مولانا گفته بود هفت شهر عشق را عطار گشت، ما هنوز اندر خم یک کوچهایم. این مجموعه هفت نوشتار با نام «اندر خم آن کوچه» نیز گزارشی است از قصد سفر به «آن کوچه» ؛ با دریافتهایی از رازهای رهپویی در مسیر عشق و عرفان.
منزل اول:
آغاز
اندر خم آن کوچه، دنیای پر از رازیست
هر چیز که آنجا هست، در نغمه و آوازیست
باز گاه عرفان رسید و یاری پیغام داد که برای سفر آماده شو. پرسیدم این بار مقصدمان کجاست؟
گفت، تا خم یک کوچه! دریافتم که هفت شهر عشق را میگوید. پرسیدم چرا هر هفت شهرش را به یک سفر دیدار نکنیم؟ پاسخ آمد که:
هر خم یک کوچهاش شهریست خود
جوی هر کویش یکی بحریست خود
خشت خشتش هر یکی یک وادی است
شبنم و عطر گلش نهریست خود
از شوق سفری چنین شگفت، دست بهکار مهیا شدن خود گشتم. در برابر آئینه به «بودن» خویش نگریستم، اما به حیرت تمام، در آن هیچ نیافتم.
آینه! برگو که پس من چیستم؟
بودنم کو از چه پیدا نیستم؟
از چه من هیچم، هویدا نیستم؟
آیینه گفت:
خویش خود گم کردهای پیدا کنش
باز خوانش! پیش ما رسوا کنش!
گفتم چگونه؟ گفت: اگر خواهی که خود را در آیینه ببینی نخست، باید آنچه را که پیش ازین بودی بخوانی! بازگشتم، سرگردان در بودن خویش،
چه بودم من؟ که بودم من، کجایم؟
چرا با آینه نا آشنایم؟
چه کرده ستم در این هستی در این دهر
که جزو نیستانم من در این شهر
بهحق دریافتم چیزی نبودم
که گویم جزوی از شهر وجودم
دیگربار، به نزد آیینه باز گشتم و آیینه گفت: ها! بخوان! که چه بودی! گفتم:
گردی سرگردان،
که به هر بادی به سویی میرفت.
به هر سویی به هر کویی به هرجا
تعلق بسته در چیزی فریبا
گفت: تو خاک بودی یا جانی داشتی؟
گفتم: جانی که جانی نبود
گـفت: چگونه جان دادی؟
و من به باد اشاره کردم.
گفت: اکنون چه میخواهی
گفتم: نامم
گفت: همین اشراف به خویشتنت برای آغاز کافیست. بازگرد و پای در سفر نه، که در این میلاد، نام را در پایان بر خویش میگذارند.
و فردا، روز حرکت بود...
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر