشت... بهوسیله خود من خیلی از جوانان مذهبی و خوب، جذب اینها شدند... اینها هزینه داده بودند و طرفداران حسابی هم پیدا کرده بودند... من معتقدم که در روزهای اول پیروزی انقلاب، تقریباً یک اجماع نانوشته بین مبارزین سنتی بازار، مؤتلفه، روحانیانی مثل آقای بهشتی و آقای مطهّری و نهضت آزادیها مثل آقای بازرگان و آقای سحابی ـ با کم و زیادشان ـ بود که از مجاهدین خلق استفاده نشود».
مسعود رجوی: «خمینی به ما میگفت یک کلمه امضا کن ولایتفقیه من را قبول داری، رهبری من را قبول داری، بیا در انتخابات ریاستجمهوری شرکت کن! ما گفتیم خیر، این خلاف اصول ماست. برای چی امضا بدهم؟ این، از همان کلماتیست که مولا علی هم سر یک کلمهاش امضا نداد». (پیام تلویزیونی 22بهمن)
رفسنجانی، مصاحبه با ماهنامهی «چشم انداز» (شماره 22، مهر و آبان 1382) : «در نخستوزیری جلسه داشتیم، آقای مهدوی کنی که نخستوزیر بود، پیشنهاد کرد به واسطهی آقای طاهر احمدزاده، با آقای رجوی صحبت بشود، بلکه راضی بشوند تا مذاکره و گفتگو کنیم. حتی اینها در بعضی پستها قرار داده بشوند تا این غائله ختم بشود»...
مسعود رجوی: «با خمینی چه بکنیم؟ مگر ما ابتدا شروع کردیم دست بردن به سلاح را؟ مگر ما چماقدار راه انداختیم؟ مگر ما اجتماعات مسالمتآمیز را بههم زدیم؟ مگر ما روزنامهها را شروع کردیم به بستن؟ مگر ما مردم را شروع کردیم به سرکوب؟ مگر ما شروع کردیم خانه خراب کردنها را؟ و مگر ما اساساً چنین کارهایی کردیم؟ حال که خمینی دژخیم مثل گراز وحشی افتاده در مزرعه ایران و میخورد و پایمال میکند و میسوزد، و میکشد، چه کارش بکنیم؟ بهقول قرآن وهم بدؤوکم أوّل مرّةٍ
خمینی و ایادیش بودند که شروع کردند در آغاز. ما عادلانه مقاومت میکنیم». (پیام تلویزیونی 22بهمن)
پایان
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری. تاشقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزیست، مثل یکبیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی هست که مرا میخواند
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
سهراب سپهری در پانزدهم مهر۱۳۰۷ در کاشان بدنیا آمد
سهراب، شاعری است که شعرش طراحی لحظههای شاعرانهاش بود و نقاشیاش لبریز از شعر
سپهری در شعر دارای سبک ویژهیی بود و از او ۸کتاب شعر برجای مانده است
اولین کتاب سهراب ،”مرگ رنگ” در سال ۱۳۳۰ بهچاپ رسید و آخرین اثرش ” مجموعه هشتکتاب ” نام داشت که در سال ۱۳۵۵ بهپایان رسید.
آثار دیگر او عبارتد از:
آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز، ما هیچ، ما نگاه .
سهراب سپهری در اول اریبهشت ۱۳۵۹ در تهران درگذشت.
شادروان غلامحسین ساعدی درباره سهراب نوشته:
«خیلی آدم غریبی بود. اصلاً و مطلقاً اعتنا بههیچچیز نداشت. واقعاً اینجوری بود. همینطور خودش غریب بود که شعرش غریبه و نقاشیهایش غریبه. گاهی وقتها مثلاً میچسبونند که سبک ژاپنی کار میکرده، اصلاً اینجوری نیست. او کاشانی بود. سال۱۳۳۰ شروع کرد بهانتشار جنگ شعر و اینو همینطور ادامه داد. داد و داد و داد و هزاران کار کرد. ولی آدمی بود که هیچوقت خودشرو مطرح نمیکرد. تابلوهاشو اصلاً جدی نمیگرفت. اینآدم یکدفعه میرفت اطراف کاشان و روی خاک میخوابید. شعری که میساخت، میساخت عین تابلو. خیلی دقیق کار میکرد و اصلاً برای خودش کار نمیکرد. میدونست برای کی کار میکنه. آره همیشه یکدنیا در جلو چشمش بود، واقعاً عین یکآینه بهاون نگاه میکرد. هزاران دفعه بهمن گفت: غلامحسین من خودمرو خیلی کوچک میبینم در مقابل اینآینه، چرا من اینقدر کوچکم.
تنها آدمی که خیلی واقعاً بهطور صریح اعتراف کرد، فروغ فرخزاد بود. فروغ فرخزاد یکروز بهمن گفت تنهاچیزی که تاحالا یاد گرفتم، از سهرابه. گفتم بابت چی؟ وزن و قافیه شعر؟ ریتم؟ اینها؟ چی؟ نمیفهمم چی میگی؟ دقیق گفت: تواضع؛ تواضع رو از او یاد گرفتم.
همیشه اینجوری بود. مهمترین کار سهراب نه شعرشه، نه تابلوهاشه، مهمترین کار سهراب، زندگیشه. آزادهوار زندگی کرد و دردناک مرد».
شعر صدای پای آب
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم.
خردههوشی.سر سوزن ذوقیمادری دارم بهتر از برگ درخت.
دوستانی بهتر از آب روان و خدایی که در ایننزدیکیست.
لای اینشببوها.پای آنکاج بلند روی آگاهی آب.روی قانون گیاه.
اهل کاشانم. پیشهام نقاشی است گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ.
میفروشم بهشما تا بهآواز شقایق که در آنزندانیست، دل تنهاییتان تازه شود.
اهل کاشانم.اما شهرمن کاشان نیست.
شهرمن گمشده است
من با تاب.من با تب.خانهیی در طرف دیگر شب ساختهام
من در اینخانه بهگمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را میشنوم. و صدای ظلمت را.
وقتی از برگی میریزدو صدای سرفه روشنی از پشت درخت.
عطسه آب از هررخنه سنگ
نگاهی بهسابقه تاریخی
روز اول ماهمه سال ۱۸۸۶، درآمریکا بیشاز چهارصدهزارکارگر برای کاهش زمان کار روزانهشان، از ۱۴ساعت به ۸ساعت، دست بهاعتصاب زدند. در روز سوم اعتصاب، پلیس، کارگران را بهگلوله بست، پنجکارگر کشته و عدهیی مجروح شدند. روز چهارم ماهمه، کارگران بهاعتراض دستهجمعی بزرگتری دست زدند که درجریان آن، چندتن از افراد پلیس، براثر بمبی که بهمیانشان پرتاب شد، کشته شدند. پلیس، رهبران اعتصاب را دستگیرکرد. چهاررهبر اعتصاب پساز محاکمه اعدام شدند. اما مبارزه کارگران ایالاتمتحده بیثمرنماند و نزدیکبهپانصدهزارکارگر حق هشتساعت کار روزانه را بهدست آوردند. سهسال بعد در ژوئیه ۱۸۸۹، کنگره بینالملل سوسیالیست، درپاریس، تصمیم گرفت روز اول ماهمه را روز بینالمللی همبستگی کارگران اعلام کند و هرساله مراسمی بهاینمناسبت برگزار نماید.
روزکارگر در ایران
در ایران جشن اول ماهمه، برای اولینبار، درسال ۱۲۹۹ برگزار شد. دردوره دیکتاتوری رضاشاه، اینمراسم اغلب بهصورت مخفیانه برپا میشد. بعداز سقوط رضاشاه، دوباره امکان برگزاری علنی اینجشنها پیدا شد و بعضی از اسناد تاریخی از تظاهرات بزرگ اول ماهمه درسالهای ۲۴ و ۲۵ حکایت دارند. درسال ۱۳۳۱، بهدستور دکترمصدق، روز اول ماهمه، عید کارگران و تعطیل رسمی اعلام شد. اما پساز کودتای ننگین ۲۸مرداد، مجدداً اینمراسم، مخفیانه برگزار میشد. چندی بعد شاه، روز تولد پدرش - ۲۴اسفند- را روزکارگر اعلام کرد! ولی، با اوجگیری جنبش دانشجویی در داخل و خارجکشور و افشای ماهیت سرکوبگر و فاسد رژیم درافکار بینالمللی، شاه ناچار بهعقبنشینی شد و روز اول ماهمه، بهعنوان روزکارگر، تعطیل کارگری اعلام شد. درسالهای آخر حکومت شاه، از طرف اتحادیهها و سندیکاهای فرمایشی، مراسمی بهنام «روزکارگر» برای ستایش از بهاصطلاح خدمات شاه بهکارگران ! برپا میشد که مورد نفرت تودهها بود.
پساز انقلاب۵۷، سازمانمجاهدین خلق ایران اولینمراسم باشکوه روزکارگر را درکرج و درگرامیداشت خاطره کارگران جهانچیت که درسال ۵۰ بهدست مأموران سرکوب رژیمشاه شهید شده بودند، برگزارکرد. درهمینسال، حزب جمهوری و یکارگان کارگری دولتی نیز برای عقب نیفتادن از صحنه، اعلام راهپیمایی کردند. درسال ۵۹، سازمانمجاهدین میتینگ بزرگ روزکارگر را در ترمینال خزانه تهران برگزار کرد. چند گروه سیاسی دیگر نیز برگزاری مراسم روزکارگر را درمحلهای جداگانه اعلام کرده بودند.
خمینی دجال هم درپیامی که بهمناسبت روزکارگر فرستاد، علاوه برحرفهای سخیفی درمورد کارگران از اینقبیل که: کار و کارگر بهگروه خاصی محدود نمیشود بلکه همه ملت کارگرند!، بهسمپاشی علیه گروههای مترقی و اساساً مجاهدین پرداخت. او با گفتن دروغهای رذیلانهیی از اینقبیل که: «آنان که بهاسم طرفداری از کارگران از کار آنان جلوگیری میکنند و پشت نقاب طرفداری از دهقانان، خرمنهای آنان را، که حاصل دسترنج یکساله آنان است، بهآتش میکشند و زیر ماسک خدمت بهکارگران، درکارخانهها با تمام توان اخلال میکنند، اینروز از آنان نیست»، تلاش کرد تا کینهتوزی کور و خصومت هیستریک مزدوران جنایتکار خود علیه مجاهدین را برانگیزد. آنروز خیل چماقداران، مراسم روزکارگر را درهمهجا مورد تهاجم قرار دادند. اما تمرکز اصلی تهاجم بر روی مراسم مجاهدین درترمینال خزانه بود. رژیم بهاینمنظور تدارک ویژهیی دیده و پاسداران و مزدوران مسلح خود (با لباس شخصی) را با سازماندهی مشخص و بهطور گسترده بهاینمراسم گسیل داشت. قرار بود مسعودرجوی دراینمراسم سخنرانی کند. اما مجاهدین با کشف توطئه ترور مسعود، سخنرانی وی را ملغی کردند. دراینمراسم براثر حملات وحشیانه مزدوران خمینی بهمجاهدین و مردم شرکت کننده، حداقل ۳۰۰تن مضروب و مجروح شدند، اما مجاهدین توانستند توطئه بزرگ رژیم را خنثی کنند.
اعتصابهای مهم کارگران و زحمتکشان ایران
طبقه کارگر ایران طی بیشاز نیم قرن گذشته، مبارزات خونینی را برای کاستن از شدت ستم و استثمار و احقاق حقوق اولیه خود بهپیش برده است. گرچه رشد طبقه کارگر ایران، بهلحاظ کمی، از دهه چهل آغاز شده، اما پیش از آن نیز کارگرانی که درصنایع نفت و نساجی کار میکردند، مبارزاتی را از سر گذراندهاند. یکی از بزرگترین اعتصابهای کارگری، اعتصاب سراسری یکصدهزارنفر از کارگران نفت جنوب، در۲۳ تیرماه ۱۳۲۵ بود که خواستهای سیاسی از قبیل تغییر استاندار وقت و عدم دخالت شرکت نفت در امور داخلی ایران در برداشت. ایناعتصاب مورد یورش و سرکوب قرار گرفت و ۴۶ کشته و ۱۷۰مجروح برجای گذاشت. درمورد عظمت ایناعتصاب، درکتاب ”پنجاهسال نفت ایران“ آمده:
«ازروی کمال انصاف و بیطرفی و حقیقتبینی باید گفت بهبود وضع کارگران نفت، درسالهای آخر عملیات شرکت درایران، مرهون دو نکته اصلی بود: اول، آزادی بیان که پساز خروج ارتش بیگانگان در ایران حاصل شد و کارگران توانستند وضع اسفناک و مشقتبار خود را تا حدی شرح دهند؛ دوم اعتصاب بزرگ ۲۳تیرماه ۱۳۲۵ که قدرت عظیم آنها را برای گرفتن حق خود واضح و آشکار ساخت و بهشرکت فهماند که دیگر ادامه رویه سابق محال است و باید سریعاً رفتار خود را تغییر دهد. قانون کار و بیمههای اجتماعی و تعیین حداقل دستمزد و اصلاحات دیگری که در سالهای اخیر، کموبیش در ایران انجام گرفته، همه و همه، مرهون اقدامات دستهجمعی کارگران نفت است».
ایناعتصاب، دولت انگلیس را بهشدت دچار نگرانی کرد. چندکشتی جنگی بهبنادر جنوب فرستاد و دیگر نیروهای نظامی خود را در منطقه خلیجفارس آماده برای دخالت دروضعیت خطیر احتمالی کرد.
اعتصاب زحمتکشان کورهپزخانهها در ۲۳خرداد ۱۳۳۸، بهخاطر افزایش دستمزد، که منجر بهکشتهشدن پنجاهکارگر - زن و مرد و کودک - شد و اعتصاب کارگران جهانچیت درسال ۵۰ که آن نیز توسط مزدوران رژیمشاه بهخاکوخون کشیده شد، از نمونههای برجسته مبارزات کارگران هستند. اما اعتصاب کارگران و کارکنان صنعت نفت در سال ۱۳۵۷ و قطع صدور نفت ضربه کمرشکنی بود که بررژیم سلطنتی وارد آمد و در پی آن، قیام مسلحانه خلق، در ۲۲بهمن، نظام پوسیده شاهنشاهی را برای همیشه بهگور سپرد.
بعداز انقلاب۵۷، کارگران و زحمتکشان ایران نیز مثل دیگر اقشار جامعه امید داشتند بهحقوق منصفانه خود دست یابند.
آنها براساس تجربهشوراها که درروزهای قیام ضدسلطنتی شکل گرفته و پساز انقلاب نیز درکارخانهها، ادارات، دانشگاهها و دیگر مؤسسات عمدتاً توسط سازمانمجاهدین ترویج میشد، خواستار اینبودند که همچنان اداره امور بهصورت شورایی و با مشارکت و نظارت خود کارگران و کارکنان باشد. رژیم، ابتدا خود را ناگزیر از پذیرش شوراهای موجود درکارخانجات دید. سپس با طرح و نقشه مشخص، یکبهیکبهسراغ اینشوراها و دستاندرکاران آنها رفت و باتصاحب مدیریت کارخانه و مواضع کلیدی و گسیل و نفوذدادن مزدوران خود، بهتدریج شوراهای اینکارخانهها را بهچنگ آورد و سپس بهتصفیه، اخراج و یا بهزندانافکندن رهبران قبلی پرداخت. اگر ترکیب کارکنان و شرایط و تعادل قوای محیط بهاو اجازه چنین کاری را نمیداد، با توسل بهتهدید و تطمیع و یا پاپوشدرستکردن، اقدام بهانحلال شورای مزبور مینمود. سپس شورای فرمایشی و دلخواه خودش را تشکیل میداد و یا اگر شرایطش نبود، اساساً دستگاه شورا را برمیچید.
اعتراضات کارگری درسالهای اخیر و ابعاد سرکوبی
رژیمخمینی یکی از ضدکارگریترین رژیمهای موجود درجهانکنونی است. اینرژیم و کارفرمایانی که تحتنظام ظالم و سرکوبگر آن عمل میکنند، هرگونه اجحافی علیه کارگران را بادستباز انجام میدهند و هیچگونه مرزسرخ جدی برایشان متصور نیست. بهیقین درهیچ کشوری نهادهای ضدکارگری تا ایناندازه دستباز برای ستم و فشار علیه کارگران ندارند. موج اعتراضات کارگری در ایران که درطبقهبندی اعتراضات اقشار مختلف، همواره درردیف اول و یا دوم قرار گرفته، بهخوبی نشاندهنده میزان ستم و تجاوز سیستماتیک بهحقوق آنهاست. ایناعتراضات که هرساله نسبت بهسال قبل روند صعودی و گاه چندینبرابر را نشان میدهد، اغلب هنگامی صورت میگیرد که اینزحمتکشان، کارد بهاستخوانشان رسیده باشد. اعتراضات کارگران شامل اعتراض و تحصن علیه سیاستهای ضدکارگری رژیم آخوندی، تعطیلی کارخانه یا عدم دریافت حقوق ماهانه بهمدت چندینماه و گاه تا یکسال یا حتی بیشتر است، اعتراض بخصوصیسازی کارخانههای تولیدی، برخوردارنبودن از حق بیمهدرمانی و مزایای کارگری در شرایط سخت و اخراج کارگران واستفاده ازکودکان در کاربوده است.
28فروردين: تصویب طرح شورای ملی مقاومت ایران دربارهٌ آزادیها و حقوق زنان
روز بیست و هشتم فروردین سال 1366، شورای ملی مقاومت ایران طرح مصوب خود در درباره آزادیها و حقوق زنان را بهعنوان رهنمون و برنامه عمل دولت موقت جمهوری دموکراتیک اسلامی ایران اعلام و منتشر کرد. در این طرح، شورای ملی مقاومت اعلام کرده که با تکیه برموازین مختلف زیر، طرح مزبور را بهتصویب رسانده است: « با اعتقاد بهاین که تبعیض علیه زن، منافی عدالت و حیثیت انسان است، با تأکید بر ضرورت لغو و رفع کلیه ستمها و اجبارات و تبعیضات رژیم ارتجاعی خمینی در مورد زنان کشور، با تأکید بر تساوی کامل حقوق اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی زن و مرد، در راستای تأمین کامل حقوق تمامی زنان کشور فارغ از هر عدم تساوی و محدودیت بهرهکشانه که با رد هر نوع تلقی کالایی از زن، رهایی تاریخی مرد و زن ایرانی را مد نظر دارد»، در این طرح ازجمله”حق انتخابکردن و انتخابشدن”،”حق اشتغال و انتخاب آزادانه شغل و حق تصدی هر مقام، ازجمله ریاستجمهوری و قضاوت”، ” حق فعالیت سیاسی و اجتماعی آزادانه”، ”حق انتخاب آزادانه لباس و پوشش”، ”برسمیتشناختن تشکلهای زنان و حمایت از سازمانیابی داوطلبانه آنان”، ”دریافت مزد مساوی با مردان در برابر کار مساوی”، ”آزادی کامل درگزینش همسر و ازدواج”، ”حق متساوی طلاق” و ”رفع نابرابریهای حقوقی درزمینه شهادت، ولایت، خضانت و ارث” و ممنوعیت ”چندهمسری و تعدد زوجات” بهرسمیت شناخته شده است.
بیلان جنایت: دیدیم که مجاهدین بهای حفظ حیات مسالمتآمیز سیاسی را با خونشان پرداختند و اصلیترین قربانی آن نیز بودند. وقتی میگویم قربانی مسالمت، یعنی مثلاً یکی در خیابان داشته نشریه مجاهدین را میفروخته، بعد یک پاسداری، چماقداری، کسی آمده طرف را همانجا وسط خیابان کشته و رفته. به همین سادگی! آن هم نه یک مورد، دو مورد؛ سی تا، پنجاه تا و بیشتر.
آن ترورها آنقدر زیاد، آنقدر ناجوانمردانه و آنقدر بیحسابرسی بود که بعد از تمام شکایتهای بیپاسخ مجاهدین، مسعود رجوی بالاخره مسأله را به شکل عام و سراسری با مردم مطرح کرد.
نگاهی به کشتار مجاهدین در بهار 59
مسعود رجوی: «23فروردین، برادر کارگر ما، رضا حامدی که قبل از انقلاب، حزب رستاخیر خمین را منفجر کرده بود و حالا در کنار یک مغازه، کتابفروشی طالقانی را دایر کرده بود، به ضرب 6 گلوله شهید شد.
30فروردین، خواهر کوچک ما نسرین رستمی ـ دقیقاً نمیدانم چند سال دارد شاید 14-13سال ـ در شیراز به ضرب گلوله از پا افتاد.
31فروردین در مشهد یکی از با ارزشمندترین برادران ما، شکرالله مشکینفام ـ که همین حالا فرزند سهسالهاش را در بغل من دیدید ـ بهضرب گلولهی ژـ3 در محل دفتر مجاهدین در مشهد بهشهادت رسید». (میتینگ امجدیه، چه باید کرد)
پاسداران رضا حامدی را در خمین با رگبار مسلسل شهید کرده بودند. بعد او را آوردند اراک و میخواستند در جواز دفنش بنویسند تصادف! مجاهد شهید مرتضی حمزه لو شبانه رفت در غسالخانهی اراک و از پیکر رضا عکس گرفت و چاپ این عکس در نشریهی مجاهد ـ که پیکر سوراخ سوراخ شدهی رضا با رگبار مسلسل یوزی را نشان میداد ـ باعث شد تا داستان تصادف جمع بشود. با این همه، شکایت خانوادهی رضا و مجاهدین به هیچجا نرسید!
مسعود رجوی: «سوم اردیبهشت، برادر ما احمد گنجهیی در رشت در خیابان تختی به ضرب گلولهی نامردمانی که از تهران بهنام انقلاب فرهنگی رفته بودند، به ضرب ژ 3 بهشهادت رسید.
19اردیبهشت، در درگز یک قاصدک جوان دیگر، برادر کوچکمان، مجاهدفروش، جلیل مرادپور، دانشآموز سال اول دبیرستان به ضرب دشنهیی که در قلبش فرو کردند، در خون غلتید». (میتینگ امجدیه، چه باید کرد)
رژیم خمینی در آن فضای سیاسی، اینطور دست به کشتار مجاهدین میزد. این همه ترور فقط در سه ماههی بهار 59 بود.
مسعود رجوی: «14اردیبهشت، شهادت یک درجهدار آزاده و غیرتمند، یک انسان شریف، یک رادمرد ارتشی بهنام سیاوش شمس.
اردیبهشت، در بهشهر، برادر ما محمود باقیپور در حملهی اوباش، چشمش را از دست داد. حجت ابراهیمی در اردبیل، چشمش را از حدقه درآوردند.
7خرداد، در اردبیل نوبت به برادر دیگری رسید. احد عزیزی، معلم روستا، عضو انجمن جوانان که تیر خورد.
روز 19خرداد، ناصر محمدی ـ سلام بر محمد ـ یک مهدی رضایی دیگر، درست 18سال». (میتینگ امجدیه، چه باید کرد)
پدر نسرین رستمی: «چاقوکش، زنجیر بهدست، چماق بهدست، تبر بهدست. اینکه نشد، این شد اسلام؟ اینکه اسلام نیست. این ضداسلام است. میگفتند: حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله!» (پاسخ به ضرورت تاریخ)
مسعود رجوی: «آخه تا کی؟ دم زدن صوری از اسلام تا کی؟ مگر حضرت علی فقط به کلام میگفت اسلام و قسط؟ فیا عجبا عجبا! میگویید ما مسلمان نیستیم؛ آخر علامت اسلام چیست؟ جز شهادتین؟ اشهد ان لا اله الا الله، محمدا رسولالله! فیا عجبا عجبا! مجاهد خلق باید بیاید و شهادتین بگوید.
باز هم بگویید: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسولالله. اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً حجتالله!
فیا عجبا عجبا! اگر کسانی که به قول طالقانی راه جهاد اسلامی را گشودند و دلدادهی مکتب قرآن بودند، مسلمان نیستند، پس بیایید مسلمانی را تعریف کنید! گو اینکه قسط و عدالت در اسلام که مسلمان و غیرمسلمان نمیشناسد. ولی باشد، میگویید مسلمان نیستیم، لااقل بر ذمّهی اسلام هم نیستیم؟ فیا عجبا عجبا!» (میتینگ امجدیه، چه باید کرد)
نشریات آن سالها را که نگاه میکنیم، با بیشتر از 50 شهید ـ که همگی قربانی تروریسم خمینی و پاسدارانش بودند ـ روبهرو میشویم. تعداد مجاهدین مجروح سر به هزاران میزند و تعداد زندانیان مجاهد، خیلی بیشتر. در حالی که ارگانهای حکومتی، حتی قبول نمیکردند که شکایت مجاهدین را ثبت کنند!
چند نمونه از نشریات آن زمان مجاهد را که مربوط به سخنان مادران شهیدان است، میآوریم:
ـ «ما نمیدانیم به چه مقامی شکایت کنیم. اگر ما مسلمانیم، خوب این رژیم خودش را میگوید مسلمان. مسلمان که با مسلمان این کارها را نمیکند. اگر غیرمسلمانیم، اگر میگویند ما یهودی هستیم که خوب، از ما جزیه بگیرند و بگذارند راحت باشیم».
ـ «بارها ما گفتیم بابا! با یک عده جلوی سفارت آمریکا روبهرو شدیم که راه میافتند میگویند: حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله. بگذارید اینها را بگیریم، صحیح و سالم تحویلتان بدهیم. نمیگذارند. به دستور خودشانند. کی حکومت میکند در این مملکت؟»
ـ «از پشت عکس خمینی دارند میآیند بیرون. آجر و سنگ میزنند. مردم را غرق خون کردند. آخر این مسلمانیه؟ این اسلامه؟ کاش میمردم و این روزها را نمیدیدم». (پاسخ به ضرورت تاریخ)
داستان چماقداری، در میتینگ امجدیه به اوج خودش رسید و باعث یک رسوایی عظیم برای خمینی شد؛ طوری که حتی پسر خمینی هم مجبور شد آن را محکوم کند. میرسلیم، معاون وزیر کشور هم آمد تلویزیون و قضیه را محکوم کرد. همینطور نمایندههای مجلس خمینی. آن میتینگ و اوجگیری چماقداری، در واقع یک نقطهی عطف بود.
مصاحبه با معاون وزارت کشور دربارهی حوادث امجدیه
خبرنگار: «آیا مراسم دیروز با اطلاع وزارت کشور بوده؟ اگر بوده، شما برای امنیت آن چهکار کردید؟»
میرسلیم: «بسمالله الرحمن الرحیم. آنچه دیروز شد، برای جمهوری اسلامی شرمآور است. این مراسم با اجازهی وزارت کشور بود. تقاضای سازمان مجاهدین خلق، سه روز قبل به وزارت کشور رسید و مشورت شد و قرار شد که امجدیه باشد و انتظامات قرار شد با شهربانی باشد و انتظامات داخلی استادیوم هم با مجاهدین خلق».
خبرنگار: «آقای میرسلیم! شما اشاره کردید به یک گروه دو سه هزار نفری که در جامعه به اسم حزباللهی یا چماقدار و اینها معروف هستند. اینها بیش ا ز یک سال است که دارند این کارها را میکنند و مردم کشته میشوند. برخی از سازمانها هم میگویند اینها را میشناسیم و حاضریم کمک کنیم و بشناسیمشان».
میرسلیم: «حمله به گروههای سیاسی محکوم است و این را گفتیم و محکوم هم خواهیم کرد». (پاسخ به ضرورت تاریخ)
ماجرای چماقداری در میتینگ امجدیه، آنقدر افتضاح بود که تمام جامعه را تکان داد.
یک خانم پرستار: «در حدود 28 تا 30نفر آوردند اینجا که بیشتر از مجاهدین بودند. تیر خورده هم سه نفر داشتیم. یک خانمی به اسم میترا باباخانی بود و»...
یک هوادار مجاهدین: «برای سخنرانی مسعود رجوی رفته بودیم. مورد تهاجم اوباش قرار گرفتیم. ما فقط دفاع میکردیم. رگبار بود که میآمد. بچهها میافتادند زمین. خودم هم تیر خوردم. خبرنگار سؤال میکند. آنجا فقط پاسدارها بودند که مسلح بودند». (پاسخ به ضرورت تاریخ)
وقتی در میتینگ امجدیه پرده از فضاحت چماقداری برافتاد و موج محکومیت آن تا مجلس رژیم هم رفت، خمینی برای دهنه زدن به ساکنان بیت و مجلس خودش، مجبور شد از پشت این جریان فاشیستی که از اوایل سال 58 راه انداخته بود، بیرون بیاید و با صراحت، مجاهدین را دشمن نشان دهد و از باندهای جنایتکار چماقدار حمایت کند:
خمینی: «خودشان غائله درست میکنند و فریاد میزنند و خودشان دیگران را کتک میزنند، باز خودشان فریاد میکنند... دشمن ما نه در آمریکا، نه در شوروی و نه در کردستان است، بلکه در همینجا در مقابل چشمهای ما در همین تهران است ـ رادیو تهران، 4تیر 1359» (استراتژی قیام)
فضاحت چماقداری، چند ماه بعد و در میتینگ 14اسفند 59 در دانشگاه تهران دوباره تکرار شد. آنجا دیگر چماقداری پاسداران کاملاً رو شد و خمینی تقریباً بهطور کامل خلعسلاح شد. بلافاصله در 15اسفند، خامنهیی را فرستاد نماز جمعه تا موج را کنترل کند.
خامنهای: «گروهکهای ضداسلام، از طرفی گروهکهای ضد خط امام، سیاستمدارهای ورشکستهی منزوی شدهی از چشم مردم افتاده، این عناصر پلید و خبیث، با همدیگر یک واحد و یک طیف را بهوجود آوردند. دیروز، حادثه همین بود که گفتم».
اما آن داستان بزرگتر از قد و قوارهی خامنهیی بود که بتواند جمعش کند. در نتیجه کمی بعد، دوباره خود خمینی مجبور شد به صحنه بیاید.
خمینی: «چماق زبان و چماق قلم، بالاترین چماقهاست و فسادش هزاران برابر از آن چماق بیشتر است».
این حرفهای خمینی، نه فقط حمایت آشکار از چماقداری، بلکه پذیرفتن ضمنی مسئولیت آن هم بود. ترجمهی بیتعارف حرف خمینی میشود این: حرف نزن تا چماق نخوری!
با وجود همهی واقعیتها و اسناد متعدد، خمینی رسماً زیر بار قبول مسؤلیت چماقداری نمیرفت. اما در عمل با وقاحت از چماقداری حمایت میکرد و تازه نتایج آن را هم بهگردن قربانی میانداخت و میگفت: «خودشان خودشان را داغ میکنند، میگذارند گردن اسلام! خودشان خودشان را شکنجه میکنند، میگذارند گردن اسلام!»
باید چند سالی میگذشت تا یکی از یاران «امام» قاف بدهد و کتابی بنویسد و راز گشودهی خمینی را به شکلی کاملاً محکمهپسند بیان کند. موسوی اردبیلی در سال 1364 همهچیز را کتباً «لو» داد. سال 1364 وزارت دادگستری و شورایعالی قضایی خمینی، از اینکه مسئولیت چماقداریهای خودشان را از همان اول کار به عهده نگرفتند، از خودشان انتقاد کردند! جالبتر آنکه تلاش کردند با سند و مدرک، ثابت کنند تمام چماقداریهای آن سالها، کار پاسداران و خود حکومت بوده و نه هیچکس دیگر!
عنوان کتاب: غائله 14اسفند 1359، ظهور و سقوط ضدانقلاب
پدید آورنده: وزارت دادگستری جمهوری اسلامی
شورایعالی قضایی
چاپ چاپخانه وزارت دادگستری
چاپ اول: سال 1364
با مقدمه عبدالکریم موسوی اردبیلی
قسمتهایی از این کتاب را نقل میکنیم:
صفحهی 492: «آنانی که پس از 14اسفند به دفاع از نهادهای انقلابی برخاسته و حضور آنان را در دانشگاه کتمان میکردند، بیراههیی غیرمعقول انتخاب کرده بودند... اگر 14اسفند بدون حضور نهادهای انقلابی و پرخاش آنان، و اگر بدون نعرههای حزبالله سرانجام مییافت، اگر 25خرداد60 بدون یورش فداییان انقلاب سپری میشد و اگر اگر... مسلماً اکنون در این اوج از گذرگاه انقلاب گام برنمیداشتیم».
در چند خط بالاتر هم از روی گزارش یک پاسدار، آورده است:
صفحهی 492: «بعدازظهر، پاسبخش ستاد یک، وابسته به منطقه 10 آمد گفت: هر کسی که میخواهد برود دانشگاه، بیاید برود!... رفتیم به اداره مرکزی میدان خراسان. پاسداران با لباسشخصی آماده بودند.
از طرف «ج. و» فرمانده نظامی گفته شد: همه، کارتها و سلاحهای خود را تحویل دهید که اگر جریانی پیش آمد، شناخته نشویم... اولین گروهی که پا به میدان گذاشتند، تعداد قریب به 300نفر حزباللهی، به سردستگی حاجی «ع. ع» بودند“.
این، پایان حقوقی جنایتی است به اسم چماقداری. یک جریان فاشیستی و ضدمردمی که بعد از سالها، خودشان، خودشان را معرفی میکنند. اگر چه برای مردم و مجاهدین، همهچیز روشن بود و همان سالهای 58، 59 با اسم و مشخصات، همهی ماجرا را افشا کرده بودند؛ اما این خمینی بود که با دجّالگری آخوندی تلاش میکرد قضیه را پنهان کند و بگوید چماقداران، همان مردمند!
در مراجعه به آرشیو همان سالها، بخشی از اسناد مجاهدین که آقای مهدی ابریشمچی و سردار موسی خیابانی افشا کردند را میخوانیم: «ما عناصر دستاندرکارشان را شناسایی کردیم، با اسم کوچک میگویم و اگر مقامات مسئول بخواهند، در دادگاه میتوانیم با مشخصات کامل افشایشان کنیم. سرشان فردی است به اسم اسدالله در دفتر حزب جمهوری است. یکی دیگر، یک روحانی است. افراد کمیتهی 4 ستاد 10 و معاون سپاه منطقهی 6 که این جریانهای را ترتیب میدهند و بعد از مأموریت، به نفراتش دشنه هدیه میدهد». (پاسخ به ضرورت تاریخ)
موسی خیابانی: «تلاش کردیم صبر و بردباری داشته باشیم تا واکنشهای متقابل کور انجام ندهیم. در هر موردی، مراتب را به مسئولان امر نوشتیم و درخواست رسیدگی کردیم که ممکن است کسی کشته بشود... متأسفانه به این تقاضاهای ما که خطاب به مسئولان بود، تا حالا جوابی داده نشده».
این بود شمّهیی از بهایی که مجاهدین برای حفظ فضای مسالمت در عرصهی سیاسی ایران پرداختند. بهایی شامل زندگی بیش از 50تن از مجاهدین و هوادارانشان که حین فعالیت سیاسی، به دست پاسداران ترور شدند. در همین رابطه، سند و اعتراف بسیار مهمی از زبان و قلم دادگستری رژیم خمینی در سال 1364 را افشا کردیم. کتاب قطوری که مسئؤلیت تمامی آن ترورها و قتل مجاهدین در سالهای پس از انقلاب تا قبل از 30خرداد 60 را بر عهدهی خمینی و نظام تحت سلطه و اوامر او میگذارد. این کتاب، سند مهم و محکمهپسندی است که پرده از عمق توطئههای خمینی برمیدارد و نشان میدهد چگونه خمینی برای حفظ خودش در حکومت، به جنایت سازمانیافته متوسل میشده، جنایتهایی که تا قبل از 30خرداد 60 نسبت به مجاهدین و... انجام شد. آری، این است بخشی از بیلان جنایت!
پایان قسمت دهم.
آن روز برای دومینبار آن گنجشک دم بریده -که بر روی بالهایش لکههای جوهر ریخته بودند- آمد و، روی ترکههای بالاترین شاخه سیببن همسایه تاب خورد. هر دو بار چشمان مرا غافلگیر کرده بود، بار اول میخواستم گوشهیی از پنجره را باز کنم تا نسیم زلال و آبی صبح به داخل بیاید، همین که پرده را کنار زدم، دیدم روی شاخه نشسته و به من زل زده؛ فکر کردم آن چشمان لعنتی است که دایم را میپاید. سریع پرده را انداختم.
این بار داشتم دنبال واژهیی میگشتم که هموزن آواز قناری باشد و به نیلی آسمان نیز بخورد، درست در جایی که فکر کردم یافتهام، نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، دوباره -آسیمهسر- پرده را انداختم.
نمیدانم چند بار گرفته و ولش کرده بودن. جوهری که روی پرهایش ریخته شده بود، دو رنگ بود، شاید هم چند رنگ. آبی، مشکی، یا ترکیبی از آبی و مشکی. اگر دقت میکردی روی گلویش -آنجا که کرکهای نرم روییده بود- اثر انگشتهای مختلفی میدیدی. آن اثر انگشتها چون رد کفشهای کوچک و بزرگ بر سپیدی دوشیزه برف، زیر گلویش را چرکین کرده و از انتظام خوشایند انداخته بود. گو اینکه او را به دست کودک چهار یا پنج سالهیی داده بودند که در دستانش بفشارد و با آن بازی کند یا یکی خواسته بوده او را خفه کند، چه میدانم، سرش را ببرد و بیندازد توی سطل آشغال تا گربهها بخورند.
دیدن این گنجشک و حرکتهای غریبی که از خودش بروز میداد خاطرات آشنایی را برایم تداعی میکرد و هوای تازهیی را در اتاق پر از کسالت و خمیازه میدمید.
از وقتی ارتباطم با «ح» قطع شده بود، به هر دری میزدم تا بتوانم از مرز خارج شده و ارتباطم را وصل کنم ولی تا به حال موفق نشده بودم.
شبها جایی برای خواب نداشتم. راه رفتن نیز برایم غیرممکن شده بود. باد پاییزی که پشت پنجره مینالید، آرزو میکردم که ایکاش بتوانم روزی -بدون خوف از تعقیب و پاسدار- آزادانه، عرض خیابان را بپیمایم و صدای دوست داشتنی قرچ قرچ شکستن برگهای خشک پاییزی را در زیر قدمهایم بشنوم. این تنها آرزوی من بود و گمان میکردم ممکن است آن را با خودم به گور ببرم و وقتی به این فکر میکردم که آدمهای دیگر چرا بیتفاوت از کنار برگهای پاییزی رد میشوند و این آرزو را ندارند لجم میگرفت و آنها را شماتت میکردم.
چند وقت پیش، با وساطت برادر بزرگم، رضا و دستکاری کارت اشتغال و معافیت او، توانسته بودم مدارکی جور کرده و در یکی از معادن سنگ آهک و سنگ نمک آذربایجان غربی بهکار مشغول شوم؛ و در پوش آن به راهحلی برای خروج از ایران بیندیشم. هنوز چند ماه نگذشته این امکان آلوده شد و قصر در رفتم. حال چارهیی نداشتم که بیایم اینجا. در عوض، در این فاصله رضا قول داده بود، هر طور شده اقدامی برایم بکند و نتیجه را اطلاع دهد.
این اتاق کوچک، در واقع زندان من شده بود و تنها کانال ارتباطم با صداهای رنگارنگ کوچه، ابریشم خوشبافت و چشم نواز آسمان، خوشههای منظم ستارگان و باران که مثل اسب دمنقرهیی سبکپایی، در پشت پنجره یورتمه میرفت. برای اینکه بهتر ببینم این آیههای خداوندی را تماشا کنم [و کسی مرا نبیند] چپ و راست، با دندان نیش، سوراخهایی روی پرده رنگ و رو رفته اتاق ایجاد کرده بودم.
دمدمههای صبح، نیمههای شب، و گاه صلات ظهر -که بیرون خلوتتر بود و همه خواب بودند یا در پشت دیوارهایشان چرت میزدند- لای پنجره را باز میکردم و با احتیاط به جهان و زیباییهای مسحورکنندهاش خیره میشدم. البته در متن این زیباییها همیشه چکمههای خونی اختناق را هم میدیدم که سنگین و چکهکنان از کوچه رد میشود.
آن روزنهها، تمام دنیای من بودند. آنها ستارگان شبانههای من بودند. هر یک از آنها برای من یک رنگ بود، یک نت بود یک کلمه بود، دنیای مرا پر از نقاشی، موسیقی و شعر، میکرد. چشمان با دیدن و دیدن آبستن میشد و من کلماتم را در خلوتهای دردناکم به دنیا میآوردم. بدون آن روزنهها، انگار من هیچ بودم، انگار قطعه سنگی آتشفشانی و سرد شده بودم که از گرده کفآلود و خشمناک کهکشانی چرخان، در یک تاریک شب توفانی، بر قلب منجمد قطب شمال فرود آمده و در گوشهیی متبلور شده بود.
بی آن روزنهها، من از خودم بدم میآمد و عنق میشدم، اخم میکردم و داد میزدم و به دیوارها مشت میکوبیدم، بعد که خسته میشدم، بغض میکردم و ساکت میشدم و کلهام را به دو دست گرفته و میفشردم؛ اما فقط این حرفها از آن تراوش میکرد: «دی.. وار... دار... دیو»... . سعی میکردم با خیرهشدن به یک نقطه، ذهنم را متمرکز کنم و حرفها را به هم بچسبانم، هر چه تقلا میکردم، نتیجه یک چیز بیشتر نبود: «دیوار!». انگار جمجمهام را قاچ کرده و در هر قاچ آن یک دیوار قطور کاشته بودند.
شبها، دیوارها نمایانتر میشدند. شهر با تمام سایه-روشنهایش، پشت دیوارها قایم میشد. در این هنگام، من پرده را کنار میزدم و پنجره را تا نصفه باز میکردم تا بهتر ببینم و چشمانم را تا دورترین ستاره، [آه! آن ستاره سرخ] پرواز دهم. اگر مییافتمش، تمام شب، بدون پلک زدن به آن خیره میشدم تا یک آن هم که شده، دیوارها را فراموش کنم و در آن ستاره نفسی بکشم.
ستاره گاهی دیر میآمد، گاهی کمی دیرتر، ولی چشمان من همیشه زودتر از او به میعاد میشتافت. چقدر آن ستاره به سوراخهایی که روی پرده ایجاد کرده بودم، شباهت داشت. هر شب کار من این بود. ستاره میگریست و من ارغوان اشکهایش را مینوشیدم بعد همانطور که خیره خیره نگاه میکردم، پلکهایم روی هم میافتاد و خوابی ناخواسته مرا از دیدن ستاره و آسمان میگسست. من میخواستم آنطرف ستاره را ببینم ولی خواب با دیوارهایش میآمد و چشمان مرا به شلاق میبست و میسوزاند بعد در چشمخانه حبس میکرد.
چشمتان روز بد نبیند، اگر خوابم سنگین میشد، آنوقت دیوارها در خوابم به رقص درمیآمدند و زمین -دیوار در دیوار- نعره میکشید و روی قفسه سینهام رژه میرفت. در این مواقع نفس تنگی به من دست میداد، سرسام میگرفتم، کلافه میشدم و دهانم کف میکرد و به پشت میافتادم و با دستهایم مذبوحانه و کورمال کورمال سعی میکردم دیوارها را بتارانم ولی... . کار که به جای باریک میکشید، مادرم متوجه میشد و هراسناک خودش را به اتاق میرساند -و در حالی که اشک در چشمان فروشکستهاش حلقه زده بود- با مهربانی مرا نیمخیز میکرد، پشتم را میمالید و برایم دمکرده گل گاوزبان میریخت و پیدرپی میگفت:
وای خدای من! رحم کن!... بچهام دیوانه شده... یا پنج تن آل عبا!...
من مینالیدم:
مادر ولم کن، ترا بخدا ساکت باش، چیزی نشده...
ولی او تا من به خواب نمیرفتم، اتاق را ترک نمیکرد، و ساعتها در حالی که بالای سرم چمباتمه زده بود، با دلسوزی به وجنات من زل میزد.
آن «چشمها»، آن یک جفت چشم [آن چشمان لعنتی که چون دو حفره تاریک با دو گل آتش مرموز؛ نه، نه، بهتر بگویم، چون دو تنور سرد و تار عنکبوت بسته مردمکان جغد خرابهنشین، حتی در تاریکی شب هم بیدار بودند]، دلم را از اضطرابی گنگ پر میکردند. آنقدر مرا میپاییدند و همه جا به دنبالم بودند که به خود بباورانم که: «شب، هست و خواهد بود» و من میخواستم بسرایم: «شب نیست و نخواهد ماند».
چند روزی بود که اوضاع فرق کرده بود. به اصرار من مادرم حاضر شده بود، اجازه دهد من روز و شب را در اتاق کوچک بالاخانه بهسر ببرم. تنها به این خاطر که آن اتاق از درز آجرها بالاتر بود و اگر خبرچین معروف محلهمان -که در ضمن همسایه دیوار به دیوار ما نیز هست- میخواست از دیوار روبهرو پنجره خانه ما را دید بزند، باید طوری میآمد که من میدیدمش؛ یا حداقل باید یکهو سرش را بالا میآورد و خودش را از نردبانی که همیشه بر لبه بامش، برای اینکار تکیه داده بود، بالا میکشید و مرا -که از لای پنجره آسمان را نگاه میکردم- غافلگیر میکرد.
یکبار خبرچین، در خیابان، جلوی دامادمان را گرفته و با حالت مخصوصی -که انگار از همه چیز و همه کس خبر دارد- گفته بود:
«میدانیم فلانی کجاست ولی بهخاطر پدرش -که آدم با معرفت و آبروداری است- به سراغش نمیآییم، به او بگویید تا دیر نشده بیاید و خودش را معرفی کند و راحت بشود. مرگ یکبار و شیون یکبار».
دامادمان هم با زیرکی خاص خودش، جواب سربالایی به او داده و توی دلش گفته بود: «... خودتی».
البته من یاد گرفته بودم برای این شیوه خبرچینی او نیز ترفندی بهکار ببندم. به این نحو که دو سوراخ بهاندازه دو گردو روی پرده پنجره ایجاد کرده بودم و اکثر اوقات چشمانم را به آنها چسبانده و بیرون را دید میزدم. در اتاق طبقه پایین خانه، بیشترین چیزی که میدیدم دندانهای پوسیده آجرها و پیشانی عبوس و آژنگبسته دیوار همسایه بود؛ و باغچهیی که اجاق فراموش شعله خاکستر شده گلها و برگها بود. تا یادم نرفته بگویم که گاه گربهیی با دم افراشته و نیمهخم و سبیلهای سیخشده، یکبار در طول روز، عرض دیوار را میپیمود و نگاه هیز و حریصانهیی به جوجه مرغهای خانه همسایه میکرد.
در اتاق طبقه بالا، چشمانداز گسترده بود و میشد به ابرها سلام کرد یا ابریشم خنک و آبفام آسمان را دست سایید و چشمها را در آن غوطهور کرد.
بعضی روزها، بسکه از آن دو سوراخ به آسمان چشم میبستم که رفتهرفته حس میکردم، اندامم ابری شده و در فضا منتشر شدهام. وقتی که ابر میشدم اولین کارم این بود که هر چه زودتر از سقف دود زده و کوتاه شهر دور شوم. حین عبور خبرچین را میدیدم که روی زمین چندک زده و در حالی که دستانش را سایبان چشم کرده، دارد از شکاف آجرها، حیاط خانه ما را دید میزند، وحشت برم میداشت و فکر میکردم که همین الآن است که به بالا نگاه کند و مرا ببیند؛ آن هم در چند قدمی خود. بعد از ترسیدن بیجهت و کودکانه خودم شرم میکردم و پرده مچاله شده در پنجههای خیسم را رها کرده و به توهماتم پوزخند میزدم.
روزهای بعد که خبرهتر شدم، فهمیدم، ساختمان اندام او طوری است که نمیتواند به بالا نگاه کند. اگر خیلی همت به خرج دهد و به خودش فشار بیاورد، بیشتر از زاویه 45 درجه را نمیتواند ببیند و برای همین از خورشید خیلی بدش میآمد و پشت پنجره اتاقش را -تا سقف- بلوک سیمانی چیده بود.
روزها گذشت از رضا خبری نشد. دیگر کمکم داشتم به این وضعیت عادت میکردم و به «تعادل» میرسیدم. دیوار داشت، جزیی از زندگیام میشد.
... ولی نه، هنوز میتوانستم بالابلندترین شاخه درخت سیببن همسایه بغلیمان را -که پیرمرد و پیرزن مهربانی بودند- ببینم. راستی اگر این شاخه نبود، چه پیش میآمد؟!... انگشتان عریان شاخه، چون انگشتان صاحبانش، فرتوت و استخوانی بود، با این همه آینه فصلها بود و با نگاه کردن به آن، میشد فهمید، چه فصلی است، یا حتی چه روزی از کدام فصل است. یکدفعه زرد میشد و گر میگرفت، دفعه بعد سپید و صورتی بود، با لکههای سبز یکبار پر از گنجشکان پرگو و بازیگوش بود، بار بعدی خالی و مدام در باد میرقصید.
دو روزی بود که آن گنجشک دمبریده بر شاخه تاب میخورد و نگاه مرا به خود جلب میکرد. هنوز چند برگ پوسیده، چند شعله سرد و خاموش، یادگار بهار گذشته، خودشان را به شاخه بند کرده و سرافتادن نداشتند؛ آنچنان محکم به گردن شاخه آویخته بودند که من با دیدنشان بیاختیار به یاد مادر بزرگ میافتادم که بعد از هشتاد و اندی عمر، همیشه میگفت:
مگر من چند سال دارم؟! همسن و سالهای من تازه تازه دارند دندان عقل درمیآورند!
یکشب توفان شدیدی آمد. من تا صبح نخوابیدم. همه شب نگران و مراقب بودم، ببینم چه پیش خواهد آمد. چه شب طولانی و خفه کنندهیی بود، مگر سپیده میزد. فردای آن روز نیز توفان ادامه یافت. صبح روز بعد که توفان کمی آرام شد، با چشمان ورقلمبیده و قرمز از بیخوابی، بیصبرانه شاخه را نگاه کردم، از هشت برگ، تنها یکی، و سمجترینشان بر شاخه باقی مانده بود؛ چه باقی ماندنی! نصفش را باد برده و به جایش توری ظریفی در ارتعاش بود. با این وجود با نصف دیگر اندامش، فاتحانه در برابر شلاقکش باد، سینهستبر کرده بود، عین خیالش نبود. با خودم گفتم:
این برگ یک چیزی را میخواهد به تو بگوید.
مهر و بهدنبال آن آبان، یکی پس از دیگری، در هیاهوی تاریک بادها، طبل ناآرام شیروانی و دندان قروچه پنجرهها و ناودانیها -که از سرما میلرزیدند- گذشتند. با آغاز آذر، نخستین برف زمستانی بر شاخه من نشست، سنگینیاش آن را خم کرد و از لبه دیوار پایینتر برد. دیگر شاخه را نمیدیدم. به جای آن زاغ پیری هر روز میآمد، مدتی بر لبه دیوار مینشست و با منقار استخوانی فرتوتش برف را تفتیش میکرد، بعد روزنه پرده را با بالهایش رنگ سیاه میزد و میرفت.
پنجره از من قهر کرده بود و هیچ چیز تازهیی برایم نداشت، به همین خاطر منهم طاقچه بالا گذاشته و دیگر به سراغش نرفتم. بیپنجره زندگی کردن، بهتر است تا پنجرهیی داشته باشی که هر وقت آن را باز میکنی شب و سرما، همزمان به داخل اتاق یورش ببرد.
در این چند مدت بهوضوح میدیدم که قلبم بیآن شاخه، دارد پیر میشود. حتی گاه حس میکردم که بیقلب دارم نفس میکشم. عجب زندگیام، احمقانه و یکنواخت شده بود. از رضا نیز خبری نبود. میگفتند آن طرف مرز، برف سنگینی روی زمین نشسته و «عبور» از آن مناطق امکانپذیر نیست. چند نفری هم که موفق شده بودند از نگاه تیز پاسداران مرزی فرار کنند، آنطرفتر دچار برف و بوران شده و گرگها اجساد بیرمقشان را دریدهاند.
آذر آذرکش سرانجام سپری شد. فصل ورق خورد و دی ماه آمد؛ دی با نفسهای یخزده و چکمههای یاسآور و سوز استخوانسوزش. عجب فصل سنگینی بود. گاه که دلم بیاندازه یخ میزد و میگرفت، از برادر کوچکم -که بعد از بازگشت از مدرسه، برای بازی به حیاط میرفت- سراغ باغچه را جویا میشدم. با دقت و حوصله به او توضیح داده بودم که هر روز برف را کنار بزند و خوب خاک باغچه را وارسی کند، مبادا جوانهیی از زیر برف جوشیده باشد و متوجه نشده باشیم.
***
سرانجام، بهمن آمد؛ با نامهیی از رضا. بهمن را خوب میشناختم. وقتی اسمش میآمد تمام بدنم از ابهتش میلرزید. بهمن دریای شعلههای جوان بود و فصل فروریختن بهمنها و لرزش زمین. رضا در نامهاش نوشته بود که یک سرنخ پیدا کرده، اما باید فعلاً منتظر باشم.
در کتابهای دبستانی خوانده بودم که بهار، فصل کوچ ننه سرما و تنفس زمین است. حال که اوایل اسفند بود، خیلی مشتاق بودم این تغییرات را به چشم ببینم. مادرم قول داده بود، هرگاه برای خرید روزانه میرود به جاهای مختلف شهر سرک بکشد تا اگر گلی، سبزهیی یا شاخهیی و چیزی که حاکی از آمدن بهار باشد، با خود بیاورد.
یک روز اتفاق عجیبی افتاد. من که عادت کرده بودم به خود بقبولانم، شاخه، پشت پنجره نیست، از سر بیمیلی، نمیدانم چه کاری میخواستم بکنم، بلند شده و نیمنگاهی از یکی سوراخهای روی پرده، به بیرون انداختم... اوه!... . با شگفتی تمام دیدم شاخه من آنجاست و قدری نیز قد کشیده است. شاداب، ترگل ورگل و شق و رق داشت ابرهای پنبهیی و پرباران اسفندی را حلاجی میکرد. چه میدیدم، خدای من!؟ دوباره نگاه کردم، نه، خواب نبودم. یکمرتبه بغض شادیم ترکید و هایهای گریه کردم. هول شده بودم. نمیدانستم چه کاری درست است و چه کاری باید بکنم. از پلهها پایین دویدم تا مادرم را از این حادثه شگفت باخبر کنم. افسوس، در خانه نبود. عطش عجیبی گلویم را میسوزاند باید به او میگفتم که چه دیدهام. دوان دوان دوباره از پلهها بالا رفتم. نه، اشتباه نمیکردم. چند نگین قهوهیی بر انگشت شاخه من میدرخشید. شاخه سیب جوانه زده بود. «بهار آمده بود»، بهار... .
با اینکه باد میآمد و سوزی را از روی برفآبهای هنوز باقیمانده روی دیوار برمیانگیخت اما من دیگر حضور زمستان را باور نکردم و دل به بهار دلانگیز در راه بستم.
برای اینکه خوب بتوانم شاخه را زیر نظر داشته باشم. یک چارپایه آورده، پشت پنجره گذاشتم، ملاحظه خبرچین را هم نکردم، سوراخهای روی پرده را دوبرابر گشاد کرده و پنجره را هم نیمهباز گذاشتم. نیمساعت بعد مادرم آمد، کفشهایش را کنده نکنده آستین او را گرفته و کشان کشان به اتاق طبقه بالا بردم. اولین کاری که کرد پنجره را بست. حسابی ترسیده بود.
- خانه خراب! میبیندت و لو میروی. مگر خبر نداری بیرون بگیر و ببند است. دنبال تو هم هستند؟!
جوابش را ندادم با اصرار بیشتر گفتم:
- اینجا، اینجا را ببین!
وقتی دید، هیچ تعجبی نکرد، فقط خندید و گفت:
- اینکه چیزی نیست، درخت سیب فسقلی عباسآقا همیشه شکوفه میزند ولی دریغ از میوه... .
مکثی کرد، بعد دستش را با زنبیل، از زیر چادر بیرون آورد.
- این یکی را ببین!
بیاختیار از شادی جیغ کشیدم. درست به تعداد برگهای برباد رفته شاخه، هشت بنفشه بهاره ملوس، در ته زنبیل، در متنی از خاک نرم و مرطوب، با شرمی زیبا میدرخشیدند.
مدتی بر و بر هم بنفشهها و هم مادرم را نگاه کردم. نمیدانستم چه بگویم. زبانم بند آمده بود. مثل تشنهیی که با عبور از یک کویر سوخته، ناگهان به چشمهیی زلال رسیده باشد، زانو زدم و یک از بنفشهها را که شرمناکتر و سربهزیرتر و در عینحال گستاختر بود، از خاک ته زنبیل جدا کرده، کف دست گذاشته و با اشتیاق بوییدمش. گویی پرچم بهار را بر دوش داشت. انگار تمامی نغمهها و بارانهای فروردین را در خود جمع کرده بود. مانند یک شعله زنده به رنگ زرد و بنفش میسوخت و عطر مرموزی از خودش ساطع میکرد. چه شکوهی و چه تولدی! آن روز با کمک مادر و برادر کوچکم، آن بنفشههای نورسیده را در باغچه کاشتیم و چون جان عزیز پاس داشتیم.
حال بهار با جرقههای سبزش از هر سو سرک کشیده بود، از لبه پنجره، از ترکهای بامهای کاگلی، حتی از شکاف آجرهای عبوس دیوار خانه خبرچین. چشمان خبرچین در زمینهیی از سبزهها دیگر نمیتوانست مانند سابق خوب ببیند و هر روز کمسوتر میشد.
باران فروردینی هر روز پنجره را با گلاب شستشو میداد و دامن برگچههای کال و زلفکان بنفشهها را الماسآجین میکرد. کمکم پروانههای لطیفبال شکوفه نیز بر انگشت شاخه سیببن نشستند و عطر حضورشان با صدای بالهای دو نخستین پرستویی که در سقف خانه آشیانه کردند، درآمیخت. بوی عید در اتاق کوچک، یعنی در زندان خانگی من نیز پیچید. بهار از دیوارها گذشته بود اما من هنوز بیرون از بهار بودم. من از بهار عبور نکرده بودم. بهار از من عبور نکرده بود.
آه! چه روزهایی باد مسافر، با کتان سبز دامانش مرا آواز میداد و به هجرت فرامیخواند؛ و باران با انگشتک نقرهییاش به شیشه مینواخت، و به شکفتنم برمیانگیخت، و به تماشا. همه چیز بوی «تغییر» میداد.
چهار روز از آمدن بهار نگذشته برادرم به کوه دالاخانی رفت و گلها و گیاهان وحشی فراوانی با خود به خانه آورد. لاله، سنبل، شکوفه بادام، زنبق... . این همه گل را تا کنون یکجا ندیده بودم. پیاز لالهها را در باغچه کاشتیم تا سال بعد نیز به گل بنشینند. بقیه را داخل بطری آب گذاشته و با نظم خاصی در اتاق طبقه بالا چیدیم. بهار، این سو و آن سوی پنجره را شکوفان کرده بود ولی من از بهار ننوشیده بودم. استخوانهایم هنوز جامه زنگزده خزان را به بر داشت. قلبم سبز نبود. من میخواستم سرمنشا بهار را ببینم؛ آن چشمه رنگینکمانی که زندگی از آن میجوشید و خاک را سرشار میکرد.
بله، همانطور که پیشبینی میکردم، طاقت نیاورده و بر آن شدم به هر قیمت، شبانه - هنگامی که چشمان خبرچین، بیشتر از یک متری جلوی پایش را نمیبیند- یواشکی پنجره را باز باز کرده و خودم را به کوچه و از آنجا به خارج شهر برسانم و به بهار بپیوندم.
سرانجام مادرم را راضی کردم که بقچه محقر سفرم را بپیچد. شبی که قرار بود حرکت کنم، رعد و برق شدیدی درگرفت و باران تندی از ابتدای غروب شروع به ریزش کرد. مادرم مدام میگفت:
- مگر دیوانهیی بچه!؟ با این وضع کجا میخواهی بروی؟!
- هر طور شده، باید امشب بروم، اگر نروم، میمیرم.
***
شب از نیمه گذشته بود و خروسخوان در راه بود. سر و رویم را با» آق بانو» پوشانده و یک بیل برداشته، بقچهیی از آن آویخته و روی دوش گذاشتم که یعنی میرآبم و برای آبیاری میروم.
باران ایستاده بود اما آسمان گاهگاه با پرتو سوخته آذرخشی روشن- خاموش میشد. مادرم از قبل تمامی سوراخ- سمبههای دیوار خبرچین را با تکههای گل مسدود کرده بود. شک نداشتم اگر خبرچین بیدار بود باید برای دیدن من به پشتبام میآمد. با احتیاط، وارد حیاط شده، پایورچین پایورچین به سمت در رفتم، ابتدا مطمئن نبودم بتوانم از در عبور کنم. دستگیره را به آهستگی چرخاندم، بوی غریب آشنای کوچه به مشامم خورد، جرأت پیدا کرده در را تمام باز کرده و از حیاط بیرون زدم. چند گامی دویدم. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، کوچه با چالههای پر از آب باران، چون رودی از آینههای شکسته و لرزان مینمود. در مسیر، چند بار دیگر پشت سرم را دید زدم، چون چیزی غیرعادی به نظر نیآمد به سرعت قدمهایم افزوده و قرص و محکم به سمت کوهپایههای مشرف به شهر، شتافتم.
آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم. عجب هوا بوی رهایی و شکفتن میداد. از آخرین خانههای حومه شهر نیز گذشتم. خروسی شروع به خواندن کرد. دشت فرارویم لبریز از آواز مرطوب غوکان و نغمه پرندگان بود. ستاره درشت سحری در ابرهای گسیخته پس از باران میدرخشید، و من از اینکه با پاهایم (پاهایی که ماهها راه نرفته بودند) میتوانستم گل معطر و چسبناک را لگد کنم سر از پا نمیشناختم. بهار از دیوار ما نیز گذشته و چشمان خبرچین را سوزانده بود.***
دو هفته بعد، دشت به دشت و شهر به شهر، به راهنمونی مردی که پلکهایش از برگهای سوزنی کاج بود و شانههایش، دماوند رهایی، از نوار مرزی عبور کرده و به رودبار جاری تدوام پیوستم. پس از سودن قبضه مسلسل به دستان خویش بهار را باور کردم. من به اصل رسیده بودم و به منشأ بهار؛ به آغاز زمین؛ جایی که آتشفشان میرست و جنگل در عطر باروت نفس میکشید؛ به مجاهدین.
بهار، از دیوار زندان توهم من نیز گذشته بود.
ع. طارق
مارتین لوترکینگ رهبر سیاهپوستان آمریکا در شهرممفیس ایالتتنسی، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به قتل رسید.
وی در سال ۱۹۲۹ در شهرآتلانتا در ایالت جورجیا متولد شده بود و دارای دکترا در رشته الهیات از دانشگاه بوستون در سال ۱۹۵۵ بود.
مارتین لوترکینگ بهشدت با نژادپرستی بهمخالفت برخاست و بهسرعت تبدیل به یکی از رهبران سیاهپوستان آمریکا شد. او در یکی از نطقهایش گفت:
” ما هیچ راه چارهای نداریم، جز اعتراض. برای سالیان دراز، ما صبر و تحمل بیپایان خود را نشان دادهایم”.
در بهار ۱۹۶۳، در تظاهرات بزرگی که در اعتراض بهتبعیض نژادی برپا گشته بود، مارتین لوتر به همراه تعداد زیادی از یارانش دستگیر شد و بهزندان افتاد. وی در نامهای که در زندان نوشت ، از جمله گفته بود:
”ما از خلال تجربیات دردناکمان این را تجربه کردیم که آزادی، هیچگاه داوطلبانه داده نمیشود. آزادی بایستی از جانب تودههای تحتستم گرفته شود”.
در سال ۱۹۶۴، جایزه صلح نوبل بهمارتین لوترکینگ اعطا شد.
خمینی، مجاهدین، دوکفّهی ترازو
قریب 28 ماه تلاش مجاهدین برای همزیستی مسالمتآمیز بین مجاهدین و خمینی، در ملاقاتها، میتینگها، مصاحبهها، رفراندومها و انتخابات گذشت. میخواهیم دوباره سری بزنیم به خیابانها. همان جایی که اولین قسمت این سلسله نوشتهها را از آنجا شروع کردیم. میرویم جلوی دانشگاه تهران.
آنجا فقط بحث سیاسی نیست. اگر چه که سیاست، بحث اصلی است.
اما در کنار بحثهای سیاسی، گفت و گوهای ایدئولوژیک هم هست و کتابهایی که دیدگاههای مختلف فکری را تبلیغ میکنند.
تضاد خمینی با مجاهدین فقط یک اختلاف نظر سیاسی نبود؛ بلکه برخورد دو سنخ فکر و دو نوع اندیشه در تمامی جهات بود. آنچه در مورد اختلاف نظرهای مجاهدین و خمینی میتوان گفت را، بهتر از همه خود خمینی و جانشین وقتش منتظری توضیح دادند:
منتظری: «مجاهدین خلق یک سنخ فکر و اندیشهاند... منطق غلط را باید با منطق صحیح جواب داد». این، حرف قائممقام وقت خمینی بود.
بهراستی، این اندیشه یا منطق، مگر چه میگوید که برای خمینی غیرقابل تحمل است؟ جواب ا ین سؤال را خود خمینی داده است:
خمینی در سال 1356 در یک جلسهی درس خصوصی در نجف:
«یک دستهیی پیدا شده که اصل تمام احکام اسلام را میگویند برای این است که یک عدالت اجتماعی بشود. طبقات از بین برود. اصلاً اسلام دیگر چیزی ندارد، توحیدش هم عبارت از توحید در این است که ملتها همه بهطور عدالت و بهطور تساوی با هم زندگی بکنند. یعنی، زندگی حیوانی علیالسواء. یک علفی همه بخورند و علیالسواء با هم زندگی کنند و به هم کار نداشته باشند. همه از یک آخوری بخورند... میگویند، اصلاً مطلبی نیست. اسلام آمده است که آدم بسازد، یعنی یک آدمی که طبقه نداشته باشد دیگر، همین را بسازد. یعنی حیوان بسازد. اسلام آمده است که انسان بسازد. اما انسان بیطبقه»... (صحیفهی نور، جلد 1) از بددهنیهای خمینی که بگذریم، اصل حرفش روشن است؛ بهویژه که مسعود رجوی هم در همان اواخر، خیلی روشن و صریح به خمینی نوشته بود که اسلامی که مجاهدین به آن اعتقاد دارند، با اسلام خمینی سراپا متفاوت است.
مسعود رجوی: «من با صراحتی که بعداً فهمیدم واکنشی جنونآمیز از سوی خمینی برانگیخته، خطاب به خمینی نوشتم که اسلام ما با شما سراپا متفاوت است. اسلام ما با شما در مورد آزادی و حق حاکمیت مردم و استثمار و مقولات تکامل و دیالکتیک و بهرهکشی و حقوق ملیتها بهویژه مردم کردستان و منطق ”یا روسری یا توسری“، در دو طرف طیف قرار دارد». (کتاب استراتژی قیام)
خمینی دستش آمده بود که در مقابل جریانی که از یک رشد اجتماعی بالا و سریع برخوردار است، اگر دیر بجنبد، قافیه را باخته است. بهجاست که به گواهی چند شاهد در مورد گسترش اجتماعی مجاهدین استناد شود. شهودی که بهطور خاص از دشمنان مجاهدین هستند:
ـ آقامحمدی، رئیس ستاد تروریستی نصر که مسئول امور عراق در دفتر خامنهای و سپس معاون سیاسی رادیو ـ تلویزیون رژیم بود، میگوید: «در اوایل انقلاب، شاید حدود500هزار میلیشیا گروههای تروریستی در کشور سامان داده بودند ـ تلویزیون رژیم، 25 اسفند 78» (استراتژی قیام، فصل دوم)
ـ روزنامهی عصر آزادگان، 14 دی 1378، به قلم اکبر گنجی: «فرقهی رجوی با پشتیبانی پانصدهزار میلیشیا (شبهنظامیان) که در سراسر ایران سازماندهی کرده بودند، میتوانند هستهی اصلی نیروهای جبهه اول را که در حول و حوش امام قرار دارند، قلع و قمع کرده و جمهوری خلقشان را برقرار کنند»... (استراتژی قیام، فصل دوم)
شاهدی دیگر از درون نظام که رهبر مقاومت از آن نقلقول میکنند:
مسعود رجوی: «بعد از 19فروردین، یک مقاله خواندم از یکی از مهرههای رژیم که خودش نوشته بود: تقریباً هیچ ایرانی مذهبی بالاتر از پنجاه سال را نمیتوان یافت که در طول زندگیاش، حداقل یکبار هواداری از مجاهدین خلق نکرده باشد و سازمان مجاهدین خلق یکی از اتفاقات مهم پنجاه سال گذشته ایران است. (یعنی همهی مسلمانانی که در سال 57 در ایران، 17سال و 17سال به بالا داشتهاند).
از اینجا خوب میشود فهمید که رژیم با چه قوه و استعداد و ظرفیتی روبهرو بوده است». (قسمت ششم منتخب نشستهای رمضان در لیبرتی و اشرف، سلسله آموزشهای درونی مجاهدین، مسعود رجوی، تیر و مرداد 1392)
از گزارشهای چند نفر از درون مجاهدین:
ـ “یک روستایی بود به اسم «ده کهنه» بالای بندر ریگ و برازجان. آنجا سهمیهی نشریهی مجاهد داشت. شاید روزانه200 تا نشریه یا کمی بیشتر. در آن روستا، اضافه بر جوانان هوادار، پیرمردها و پیرزنهایی هم بودند که مشتری پر و پا قرص نشریهی مجاهد بودند. نشریه را میخریدند، بعد صبر میکردند تا عصری، وقتی که دوست و آشناهایشان از کار برمیگشتند، نشریه را میدادند دستشان تا برایشان بخوانند. خودشان سواد نداشتند، ولی به مطالب نشریه آنقدر دلبسته بودند که نمیگذاشتند یک شمارهاش هم قضا بشود! “
ـ “مجاهدین در تایباد، بهویژه در روستای «کاریزه» در حومهی تایباد نفوذ زیادی داشتند. باید گفت تقریباً بیشتر مردم هوادار آنها بودند. گسترش و نفوذ اجتماعی مجاهدین در آن مناطق، باعث فعال شدن زنان و ورود آنان به فعالیتهای اجتماعی میشد“.
ـ «سالهای 58، 59 ما در سراوان فعالیت میکردیم. آن وقتها شهر کوچکی بود. با این همه، روزانه باید400- 500 تا نشریه به شهر میرساندیم. یعنی تیراژ ظاهریمان اینقدر بود. حالا دیگر خود مردم چقدر زیراکس و تکثیر میکردند، بیخبر بودیم».
ـ «سازمان در کردستان به علت حساسیت جنگ داخلی آنجا، دفتر نداشت؛ اما تیراژ نشریهی مجاهد خیلی بالا بود».
ـ «ما در زابل بیشتر از 2هزار تیراژ نشریهمان بود. این، با توجه به جمعیت آن روز زابل، مثل این میماند که با توجه به گذشت سی و چند سال، شما الآن در شبکهی اجتماعیتان، از زابل حدود 20هزار مشترک داشته باشید. یا مثلاً وبلاگتان فقط از زابل، روزانه 20هزار بازدیدکننده داشته باشد. تیراژ نشریهی مجاهد در زاهدان که دیگر چندبرابر زابل بود».
گستردگی اجتماعی مجاهدین فقط جنبهی منطقهیی نداشت، بلکه در اصناف و قشرهای مختلف جامعه هم بود:
ـ «میخواهم دو خط از یک خاطرهام دربارهی نفوذ سازمان در محیطهای کارگری بنویسم. مثلاً تعداد کارگرهای هوادار سازمان در شرکت نفت، از تمام گروههای دیگر ـ از جمله انجمن اسلامی ـ بیشتر بود».
ـ «کلاسهای تبیین جهان که برادر مسعود در دانشگاه صنعتی شریف، هر عصر جمعه میگذاشت، حدود10هزار نفر شرکت میکردیم. البته باید با کارت وارد میشدیم. یعنی ورود به آن کلاسها، آزاد هم نبود! چرا که اگر آنطوری نبود، اصلاً نمیشد با وجود زیادی جمعیت، کلاس را برگزار کنند؛ چون سر به چند دههزار میزد که اصلاً چنین امکانی آنجا وجود نداشت».
ـ «روزی که زمان انتشار مجاهد بود، مردم از هر قشر و طبقهیی جلوی روزنامهفروشیها صف میبستند و منتظر میماندند. نشریه را ما فقط در قائمشهر یا بابل و یا شهرهای دیگر شمال، به این شکل و در این ابعاد چاپ و توزیع میکردیم».
ـ «مراجعین به مهمترین سایتها و وبلاگهای فارسیزبان، همین الآن هم به تیراژ نشریهی مجاهد آن سالها نمیرسن! در حالی که برای بردن نشریهی مجاهد به روستاهای دورافتاده، باید حتماً نشریهی چاپ شده را با وسایل نقلیهی مختلف، روزانه به دوردستترین نقاط میرساندیم. جالب است که مردم این کار را برای مجاهدین داوطلبانه انجام میدادند؛ چون آن سالها از نشریهی الکترونیکی و این قبیل چیزها هیچ خبری نبود».
پس خمینی این چیزها را میدید و معنایشان را هم خیلی خوب میفهمید. برای همین هم یا پاسدارهایش را میفرستاد تا نشریهها را آتش بزنند و یا فروشندهی نشریه را ترور کنند! این کارهای تروریستی، در فاصلهی 22بهمن 57 تا30خرداد60، بارها و بارها در شهرهای مختلف ایران تکرار شد؛ اما به دادخواهیهای قانونی مجاهدین، حتی یکبار هم هیچ مقام مسئولی پاسخ نداد!
ـ «نوارهای کاست درسهای تبیین جهان، همان شب به شهرستانها ارسال میشد. کتابش هم دو سه روز بعد میرسید. فکر میکنم سرجمع، تیراژش آن به بالای چند میلیون میرسید».
مجاهدین در آن دورهی کوتاه، یک کار فرهنگی خیلیخیلی عظیم کردند. اولاً درک جدیدی از اسلام را در جامعه بردند که مردم و بهخصوص نسل جوان، تشنهی آن بودند. بهویژه که خمینی چهرهی خیلی ظالمانه و منحطی از اسلام را معرفی میکرد. ثانیاً در رابطه با حقوق کارگران، زنان، روستاییان، زحمتکشان شهری، اقشار مختلف طبقهی متوسط و نیز لزوم شورایی کردن اداره نهادهای جامعه تا سطح رهبری کشور، یک کار گستردهی آگاهیبخش را با همه توان خود، پیش بردند.
مشکل دیگر، این بود که مجاهدین فقط با خمینی درگیر نبودند. جماعت توده ـ اکثریتی هم (جبههی متحد ارتجاع)، وجود داشتند که رفته بودند زیر عبای خمینی و تلاش میکردند برای توجیه تمام مزخرفات فاشیستی خمینی، آیات بهاصطلاح «مارکسیستی» نازل کنند! مجاهدین باید با آنها هم که متحد خمینی شده بودند، مقابلهی سیاسی و افشاگرانه و نیز کار تئوریک میکردند.
نمونهیی دیگر از اقبال اجتماعی اقشار آگاه جامعه از مجاهدین، گزارشی است از سردبیر خارجی لوموند که همان وقتها در تهران بوده و کلاسهای تبیین را دیده بود. این گزارش را «اریک رولو» در روزنامهی فرانسوی لوموند، به تاریخ 9فروردین 59 نوشته است:
«یکی از وقایع بسیار مهمی که در تهران نباید از دست داد، دروس فلسفهی مقایسهایست که آقای مسعود رجوی هر جمعه بعدازظهر تدریس میکند. در حدود دههزار نفر با ارائهی کارت ورود در دانشگاه شریف به مدت سه ساعت به سخنان رهبر مجاهدین خلق گوش میدهند.
آقای رجوی با سخنوری آموزندهاش و نیز جوانی خود (وی 32سال بیشتر ندارد) طرفداران بسیاری دارد. میتینگهای سیاسی که وی در پایتخت و شهرستانها برگزار میکند، تودههای صدهزار نفره، دویستهزار نفره و بعضی اوقات سیصدهزار نفره را جلب میکند. شهرت وی به محاکمات وی و 9تن دیگر از اعضای کمیتهی مرکزی مجاهدین برمیگردد که او در طول محاکماتش با جسارتی مرگبار، دیکتاتوری و استبداد رژیم سلطنتی و دخالت خارجی در کشورش را محکوم کرد. درسهای وی بر روی ویدئو کاست ضبط شده و در 35 شهر و شهرستان پخش میگردد. همچنین بهصورت کتابهای جیبی به چاپ رسیده و در هر نمونه، صدهاهزار نسخه به فروش میرسد. وی از حمایت اقلیتهای قومی و مذهبی برخوردار است؛ چرا که از حقوق برابری و خودمختاری آنها حمایت میکند. همچنین از حمایت قسمت مهمی از رأی زنان که خواستار آزادی خود هستند، برخوردار است. همینطور جوانانی که قیمومت آخوندهای ارتجاعی را برنمیتابند، از او حمایت میکنند».
برای آنکه نشان دهیم چرا فرهنگی که ترویج میشد، برای خمینی غیرقابل تحمل بود، به چند نمونهی دیگر از خاطرات مجاهدین آن زمان و از کتاب «پاسخ به ضرورت تاریخ» اشاره میکنیم:
ـ «من عضو تیمهای تبلیغی و فروش نشریه بودم. در واقع شروع فعالیتهای میلیشیا با همین چیزها بود. بچهها از صبح تا شب با یک عشق و شور خاصی دنبال فروش نشریه یا فعالیتهای تبلیغی بودند».
ـ «بعضی از خانوادهها، سنتی بودند و برایشان سخت بود که دخترشان دستگیر شود یا آنطور مورد ضرب و شتم قرار گیرد».
ـ «بارها من چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با میلیشاهای دیگر شاهد این صحنه بودم که ایستادم تا آخرین نشریهی خودم را فروختم. بعد مردم یک ماشین برایم گرفتند، مرا سوار کردند و تا مطمئن نشدند که دیگر فالانژها هیچ کاری نمیتوانند بکنند، خودشان صحنه را ترک نکردند».
میبینیم که مجاهدین با کاری که در همان دو سال اول انقلاب کردند، یعنی چه با کلاسهای تبیین جهان، چه با راهگشاییهایشان برای فعالیتهای سیاسی ـ اجتماعی زنان و چه با انتشار دیدگاههای فکریشان، بهاندازهی کافی برای خمینی ترسناک بودند و ترسناکتر هم شدند!
یکی از اضداد مجاهدین در مورد گستردگی اجتماعی مجاهدین و عکسالعمل آخوندها در آن سالها، در کتابش مطلبی نوشته که خوب است به آن اشاره کنیم. نقل قولهایی از کتاب «حکومت آیتاللهها» نوشتهی شائول بخاش:
«در بهمن 58 شصتهزار نسخه از نشریهی مجاهد توقیف و سوزانده شد. در مشهد، شیراز، قائمشهر، ساری و دهها شهر کوچک دیگر، دستههای اوباش به مراکز مجاهدین، انجمنهای دانشجویان و میتنگها حمله کرده و آنها را غارت کردند. از آنجایی که گردهمایی مجاهدین اغلب بزرگ بود، این حملات به درگیرهای بزرگی تبدیل میشد. در حمله به مرکز مجاهدین در قائمشهر 700نفر و در مشهد 400نفر مجروح شدند.
در جریان این درگیریها، در فاصلهی بهمن 58 و خرداد 59، ده تن از اعضای این سازمان جان خود را از دست دادند. آخوندها معمولاً منشأ این حملات بودند».
«خمینی نسبت به رشد قدرت مجاهدین نگران بود و با اقدام آنها بهعنوان افراد عادی غیرروحانی، برای تفسیر قرآن مخالف بود». (کتاب شاهدان، 30خرداد، ص 149)
این صحنهها و توصیفهایی که شرح داده شد، تا حدی روشن میکند که مجاهدین در آن شرایط، چگونه کارشان را پیش میبردند. اما نتیجه...
«نرخ رشد تشکیلاتی مجاهدین در اولین سال فعالیت علنیشان 100% بود». (نقل از جمعبندی سال اول، ص42)
این آماری است که مسعود رجوی بهعنوان مسئول اول وقت مجاهدین در گزارش جمعبندی سال 60 گفتند. یعنی این نرخ رشد، فقط مربوط میشود به نیروهای تشکیلاتی سازمان. نرخ رشد اجتماعی سازمان، البته دهها برابر این بود.
برای آنکه فضایی واقعی از تعادل قوای اجتماعی و سیاسی آن زمان داده باشیم، بهجاست نگاهی بکنیم به نرخ رشد طرف مقابل ـ که حاکم هم بود و انواع و اقسام امکانات و تبلیغات را هم در اختیار داشت ـ یعنی فالانژها و حزب جمهوری خمینی و متحدانش.
اگر به آمار نزولی شرکت مردم در انتخاباتهای همان سال 58 نگاه کنیم، نرخ رشد منفی رژیم را بهراحتی میشود دید:
احمد صدر، وزیر کشور بازرگان، روز همهپرسی: «بیش از 98% دارندگان حق رأی، شرکت کردند و بیش از 97 درصد آنها به جمهوری اسلامی رأی آری دادند».
شرکت کنندگان در اولین رفراندوم، 20میلیون و 228هزار و 21نفر بودند. تعداد شرکت کنندگان در انتخابات رفراندوم قانون اساسی، 15میلیون و 758هزار و 956نفر. تعداد شرکت کنندگان در انتخابات ریاست جمهوری، 13میلیون و 996هزار نفر.
این، خیلی روشن نشان میدهد که بدون احتساب تقلبها، خمینی طی فقط کمتر از یکسال، حداقل 6 میلیون رأیدهنده را از دست داده است. یعنی بیشتر از 30 درصد، رشد اجتماعی منفی داشته است.
نگاهی به نمودار رشد اجتماعی معکوس
تعداد شرکت کنندگان در اولین انتخابات: 20 میلیون و 228هزار و 21نفر.
تعداد شرکت کنندگان در دومین انتخابات: 15 میلیون و 758هزار و 956نفر.
تعداد شرکت کنندگان در سومین انتخابات: 13 میلیون و 996هزار نفر. در آخرین انتخابات هم فقط ده میلیون و خردهیی شرکت کردند. یعنی خمینی تقریباً هرماه، یک میلیون رأیدهنده را از دست میداد! این منحنی معکوس رشد اجتماعی برای خمینی، از فروردین 58 تا زمستان همان سال، از دست دادن 10 میلیون رأیدهنده را نشان میدهد! این رشد منفی یعنی سقوط آزاد و از دست رفتن آسانسوری مشروعیت رژیم خمینی.
این رشد منفی خمینی را مقایسه کنید با رشد صد درصدی یا چندصد درصدی مجاهدین!
خمینی: «مردم ایران بیدار باشید. مسلمین بیدار باشید. اگر خدای ناخواسته خللی وارد بشد در این صف فشردهی مسلمین، در این صف ملت ایران، خطر در پیش است. تفرقهافکنها را از بین خودتون بیرون کنید. ما نخواهیم گذاشت که این تفرقهافکنها رشد کنند!»
خمینی با همین جملهی کوتاه، یک حمام خون کامل در ایران راه انداخت تا جلوی رشد مجاهدین را بگیرد.
کلیشههایی از روزنامههای آن موقع همراه با تصاویر برخی شهیدان:
آقای شائول بخاش که گزارشی از کتاب «حکومت آیتاللهها» ی او را آوردیم، در مورد این ترورها نیز یک گزارش قابلتوجه دارد:
«در قم بعد از سخنان محمدتقی فلسفی و محمدجواد باهنر، راهپیمایی ضد مجاهدین انجام شد. در بهشهر، مجاهدین بعد از یک سخنرانی فخرالدین حجازی، مورد حمله قرار گرفتند. آخوند خزعلی از شهری به شهر دیگر میرفت تا علیه مجاهدین موعظه کند. وی به یک جمعیت در شاهرود گفت: اگر آنها توبه نکردند، آنها را بگیرید و به دریای خزر بریزید! وی مجاهدین را متهم به کمونیست بودن، شرکت در قیام کردها، کشتن پاسداران و منحرف کردن دختران جوان کرد. وی در یک سخنرانی در مشهد گفت: حتی اگر در سوراخ موش قایم شوند، ما آنها را بیرون خواهیم کشید و خواهیم کشت! ما تشنهی خون آنها هستیم! ما باید شاهرگ آنها را قطع کنیم!» (نقل از کتاب شاهدان، 30خرداد، ص 149)
هواداران و اعضای مجاهدین، همینطوری ترور میشدند؛ ولی حتی به یک شکایتشان هم رسیدگی نمیشد! در حالی که هم قاتلان شناخته شده بودند، هم شاهد بهاندازهی کافی بود. اما مراجع قضایی و انتظامی خمینی، شکایتها را اصلاً تحویل نمیگرفتند! میگفتند به فتوای خمینی، خون مجاهدین حلال است!
کلیشهی فتوای حاکم بهاصطلاح شرع بم نشان میدهد که: «به فرموده امام خمینی، مجاهدین خلق، مرتدین و از کفار بدترند. هیچگونه احترام مالی ندارند. حق حیات هم ندارند». (حاکم شرع بم، 2مرداد 1359)
با آن فضا و شرایطی که تشریح شد، بهراستی مجاهدین چه باید میکردند؟
مسعود رجوی: «آمدهایم بپرسیم که دیگر حالا چرا؟ در نظام جمهوری اسلامی چرا؟ و اینکه تکلیف ما با این اوضاع چیست؟ و خلاصه چه بایستی بکنیم؟ (میتینگ امجدیه)