خدا قبول کند که دل ما کمی رها باشد!
خدا قبول کند دل ما، عاشق فدا باشد
خدا قبول کند که نگاه تمام مردم شهر
لبالب از محبت دلهای با وفا باشد
خدا قبول کند به قنوتی اگر دعا کردیم
در آن دعا، هوای رهاییّ تودهها باشد
خدا قبول کند به نماز و نیایش دل ما
سجودها و زمزمهها جمله بیریا باشد
تمام نیت، باری، ز روزه این بوده ست
که دل ز قید حلقه زنجیرها جدا باشد
بیا که ساعت دل را دوباره کوک کنیم
که نبض ساعت دل ما کوک با خدا باشد.
علی (ع) شاخص درک پویا از اسلام و پیام رهایی بخش محمد (ص) است. اسلام از نظر علی (ع) نه یک مشت احکام خشک و منجمد، بلکه یک آیین رهایی بخش و یگانه ساز و راهنمای عمل انسانها در مسیر تکامل فردی و اجتماعی و گسستن زنجیرهای اسارت، جهل، ستم و استثمار است. درک علی (ع) از زمین تا آسمان با مقدس مآبان خشک مغز، مرتجعین و قشریونی چون خوارج و به طریق اولی با دجالیت آخوندهای حاکم در تعارض است. کسانی که دین خدا را وسیله توجیه منافع خود و توجیه حکومت جنایت و غارت و سرکوب و ویرانگری خود قرار دادهاند. اوج تعارض با نگرش قشریون را در جنگ صفین در همان فتنهای که خوارج از آن سر برآوردند، میبینیم.
کار جنگ با تدبیر و فرماندهی علی و با رشادت سرداران و دلاورانی چون مالک اشتر، به زیان معاویه مغلوبه میشود. جنگ میرود تا آخرین سنگر دشمن را فتح کند، که معاویه به صلاحدید مشاور فتنهگر خود، عمرو عاص، حیلهای در کار میکند. او به سپاهیانش دستور میدهد که قرآنها را بر سر نیزه کنند و خطاب به رزمندگان سپاه علی فریاد سر دهند، که ما هم مثل شما مسلمانیم، چرا میخواهید با ما بجنگید؟ بیایید صلح کنیم، این قرآن میان ما و شما حکم باشد. این حیله مؤثر واقع میشود و چشمان قشریون و خشک مغزهایی که در لشکر علی بودند و بعدها به خوارج مشهور شدند، با مشاهده قرآن بر فراز نیزهها خیره گشته و دستانشان بر روی قبضه سلاحها خشک میگردد و پای رفتنشان از حرکت باز میماند.
علی فریاد میزند، این قرآنهایی را که به دروغ و ریا بر سر نیزه شده، پایین بریزید، اینها یک مشت پوست و کاغذ بیش نیست، قرآن ناطق منم! اما هیهات که این سخنان که از بینشی ژرف مایه میگرفت، در هیاهوی جهل و تعصب شنیده نمیشود و به گوش آن جماعت تیره مغز فرو نمیرود. آنها گستاخانه گفتند که اگر فرمان بازگشت به مالک اشتر و سربازانش ندهی، تو را خواهیم کشت. به این ترتیب یک پیروزی مسلم بر دشمن غدار به ثمر نمیرسد و یکی از تلخترین تجارب تاریخ اسلام، بهخاطر تعصب و خشک مغزی به بار میآید.
بعدها، این قرآن بر سر نیزه کردن، مصداق همه کسان و جریانهایی شد که شکل، قالب، ظاهر مفهومی و حقیقتی را علم میکنند و سپر قرار میدهند، برای آن که به جنگ محتوا و مفهوم واقعی و حقیقت آن برخیزند و آن را سر ببرند.
در خطابهها، نامهها و کلام علی علیهالسلام که بخشی از آن در نهجالبلاغه ضبط شده، پیوسته شاهد بینش ژرف مولای متقیان درباره روح و محتوای اسلام و تمیز میان آن با ظواهر و اشکال هستیم. در حالی که ظاهر بینان و سطحی اندیشان، بهطور عام اشکال و ظواهر را با محتوا یکی میگیرند، امیر مؤمنان در خطبه 125 نهجالبلاغه، درباره قرآن میگوید:
«هذا القرآن انما هو خطّ مسطور بین الدفّتین، لاینطق بلسان و لابدّ له من ترجمان» این قرآن خطوطی است نوشته شده بین دو پاره جلد، که به زبان سخن نمیگوید و ناگزیر برای آن مترجمی لازم است که منظور آن را بیان کند.
اما چه کسی میتواند ترجمان قرآن باشد و منظور آن را بفهمد و بیان کند؟ آن کس که پیش از هر چیز روح و جوهر پیام اسلام را دریافته باشد. روح و جوهری که در پیام رهایی بخش و عدالت خواهانه آن منعکس است.
امیرالمؤمنین علی (ع) هنگامی که ابن عباس، یکی از یاران خود را برای مذاکره با خوارج، و به راه آوردن آنها به سویشان روانه کرد، طی نامهیی که در نهجالبلاغه آمده، به او رهنمود داد که:
«لا تخاصمهم بالقرآن، فانّ القرآن حمّال ذووجوه، تقول و یقولون، و لکن حاججهم بالسنّة فانّهم لن یجدوا عنها محیصاً »
«با آنان بر اساس قرآن مناظره نکن! زیرا قرآن دارای وجوه مختلف است، تو میگویی و آنها میگویند و در آن، گفتگو، به سرانجامی نمیرسد. لیکن با آنها بر اساس سنت و روش و عمل پیامبر مناظره کن و از سنت پیامبر برای آنها دلیل و حجت بیاور. این جایی است که آنها نمیتوانند درباره آن سفسطه کنند و بگریزند».
از این رو حضرت علی در برابر خوارج، با مطرح کردن سنت پیامبر میخواست بحث و جدل را از حیطه مسائل کلی و نظری، به مسائل و موضعگیریهای سیاسی مشخص بکشاند و راه دجالگری و سفسطه را بر حریف ببندد.
إنّا أنزلناه فی لیلة القدر {1} و ما أدراک ما لیلة القدر {2} لیلة القدر خیر مّن ألف شهرٍ {3} تنزّل الملائکة والرّوح فیها بإذن ربّهم مّن کلّ أمرٍ {4} سلام هی حتّی مطلع الفجر {5}
ما قرآن را در شب قدر فرو فرستادیم، و چه میدانی که شب قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه بهتر و بر گزیدهتر است. فرشتگان و روح در آن شب بهاجازه پروردگار تکامل بخش خود، با کل امر، فرود آیند، و در هر امری تا سپیدهدمان سلام است.
در مسیر تکامل، شب قدر بشارتدهنده آغاز یک سرفصل جدید و نقطه تحول کیفی است. یعنی خروج از تاریکی و بنبست و جهش بهیک مرحله جدید تکاملی، که قرآن آن را به دمیدن سپیده صبح تعبیر کرده است. مرحلهیی که در آن، امر بقا و تکامل پدیدهها، چه فرد، چه جامعه یا یک انقلاب، مطابق سن خدشهناپذیر خلقت، مقرر و تعیین میشود و آنگاه بر حسب قوانین تکاملی، راه و مسیر تعیین شده جدید آغاز میشود.
در فرهنگ اسلام انقلابی و توحیدی، در عین اعتقاد به ضرورتها و قانونمندیهای تکاملی، پیوسته بر توانایی و اقتدار جبرشکنانه انسان تصریح میشود. در این فرهنگ، برخلاف برداشتهای ارتجاعی از اسلام، انسان، بهخاطر اختیار نسبی خود، بهمقابله با مشکلات و نا بهسامانیها پرداخته و قوانین کهن را بهسمت دنیای نو تغییر میدهد و بهاین ترتیب در جاده تکامل بهپیش میرود. این است جوهر و محتوای شب قدر که قرآن آن را برتر از هزار ماه قلمداد کرده است.
از مفهوم شب قدر در آیات قرآن چنین فهمیده میشود که:
شب قدر بهطور اختصاصی یک شب نیست، بلکه شبهای قدر وجود دارند. به عبارت دیگر، با اینکه شب نزول قرآن، شب قدر بوده است، با این حال شب قدر بهمعنای عام نیز وجود دارد.
ارزش این شب از هزار شب برتر است. زیرا که در ا ین شب مسیر تحولات چند ماهه (تحولات کمی) تغییر کرده و مسیر تحرک و تحولات آینده تعیین میشود. این سرفصل تغییرات کیفی، نقطهیی است که در آن ملائکه (مبادی و مبانی قوا) و روح (جوهر و جانمایه پدیدهها) به اذن خدا فرو فرستاده میشوند و «کل امر» یعنی کلیت مسیر حرکت پدیدهها و اشیا را معین و مقرر میسازند. بنا بر این، شب قدر عصاره تمامی مراحل تکاملی قبلی را در خود دارد.
روند تکامل در سراسر مسیر پرفراز و نشیب خود، گویای این حقیقت است که در چنین نقاطی، ارابه تکامل خیز برداشته و با یک جهش رو بهپیش، بنبستها را درهم میشکند و سپس پدیده مورد نظر بهسوی «سلام» و یگانگی بهجلو پرتاب میشود.
سلام، معنای فلسفه توحید است. مطابق جهانبینی توحیدی، جوهر حرکات و تضادها وسیله نیل به سلام و وحدت و یگانگی هستند. در جریان یک انقلاب اجتماعی نیز نظام پوسیده قبلی با تحول جهشوار و دگرگونی انقلابی – که البته باز هم با رنج و خونریزی همراه است- واژگون میشود و نظام جدیدی بهجای آن پایهریزی میشود. یعنی در مسیر تکامل جامعه بنبستی شکسته میشود و مناسباتی نو شکل میگیرد.
اکنون میتوانیم دریابیم که مطلع الفجر که در سوره قدر از آن صحبت شده است، همان نقطه حل تضاد، نقطه گرایش بهوحدت و نقطه خروج از تاریکی و بنبست است، که به روشنایی و دمیدن سپیده سحر تعبیر شده است.
به همین ترتیب، بهلحاظ فردی نیز، وقتی انسان خودش مسألهیی را در درونش حل میکند، با آگاهی و اراده یکی از موانع رشد و تکامل خود را از میان برمیدارد. بهطور مثال فرد بر وابستگی، ترس، دوگانگی و خودخواهی، در درونش غلبه میکند. در اینجا او احساس میکند که از بنبست و تاریکی خارج میشود و به سمت وحدت و سلام بهپیش میرود. یعنی فرد پس از عبور از مراحل کمی و فراز و نشیبها، سرانجام در یک نقطه عطف و سرفصل معین، با یک جهش، بر تضاد درونیش غلبه کرده و به دنیای جدیدی پا میگذارد.
حال اگر با چنین درکی، نگاهی به سرفصلهای مهم تاریخی بیندازیم، درمییابیم که چگونه در این شبهای قدر تاریخی، سرنوشت انسانها و جوامع رقم میخورد. مثلاً عاشورای بزرگ حسینی، بهمثابه یک نقطه عطف بزرگ در تاریخ اسلام انقلابی، لیلة القدری جاودانه است.
همچنین، در مسیر مبارزات رهاییبخش مردم ایران در قرن حاضر، بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق ایران، یک نقطه عطف سرنوشتساز بهشمار میرود.
در مقاومت حاضر نیز که مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی ایران در بحبوحه نبرد سرنوشتساز با مهیبترین دشمن تاریخ ایران هستند، این مقاومت بهای آزادی مردم ایران را با نثار یکصد هزار جاودانهفروغ و صدها اسیر و زخمی، پرداخته است و میرود تا با سرنگونی رژیم جهل و جنایت، شب قدر مردم ایران را رقم بزند و سپیدهدم سلام و یگانگی را با مهر تابان آزادی، بر پهنه خاک وطن بگستراند. سلام هی حتی مطلع الفجر، سلام بر آن شب، تا سپیدهدمان آزادی و رهایی.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت ششم: تفاوت علم و فلسفه
... به جریان تکامل، نگاهی کردیم. در پایان پرسشهایی مطرح کردیم. پاسخ این پرسشها، در صلاحیت علم نیست، فقط فلسفه میتواند به آنها پاسخ گوید. تبیین هم کار فلسفه است.
پرسشهایی که بهطور کلی در حیطه فلسفه مطرح میشود، از این قبیل است: آیا این جریان مضمونی دارد؟ مقصدی دارد؟ آیا در ورای آنچه که ما دیدیم که همگی نمودهای متغییر نسبی بودند، یک حقیقت مطلقی وجود دارد؟ یک وجود مطلقی وجود دارد یا نه؟ اصلاً وجود چیست؟ یا نه، هر چه هست خواب و خیال است، توهم است، تصور است؟
اینها پرسشهاییست که پاسخ آنها و کوشش برای پاسخ به این سؤالات را «تبیین» میگویند. تبیین فلسفی. میدانید فیلسوفی گفته که هیچ چیز در عالم خارج وجود ندارد؛ هر چه هست بازتاب تخیل و تصور انسان است. به گفته او، هیچ چیز در عالم خارج، واقعیت عینی ندارد. با مقوله ایدهآلیسم «برکلی» حتماً آشنا هستید. بعضی هم آمدند اینطور گفتند، که آیا ایده است یا ماده؟ این را بهعنوان مسأله اساسی فلسفه مطرح کردند که «ایده یا ماده» ؟ ما میگویم مسأله اساسی فلسفه این نیست. این یک مسأله ثانوی است. اول باید به این پرسش پاسخ گفت که «وجود یا لاوجود» ؛ اصلاً در جهان خارج از ذهن، چیزی هست یا نه؟ اینکه وجود چیست. این یک مسأله دیگری است یک مسأله ثانوی است.
بعداً باید به این پرسش پاسخ داد که آیا این وجود مضمونی دارد یا نه؟ این سیری که ما مشاهده کردیم، سمت و جهتی، هدفی دارد، یا پوچ است؟ این چیزها که ما دیدیم، اینها همه چیزهای نسبی بودند. نسبی یعنی چه؟ یعنی متغییر، یعنی محدود. هر چه که ما دیدیم محدود بود، متغییر بود، مشروط به زمان بود، مشروط به مکان بود. از آن ابتدا پیشرفت ماده را دیدیم. اینها در حال زوالاند، در حال تغییرند، بهوجود میآیند، از بین میروند. آیا در ورای اینها چیزی هست یا نه؟ اینها پرسشهاییست که مطرح میشود، پاسخ به این سؤالات را تبیین فلسفی جریان تکامل میگویند.
البته بعضیها میگویند اصلاً هیچ نیازی به تبیین نیست. اصلاً نباید تبیین کرد. فقط ما حق داریم ببینیم و مشاهدات خودمان را توصیف کنیم. به اینگونه افراد «پوزیتیویست» میگویند. تحصلی، اثباتی، کسانی که میگویند: نشان بده، ثابت کن تا قبول کنم، ثابت کردن تجربی.
یک دانشمند فرانسوی بود که میگفت خدا را بیاورید زیر تیغ جراحی تا قبول کنم. یعنی بهطور تجربی، ولی تجربه کار علم است. پوزیتیویستها میگویند تبیین لازم نیست. ولی اگر انسان هرگز حق نداشت که این قبیل پرسشها را درباره مشهودات و محسوساتش مطرح کند، هیچوقت دانش پیشرفتی نمیکرد. «ماکس پلانک» این مسائل را خیلی خوب در کتاب «علم به کجا میرود» مطرح کرده است. پوزیتیویسم دشمن پیشرفت دانش است. برای روشن شدن تفاوت تشریح و تبیین، مثالی میزنم: فرض کنید یک نفر بعد از غروب، بیرون دانشگاه ایستاده باشد. مشاهده میکند که عدهیی مرتب به درون دانشگاه میآیند، ماشینها را پارک میکنند و به داخل میروند. بعد میبیند عدهیی بر میگردند به بیرون میروند. آخر شب میبیند تعداد زیادی از دانشگاه بیرون میروند. اینها را مشاهده میکند و میتواند حساب کند که چند نفر آمدند، چند نفر رفتند، چطور آمدند. یکی یکی آمدند، با هم آمدند، پیاده آمدند یا با ماشین، موتور و دوچرخه. ماشین را کجا پارک کردند و... همه اینها را میتواند حساب کند. حتی میتواند برایش فرمول بنویسد.
خوب، این کار تشریح است. شرح داد، توصیف کرد. اما وقتی این پرسش مطرح میشود که آیا اینجا خبری هست؟ اینجا چه خبر است؟ فرض کنیم کسی هم نباشد که از داخل به او خبری بدهد. میگویند که این جا چه خبر است؟ آیا این رفت و آمد مضمونی دارد، هدفی در کار هست یا نه؟ البته آن فردی که آنجا هست بیدرنگ میگوید که خبری هست. چون این را پیوسته دیده است. مگر اینکه دیوانه باشد.
طرح اینگونه پرسشها و پاسخ دادن به آنها یک کار فلسفی است. به آن «تبیین» میگویند. نمونههای زیادی هم میتوان گفت.
حالا آیا این جهان هدف و مضمونی دارد؟ آیا وجود مطلقی هست؟ حقیقت مطلقی، سمت و جهتی در کار است؟ اینجاست که دعوا شروع میشود، دعوای تاریخی. تا وقتی که به تشریح میپردازیم هیچ دعوایی در کار نیست، چون تجربه میکنیم، برایش فرمول مینویسیم و در عمل نشان میدهیم. بر سر اینها دعوایی وجود ندارد، در حیطه علم دعوا وجود ندارد. برای اینکه علم بر اساس تجربه بهوجود میآید. یعنی اگر کسی گفت اینطور نیست، او را میبرند در آزمایشگاه و میگویند بیا نگاه کن. تجربه در کار است، کمیت در کار است، برایش فرمول مینویسند.
ولی وقتی به قلمرو فلسفه میرویم، اختلاف نظرها شروع میشود. از ابتدای تاریخ انسان این اختلاف نظر وجود داشته که آیا خدایی هست یا نه؟ هنوز هم میبینیم این دعوا حل نشده و به این زودی هم حل نخواهد شد.
وقتی وارد فلسفه میشویم، دعوا شروع میشود. آیا در ورای این مشهودات، این مشاهدات، این جریان عظیم و با شکوه که ما دیدیم خبری هست؟
به هر حال وقتی وارد تبیین میشویم، تبیینات متنوعی وجود دارد، چون وارد قلمرو فلسفه شدیم، اختلاف نظرها زیاد است. هر فیلسوفی، هر کسی برای خودش استنباطی، استنتاجی میکند، نظری میدهد.
ادامه دارد...
گر بنگری به خویش که بینی که کیستی
شاید که حس کنی که سراپای، نیستی
و چه دردناک بود احساس «نیستن» آنگاه که در آن حرای تنهایی و اشراف به خویش مشرف شدم.
چه سیرابی بدم دور از تب عشق
بنشنیده کلامی از لب عشق
ندیده نور عشقی در شب عشق
اما چون آن سخن سروشان شنیدم و از حرای خویش بیرون آمدم، یاران را منتظر بر درگاه بدیدم. همگی در بیابان تشنگی زیر باران نیاز نشسته، میخوانند:
مرا تعریف کن! ای دانش عشق! بشویم زیر بار بارش عشق!
مرا بنویس ای زیبایی درک به روی دفتر دانایی درک
مرا بنیاد کن با مرمر مهر چنان چون جادهای تا آخر مهر
بکن بنیادم و ویرانهام کن ز عشقم پر کن و دیوانهام کن
قلم برگیر و بر دیباچه شور مرا تعریف کن! با جوهر نور
من نیز به اندیشه مشغول بودم که ناخودآگاه کلماتی بر زبانم جاری شد:
تعریفی تازه یافته بودم که «تعریفی تازه نبود»
ادراکی تازه برای من بیادراک بود
که: انسان، آن است که علیه زنجیر
میجنگد.
زنجیر خویش و زنجیر ناخویش
و این حقیقتی سیّال بود
که بر سطح جهان میلغزید
چون رودخانهای شاد
پر از حبابهای شیطان و شرور
بینیاز
از اینکه فهمیده شود
و سروده شود
و در آن دشت دیدم که به راستی
به خرگوشی میمانم
ـ نه با معصومیت تمام اوـ
مبهوت خروش رودخانه شادان
که شیرینی ادراک
مستش کرده است.
و دریافتم دریافتهایی همه نو: که اینگونه بود که
مردگان را مرده میپنداشتم
ـ خاک شدگانی که از دست زمین رفتهاند ـ
و از هیمنه جلادان بر این زمین
به درد میآمدم
اما برای جنگیدن با زنجیر
شعفی در من نمیجوشید
و یاران همه رودر من کردند که:
این تعریفی تازه نبود.
تو خویش را تعریف کردی و آنگاه راز این معرفت بر تو گشوده شد.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت پنجم: انطباق، جوهر تکامل
... تا کنون جریان تکامل را بهطور کلی تصویر کردیم. اکنون میخواهیم ببینیم جوهر و مضمون تکامل چیست؟ همانطور که در دنیای عینی، تغییر و تحولات یک پدیده مشخص، چیزی جز ظهور و بروز ماهیت آن از حالت کمون و پنهان، بهصورت ظاهر و آشکار نمیباشد. در مورد جریان تکامل هم با چنین مسألهای روبهرو هستیم. یعنی چه عنصری است که در حقیقت از طریق اشکال و صور متنوع، از حالت کمون و پنهان بهصورت ظاهر و آشکار در میآید. در این جا نمیخواهم وارد توضیحات ریز و مفصل بشوم. بهطور کلی جوهر یا مضمون تکامل چیزی جز انطباق یا وحدت نیست. در اینجا منظور از انطباق و وحدت سازش با شرایط و با محیط نمیباشد. بلکه دقیقاً مضمونی متضاد و مقابل آن، یعنی مرادف با تسلط و رهایی دارد. درست به همین علت است که تکامل را اینگونه تعریف کردهاند: «سیر مداوم از قلمرو ضرورت به قلمرو آزادی». یعنی از ضرورتها، از جبرها کنده شدن. رها شدن از جبرهای حاکم بر دنیای مادی و پیوند خوردن با مطلق هستی.
برای روشنتر شدن مسأله توضیحات بیشتری میدهم. این ویژگی تکامل، یعنی آداپتاسیون و تطبیق، در مرحله تکامل زیستی به خوبی بارز میشود. همانطور که خودتان نیز در کتب طبیعی (بخش مربوط به تکامل) مشاهده کردهاید، معیار و ملاک را در این مرحله تطبیق و آداپتاسیون تعریف کردهاند. قانون انتخاب طبیعی یا انتخاب اصلح، در حقیقت بیانی دیگر از همین مسأله است. موجودات زنده را در نظر بگیرید: مشاهده میکنیم که دقیقاً در رابطه با شرایط متحول و پیچیده شونده بیرونی، تنها موجوداتی توان رویارویی و ایستادگی دارند، که بتوانند بر شرایط مسلط شوند؛ نه موجوداتی که تن به سازش با محیط و با شرایط بدهند. برای نمونه: دایناسورها که موجوداتی بسیار بزرگ بودند، ولی به علت اینکه خونسرد بودند و دستگاه تنظیم حرارت نداشتند، با سرد شدن هوا و آغاز عصر یخبندان، از بین رفتند.
پس میبینیم مضمون و جوهر (معیار) تکامل چیزی جز رهایی و تسلط نیست. موجود زنده از آن جریانی که وجود داشت جدا میشود و فردیت و تشخصی پیدا میکند. این موجودی که به آن ترتیب جدا شد، وقتی میتواند به حرکت تکاملی خودش ادامه بدهد، که یک نوع انطباق با این شرایط پیدا کند. اگر نتواند، مسلماً از بین میرود. انطباق با شرایط متحول (شرایطی که تغییر میکند)، مقتضیاتی دارد؛ اگر موجود بتواند به آن خواستهها پاسخ دهد و با جریان تکامل هماهنگ شود، باقی میماند. در غیراینصورت از بین رفتنی است. پس باید بهدنبال جدایی، وحدتی دوباره وجود داشته باشد. انطباق و تطابقی وجود داشته باشد.
البته این انطباق و وحدت با همان شرایط و حالت قبلی نیست، بلکه انطباق و وحدت با یک مرحله و شرایط فراتر و متعالیتر است. اگر این انطباق نتواند بهوجود بیاید، موجود نه تنها تکامل پیدا نمیکند، بلکه از بین میرود.
در مسیر تکامل هر موجودی که کاملتر است، جداییش از طبیعت بیشتر است و فاصله بیشتری از آن گرفته است. از این طرف باید انطباق و وحدت متعالیتری برقرار کند. خودش را در سطح عالیتری با جریان تکامل تطبیق دهد. اما این تطبیق چگونه حاصل میشود؟ موجود زنده از راه مجموعهیی از ارتباطاتی که با محیط پیرامون خود برقرار میکند، امکان انطباق و وحدت با محیط را بهوجود میآورد. موجودات زنده برای این تطبیق اندامهایی دارند، یا اندامهایی در آنها شکل میگیرد، تا بدین وسیله بقای موجود تأمین شود. برای نمونه، در موجودات زنده سلسله اعصاب و در مرکز آن «مغز» (بخصوص در حیوانات عالیتر) چنین کاری را انجام میدهد. ماهی را از آب بیرون بیاورید، میمیرد؛ قدرت انطباق با این شرایط را ندارد، نمیتواند مناسباتی با دنیای جدید برقرار کند و از این طریق به زندگی خود ادامه دهد. موجود وقتی متکاملتر است، دنیایی هم که دارد بزرگتر است. ولی موجودی که در مراحل ابتدایی تکامل قرار دارد، دنیایش کوچک است و روابطش با این دنیا محدود است.
برای نمونه یک گیاه یا یک حیوان را در نظر بگیرید؛ گیاه و حیوان هر دو جزو جهان زیستی هستند. اینها هر دو آن جدایی را دارند، هر دو از طبیعت اولیه بیجان فاصله گرفتهاند؛ اما فاصله گیاه خیلی کمتر است تا فاصله حیوان. گیاه دنیایش خیلی کوچکتر است تا دنیای حیوان. گیاه برای اینکه با شرایط تطبیق بکند و از بین نرود، با دنیای پیرامون خود مناسبات محدودی برقرار میکند. برای نمونه از راه برگها نور آفتاب را میگیرد و عمل «فتوسنتز» را انجام میدهد؛ در زمین ریشه میدواند و آب و مواد غذایی جذب میکند. ولی قدرت مانورش خیلی محدود است. اگر شرایط یک تحول کیفی بکند، این گیاه احتمالاً از بین میرود. خیلی تسلیم طبیعت است، زمستان میآید، خشک میشود؛ خشک که نه، افسرده میشود؛ دوباره وقتی که بهار میآید سبز میشود. گیاه هم که یک مقدار فاصله گرفته یک مقدار آزاد شده از قیود طبیعت، باید برای وحدت تلاش کند. برای نمونه برخی از گیاهها بلندتر میشوند تا برسند به جایی که نور آفتاب وجود داشته باشد. یا گیاه در نقاطی که مرطوب است ریشه میدواند.
حیوان جداییاش خیلی بیشتر است. در نتیجه کوششاش برای انطباق هم بیشتر است؛ پس روابطی که برقرار میکند گستردهتر است. دنیای حیوان از دنیای گیاه بزرگتر است. لانه درست میکند، شکار میکند، دنبال غذا میدود، از جایی به جای دیگر میرود، اگر در نقطهای شرایط برای زندگی مساعد نباشد، بهجای دیگر کوچ میکند. برای چی؟ برای اینکه خود را با مقتضیات شرایط متغییر تطبیق دهد. تا باقی بماند، وگرنه از بین میرود.
اینها مثالهای بود، نمونههای از جدایی، از رهایی. میبینیم حیوان رهاتر از گیاه است، آزادتر است. درجات آزادی حیوان بیشتر است. در سلسله تکاملی حیوانات هم وقتی حیوانات متکاملتر را در نظر بگیریم، مثلاً یک حیوان پستاندار را در نظر بگیریم، نسبت به یک حیوان خزنده درجات آزادیش بیشتر است. برای اینکه در مرحله بعدی تکامل قرار دارد. بچهای را در نظر بگیرید که هنوز به دنیا نیامده و در شکم مادر است. این کودکی که هنوز به دنیا نیامده، این جنین، در واقع وجودش با وجود مادر یکی است؛ دنیای او همان دنیای درونی مادر است. غذای آماده از آنجا میخورد، هیچ حرکت و کوششی ندارد، یک رابطه محدود و معینی در آنجا برقرار شده، که از طریق آن تغذیه میکند. ولی جنین در یک حالت ثابت و مشخص نمیماند، رشد میکند. اما بچه وقتی از مادر متولد میشود، بهعنوان یک وجود مستقل، از آن حالت وحدت اولیهای که با مادر داشت جدا میشود.
حالا که آن وحدت اولیه بهم خورد، باید خودش را با شرایط جدید تطبیق دهد. باز باید وحدتی برقرار کند، وگرنه میمیرد. چطور؟ باید روابط و مناسبات جدیدی برقرار بکند. گریه میکند، به او شیر میدهند. تنها رابطهای که دارد این است که از پستان مادر شیر میخورد. دنیای بچه، ابتدا تا آن حد محدود بود؛ حالا که متولد شده، باز هم دنیایش محدود است، دنیای بچه در بدو تولد همان مادر است، فقط مادر. هنوز کس دیگری را نمیشناسد. به تدریج که رشد میکند دنیایش بزرگتر میشود. برای تطبیق با دنیای جدید، روابط و مناسبات جدیدی برقرار میکند. حالا خواهر، برادر و پدر را نیز میشناسد. وقتی آنها را میبیند به آنها جذب میشود. به آنها لبخند میزند. غذاهای جدیدی غیر از شیر مادر میخورد. به این ترتیب و با این روابط خودش را با شرایط، منطبق میکند. بچه باز هم رشد میکند، باز هم بیشتر از مادر جدا میشود، از دنیای اولیهاش جدا میشود و وارد جهان جدیدی میگردد.
کمکم چهار دست و پا راه میرود؛ به چیزهای جدیدی میرسد، به هر چه که میرسد بدان چنگ میزند. با چیزهای جدیدی خو میگیرد، با حیرت و تعجب دنیای بزرگتری را نگاه میکند؛ همینطور رهاتر میشود. اما همینکه رهاتر شد، به انطباق جدید و به وحدت جدیدی در سطح عالیتری نیاز دارد. برای این منظور، روابط جدیدی را با دنیایش که پیوسته بزرگتر میشود، برقرار میکند، این جوهر تکامل است.
چنین است که تکامل صورت میپذیرد، معنی پیدا میکند. پس در جوهر تکامل ما یک پروسه پیوسته، یا یک جریان دیالکتیکی از رهایی، از جدایی و از وحدت و انطباق میبینیم. رهایی، وحدت، باز هم رهایی و باز هم وحدت.
جدایی، انگیزه تلاش است برای وصل، برای وحدت. بعداً در مورد انسان این مسأله را دوباره مطرح میکنیم.
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
در مورد انسان خواهیم دید که این وحدت، این تطابق چگونه حاصل میشود و این جریان در نهایت به کجا میرسد.
بنابراین وحدت بعدی نسبت به وحدت قبلی در سطح متعالیتر و بالاتری قرار دارد. این را هم میتوانیم در مورد خودمان ببینیم که آیا رهاتر شدهایم یا نه؟ آیا کوشش جدیدی برای انطباق جدید با هستی به کار بستهایم و به وحدت در سطح عالیتری نائل شدهایم یا نه؟ آیا در یک مرحله مشخص از وحدت و انطباق درجا میزنیم یا دوباره کنده و رها میشویم؟ اگر درجا میزنیم، تکامل در کار نیست. اگر رها میشویم، چرا، تکاملی در کار هست. آیا به شرایط موجود تسلیم میشویم؟ (منظور نه آن تسلیمی که معنای «تطبیق» دارد) تسلیم به شرایط موجود عملی ارتجاعی است و معنای تطبیق این نیست. تطبیق با تسلیم فرق دارد، بهخصوص در مورد انسان. خواهیم گفت که تطبیق انسان یک تطبیق فعال است، یک تطبیق خلاق است، بر عکس حیوانات. شرایط هم هیچ وقت درجا نمیزند. پیوسته در حال تکامل است. آیا با شرایط متحول و متکامل تطبیق میکنیم یا نه؟ اگر اینطور باشد بله ما تکامل پیدا میکنیم وگرنه، خیر.
در اینجا هم میشود پرسشی مطرح کرد. اینکه این جدایی و وحدت تا کجا ادامه پیدا میکند؟ یعنی اینکه حالا که حرکت به انسان رسیده، این جدایی و وحدت آیا سر آمدی دارد؟ آیا مقصد و مقصودی در کار است؟ «یا أیها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقیه»... «تو ای انسان در تلاشی (در رنج و سختی) به سوی پروردگار خود هستی، پس او را ملاقات خواهی کرد».
کوشش برای تطبیق و تطابق با جوهر هستی، با نوامیس متعالی جهان!
کنده شدن از مراتب مادون و سیر کردن به مراتب برتر و بالاتر!
این مضمون حرکت تکاملی انسان است. اینطور هستیم یا نه؟ آیا از دنیای حیوانی کنده میشویم، فاصله میگیریم، به سمت دنیای انسانی، یا نه؟
ادامه دارد...
تعریف خویش
شور رهسپار شدن به شهر عشق در جان بود. و شوق و شور همراهی با یاران، فراوان، که در اولین قدم از دهانه غاری بر کناره راه، ندایی آمد که:
«حرای تو کجاست؟»
گفتم حرا چگونه جاییست؟
گفت: آنجا که باید بخوانی!
گفتم پیغمبری نیستم که حرایی داشته باشم
باز پرسید:
جبرئیلت کو؟
از حیرت این پرسشها یار را فراخواندم تا به پاسخ گفتنی یاریام کند. اما هیچ یاری بر کنار نبود.
و از در و دیوار غار ندا میپیچید که:
هر کسی درخور خود غار حرایی دارد
با خداوند جهان، چون و چرایی دارد
جبرئیلیست برای همه درد کشان
که به درد دل شیداش، دوایی دارد
در همین احیان، باز سروش به پرسش درآمد که: آیا «جبرئیل» ات را فراخواندهای؟
گفتم نه شایستگی الهامی داشتهام نه در خور آن بودهام که فراخوانده شوم
بار ندا آمد که:
از شرف انتظار و تشنگی
چند جرعه نوشیدهای؟
و چون نیک نظر کردم مرا شرمی در گرفت که:
از شرف تشنگی، بهره نیندوختم
بر در هر رود و بحر، مشک همی دوختم
و سروش افسوس گویان میگفت: میدانی!
«بزرگترین هراس خدا
بی «حرائی» انسان است»
ای اعرابی بادیة بیخبری!
آنگاه
در «حرا» یی کوچک،
که ـ بهاندازه حقارت قلبم ـ بود نشستم
و
فرشته بر من
تنها یک سوره فروخواند:
«تا نوش چشمههای ناچشیده،
بر صخرههای نیاز، صعود کن!
خویش را، پیغمبری کن! قلب خود را رهبری کن
«جبرئیلت را صدا کن لحظه هایت را «حرا» کن
جاهل وادیّ بتها امّی درد آشنا شو
دور شو از غفلت خود دست در عرش خدا کن
با زبان دردجویان بیمترجم، در لقا شو
درد را بر جان خود زن ترجمان غمزهها شو.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت چهارم: از روند تکامل، چه نتایجی میتوان گرفت؟
سپس سردار خیابانی، وارد بحث و بررسی کوتاه تاریخچه تکامل و قواعد آن میشود و این حرکت 14میلیارد ساله و رو به پیش را از ابر اولیه تا فاز تکامل معدنی، فاز تکامل زیستی، و ظهور انسان و تکامل اجتماعی را به اختصار بازگو میکند و در بررسی این حرکت شکوهمند و رو به کمال، به چند پرسش پایهیی میرسد. از جمله:
- ... آیا مرحله تکامل اجتماعی انسان تا بینهایت ادامه خواهد داشت؟ و چیزی بعد از آن پدید نخواهد آمد؟
اینطور نیست، حتماً فاز دیگری وجود خواهد داشت. چطور؟ ما نمیدانیم و نمیتوانیم هم بدانیم...
- ... تکامل یک جریان پیچیده شوند است. اینجا هم میتوانیم سؤال کنیم که تا کجا؟ تا کی؟ نهایت این پیچیدگی چیست؟.
- ... جریان تکامل جریانی است یک جهته و برگشتناپذیر، پس بنابراین آیا نبایستی این جریان یک جهته، به سمت هدف و مقصد خاصی در حرکت باشد؟ یا در حقیقت به سمت آن، جهت گرفته باشد؟.
- ... با توجه به اینکه جریان تکامل شتابدار است، آیا برای جریانی که هر دم بر سرعتش افزوده میشود (انگار که به سمت مرکز جاذبهای در حرکت است)، مرکز جاذبهای، معشوقی، هدف و مقصدی وجود دارد یا نه؟.
سردار خیابانی، سپس نتیجه میگیرد:
«... در دنیای خارج از ذهن، در جهان عینی و مادی، همه چیز در حال تغییر و حرکت است. این تغییرات در کل، تغییراتی تکاملی هستند و جهان در مجموع به سمت هدف و جهت مشخصی در حال حرکت است. انسان هم از این قاعده مستثنی نیست. یعنی انسان هم تغییر میکند، تحول مییابد و به سمت کمال ره میسپارد. اما این تغییرات و تحولات در رابطه با انسان آگاهانه و آزادانه است.
حال نکتهیی که مطرح میشود این است که آیا معیاری برای تکاملی بودن یا نبودن این تغییر و تحولات وجود دارد؟ فرض کنید نشستهایم به حسابرسی از خودمان، شبهای ماه رمضان هم هست (ماه حسابرسی از خود). اینقدر از انتقاد و انتقاد از خود صحبت میکنیم. حسابرسی. به قول امام علی (ع) : «من حاسب نفسه ربح»، «کسی که از خودش حساب بکشد، سود میبرد» (اعمال و حرکات خودش را زیر ذرهبین بیاورد)، «و من غفل عنها خسر»، «کسی که از خود غافل شود، یعنی خودش را ول بکند، زیان کار است، بازنده است».
با همین معیارها میتوانیم بسنجیم، که آیا حرکتی که ما میکنیم یک حرکت تکاملی و رو به بالاست، یا خدای نکرده رو به پائین؟
... یعنی اینکه حرکتمان بایستی جهتدار باشد، آن هم جهت مشخص و معینی که همان سمت یگانه حاکم بر آفرینش است (سبیل الله). در مراحل مشخص نبایستی بیش از اندازه درنگ و توقف کنیم. یک مرحله معین از حرکتمان نبایستی نامحدود شود. در جریان تکامل فازها و مراحل تکاملی محدودند، حرکت ما نیز بایستی چنین باشد. در غیراین صورت همانطور که روشن است، حرکتمان حرکت تکاملی نخواهد بود. در مسیر حرکت و تحول بایستی پیچیده شویم، یعنی اینکه بررسی کنیم که آیا ذهنمان، اندیشهمان، اعتقادمان، ارتقاء پیدا کرده است یا نه؟ در نهایت سرعت تغییر و تحولمان است. بررسی اینکه آیا با سرعتی ثابت حرکت میکنیم، یا اینکه هر دم بر سرعتمان افزوده میشود. یعنی اینکه احساس میکنیم هر قدم که جلو میرویم نسبت به گامهای قبلی سریعتر حرکت میکنیم. در غیراین صورت حرکتی تکاملی نخواهیم داشت.
البته روشن است که این معیارها کلی و عام هستند و بایستی در هر شرایطی تحلیل مشخصی از شرایط، معیارهای عملی را مشخص نمود و از راه انطباق و هماهنگی با آنها، به تغییرات سمت و جهتی تکاملی داد».
آنگاه سردار خیابانی، در ادامه وارد بحث جوهر تکامل میشود.
ادامه دارد...
این مجموعه، گزارشی چند از تعدادی از مجاهدین است که سالها در شکنجهگاههای دیکتاتوری آخوندی، بهسر بردهاند. گزارشهایی از رمضان در زندان.
دامی برای عسس و مگسهای دور شیرینی
با توجه به گسترش تعرضهای و موج سنگین سرکوب، حدس میزدیم برای پایین کشیدن موضع زندانیان و به تلافی پیشرفتهایمان، در مراسم عید فطر که بهصورت مخفیانه برگزار میشد، غافلگیرمان کنند.
معمولاً در هر تهاجمی به مراسم، یکی از پاسداران مسئول یافتن و بردن کیک بود و میدانستیم کیکی که با پودر نان خشک و خرما و مخلفات ساده درست میشد، توسط پاسداران بلعیده میشود. تصمیم گرفتیم مراسم را چند ساعت زودتر برگزار کنیم و کیک کوچک ”مخصوصی“ هم برای آنان، در محلی که حتماً چک میکنند، مخفی نماییم تا از آن بینصیب نمانند.
از چند روز قبل، هرچه قرص و داروی ملین (مثل کربن) در بند داشتیم را جمع کرده بودیم و در خمیر خرما و خردهنان و خاک قند خراب ترکیب کردیم. خامهیی هم از نیم قالب کره درست کرده و حسابی رویش را تزئین کردیم. حتی برای اینکه شک نکنند ستارهیی روی کیک برجسته کردیم و اطرافش را با طرحی از سیمخاردار محصور نمودیم.
اگر طرحمان موفق میشد، (لااقل از این بابت) نمیتوانستند زیر فشارمان بگذارند چون مصادرهی کیک و شیرینی، به بهانهی ممنوعیت و خرابکردن مواد غذایی زندان صورت میگرفت و در ظاهر بایستی دور میریختند. نمیتوانستند بگویند از مواد ممنوعهی بند مصرف کرده و مریض شدهاند.
ساعت 7صبح مراسم را در انتهای راهرو شروع کردیم. کیکی بزرگ با طرحی زیبا که نشان از فطرت و رویش و آفرینش ارزشهای تازه بود در آخر راهرو توجه همه را جلب میکرد. بعد از صرف شربت و شیرینی و اجرای چند مقاله و شعر و ترانه، برنامه حوالی ساعت هشت و نیم تمام شد و پاسداران، یک ساعت بعد مثل تهاجم تأخیری و توخالی شب یلدا هجوم آوردند:
- همه برن تو سلولها، هیچکس حق نداره بیاد بیرون…
6پاسدار همزمان در سلولها را باز کردند و به جستجوی جشن و جرقه و جنایت! پرداختند. خاکی؛ پاسداری که مثل خوک، فربه و خیره و لخت و بیخاصیت بود، به محل وسائل صنفی و انبارمان مراجعه کرده و در منتهای ذکاوت و تیزهوشی! کیک خوشرنگ و خوشنیرنگی که دام خامخیالان بود را با خوشحالی داخل دیگ سرپوشیده چای پیدا کرد.
برخی سلولها را زیرورو کردند. چند قفسه و دکور را شکستند و تعدادی را کتبسته به زیر هشت بردند.
از اینکه نمیتوانستند با تخریب و تهدید و تشدید فشار، نظم و زیبایی و زندگی را به بند بکشند مثل مار بهخود میپیچیدند:
- از کجا چوب آوردین قفسه درست کردین؟
- همینجا بود نمیدونم کی درست کرده ما خبر نداریم.
- خودم اون دفه قفسههاتونو خراب کردم، خبر ندارین؟ ابزارتون کجاست؟ با چی اینا رو درست میکنین؟
- چه میدونم! مگه ما ابزار داریم؟ شما هر چهقدر هم که خراب کنین ما سلولمونو تمیز و مرتب میکنیم. چون داریم توش زندگی میکنیم…
- شما فکر کردین با خر طرفین؟ بخدای احد و واحد تیکه پارهتون میکنم. سازمان خط داده جشن بگیرین به همدیگه روحیه بدین؟ شیرینی رو کی درست کرده؟ …
هنوز شیرینی را نخورده بودند. ظاهراً یکی دو ساعت بعد حسن و ابوالفضل، پاسداران اصلی شیفت بند، دزدکی سراغش رفته و اولین ناخنک را زده بودند چون بعد از ناهار که برای باز کردن در هواخوری آمدند قبل از چک داخل هواخوری با عجله و با حالت دو، بند را ترک کردند. شب هم زمان با آمار 2بار کارشان را ناگهان تعطیل کردند و بهسمت توالتها دویدند. 2روز بعد هم که شیفتشان بود، پیدایشان نشد و 4روز بعد با صورتهای زرد و نگاههای عبوس و سرد وارد بند شدند. خاکی، معروف به خوکی هم تا مدتها پیدایش نشد.
تا چند روز بعد از عید فطر کاردشان میزدی، خونشان در نمیآمد.
نام نویسی برای سفر
مهیای سفر به کوی عاشقان، به یار گفتم چه وقت پای در راه خواهیم نهاد؟
گفت: آنگاه که نام خویش را به ثبت دهیم
گفتم نامم در شناسنامه ثبت است
گفت: آن نام را بر شناسنامه، زایندگانت نوشتهاند!
گفتم: دیگر چه کس باید بر من نامی نهد؟
گفت: تو خود!
گفتم: کجا؟
گفت بر جریده عالم!
و در یاد آوردم سخن آن شوریده را که:
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
در حیرت بودم که چه بنویسم، یار گفت:
«اسم خود را بنویس»
باد ها بینام اند
سنگها نیز
درختها
در ناهوشیاری خویش
میرویند،
میایستند، میمیرند.
تنها تو
معنی خود را
بر خویش مینویسی!
آواز رود
میراث باران است
نه حاصل اندیشکاری قطرهها، یا موجکها.
فریاد رعد
عطسه بیخواست ابرهاست
درعبور کور گله واری
که چوپان بادشان
بیمبتدا و منتهایی، میچرخاند،
می چراند! به سرگردانی.
تنها تو سرود و خطابة خود را
گزینشی خودآگاه میکنی
بر برگ دل
و پسانگاه
حرف حرف،
بر خویش وحی میکنی
چون خدایی.
هم ازین روی
خداگونهات خواند
آن سلطان جود و ناوجود
کهسارها فراوانند
و آسمان هیچ کوهی را
به آزمایش پایمردی
در نکشیده است.
دریاها خروشانند
اما کسی را گمان شعوری
در پیکر بیانتهای اقیانوس نیست.
و عرضة هیچ تکانی بخواسته را
در ساقهای دریا نمیپابی
تنها تویی
که به دلخواهش خویش
گام از گام بر میداری
برزمین.
نگاه کن!
تشبیه هیبت گوی بیکران زیر پایت
گاویست
که بیاراده بر خرمن ستارگان میچرخد
آن نفخت
تنها در توست
تنها تو
تنها تو
تنها
تنها
تنها.
تقوی در لغت از ریشه وقایه است. وقایه یعنی حفاظ، ترمز و نگهدارنده. تقوی بهمعنی پرهیزگاری است.
قرآن برای تقوی جایگاه ویژهیی در نظر گرفته است:
«یا أیها النّاس إنّا خلقناکم مّن ذکرٍ وأنثی وجعلناکم شعوباً وقبائل لتعارفوا إنّ أکرمکم عند اللّه أتقاکم إنّ اللّه علیم خبیر»
«ای مردم ما شما را مرد و زن آفریدیم. و شعبه، شعبه قبیله، قبیله و ملت، ملت قراردادیم. تا در همین رابطه به تناقض و تضادها، شناخت پیدا بکنید».
پس معیار برتری تقواست! «إنّ أکرمکم عند اللّه أتقاکم»، «بالاترینها، با تقواترین هستند».
اما چرا تقوا معیار ارجحیت و شاخص تکامل است؟
یک پدیده - چه موجود زنده باشد چه انسان و چه جامعه- هر چه از قید اجبارات بندهساز محیطی و شرایط، رهاتر و آزادتر باشد، منطبقتر و متکاملتر است. برای مثال امروز از دایناسورها، همان موجودات بزرگ و غولپیکر، که روزگاری سلطان حیوانات روی زمین بودند، تنها استخوانهایی باقی مانده است. میلیونها سال پیش، نسل دایناسورها منقرض شد. چرا که نتوانستند خود را با تغییر شرایط جوی، که بر روی زمین ایجاد شد، منطبق کنند. آنها خونسرد بودند. یعنی بدنشان فاقد سیستم کنترل درجه حرارت بود. معنی این ویژگی آن بود که دایناسورها وابسته به محیط زندگی خود بودند؛ بنابراین وقتی در برابر تغییر شرایط قرار گرفتند، امکان انطباق نداشتند و منقرض شدند.
با بررسی نمونههای متعدد و مشابه در همین زمینه، میتوان نتیجه گرفت که در گستره زندگی، موجودی که انطباق بیشتری با محیط برقرار کند، متکاملتر است. وقتی به انسان میرسیم، رفتار و واکنشهایش بر خلاف حیوانات اراده و آگاهانه است. پس معیار دیگر نه انطباق فیزیکی، بلکه یک انطباق عمیق درونی است که به آن «تقوای رهاییبخش» گفته میشود. یعنی میزان تکامل انسان با این سنجیده میشود که به چه میزان بر جبرهای غریزی درونی خود، مهار زده باشد.
در جامعه هم معیار، رهایی هر چه بیشتر از جبرهای اجتماعی، یعنی استثمار است. پس تقوی، خصیصه رهاییبخش و یگانهساز دارد. تقوا، محور ارتقای فرد و تاریخ است.
ولی مفهوم تقوا و آزادی، هیچوقت جدا از آگاهی نیست. آزاد شدن در مقابل اجبارات، تجهیزات خودش را میخواهد. میبایست آگاه باشیم تا بتوانیم آزاد باشیم.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت سوم: نگاهی به روند تکامل
حال ببینم این بحث وجود، تکامل یا «تبیین جهان» چیست؟ از اینجا آغاز کنیم که خود جهان چیست؟ به محیط اطراف خودمان نگاه کنیم، جهان یعنی همین پدیدههای گسترده شده و متنوعی که میبینیم. کوه، آسمان، افلاک، کهکشان، جنگل، انسان، جامعه و... ؛ جهان مجموعه همین پدیدههاست. البته اینها پدیدههای دیده شدنی هستند. وقتی ما محیط پیرامون خودمان را نگاه میکنیم، در آن چه چیز میبینیم؟ امسال ماه رمضان ما اینجا دور هم نشستهایم. پارسال در این موقع در کجا بودیم؟ آیا امکان داشت ما چنین جلسهای در دانشگاه داشته باشیم؟ نه من زندان بودم، شما هم شاید بعضیها در زندان بودید. چه مسائلی در جامعه ما بود؟ یادتان هست؟ تظاهرات، اعتصابات، مبارزات؛ حتماً تظاهرات عید فطر پارسال را به یاد دارید. از پارسال تا امسال اوضاع چقدر فرق کرده است؟ شاید هر کدام از شما کسانی را میشناختید که الآن در بین ما نیستند. در این مبارزه آنها شهید شدند. در این مدت در جامعه ما، یک رژیم، یک نظام اجتماعی منحط (رژیم شاهنشاهی) مدفون شده و رژیم دیگری جای آن نشسته است.
خوب میبینید که هنوز هم تغییر و حرکت ادامه دارد. جامعه را در نظر بگیرید: گروهها و دستجات مختلف، افراد متفاوت، راههای گوناگون... در هر زمینهای که نگاه کنید میبینید چقدر تغییر و پیشرفت وجود دارد. برای نمونه در زمینه تکنولوژی: مثلاً ماشینهایی که الآن وجود دارند، آیا 10سال پیش هم وجود داشتند؟ نه! به فرهنگ و مسائل فرهنگی نگاه کنید! آیا پیشرفتهای فرهنگی که امروز وجود دارند، 10سال پیش هم در چنین ابعادی وجود داشتند؟ نه، خیلی چیزها تازگی دارند. مسلماً یک روزی بود که هیچ کدام از ما وجود نداشتیم. مثلاً 60سال پیش (که فکر میکنم 60سال زیاد است چون اینجا معمولاً همه جوان هستیم) و یا حتی 40سال پیش، بیشتر ما نبودیم. شما اگر توی خانه آلبوم عکس دارید میتوانید عکسهایتان را کنار هم ردیف کنید. این تصاویر به خوبی تغییرات شما را در این مدت نشان میدهند (البته این تغییرات فقط جنبه ظاهری دارد).
از جامعه بروید طبیعت را نگاه کنید. آنجا هم نظیر همین چیزها وجود دارد. خواه در اجتماع، خواه در طبیعت شاهد تغییر، دگرگونی و حرکت مستمر هستیم. چیزهای بهوجود میآیند، چیزهای از بین میروند. یک روزی ما نبودیم یک روزی پدران ما هم نبودند. همینطور برویم به عقب. روزی بود که اصلاً در روی زمین انسان وجود نداشت. همینطور عقب برویم، به روزی میرسیم که اصلاً هیچ موجود زندهای وجود نداشت. این کره زمین ما بود، ولی هیچ موجود زندهای در آن نبود. یک روزی کره زمین هم نبود، منظومه شمسی ما هم وجود نداشت. شاید 7 - 8 میلیارد سال پیش از منظومه شمسی خبری نبود. عمر زمین را بیش از چهار میلیارد سال تخمین میزنند (به شیوههای علمی). یک روزی از کره زمین خبری نبود باز هم عقبتر برویم، یک روزی کهکشان منظومه شمسی هم وجود نداشت، کهکشانهای دیگری هم نبودند. میرسیم به کجا؟ فرض کنید. میرسیم به حدود 14 میلیارد سال پیش. اسمش را بگذاریم آغاز جهان (شاید تعبیر درستی نباشد). میبینم که چطور چیزهای بهوجود میآیند. علم و دانش هم این را برای ما روشن کرده است که چه پدیدههایی، کی و کجا نبودند، و کی و کجا بهوجود آمدند. ما هم میبینیم که چگونه پدیدههایی دارند از بین میروند. الآن برای نمونه در آسمانها، در کهکشانها و در افلاک، ما شاهد زوال و تلاشی ستارگان هستیم. شاید ستارههای دیگری نیز بهوجود میآیند. خوب میرسیم به حدود 14میلیارد سال پیش. چی بود؟ «آغاز».
آن نقطه، از نقطهنظر علمی هنوز ناشناخته است. روشن نیست آنجا چه بوده. گفتیم نه ستارهها بودند، نه کهکشانها بودند، نه عناصر شیمی بودند. الآن حدود صد و چند عنصر شیمی کشف شده، که تشکیل دهنده ساختمان تمام جهان هستند. پدیدههای مادی را اینها میسازند. اینها هم نبودند. در آن نقطه چه بود؟ البته فرضیات مختلفی هست. مثلاً به تعبیری میگویند ماده بیشکل اولیه بوده، یا اینکه در این بررسی به جایی میرسیم که ممکن است در وضعیتی، اصلاً زمانی و مکانی هم وجود نداشته است. این برای ذهن ما کمی سنگین است که تصور کنیم یک روزی بود که اصلاً روزی نبود، زمانی نبود، مکانی نبود. قبلاً اینطور تصور میشد که زمان و مکان مطلق است و بهطور مستقل وجود دارد و ماده در ظرف زمان و مکان وجود دارد. یعنی زمان و مکان ظرف ماده است؛ ولی تئوری نسبیت ثابت کرد که زمان و مکان از ویژگیهای ماده است. یعنی اینکه اصلاً پیش از اینکه ماده بهوجود بیاید، زمان و مکانی در کار نبوده. در نهجالبلاغه، حضرت علی (ع) تعبیر جالبی دارد. علی (ع) اشاره میکند به تلاشی جهان؛ وقتی هم صحبت از خدا میکند میگوید: «روزی که همه چیز، تمام جهان، هر آنچه که هست از بین میرود ولی خدای لایزال باقی است». در تعبیر دیگری هم که دارد میفرماید: «وقتی که زمان ناپدید شود». یعنی زمان هم دیگر وجود نداشته باشد.
صحبت از آغاز جهان بود. منظور این است که حدود 14 میلیارد سال پیش جهان چگونه است؟ در این زمینه تعبیرهای مختلفی وجود دارد. مثلاً فرض کنید ابر اولیهای بود تشکیل شده از عنصر هیدروژن. (مجموعهای از پروتونها که هسته هیدروژن است)، ساکن و آرام، قسمتی از فضا را اشغال کرده بود. البته دقیقاً معلوم نیست اینطور باشد. فرضیه است. ناگهان اتفاقی میافتد. این ابر اولیه شروع میکند به حرکت کردن، به شکافته شدن. آن بیشکلی اولیه از بین میرود. باز در نهجالبلاغه خطبه اول اشارات و تعابیر بسیار جالبی درباره تکوین جهان دارد، که چگونه جهان شکل گرفت. خب، حرکت آغاز شد: در حدود 14 میلیارد سال پیش چیزهای شروع به شکل گرفتن کردند، مثلاً پارههایی از آن ابر اولیه کنده شدند و در اطراف و اکناف شروع کردند به انتشار و پخش شدن. میلیاردها سال گذشت، در این جریان عناصر شیمی پدید آمدند. کهکشانها شکل گرفت، ستارگان پدید آمد، منظومهها ساخته شد. کهکشانی که منظومه شمسی در آن قرار دارد، کهکشان کوچکی است. در شبهای هوا صاف، وقتی از بالای کوه آسمان را نگاه کنید، انبوهی ستارههای ریز و سفید رنگی را در کنار هم میبینید؛ به این مجموعه میگویند کهکشان راه کعبه، کهکشان راه شیری، کهکشانی که منظومه شمسی ما هم جزیی از آن است. تا کنون پانصد میلیون کهکشان در افق دید تلسکوپها دیده شده است. هر کدام از کهکشانها شاید هزارها و یا حتی میلیونها منظومه یا ستاره را در بر میگیرند.
در ادامه تکوین جهان، در نقطهای منظومه شمسی پدید آمد و در مرحلهای از شکلگیری منظومه شمسی کره کوچکی به نام زمین شکل گرفت. همین زمین خودمان که در دنیای بیکران کهکشانها، قطرهای است در برابر دریا. باز جریان خلقت و تکوین کائنات پیش میرود. بنا بر فرضیهای زمین اول کرهای بود داغ و آتشین، که با سرعت سرسام آوری به دور خودش و به دور خورشید میچرخید. ابتدا آبی نبود. به مرور ابرها در آسمان و زمین پدید آمدند. چطور؟ داستان کاملش در کتابهای مربوط به تکامل نوشته شده است. بسیار داستان شیرینی هم هست، حتماً بخوانید. ابرها پدید آمدند. بارانهای سیلآسا شروع کردند به ریزش بر روی زمین. ولی هنوز به زمین نرسیده در همان فضا تبخیر میشدند و به آسمان بر میگشتند. ولی خوب اینها فضای اطراف زمین را به تدریج خنک کردند. آرام آرام پوسته زمین خشک شد و آبها توانستند در روی زمین جاری شوند، گودالها را پر کنند و دریاها و اقیانوسها را پدید آورند. زمین پوسته سرد و خاموشی پیدا کرد. اما هنوز از حیات خبری نبود، از زندگی خبری نبود، همه چیز مرده بود، ولی پیشرفت و دگرگونی ادامه داشت. خلقت ادامه داشت. پدیدههای نو مرتباً زاده میشدند، مواد آلی پدید میآمدند؛ در حالیکه روزی مواد آلی وجود نداشت، فقط مواد معدنی در روی زمین وجود داشت. با پیدایش مواد آلی زمینه تکوین حیات پدید میآمد. بدین ترتیب نخستین جرثومههای حیاتی بر روزی زمین بهوجود آمد. چطور؟ کجا؟ امروز بهلحاظ علمی تا حدود زیادی توضیح داده شده است. آغاز حیات به 2 میلیارد سال پیش بر میگردد.
خب، پدیدههای حیاتی بهوجود میآیند. از پستترین گیاهان تا انسان. اول جهان گیاهان پدید آمد. بعد نوبت به دنیای حیوانات رسید. حیوانات هم یکباره بهوجود نیامدند، به تدریج در طول جریان تکامل بهوجود آمدند. از خزندگان و پرندگان تا پستانداران. در پایان این خط، انسان پدید آمد.
این خود داستانی طولانی دارد که در بحث انسان اشارهیی به آن خواهیم کرد. ضمن صدها هزار سال، انسان اشکال ابتدایی و اولیه را طی کرد تا شکل بگیرد، ساخته شود، پرداخته شود، تا بشود انسان امروزی. از تاریخ ظهور انسان امروزی بیش از 15 تا 20هزار سال نگذشته است. جوامع انسانی و اجتماعات انسانی پدید آمدند؛ البته در اشکال ابتدایی و اولیه. جوامعی که بعدها رشد کردند و اشکال جدید به خود گرفتند. حال انسان شروع به تسخیر جهان کرد. ابزار ساخت، جهان را شناخت و در تمامی زمینهها شروع به پیشرفت کرد. تاریخ انسان را میشود مطالعه کرد. تاریخ جوامع انسانی را میشود مطالعه کرد که چه سیری داشته، و چه دگرگونیهایی را پشت سر گذاشته، تا اینکه به نقطه فعلی رسیده است. تاریخ انسان مشحون از جنگ و جدالها، از فرعونها و نمرودها، و متقابلاً ابراهیم ها و محمدها است. پیشرفت را در هر زمینه میشود دید.
به این جریان، از آن آغاز تا به امروز، جریان تکامل میگویند. جریانی که مسلماً به پایان هم نرسیده است و ادامه خواهد داشت. مسلماً یک روزی آفتاب تیره خواهد شد؛ این شاید در 100سال، 200سال پیش امر غریبی بود، قابل باور نبود؛ ولی امروز کاملاً روشن است و از نظر علمی هم قابل پیشبینیست. مانند آن را در کهکشانها زیاد میبینیم. «اذا الشمس کورت». ببینید قرآن در 14 سده پیش اینها را تصویر کرده، «اذا النجوم انکدرت»... «اذا السماء انشقت»... «آفتاب در هم پیچیده میشود، ستارگان تیره میشوند و آسمان شکافته میشود». به تعبیرهای مختلف و در موارد متعدد، وضعیتی که بهوجود خواهد آمد در قرآن تصویر شده است.
گفتیم این جریان را میگویند جریان تکامل. چنین جریانی طبعاً دارای ویژگیها و قواعدی است. این قواعد و خصوصیات در کتبی که در زمینه تکامل نوشته شده، بیان گردیده است.
ادامه دارد...
این مجموعه، گزارشی چند از تعدادی از مجاهدین است که سالها در شکنجهگاههای دیکتاتوری آخوندی، بهسر بردهاند. گزارشهایی از رمضان در زندان.
مشغول آمادهسازی مراسم عید فطر بودیم. همه کارها باید در خفا انجام میشد.
ساعت 8صبح، با صدای عربدهیی 8پاسدار وارد بند شدند. داود لشکری فرمان جدید را صادر کرد:
- تا دو دقیقه دیگه هیچکس اینجا نباشه. همه چشمبند، زیرهشت.
بلافاصله کاغذها و وسایل ممنوعه! را در حضور پاسدارانی که دائماً در سلولها سرک میکشیدند، مخفی، نابود یا جاسازی کردیم. 10دقیقه بعد همه در راهرو طبقه پایین به فاصله دو متر از هم، رو به دیوار ایستادیم. صدای لشکری دوباره در گوشمان پیچید:
- خوب گوش کنین. اینجا هر کی تکون بخوره زیرپام له و لوردهش میکنم. هرکی دس به چشمبندش بزنه همون دسشو میشکنم. بدون اینکه زیاد تکون بخورین، اول لباسهاتونو در بیارین بذارین جلو پاتون، بعد هم دستا به دیوار، پاها باز. زود باشین. 2دقه دیگه هر کی لباس تنش باشه کبودش میکنم…
تقرییاً هیچکس هیچ کاغذ یا نوشتهیی همراهش نبود. میدانستیم هدف چک و بازرسی دقیق بند و وسایلمان است. 2اکیپ از دو طرف مشغول گشتن وسایل شدند. داود لشکری، علیغول، گیرممد، ربات و… پشت سرمان با کابل و شلاق و چوب قدم میزدند. ضمن در آوردن لباس متوجه عکس کوچک ”ابوجهاد ”، که از روزنامه بریده بودم، در جیب پیراهنم شدم. از زیر چشمبند نگاهی به اطراف کردم، عکس کوچک را لای انگشت شست و کف دست راستم گذاشتم. دنبال فرصتی برای بلعیدنش بودم که ضربهیی بر پشتم فرود آمد:
- کثافت… مگه حاجآقا نگفت یه دقه بیشتر وقت ندارین؟ …
اکیپ بازرسی از سمت راست نزدیک میشد. عکس هنوز زیر شستم به دیوار چسبیده بود. اکیپ نزدیکتر شد. همه درزها و جاسازی لباسها را میگشتند. یاد عدد و کلمهیی افتادم که با خودکار قرمز پشت عکس نوشته بودم. اکیپ دونفره بازرسی باز هم نزدیکتر شد و کاغذ زیر شستم عرق کرده بود. اگر در حال بلعیدن میدیدند، جرم و مجازاتش بیشتر بود. صدای کابل که انگار بر دیوار میخورد و لحظهیی بعد، شکستن چوبی بر تن که از سمت چپ میآمد، تردید و نگرانیام را بالا برد. یکی دو دقیقه بیشتر نمانده بود. 2پاسدار سمتراست به جراحی لباسهای نفر کناری نشسته بودند و ربات پشت سرم بود. با 2سرفه مصنوعی و ناشیانه، تکانی خوردم و در سومی بهبهانه بهداشتی دستانم را مقابل دهانم گرفته تلاش کردم با تکاندادن انگشت شست، عکس و نوشته را وارد حلقم کنم. انگار کاغذ به دستم چسپیده بود و تکان نمیخورد. دوباره سرفه کردم. اینبار با کمک زبان و انگشت وارد دهانم شد. هنوز کاغذ زیر زبانم بود که ضربهیی جدید وارد شد. تکان نخوردم. زوزه و تهدید، با ضرباتی که مثل کابل سفت و مثل آهن سخت بود شروع شد:
- سگمنافق با دست چه علامتی دادی؟ چی گفتی به بغلی؟ …
فهمیدم متوجه نشدند. هیچ جوابی ندادم و با بیاعتنایی تحمل کردم. بازرسی شروع شد. هنوز کاغذ زیر زبانم بود. اگر حرف میزدم امکان داشت خارج شود و اگر میبلعیدم میدیدند. لحظهیی از زیر چشمبند نگاهشان کردم.
وقتی حسابی مشغول بودند و خبری از ربات و گیرممد هم در پشت نبود، کاغذ را از دهلیز تنگ حلق و حنجرهام عبور دادم.
حوالی ظهر وارد بند شدیم. همهچیز زیرورو شده بود. قفسهها شکسته، لباسها و بقیه وسایل هر یکی گوشهیی افتاده بود. غبار نفرت و غارت و سنگدلی از در و دیوار سلولها فرو میریخت و چشمها در جستجوی اشیا و دستنوشتههای ممنوع! بههم میسایید. اغلب جاسازیها دست نخورده و سالم بود. رقاصان و سگان دستآموز به همهچیز (غیر از آنچه دنبالش بودند) بو کشیده و ساطور نگاهشان هیچ استخوانی نیافت. یکی دو ساعت بعد معلوم شد غیر از چند کتاب دستنویس، یک آرشیو روزنامه، مقداری تیغ و ابزار ممنوعه! چیزی عایدشان نشده است. در بند2 هم هیچ دستنوشته یا گزارشی که راه به ارتباطات و روابط درونیمان میبرد پیدا نکردند.
تصمیم گرفتیم با تهاجمی گسترده و اعتراض عمومی، مانع پیشروی و تخریبشان شویم. بایستی پیه هر فشار و آزاری را به تن میمالیدیم.
مولانا گفته بود هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. این مجموعه هفت نوشتار با نام «اندر خم آن کوچه» نیز گزارشی است از قصد سفر به «آن کوچه» ؛ با دریافتهایی از رازهای رهپویی در مسیر عشق و عرفان.
منزل اول:
آغاز
اندر خم آن کوچه، دنیای پر از رازیست
هر چیز که آنجا هست، در نغمه و آوازیست
باز گاه عرفان رسید و یاری پیغام داد که برای سفر آماده شو. پرسیدم این بار مقصدمان کجاست؟
گفت، تا خم یک کوچه! دریافتم که هفت شهر عشق را میگوید. پرسیدم چرا هر هفت شهرش را به یک سفر دیدار نکنیم؟ پاسخ آمد که:
هر خم یک کوچهاش شهریست خود
جوی هر کویش یکی بحریست خود
خشت خشتش هر یکی یک وادی است
شبنم و عطر گلش نهریست خود
از شوق سفری چنین شگفت، دست بهکار مهیا شدن خود گشتم. در برابر آئینه به «بودن» خویش نگریستم، اما به حیرت تمام، در آن هیچ نیافتم.
آینه! برگو که پس من چیستم؟
بودنم کو از چه پیدا نیستم؟
از چه من هیچم، هویدا نیستم؟
آیینه گفت:
خویش خود گم کردهای پیدا کنش
باز خوانش! پیش ما رسوا کنش!
گفتم چگونه؟ گفت: اگر خواهی که خود را در آیینه ببینی نخست، باید آنچه را که پیش ازین بودی بخوانی! بازگشتم، سرگردان در بودن خویش،
چه بودم من؟ که بودم من، کجایم؟
چرا با آینه نا آشنایم؟
چه کرده ستم در این هستی در این دهر
که جزو نیستانم من در این شهر
بهحق دریافتم چیزی نبودم
که گویم جزوی از شهر وجودم
دیگربار، به نزد آیینه باز گشتم و آیینه گفت: ها! بخوان! که چه بودی! گفتم:
گردی سرگردان،
که به هر بادی به سویی میرفت.
به هر سویی به هر کویی به هرجا
تعلق بسته در چیزی فریبا
گفت: تو خاک بودی یا جانی داشتی؟
گفتم: جانی که جانی نبود
گـفت: چگونه جان دادی؟
و من به باد اشاره کردم.
گفت: اکنون چه میخواهی
گفتم: نامم
گفت: همین اشراف به خویشتنت برای آغاز کافیست. بازگرد و پای در سفر نه، که در این میلاد، نام را در پایان بر خویش میگذارند.
و فردا، روز حرکت بود...
ادامه دارد...
یکی از واجبات مناسک حج قربانی است. این سنت بهجا مانده از آزمایشی بود، که حضرت ابراهیم (ع) به آن آزموده شد. آزمایشی که بر اساس آن، ابراهیم (ع) به فرمان خدا مأمور شد که فرزند برومندش، اسماعیل را قربانی کند.
اما فلسفه قربانی چیست؟ مسیر تکامل همواره راهش را با درگیری و مبارزه باز کرده است، تا پدیدههای تطبیق پذیر، پیروز شوند. ولی آیا موفقیت پدیدههای نو و تطبیق پذیر، آسان به دست میآید؟ نه!
سنت آفرینش این است که «نو» همیشه از میان درگیری، همیشه از میان قربانی و قیمت دادن پیروز بشود. تا شایستگی، صلاحیت و اصالت خودش را در نبرد اضداد، به اثبات برساند. به این ترتیب است که صلاحیت بقاء، احراز میکند؛ چرا که با پرداخت قیمت و از دل حل تضاد به دست آمده است.
در غیراین صورت توفان انتخاب اصلح، محو و نابودش خواهد کرد. به قول قرآن «انّ الأرض یرثها عبادی الصّالحون»، «زمین را بندگان صالح به ارث میبرند».
طی همین جریان است که انسانها، احزاب، سازمانهای درست و اصولی ساخته و آبدیده میشوند. بنابراین ضربه خوردن و قربانی دادن امر ناگواری هم نیست! هر ضربه و هر شکست، اگر که با آن درست برخورد بشود، دریچهای است به سوی مراحل بالاتر و پیروزی. چرا که تکامل، راه خودش را از میان نبرد اضداد باز کرده است.
اضداد، تضادها و درگیریها، تا مدتی میتوانند خاموش باشند، ولی حتماً به تعارض میرسند. آن وقت است که حل این تضاد متعارض شده، به قربانی نیاز دارد! چرا که تکامل همیشه با جهش و انقلاب همراه بوده است.
تغییرات انقلابی، رنجها و قربانیهای ویژه خودش را میطلبد. یعنی باید قیمت آن را هر چه هست پرداخت، باید فدیه داد. شکوه و عظمت تکامل نیز در همین جاست. این حماسه واقعی و بسیار متعالی و شکوهمند آفرینش است! چرا؟ برای اینکه پدیده «نو» همواره با قربانی به دست آمده است. پیروزی نیز همچین.
برای همین از قربانی دادن نباید هراسید. مگر اوج مراسم حج، به قربانی ختم نمیشود؟ هر کس میخواهد از خانه خدا عبور کند، این عبور لازمهاش قربانی است. منهای این، رمز در کعبه باز نخواهد شد. پس در یک کلام، قربانی رمز تکامل است.
دراین روز، مردم تهران علیه دیکتاتوری سلطنتی دست به قیامی گسترده زدند که نقطه عطفی در تاریخ ایران محسوب میشود. در اواخر دهه ۳۰، شاه زیر فشار آمریکا برای انجام رفرم و اصلاحات در ایران قرار داشت. این فشار منجر به بروز یک فضای نسبتا باز سیاسی شد و جریانهای مختلف سیاسی که پس از کودتای ۲۸مرداد سرکوب شده بودند، مجال فعالیت پیدا کردند. از یک سو دانشگاهها کانون مبارزات آزادیخواهانه و مطالبات ترقیخواهانه مردم شده بود و نیروهای مترقی اصلاحات مورد ادعای شاه را فاقد خصلت میهنی دانسته و بههیچوجه پاسخگوی نیاز مردم ایران نمیدیدند. از سوی دیگر آخوندهایی همچون خمینی از موضع ارتجاعی بهخصوص در مخالفت با حق رأی زنان و مشارکتشان در انجمنهای ایالتی و ولایتی بهمخالفت برخاستند. تلاقی مخالفت با شاه از مواضع مختلف، به افزایش حرکتهای اعتراضی جامعه انجامید. اوج اعتراضات مردمی در ۱۵خرداد سال ۴۲ صورت گرفت که با سرکوب خونین و وحشیانه پلیس و گارد شاه مواجه شد و تعداد زیادی از مردم کشته، مجروح و دستگیر شدند. شدت سرکوب بهحدی بود که کلیه جریانات سنتی سیاسی از تداوم مبارزه مأیوس شده و با تشدید سرکوب و اختناق مجددا ذوب و به خارج از صحنه مبارزه رانده شدند. در یک چنین فضای یأسآلودی بود که محمد حنیفنژاد، اصغر بدیعزادگان و سعید محسن به جمعبندی از مبارزات گذشته مردم ایران پرداختند. ۱۵خرداد را گورستان رفرمیسم و نقطه پایان مبارزات اصلاح طلبانه در ایران نامیدند و نداشتن رهبری ذیصلاح، تشکیلات انقلابی، مبارزان حرفهیی و ایدئولوژی راهنمای عمل را بهعنوان محورهای اصلی شکست مبارزات مردم ایران در گذشته ارزیابی کردند. حنیفنژاد سپس با کمک دو یار دیگر خود به بنیانگذاری سازمان مجاهدین خلق ایران همت گمارد و طرحی نوین در فلک اجتماعی و سیاسی ایرانزمین درافکند.
روز اول یا دوم ماه رمضان بود که محل اختفای «محمدآقا» محاصره شد. در آن خانه تیمی، «محمدآقا»، رسول مشکینفام و من با چند نفر دیگر دستگیر شدیم. بعد از سحری و نماز صبح بود که ساواک به داخل خانه ریخت. قبل از اینکه دشمن وارد شود، ما فقط فرصت کرده بودیم که مدارک داخل اتاق را از بین ببریم. وقتی که ساواکیها بهصورت چند نفری بهداخل اتاق ریختند و «محمدآقا» دستگیر شد. از همان لحظه اول دست و پایش را بستند و کتک زدند و شکنجه شروع شد. ساواک میدانست که همه اطلاعات و امکانات و هر چیزی که مربوط به سازمان بوده، نزد محمد حنیفنژاد است. به همین دلیل همه شکنجهها و فشارها پس از دستگیریش روی او متمرکز شده بود. یعنی از صبح تا شب در تمامی ساعتها او زیر شکنجه بود و رد افراد، سلاحها و امکانات سازمان و همه اطلاعاتی را که داشت از او میخواستند. با آنهمه فشار شکنجه در آن شرایط، من شاهد چنان روحیهیی در او بودم که گویی اصلاً دستگیر نشده، یا انگار نه انگار که زیر شکنجه است، درست مثل اینکه در بیرون است، عجیب بود که خودش را در آزادی عمل میدید و محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش تأثیری نگذاشته بود و او کارهای سازمان را دنبال میکرد. از خط دادن برای برخورد در زندان؛ تا حل و فصل این مسأله که هرکس در دادگاه چه دفاعی بکند و پیغام دادن به خارج زندان که بچههای بیرون خودشان را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند و… کسی که در این مدت بیشترین کمککار محمدآقا بود و از همان روز اول دستگیرشدن محمد تلاش کرد تا از هر طریق، و با پذیرش هر ریسک، با او رابطه برقرار کند «مسعود» بود. از همان روز اول تلاش کرد که پیغام برساند و پیغام بگیرد و روز و شب طرح و نقشه داشت تا بهطریقی با او ملاقات کند و موفق هم شد و این کار را انجام داد. در همین رابطه و از طریق نامههایی که «مسعود» برای «محمدآقا» میفرستاد و جوابهایی که برمیگشت، رسالت و مسئولیت هدایت مجاهدین از حنیف به مسعود رسید. زبانم از بیان محتوا و کیفیت آن رابطه عاشقانهیی که مسعود بهخاطرش سختترین شکنجهها را تحمل کرد و بیشترین بها را پرداخت، قاصر است. فقط میتوانم بگویم که چنین اوجی از رابطه دو انسان را وقتی توانستم اندکی فهم کنم که در پرتو انقلاب مریم با تعریف جدیدی از کمال انسانی آشنا شدم، تا آنجا که من سعادت فهمش را داشتم: انسان موجودی است انتخابگر، که در اوج آگاهی و رهایی و تکامل خودش، رهبری عقیدتی انتخاب میکند و خودش را از سر نیاز و عاشقانه بهاو میسپارد.
سال1342 یا 43 مجاهد شهید نبیالله معظمی در جهرم با سعید آشنا شده و از همان طریق هم به عضویت سازمان درآمده بود و سرانجام در سال 61 به دست پاسداران خمینی بهشهادت رسید. او تعریف میکرد:
سعید ظرف مدت کوتاهی در دل مردم جهرم جای گرفت. همه او را دوست داشتند و از کارهایش و از کمکهایش به محرومین و نیازمندان، صحبت میکردند. یکروز از کوچهیی عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانه پیرمردی پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیه چاه کمک میکند. رفتم جلو و خداقوتی گفتم و ایستادم به تماشا. او مهندس بود و برای من در آن زمان این کار کمی عجیب مینمود. چند دقیقه بعد پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همینجایش هم ما شرمنده شمائیم. ولی سعید آنقدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت من به داخل چاه رفت. این حرکت سعید مرا تکان داد و از همان لحظه تصمیم گرفتم به راهی که در مقابلم نهاده بود پا بگذارم و دنبالش بروم. هر چه بادا باد!
با درود به حنیف کبیر، حنیف راهگشا و بنیانگذار و یاران وفادارش؛ شهیدان بنیانگذار سعید محسن و اصغر بدیع زادگان و دو عضو مرکزیت سازمان، مجاهدان شهید محمود عسکری زاده و رسول مشکین فام؛ الگوهای نخستین فدا و صداقت و پایداری و صلابت؛ پیشتازانی که به قول پدر طالقانی ”راه جهاد را گشودند“ ، پیشگامانی که در شام تیره آن روزگار «مشعل» ها را برافروختند و «امید تاریخ فردا» شدند، مجاهدانی که «غبار از رخ دین زدودند» و از «توحید و از نوک پیکان رزم»، «ره انقلابی نوین را گشودند» و رودرروی جباران حاکم و مرتجعان دین فروش، این پیام را به ارمغان آوردند که مرزبندی حقیقی نه بین «بی خدا» و «باخدا» به گونهیی صوری، بلکه بین استثمار شونده و استتثمار کننده در صحنه عمل اجتماعی و سیاسی ترسیم میشود. و عاقبت نیز در سحرگاهان 4خرداد 51، با خون سرخشان که توسط دژخیمان دیکتاتوری شاه بر زمین ریخته شد، حقانیت عقیده و آرمان خود را مهر کردند.
واقعیت این است که اهمیت فدای بزرگ آنان را وقتی میتوان خوب فهمید، که تا اندازهیی به فضای سیاسی آن موقع ایران اشراف داشته باشیم. دورانی که بعد از خیانتهای حزب توده به مصدق در سال 1332، فضا آکنده از یأس و ناامیدی و بیعملی بود. روزهای سختی که مردم و بهویژه روشنفکران علاوه بر معضل مشخص نبودن راه، با مشکل مهمتری روبهرو بودند و از فقدان نور امید، گرمای فدا و مایه گذاشتن و شکافتن راه با پرداخت بهای آن رنج میبردند.
بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، بهخصوص شخص محمد حنیفنژاد، علاوه بر اینکه در سال 44 راه را باز کردند و با نشاندادن راه نبرد انقلابی، بنبست را شکستند، پس از دستگیریشان در سال 1350 نیز رسالت خود را دیگر در این میدیدند که خون خود را بهعنوان تضمین پیروزی فدیه این راه نمایند. این حقیقتی بود که آنها بهروشنی آن را بیان میکردند. این موضع بسیار مهمی بود که بنیانگذاران سازمان و بهطور خاص حنیف کبیر روی آن تأکید ویژهیی داشتند. حرفشان این بود که تضمین گشوده شدن راه، راه نبرد انقلابی و سازمان یافته، فدا و شهادت خود آنهاست. آری شهادت و از دست دادن بنیانگذاران سازمان که یک سرمایه ملی و میهنی برای تمام مردم ایران بودند، بهرغم اینکه برای مقاومت مردم ایران بسیار سنگین بود، اما بهدلیل آن که بذر یک مبارزه انقلابی را زیر پرچم اسلام انقلابی کاشت، بسیار گرانقدر است. اسلامی که مرتجعان طی یک تاریخ به آن خیانت کرده و آن را به انحرافش کشیده بودند. به همین جهت 4خرداد که در حقیقت مسیر حوادث آن توسط خود بنیانگذاران رقم زده شد، یک راهگشایی بسیار باشکوه در تاریخ مردم ما بود. اهمیت تاریخساز این مسأله را فقط میتوان با بازگشت (ولو چند لحظه) به آن روزگار و یادآوری فضای یأس آلودی که بر مردم ایران و بهخصوص روشنفکران حاکم بود، درک کرد و بنبست شکنی این ذبح عظیم را نیز فهمید.
بدین ترتیب 4خرداد در تاریخ ایران به یک سرفصل، به یک روز مرزبندی تاریخی تبدیل شد.
خانم مریم رجوی رئیسجمهور برگزیدهی مقاومت تصریحا 4خرداد را سرفصلی خواندهاند که مرز دو ایدئولوژی، دو اسلام و دو دنیای متفاوت در رهبری مبارزات مردمی را ترسیم کرده است:
«مرز بین اسلام شاه و شیخ و دیگر اسلامهای استثماری با اسلام مجاهدین که از زمین تا آسمان تفاوت دارد».
و راستی که مجاهدین درگذر بیش از 4 دهه پس از شهادت بنیانگذاران، ماندگاری و سرفرازی سازمانشان را در جوشش همان خون میبینند. در زندگی و رویکرد بنیانگذاران سازمان و بهخصوص آخرین اوج آن در حماسه 4خرداد، چیزی جز نور و یقین و ایمان به پیروزی و افق روشن آینده دیده نمیشود.
حنیفنژاد در آخرین پیامش به مجاهدین و نسلهای آینده گفت:
«روزگاری بود که گروه شما، که ما آن را بنیاد گذاشتیم، هیچ نداشت، فی الواقع هیچ، اما به تدریج بر امکانات و قدرت ما افزوده شد پس دل قوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به این حد رسانده، قادر است ما را حفظ کند و در کنف حمایت خود گیرد و از هیچ فیضی ما را محروم ندارد و به اذن خودش باز هم بالاتر و بالاتر از اینها برساند. لیکن ادامه راه خدا هشیاری میخواهد، صداقت و احساس مسئولیت میخواهد»
در کتاب «تاریخ سیاسی 25ساله ایران»، خاطرهیی درباره صبح خونین 4خرداد بهنقل از یکی از «فعالین نهضت مقاومت ملی ایران و عضو شورای مرکزی جبهه ملی دوم» نقل شده که بسیار تکاندهنده است. این شخصیت در خرداد1351 در قزل قلعه زندانی بوده است. گروهبان ساقی، رئیس وقت زندان که از شکنجهگران به نام و قدیمی ساواک بود جریان اعدام حنیفنژاد را برای وی نقل کرده که عینا در کتاب آمده است:
«صبح روز 4خرداد 1351 گروهبان ساقی به سلول من آمد. رنگ پریده و عصبی مینمود. احوالش را پرسیدم، گفت: امروز شاهد منظرهیی بودم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حدود ساعت 4 صبح قرار بود حکم اعدام درباره حنیفنژاد و دوستانش اجرا شود. من هم ناظر واقعه بودم، هنگامی که به اتفاق یکی دیگر از مأموران زندان به سلول او رفتیم تا او را برای اجرای مراسم اعدام به میدان تیر چیتگر ببریم، حنیفنژاد بیدار بود. همین که ما را دید گفت: میدانم برای چه آمدهاید. آنگاه رو به قبله ایستاد و با تلاوت آیاتی از قرآن، دستها را بالا برد و گفت: خدایا، شاکرم به درگاهت. این توفیق را نصیبم کردی که در راه آرمانم شهید شوم سپس همراه ما به راه افتاد. پس از انجام مراسم مذهبی، در حضور قاضی عسگر، او را به طرف میدان تیر حرکت دادیم. در طول راه تکبیرگویان، شکرگذاری میکرد و تا لحظه تیرباران بدین کار ادامه داد، گویی به عروسی میرفت!» (1)
به این ترتیب صبحگاه 4خرداد 1351 با خون کسی رنگین شد که تاریخ میهنش را ورق زد. او به راستی خورشید ماندگار میهنش بود و خونش بدون شک سنگینترین بهایی است که مجاهدین در مسیر تحقق و اثبات آرمانشان دادهاند. رهبر مقاومت مسعود رجوی در مراسم بزرگداشت 4خرداد (سال 1373) در همین باره گفته است: «پس از سه دهه، آدم خوب میتواند ببیند که این بنیانگذاران سازمان، از لحاظ عنصر انقلابی و ضداستثماری خیلی مایهدار و خیلی جگردار بودند. از قدم و نفسشان، ایمان میبارید. محصوصاً محمد حنیف، که در آن روزگاری که کسی با این چیزها کاری نداشت، چنین توانمندی و ظرفیتی داشت، اگر چه مشیت این بود و شاید هم از بزرگی و نقش و رسالتشان بود، که روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را ندیدند و در سرفصلی بهشهادت رسیدند که هنوز چیزی تعیین تکلیف نشده بود و همان سازمان مجاهدینی هم که قرار بود باشد، ضربه خورده بود. با این حال آنها خورشیدی را در افق میدیدند.
شاید هم که من معکوس میگویم و در حقیقت بهخاطر همان خونها بود که از قضا مجاهدین آن روزگار، مجاهدین شدند. بهخاطر همان خونها و نفسها بود که چیزی چرخید. شاید هم چون ما در حالت غفلت و عدم آمادگی ضربه خورده بودیم، اگر آن بها، آن قیمت و آن خونها، محصوصاً خون خود محمد آقا نبود، موضوع فرق میکرد. آن موقع، قدر و قیمتش شناخته شده نبود، همه چیز و همه کس مادون این بودند که اصلاً این چیزها فهم و درک شود. امروز نسل ما این موهبت را دارد که بعد از 30سال و بعد از صدهزار شهید، ارزشی مثل «مریم» را فهم بکند
در مثل ـ و نه در قیاس ـ اگر امام حسین و عاشورایی نبود، خیلی ارزشها مکتوم میماند و کسی نمیفهمید که حسین کیست. چیزی نبود! حتی برای اینکه خودش فهم بشود، باید خودش نثار میشد. این خیلی سنگین است، ولی اصلاً امام حسین یعنی همین دیگر! شکستن بنبست یعنی همین! از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین! و خون حنیف سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند.
در 28سال گذشته، در مقاطع و وقایع و لحظات مختلف، بارها و بارها به این فکر افتادم که راستی اگر بنیانگذار کبیرمان نبود، من خودم در کجا بودم؟ جواب هم برایم روشن است که در هیچ کجا. یعنی که هرگز راه یافته و هدایت شده نمیبودم. این جاست که با تمام وجود به روان پرفتوح او درود میفرستم و از خدا میخواهم که بر شأن و مراتبش بیفزاید»
یک بار دیگر در سالروز شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، با درود بر ارواح طیبه آنان و با تأسی به سنت جبرشکن، رزمنده و شکافنده مجاهد خلق که آن پیشتازان بنیان گذاشتند، با آنان تجدید عهد میکنیم و بر قیام خود برای تحقق راه و آرمان پرشکوه مجاهد خلق پیمان میبندیم.
سلام بر آنان و بر تبار عقیدتیشان، درود، درود، درود.
مجاهدین در ایران، نخستین گروه سیاسی مسلمانی بودند که 60سال پس از انقلاب مشروطه، در پی سلسله شکستهای این انقلاب که پیاپی مقهور ارتجاع و دیکتاتوری میشد، به مبارزه انقلابی و علمی و مکتبی روی آوردند. محمد حنیف بنیانگذار مجاهدین از این جا آغاز کرد. در سال 1344، مبارزه مکتبی مترادف همان مبارزه تئوریک و ایدئولوژیک بود. بگذریم که کلمه مکتب را هم بعداً خمینی مانند بسیاری کلمات دیگر از مجاهدین دزدید و لوث و ذبح کرد.
من در اردیبهشت 1346 به عضویت مجاهدین که در آن زمان هیچ نامی نداشتند و در محاورات، در مورد خودشان فقط از کلمه «سازمان» استفاده میکردند، درآمدم. دوستی داشتم به نام حسین روحانی که در دانشکده کشاورزی کرج درس میخواند. او هم در تهران و هم در مشهد به من سر میزد و گاه هر دو در یک محفل سیاسی و مذهبی آن روزگار که از دانشجویان و دانشآموزان مبارز در شبهای جمعه تشکیل میشد، شرکت میکردیم.
بعدها فهمیدم که او قصد عضوگیری مرا داشته و از مدتی قبل بهعنوان «رابط» عمل میکرده است. البته من نمیدانستم بهدنبال چیست چون گاهی وقتها سؤالات خیلی ریزی از من میکرد یا به خانهمان میآمد تا خوب مرا بشناسد.
در آن زمان محافل گوناگونی در همه جای ایران از جمله شهر مشهد وجود داشت. قبل از عضویت در مجاهدین، عمده وقت ما در همین محافل یا به خواندن کتابهای مختلف میگذشت. منظورم اساساً محافل روشنفکریست که مضمون مشترک همه آنها مخالفت با حکومت و دیکتاتوری شاه بود.
از سال 42 و 43 در کانون نشر حقایق اسلامی (که آقای محمد تقی شریعتی پدر دکتر علی شریعتی آن را اداره میکرد)، با شهدای بزرگ فدایی، مسعود احمد زاده و امیر پرویز پویان آشنا شده بودم و تقریباً هم دوره بودیم. پویان در دبیرستان فیوضات تحصیل میکرد که دیوار به دیوار دبیرستان ما (دبیرستان شاهرضا) بود. بعدها مسعود احمد زاده و پویان قهرمانان خلق و پرچمداران پیشتاز سازمان چریکهای فدایی شدند.
دوستی ما تا اواخر سال 1348 در زمان دانشجویی در دانشگاه تهران ادامه پیدا کرد. ساعتها قدم میزدیم و بحث و گفتگو میکردیم و گاهی هم بحث را در چایخانه دانشکده علوم ادامه میدادیم. فدایی بزرگ مسعود احمد زاده دانشجوی ریاضی در دانشکده علوم بود. بعد از سال 48 دیگر یکدیگر را ندیدیم. بهنظرم اشتغالات طرفین در سازمانهایشان فرصتی برای اینکار باقی نمیگذاشت. آخرین بار مسعود احمدزاده را در اواخر سال 1350 در مینیبوسی دیدم که مشترکاً ما و او را از سلولهای اوین با دستهای بسته به دادرسی ارتش برای محاکمه میبرد. دیدم که همچنان فکور و سرفراز در ردیف اول نشسته و در محاصره مأموران ساواک فقط میتوانستیم با نگاه و تکان دادن سر با هم صحبت کنیم…
جوانان مبارز آن روزگار، در نخستین سالهای دهه 40 بهراستی تشنهکام مبارزه انقلابی بودند. تشنهکام سرنگون کردن رژیم شاه بودند. از سالهای 1335 تا 1345 وقایع زیادی در ایران و جهان اتفاق افتاده بود. جنگ سوئز و پیروزی جمال عبدالناصر، انقلاب الجزایر، کودتای عبدالکریم قاسم و واژگونی سلطنت در عراق، انقلاب کوبا و ویتنام و نهضتهای آزادیبخش از آمریکای لاتین تا آفریقا، هر یک تاثیرات خود را در بیداری و برانگیختگی نسل بعد از مصدق در ایران داشتند. رژیم شاه هم جز در روزهای 28مرداد که میخواست شکست مصدق را یادآوری کند، اصولاً خوش نداشت اسمی از مصدق ببرد تا نسل ما چیزی از مصدق نداند. سیاست روز به فراموشی سپردن مصدق بود.
یک روز که پدرم درخانه نبود من پوشه اوراق و اسناد اختصاصی او را که دور از دسترس ما در بالاترین طبقه قفسه کتابهایش البته پشت کتابها میگذاشت و کنجکاوی مرا جلب کرده بود، با استفاده از یک چارپایه که زیر پایم گذاشتم، برداشتم. توی این پوشه انواع و اقسام نامهها بود که یکی از آنها خیلی توجه مرا جلب کرد. تاریخش فروردین سال 1331 یا 1332 بود. یک کارت به امضای دکتر محمد مصدق بود که در آن از اینکه پدرم 50 تومان پول خرید لباس عید برادران بزرگتر مرا برای مصدق فرستاده، تقدیر و تشکر کرده بود و اولش هم نوشته بود: نامه گرامی عزّ وصول بخشید…
از دیدن این کارت و مفاد آن مثل برق گرفتهها شده بودم و انگار به راز بسیار مهمی پی برده باشم، در پوست نمیگنجیدم اما این دستبرد زدن به پوشه اختصاصی پدرم را هیچوقت از ترس جرأت نکردم به خودش بگویم!
منظورم از نقل این خاطرات برای شما این است که فضای بچههای آن روزگار را دریابید که دربهدر دنبال یک چیزی میگشتند که خودشان هم نمیدانستند چیست؟ ولی گمشدهیی داشتند که بعدها فهمیدم اسمش ایران و آزادی است.
شهید بزرگوار خودمان منصور بازرگان، برادر بزرگتری بهنام ناصر داشت که بعد از وقایع 15خرداد 42 از تهران برگشته بود و برای ما گفتنی زیاد داشت. از طریق او فهمیدم که یک مهندس بازرگان هست که مخالف رژیم است و یک آیتالله طالقانی، که ارادتمند هر دوی آنها شدم. خودم هم نمیدانم به چه دلیل از آن روز به خودم رده عضویت در نهضت آزادی ایران دادم! بعد هم عکسها و جزوات آنها را پیدا کردم و مخفیانه در دبیرستانها به طرق مختلف پخش میکردم تا روزی که رئیس دبیرستان بو برد و گوشم را کشید.
وقتی در سال 43 دکتر شریعتی از فرانسه برگشت، نمیدانید که برای ما چه ارمغانی بود و ساعتها و ساعتها پای صحبت او مینشستیم. از دبیرستان در میرفتم و خودم را بهعنوان مستمع آزاد به کلاسهای درس شریعتی در دانشکده ادبیات در مشهد میرساندم. اما باز هم یک چیز کم بود که بعدها فهمیدم اسمش سازمان و تشکیلات است.
خانه شاعر، نعمت میرزازاده (م. آزرم) که شهرت سراسری پیدا کرد، در کوچه یدالله شهر مشهد، یکی دیگر از محافل دائمی ما در آن زمان بود. همه زحمات پذیرایی این خانه هم از شب تا صبح بهعهده «رؤیا خانم» همسر مرحوم او بود. «رؤیا خانم» در همان حال درس هم میخواند تا دوره متوسطه را تمام کند و من در حالیکه خودم مشغول آمادگی برای کنکور ورود و به دانشگاه بودم به خواست شاعر، به ایشان ریاضیات دبیرستانی درس میدادم.
شاعر نامدار، اسماعیل خویی را هم اولین بار در همین سالها که تاریخ آن یادم نیست، درخانه میرزا زاده دیدم. تازه دکترای فلسفهاش را از انگلستان گرفته و برگشته بود. با پویان و شماری دیگر از دوستان، شب تا صبح در خدمت اسماعیل خویی بودیم و من که قصد تلمّذ داشتم، سؤالم این بود که «آقای دکتر، تعریف خوب و بد چیست؟».
خویی گفت: کانت در این زمینه میگوید «تنها اراده نیک، نیک است».
در دو سال آخر دبیرستان، در دبیرستان دانش بزرگنیا، یک معلم ادبیات داشتیم به نام آقای بازرگانی، که انسان بسیار شریف و معتقدی بود. کتابهای رسمی درس فارسی را قبول نداشت و به جای آن به ما گلستان و بوستان تدریس میکرد و از همانها هم امتحان میگرفت. هر ماه هم یک لیست از کتابهای خواندنی در زمینههای مختلف به ما میداد که خودمان برویم آنها را پیدا کنیم و بخوانیم. از آقای بازرگانی بسیاری چیزها آموختم. انشای بچهها را هم شب به خانه میبرد و تصحیح میکرد و هر کدام را با یک زیرنویس به ما برمیگرداند. یکبار زیر انشای من نوشت: امیدوارم نمونهیی از مردان راه حق بشوید…
از اینکه آقای بازرگانی چنین چیزی نوشته بود تکان خوردم. بههمین خاطر در ماه رمضان سال 1343 دعایم پیوسته این بود که: خدایا مرا وارد یک جمع ذیصلاحی بکن که بتوانم کاری بکنم و وظیفهیی انجام بدهم. خدا این خواسته را دو سال و نیم بعد اجابت کرد و وارد «سازمان» حنیف شدم و بعدها فهمیدم نقشش «رهبری» است. بهراستی او برجستهترین رجل انقلابی معاصر بود.