۷ اردیبهشت ۱۳۶۰ -۲۷آوریل ۱۹۸۱:
روز ۷اردیبهشت سال۶۰، تهران، شاهد راهپیمایی عظیم و پرخروشی بود که بهدعوت انجمن مادران مسلمان صورت گرفت. اینراهپیمایی دراعتراض بهموج کشتار فرزندان مجاهد آنها بهویژه آخرین کشتارهای ارتجاع درهمانهفته اول اردیبهشت و نیزتعرض دادستانی رژیم علیه رهبری مجاهدین صورت گرفت.
پاسداران جنایتکار درهمانروزهای اول اردیبهشت، حداقل ۸مجاهدخلق ازجمله میلیشیاهای قهرمان سمیه نقرهخواجا و فاطمه رحیمی را درقائمشهر و فاطمه کریمی را درکرج بهشهادت رسانده بودند.
اینتظاهرات با استقبال وسیع و بیسابقه مردم روبهرو شد و درعرض مدت کوتاهی بیشاز ۱۵۰هزارنفر از مردم تهران از میدان فلسطین بهسوی منزل پدرطالقانی بهراه افتادند و در خلال راهپیمایی تعداد جمعیت به۲۰۰هزارتن رسید. مجاهد قهرمان مهین رضایی و سایر خواهران مسئول در انجمنهای جنوب و شمال تهران دربرگزاری اینراهپیمایی نقش مهمی بهعهده داشتند.
در اینتظاهرات، مادران مجاهد، درحالیکه فرزندان خردسال خود را نیز بههمراه آورده بودند، باشعارهای «مازندران و گیلان، خونینسرای ایران»، «از خون ما دوباره، رنگین هرکران شد» و... تظاهرات را آغاز کردند.
مسئول وقت انجمن مادران مسلمان چگونگی شکلگیری تظاهرات را چنین بازگو میکند:
«مادران مجاهد همیشه از اینکه فرزندانشان درسراسر ایران دستوپایشان میشکست، چشمانشان از حدقه درآورده میشد، مورد شکنجه قرار میگرفتند و مظلومانه بهشهادت میرسیدند، نگران و دررنج بودند و میخواستند در قبال اینجنایتهای ارتجاع خمینی، دست بهیکاقدام اعتراضی جدی بزنند. سرانجام روز ۷اردیبهشت، زمان اینکار فرارسید. در اینروز، کلیه مادران از صبح زود در منزل عزیز، مادر رضاییهای شهید جمع شدند و وصیتنامههای خود را نوشتند. ازمیان آنها بهیاد میآورم که مجاهد قهرمان، مادر کبیری (معصومه شادمانی) با روحیهیی سرشار میگفت:
”دوست دارم اگر قرار است خونی ریخته شود منهم یکی از آنها باشم“ و وصیتنامه بسیار انگیزانندهیی نوشت و روانه تظاهرات شد.
مادرذاکری، مادر مصباح و بسیاری از مادران دیگر، که بعدها توسط رژیم آخوندی دستگیر و اعدام شدند، باشوری وصفناپذیر در اینتظاهرات شرکت کردند. حتماًًًًًًًًًًًًً میدانید که اینتظاهرات بدون اطلاع قبلی آغاز شد. مادران و خانوادههای مجاهدخلق و میلیشیاهای دلیر دهانبهدهان یکدیگر را خبرکردند و در میدان فلسطین گردآمدند.
با شروع تظاهرات، وضع تهران دگرگون شد و خبر آن بهسرعت در میان مردم پیچید. مردم از ترکیب مادران مجاهدخلق که باهمهچیز خود در اینتظاهرات شرکت کرده بودند، متعجب شده بودند. جمعیت انبوهی از قشرها و طبقات مختلف مردم، از کارگر، کارمند، کسبه، دانشجو و دانشآموز بههسته اولیه اینتظاهرات یعنی مادران مجاهد و خواهران میلیشیا پیوستند. وجود تعداد زیادی از همافران و درجهداران و سربازان آزاده در اینتظاهرات، چشمگیر بود. مردم شعارهای مختلفی میدادند ”مجاهدین زندانند یا کشته درمیدانند“، ”زحمتکشان، محرومان، مجاهدین یارتان، مشعل پیکارتان“.
جمعیت آنقدر زیاد شده بود که دیگر امکان تردد درآن محل نبود. رژیم هم از همانجا تهاجم وحشیانهاش را شروع کرد. ما اصلاً انتظار نداشتیم که رژیم بهمادران پیر و بچههای خردسال حمله کند. اما شقاوت و بیرحمی پاسداران حدی نداشت. ضربوجرح تظاهرکنندگان برایشان کافی نبود و پاسداران سرانجام شروع بهشلیکبهطرف مردم کردند. دو میلیشیای مجاهدخلق بهنامهای ودود پیراهنی (دانشآموز) و خلیل اجاقی (کارگر) در اینتهاجم بیرحمانه بهشهادت رسیدند.
پرتاب گاز اشکآور صدمات زیادی بهمادران پیر وارد میکرد و بعضی از آنها در آستانه شهادت قرار گرفته بودند. مردم، آنها را بهداخل خانههای خود میبردند و مداوا میکردند. اما مادران لحظهیی از مقاومت دست برنمیداشـتند. مادر فراهانچی (مادر ابریشمچی) که بسیار سالخورده بود، با شلیکگاز اشکآور حالش بهشدت وخیم شده بود. اما آرام نداشت و فریاد میزد ”ولم کنید بگذارید بمیرم تا دنیا بفهمد خمینی چه جنایتکاری است“. مادر دیگری، که فرزند کوچکش بهسختی توسط گاز اشکآور صدمه دیده بود و میخواستند او را از تظاهرات خارج کنند، میگفت ”ولمکنید مگر خون بچه من از خون فرزند امامحسین رنگینتر است؟ بگذارید ما کشته شویم تا ماهیت اینرژیم برای همه روشن شود“. شور و علاقه مادران در اینتظاهرات شگفتآور بود.
در مقابل شقاوت و بیرحمی پاسداران رژیم، مردم برای کمک بهتظاهرکنندگان واقعاًً مایه میگذاشتند و کمکهای بیدریغی میکردند. آنها از پنجره خانههایشان، روزنامه، لاستیک، میز چوبی و حتی کاغذدیواری اتاقهایشان را بهپایین پرتاب میکردند تا تظاهرکنندگان برای مقابله با گاز اشکآور از آن استفاده کنند. اوضاع، شبیه روزهای قیام شده بود. رژیم بهرغم حملههای وحشیانه نتوانست تظاهرات را متوقف کند یا از هم بپاشاند. اراده مادران و خواهران میلیشیا و خشم و نفرت جمعیت از آخوندها آنقدر زیاد بود که رژیم قادر بهجلوگیری از حرکت مردم نبود. تظاهرات باموفقیت تا مقصد نهایی خود یعنی خانه مرحوم پدرطالقانی ادامه یافت. قرار براینبود که مادرکبیری قطعنامه تظاهرات را در منزل پدرطالقانی بخواند».
اینتظاهرات تأثیر زیادی روی مردم داشت و ماهیت رژیم را برای آنها روشن کرد. سردار شهید خلق، موسی خیابانی، در آخرین پیام خود درباره اینتظاهرات گفت «راهپیمایی 7اردیبهشت، آثار شگرفی درمسیر تحولات اوضاع سیاسی بهجا نهاد و بهآن سرعت بخشید»
مسئول انجمن مادران افزود:
یادم هست که عزیز، مادررضائیهای شهید از شهید موسی پرسید ”موسی! مثل اینکه دوباره شروع شد؟“ شهید موسی هم جواب داد ”بله عزیز، اما بدان اگر یکمجاهد هم روی زمین باقی بماند، هرگز آبخوش از گلوی خمینی پایین نخواهد رفت. اگر همه ما را بکشد و فقط یکمجاهد باقیبماند راه ما ازبین نمیرود و ادامه خواهد یافت.
یکی از ویژگیهای برجسته تظاهرات 7اردیبهشت آن بود که قدرت بسیج و سازماندهی مجاهدین را نشان داد. چراکه آنها توانسته بودند با ارتباطات غیرعلنی و بدون اطلاع قبلی، چنین تظاهراتی را برپا کنند و اینحقیقتی بود که ارتجاع حاکم و شخص خمینی جلاد را بهشدت وحشتزده کرد و او را بهدستوپا انداخت تا بهخیال خود هرچه زودتر «تکلیف نهایی» مجاهدین را روشن کند. بهدنبال راهپیمایی عظیم مادران، دادستانی انقلاب خمینی، وحشتزده هرنوع راهپیمایی را بهطور رسمی ممنوع اعلام کرد.
در سالگرد تظاهرات عظیم و پرشکوه مادران مجاهدخلق، یاد مادرانی را که با مقاومت ستایشانگیز خود، پوزه رژیم زنستیز و ضدبشری آخوندها را بهخاک مالیدند، گرامی میداریم؛ مادران دلاوری چون معصومه شادمانی (مادرکبیری)، مادرذاکری، شایسته، هاشمزاده، چاقوساز، فخری حاجدایی، حبیبهذوالفقاری، زائریانمقدم (مادرکرباسی)، اختر مولوی (مادرمیمنت)، عالیه بازرگان، ایران بازرگان، رقیه مصباح (مادرمسیح)، آراسته قلیوند (بزرگانفرد)، عفت خلیفهسلطانی (مادرشفایی)، رضوان رفیعپور (مادررضوان)، ملکتاج حکیمی (مادرشریفی)، کلثوم اسلامی ودیگر مادرانی که راه سرخشان اینک بهوسیله صدها مادر دلاور در پهنههای مختلف نبرد با آخوندهای سفاک از تظاهرات، قیامها و اعتراضات مردمی درشهرهای بهپاخاسته میهن و خارجکشور تا مقاومت در زندانها و تا حضور درصفوف رزمندگان ارتشآزادیبخش همچنان پرشور و سرفراز ادامه دارد.
زنده بهخونخواهیت، هزار سیاووش
مانده از آنخون که از رگ تو زند جوش
بعدازظهر روز سهشنبه چهارماردیبهشتماه سال ۱۳۶۹، جوخه ویژه ترور دکترکاظمرجوی که از تهران اعزام شده بود، خون مدافع بزرگ و صدیق حقوقبشر را درنزدیکی بنای حقوقبشر مللمتحد درکوپه ژنو برزمین ریخت.
شهیدی دراوج مظلومیت و معصومیت؛ شخصیتی محبوب و مجاهدی والا؛ انسان وارستهیی که طی دو دهه، تلاشگر خستگیناپذیر حقوقبشر و دادخواه خون مجاهدان، شکنجهشدگان، جانباختگان، زندانیان و تبعیدیان بود. نماینده مقاومت ایران در سوئیس و سفیر سیار رهبرمقاومت در مللمتحد و کمیسیون حقوقبشر و دیگرمجامع بینالمللی.
خونی که آنروز درشهرک کوپه برزمین ریخت، هرسال انبوهی از هموطنان و پشتیبانان مقاومت و همچنین مردم و شخصیتهای سیاسی سوئیس و دیگر نقاط جهان را گرد میآورد. و در هرکجا که مقاومت ایران حضور دارد، در دلهای عاشقان آزادی در ایران، در قلبهای زندانیان سیاسی، در دلهای رزمندگان آزادی در شهر اشرف، و در قلوب مردم آزاده عراق، و در هرسرزمین و کشوری که ایرانیان آزاده و شریف بهآنجا کوچ کردهاند، تصویر آنجنایت رژیم آخوندی و خاطره شهیدش، شور آزادی ایران، را برمیانگیزاند.
دکترکاظم در سال۱۳۴۰ از دانشکده حقوق و علوم اقتصادی پاریس، دکترای دولتی در علوم سیاسی گرفت. دوسال بعد صاحب درجه دکترای دولتی در حقوق عمومی از هماندانشکده شد. در سال۱۳۴۳ در امتحان دکترای دولتی علوم اقتصادی قبول شد و سال بعد کنکور شایستگی برای استادیاری دانشکده حقوق و علوم اقتصادی پاریس را باموفقیت گذراند. او در سال۱۳۵۲ رساله دکترایش را در مؤسسه دانشگاهی مطالعات بینالـمللی ژنو بهپایان برد.
دکترکاظم در ادامه تحصیلات خود، با سختکوشی بسیار و با مطالعات فشرده، موفق بهاخذ ششدرجه دکترا در رشتههای حقوق و علوم سیاسی از دانشگاههای فرانسه و سوئیس شد. اما روح آزاده و مردمیش هرگاه که جنایتهای شاه را در سربریدن آزادی و پیشتازان آن میدید او را بهمبارزه علیه رژیم شاه میکشاند و شنیدن خبر دستگیری و احتمال اعدام برادرش مسعود در سال 50 بود که مسیر زندگی او را بهتمامی تغییرداد.
ازآنپس، زندگی دکترکاظم در تلاش و فعالیت سیاسی فشرده و سازماندهی یکپیکار بینالمللی جهت نجات جان زندانیان سیاسی و مجاهدان و مبارزان راه آزادی ایران گذشت.
اولینقدم اینزندگی سیاسی و مبارزاتی، که ازقضا، بزرگترین قدم زندگی او محسوب میشود، تلاش موفقیتآمیز او برای نجات جان برادرش مسعود بود که در بیدادگاههای رژیم شاه بهاعدام محکوم شده بود.
او از همانلحظه شنیدن خبر دستگیری و محاکمه و احتمال صدور حکم اعدام برای مسعود، همهچیز را بهکار گرفت. کمیسیونهای بینالمللی حقوقدانان، شوراها، کلیساها، سازمانهای گوناگون دفاع از حقوقبشر، همه با نیروی دکترکاظم، بهگفته روزنامه سوئیسی لیبرته، سیلی از پیام بهتهران روانه ساختند. علاوهبرانبوه تلگرامها، تلاشهای دکترکاظم، دو وکیل سوئیسی را هم برای دفاع از اعضای مرکزیت مجاهدین بهایران گسیل داشت تا سرانجام، آنپیروزی را با تغییر حکم اعدام بهحبسابد، برای مسعود بهدست آورد.
درحقیقت، اینعشق او بهآزادی و پرچمدار آن یعنی مسعود بود که دکترکاظم را توانمند ساخت که یکتنه، دنیایی را علیه شاه بشوراند و بالاخره رژیم شاه را وادار بهتسلیم کند و خود، یکتنه طراح و معمار بنای باشکوه دفاع از حقوقبشر ایران شود. گویی دکترکاظم در آنروز میدانست که با آن تلاش خود، دینی بزرگ را بهگردن مردم ایران و مبارزان و مجاهدانش میگذارد. دینی بهخاطر نجات مسعود، رهبرمقاومت مردم ایران دربرابرخمینی و رژیمش.
در سالهای پساز آنپیروزی، دکترکاظم درخرداد55 انجمن بینالمللی خانوادههای سیاسی ایران را تأسیس کرد. تلاشهای افشاگرانه او تا آستانه قیام 22بهمن 57 و آزادی مسعود ادامه یافت. دکترکاظم پساز خاتمه تحصیلات، بهتدریس رشتههای مختلف حقوق و علوم سیاسی در دانشگاههای سوئیس پرداخت و با پژوهشهای پیگیر، بیشاز 120رساله و کتاب بهزبانهای فارسی و فرانسه تألیف و منتشر کرد که ازجمله آنها کتابهای زیر بود:
ـ «تکامل بورژوازی و جنبشهای خلقی در ایران»، شهادتنامه دکترای علوم سیاسی، دانشگاه پاریس، ۱۹۶۰
ـ «اساسنامه و مقررات استخدام دولتی در ایران»، شهادتنامه دکترای حقوق عمومی، دانشگاه پاریس، ۱۹۶۲
ـ «وضعیت اپوزیسیون در قانوناساسی در جمهوریپنجم فرانسه»، مقاله در مجله فرانسوی «پسفردا»
ـ «تجدیدنظر در تئوری دولت» شهادتنامه دکترای مؤسسه دانشگاهی مطالعات بینالـمللی ژنو، ۱۹۶۹
ـ «کوشش برای فهم تئوری مارکسیستی شناخت»، مقاله، مؤسسه دانشگاهی مطالعات بینالـمللی ژنو، ۱۹۷۲
ـ «تئوری و واقعیت دیکتاتوری پرولتاریا، بررسی انتقادی»، مقاله در مجله «عقل حاضر»، پاریس، ۱۹۷۵
ـ «پیدایش دیالکتیک»، مقاله، بهاتفاق ا. مولر
ـ «دیالکتیکدر تاریخ و در طبیعت» متن دوکنفرانس در «مرکز مطالعات مردمی برای سوسیالیسم»، پاریس، ۱۹۷۶
ـ « انقلاب ایران و مجاهدین»، پاریس، آنتروپوس، ۱۹۸۳
ـ «دولت در ایران» در کتاب مؤسسه دانشگاهی مطالعات توسعه اقتصادی ژنو با عنوان «فضاهای سلطان»، پاریس، انتشارات P.U.F
همه اینتلاشها در زمانی صورت میگرفت که او با ایمان و پاکباختگی، انرژی و توانمندیهایش را در طبق اخلاص در راه مبارزه برای آزادی مردم و اعاده حرمت پایمال شده انسانی در میهن درزنجیرش قرار میداد و دراینراه تا واپسین دم حیات یکلحظه از تکاپو برای آزادی میهن کوتاهی نکرد.
پساز پیروزی انقلاب ضدسلطنتی دکترکاظم بهایران بازگشت. در سال58، پساز انقلاب، سفیر ایران در مقر اروپایی سازمان مللمتحد در ژنو شد. در سال59 بهعنوان سفیر و رئیس هیأت سیاسی ایران در کشور سنگال و 7کشور آفریقای غربی انتخاب شد و دهماه بعد، از اینسمت کناره گرفت و ازآنپس تمام توان و هستیش را صرف خدمت بهجنبش مقاومت حقطلبانه میهنش کرد.
قبلاز عزیمت، خمینی درقم با وی ملاقات کرده و بهوی میگوید بهبرادرتان یعنی مسعود بگویید اعلام موضع کند.
خمینی از طریق اینپیام بهنحو روشنی خواستار سازش و کنارآمدن مسعود با اهداف ومطامع ضدمردمیاش گردید. پیامی که مضمون آن تصریح نشده اما آشکارا اینتهدید و هشدار بود که در صورت عدم سازشکاری و تمکین مجاهدین بهاهداف خمینی، از هیچ اقدامی علیه آنها فروگذار نخواهد کرد.
او بهدرستی دریافته بود که خمینی با سپردن پست سفارت بهاو هدف جداییانداختن بین او و مسعود را دارد. اما مناعت و آزادگی دکترکاظم، قاطعانه بهسینه آن پیشنهادات دست رد زد.
ازآنپس زندگی دکترکاظم عبارت بود از مبازره بیوقفه علیه رژیمخمینی بخصوص برای افشای جنایتهای آن در صحنه بینالمللی با برگزاری کنفرانسهای مطبوعاتی، شرکت در مجامع بینالمللی، ایراد سخنرانیهای روشنگرانه و حضور فعال در اغلب مبارزات هممیهنان خارجازکشور. او همواره بهعنوان فرستاده ویژه رهبرمقاومت در جلسات و کمیسیونها و مجامع بینالمللی حضور مییافت، با نمایندگان و هیأتهای مختلف کشورها دیدار و گفتگو میکرد، آخرین اخبارجنایتهای رژیم را بهاطلاع آنها و نیز مطبوعات و رسانههای جمعی میرساند، همراه شکنجهشدگان و اسرای آزادشده بهاینسو و آن سوی جهان سفر میکرد و باارائه شواهد و مدارک مستند شکنجه و اعدام توسط رژیم، ماهیت قرونوسطایی و ضدبشری آنرا افشا و بربیآیندگی رژیمخمینی و اعتلای روزافزون و اعتبار مقاومت تأکید میکرد. کارنامه درخشان فعالیتهای او، کارنامه افتخار بزرگ مردی وارسته و فداکار است که زندگی خود را وقف یاری بهرهبرمقاومت و تلاش در راه آزادی مردم و میهن خود نمود.
اما آن انگیزش اعتقادی که باعث شد دکترکاظم بههمه مظاهر و تعلقات فریبنده زندگی، ازجمله پست و مقام و رفاه شخصی پشتپا زده و دردمند و شوریده و شیدا بهدفاع از آزادی و دفاع از مقاومتی ستمدیده و درزنجیر بپردازد چیزی جز ایمان و رابطه عمیقا آگاهانه و عاشقانه او با راهبرآرمانیش مسعودرجوی نبود. او خود بارها با تکیه برنقش و موقعیت ویژه مسعود در رهبری مقاومت سترگ خلقمان برای آزادی تأکید میکرد که: ”بهاینبرادر نه از جنبهبرادری یعنی همخونی بلکه بهلحاظ عمل اجتماعی، شخصیت و توان مبارزاتی و مواضع مسعود افتخار میکنم. اگر میتوانستم روزی صدبار او را بهبرادری انتخاب میکردم“.
درمراسم پیوند فرخنده مسعود و مریم در سال ۱۳۶۴ و آغاز انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین، دکترکاظم گفت: «اجازه بدهید اینپیوند فرخنده را نهتنها بهمسعود و مریم عزیز، بههمه ما صمیمانه و از اعماق قلبم تبریکبگویم، بلکه برای اینکه اینپیوند فرخنده، ضامن پیروزی مردم ایران برعلیه رژیم دجالصفت و خونخوار خمینی هست، بهخون شهدای خلق قهرمان ایران بخصوص و بهویژه بهمبارزین خلق قهرمانمان تبریکبگویم. امروز خون شهدا و روح شهدا خوشحال هست، آنهایی که در اعماق زندانهای ایران در زیر شکنجه هستند از اینپیوند فرخنده بیشاز من و شما بهره میبرند و خوشحالند و تبریکمیگویند، بنابراین ، اینپیوند فرخنده را بهخون شهدا تبریک میگویم، بهمریم و مسعود تبریک میگویم و بهسازمانمجاهدین پرافتخار خلق ایران تبریک میگویم».
شناخت عمیق و عاطفه زلال و سرشار او که از قلبی آگاه و بیآلایش سرچشمه میگرفت، همواره از او انسانی صمیمی، فداکار و فروتن میساخت. انسانی که فوران مهر بیشائبهو خالصانهاش بهمسعود و مریم، همه مجاهدین و رزمندگان آزادی را در برمیگرفت و او در خطیرترین لحظات همواره همپای دیگر مجاهدین بهیاری رهبرپاکبازش میشتافت و درسختیها و مشکلات با آنان سهیم بود.
عاقبت، قلب پرتپش و سر پرشور رادمردی که 57سال زندگی پربارش مشحون از تلاش و مبارزه برای آزادی مردم ایران و دفاع از حقوق حقه آنان بود، آماج تیر کینه سران رژیم آخوندی و شقاوت تروریستهای اعزامی رژیمخمینی شد. و آنمدافع خون شهیدان، پساز 9سال رودررویی مستقیم با دیپلماتتروریستهای خمینی و کارزاری حاد و مبارزهیی پرفرازونشیب در بعدازظهر چهارماردیبهشت 69 بهشهادت رسید.
شهید دکترکاظمرجوی، در هنگام شهادتش دارای همسر و سهفرزند بود.
علاوهبرصدها رساله و کتاب علمی و تحقیقی، کتاب «گزارش بهمریم و مردم ایران؛ چگونگی تلاشهای بینالمللی برای نجات و حفظ جان برادرم مسعودرجوی»، یکی از ارزشمندترین آثار باقیمانده از دکترکاظم است. بهعلاوه درمجموعه نامهها و دستنوشتههایی که از اینشهید والا بهجای مانده، سخنان و کلمات بسیاری است که گوشههایی از زندگی و شهادت عاشقانه اینرادمرد مقاومت را بازگو میکند و ما دراینمختصر تنها بهیکجمله از آنها اکتفا میکنیم:
«شرایط هرچه باشند ما دربرابرمحراب مقدس تاریخ ایران بهوظیفه انسانی، وجدانی، میهنی و مردمیمان برای نجات شرف، اعتبار و حیثیت و افتخارات مردممان، تمامی مردممان تا آنجا که در قوه داشتیم، قیام و اقدام کردیم. ما مردانه ایستادهایم، بیچاره شبگرایان، وقتی مردمی بهایندرجه از آگاهی بهایندرجه از پایمردی بهاینمرحله از بلندای ایمان و تعهد و قاطعیت دست یافتهاند، همهکس و قبلاز همه، شیادان و جنایتکاران تهران حساب کار خودشان را میکنند».
راوی نمایش رو به جمعیت تماشاچیان: چه جمعیتی؟! اونجایی که شما هستین یه دنیا دیگهس. ولی اینجا که من ایستادهام تهران اوایل دهه چهله!
مکث بلند... چرا اینجا اینقدر سرده؟ هیچ صدایی در نمیاد! بذار از یکی بپرسم چرا اینجوریه؟
یک معلم وارد میشود.
راوی: آقا! شما میدونین چرا اینجوریه؟
معلم: چه جوریه؟
راوی: یعنی چرا هیچ صدایی نیست؟
معلم: (انگشتش را روی بینیاش میگذارد: هیس! خارج میشود.
راوی: ببخشید!؟
معلم: (با حالت ترس از او دور میشود)... کار دارم!... کار!
راوی: یکی بگه چرا اینقدر همه جا سرده؟
شاعری در گوشه سن تقریباً پشت به جمعیت و بهصورت کج نشسته. شوریده حال و مشغول کتاب خواندن است. میخواند:
ـ خورشید مرده بود، و برکت از زمینها رفت، و مادران کودکان بیسر زاییدند، و ماهیان به دریاها خشکیدند...
راوی رو به تماشاچیان: این چی میخونه؟
یک راننده تاکسی وارد میشود: راوی به سراغش میرود: آقا!...
راننده تاکسی: من راننده تاکسی ام. توی ماشین یکی همین سؤالو کرد. فقط یه جمله بهش جواب دادم. طرف ساواکی ازآب در اومد. بردنم تو هلفدونی!
کارگری وارد میشود.
کارگر به راوی: اصلاً خدایی هست؟ این زندگیه من میکنم؟ ما رو از کارخونه انداختن بیرون. چند تا رو هم کشتن!... نون شب ندارم. رفتم کوره آجرپزی. بچه م هم مریضه. خدایی هست به دادمون برسه؟
صدایی از یک روزنه از دیوار پشت سر به گوش میرسد: خدا که نیست، سایه خدا که هست؟ ایران جزیره ثبات است!
راوی گیج شده که صدا از کجا میآید به دور خود میچرخد.
صدای روزنه: من درهای تمدن را به روی ایران باز کردهام. رستاخیز من رستاخیز تاریخ ایرانه.
صدای رعد و برقی به گوش میرسد.
راوی: با حیرت تعجب: رعد! رعد توی آسمون بیابر؟ ؟!
شاعر بلندتر میخواند:
«وقتی که فصل پنجم این سال
با آذرخش و تندر و توفان
و انفجار صاعقه- سیلاب سرفراز- آغاز شد،
باران استوایی بیرحم شست از تمام کوچه و بازار
رنگ درنگ کهنگی خواب و خاک را»
یک دانشجو از تاریکی بیرون میآید: با ترس و لرز اعلامیهای به دیوار میچسباند و فرار میکند.
راوی اعلامیه را میکند و به آرامی شروع به خواندن میکند:
«... بگذار دشمن ما را از هرکاری بازدارد و تحت هر فشاری قرار دهد. بگذار دژخیمان از هرچه علیه ما میتوانند فروگذار نکنند... بار دیگر غلبه مشی تکامل و ایمان بر باطل، که مشی دیرین هستی است به اثبات خواهد رسید... باید نهراسید! باید پوشش تیره و تاری را که میهن ما را احاطه کرده و جو خفقان را بار آورده است از هم درید...
پس دل قوی دارید که باز هم خدا با ماست. همان نیروی عظیمی که ما را به این حد رسانده قادر است ما را حفظ کند و باز هم بالاتر و باز هم بالاتر از این برساند».
راوی: بالاتر؟ مگه الآن بالایند که میگن بالاتر؟ اونها که توی شکنجهگاهند؟
صدای روزنه: بله! من نابودشان کردهام!. همهشان توی شکنجهگاه من هستند. حکم گرفتهاند.
صدای دیگری از روزنهای دیگر در دیوار: خطای سلطنت همین است که به هرحال نگهشان داشته. جناب آقای شاه! اگر عرضه داشتید، ریشهکنشان میکردید که بلای جان ما نمیشدند!
صدای روزنه اول: شما که آن کار که من هم نکردم، کردید! ولی شما هم نتوانستید جناب شیخ!
صدای روزنه دوم: من از اینها هزار هزار کشتم. اینها را قتلعام کردم.
شاعر بلندتر میخواند:
«ای یار! ای یگانهترین یار
تاریخ قتلعام گلها را بنویس»...
شاعر ادامه میدهد: آن قهرمان را هر بار بر خاکش افکندند، نیرومندتر برخاست. زیرا که خاک مادر او بود.
راوی: خب مثل اینکه دیگه یه دورهیی تموم شده، یه دورهیی شروع شده.
راوی به سمت دیوار میرود و پرده سیاهی را بر میدارد و روی بوم میاندازد. این دوره رو کی عوض کرد؟
راننده تاکسی دوباره به صحنه برمیگردد: من فکر کنم دیده بودمش. شاید همون بود که دنبال راه چاره میگشت؟
شاعر: شاید یک ستاره بود.
کارگر به صحنه برمیگردد: شاید همون نگاه مهربونی بود که وقتی دردمو بهش گفتم اشکآلود شد.
معلم به صحنه برگشته: نمیدونم کی بود. ولی میدونم وقتی ترس همه جا رو گرفته بود او نترسید.
یک زندانی: من بارها روی تخت شکنجه، پای تیرک اعدام، بالای دار دیده بودمش.
یک جوان: همیشه طنین صداش توی گوشمه. میگفت: این پرچم اگر هم امروز از دست ما بیفتد دست دیگری آن را برخواهد داشت.
شاعر: من نوشته شو دارم. اون که پای تیرک اعدام میگفت: ما آغاز کردیم. ما پایان خواهیم داد.
یک مجاهد: من دیده بودمش. با فرق شکافته. تلوتلو میخورد. وسط یه مشت قاتل چماق به دست جلو میاومد.
یک سرباز: من صف طولانیشونو دیدم. توی جاده کرمانشاه. توی تنگه. یه جای دیگه هم دیدم. یه زن بود، رو سینه یک سنگ بزرگ. از درخت آویزون بود. با دشنهای توی قلبش.
یک زن: من صداشونو میشنوم. توی برف و باروّ. توی گرما و سرما، سر چارراههای جهان.
یک رزمنده آزادی: من دوربین خون آلودش رو دیده بودم. آخرین شلیک رو ثبت کرده بود و خودش هم رفته بود.
راوی: مثل اینکه همه میشناسیمش! اون صدای آشنا رو!
پایان
به مجاهدان قهرمان 30فروردین 1351 ناصر صادق ، علی میهندوست، محمد بازرگانی ، علی باکری
ستاره دور است!
از اینروست که با شما رابطه برقرار میکنم
از اینروست که
از شما میگویم
و بر این یقین نیز هستم
که بر خلاف شعرهای شاعران
شما ستارگانی نبودید که از آسمان فرو افتاده باشید!
در سیاهی شب ما.
چرا سخن رؤیایی بگویم؟
وقتی شما از همین شهرهای خودتان
از همین خانههای سادهی مردم خودمان شکفتهاید.
با این حال
واژههای ما کم است و از این روست که باز هم
شما را ستارگان خطاب میکنم
به عکستان مینگرم
و با تحسینی که به شکل قلبی داغ است فریاد میزنم
نگاه کنید! ستارهای که دمید را دیدید!
نامش ناصر صادق بود!
و باز
به کلماتتان نگاه میکنم، در سکوی اتهامی
که پس از تخت شکنجه تشکیل شد
و میگویم
آی مردم! دیدید!
ستارهی بشارت بخشی طلوع کرد
نامش محمد بازرگانی بود
و باز
از ستارهای سخن میگویم
که مثل درختی سرسبز از کوچههای شهرمان سر زد
و کلماتش غرور صد نسل شد
نامش علی میهندوست بود
و هیچگاه نخواهم گفت:
«آن ستارگان به خاک افتادند»
چرا که شما، ایستادهاید،
در کلمات چهارمین ستاره که سالهاست
واژگانش نور میافشاند
بر شهر خون و اختناق گرفتهی ما
و همچنان
از کشتیای سخن میگوید
که روزی به ساحل ما خواهد رسید.
ستاره دور است
از اینروست که با شما رابطه برقرار میکنم
از اینروست که
از شما میگویم.
گفتگو با خواهر مجاهد سهیلا صادق
«و از خونشان، سیلابها برخاست»
1- شهادت اولین گروه از مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران چه بازتاب و تأثیراتی در جامعه داشت؟
سهیلا صادق: شهیدان 30فروردین، بیانگر یک سرفصل و آغاز دوران نوینی در مبارزات مردم ایران بودند. بهعبارت دیگر، محاکمات و شهادت آنها نقطه ظهور و بروز اجتماعی و سیاسی سازمان بود. رژیم شاه برای محاکمه مجاهدین ناگزیر از پذیرش حضور یک خبرنگار خارجی شد. چرا که در نتیجه فعالیت مجاهدین، بهویژه دکتر کاظم رجوی، فشارهای بینالمللی زیادی بر روی رژیم وارد میشد. در این دادگاهها، علاوه بر مجاهدین شهید محمد بازرگانی ، ناصر صادق ، علی میهندوست و علی باکری که شهدای 30فروردین51 هستند، برادر مجاهد مسعود رجوی ، مجاهد شهید منصور بازرگان و برادران مجاهد محمود احمدی و مهدی فیروزیان نیز محاکمه میشدند. از دیماه50، این محاکمات شروع شد و روزنامههای رژیم، برخی از نکات این دادگاهها را مینوشتند. در عمل، محاکمه مجاهدین برای شاه یک افتضاح سیاسی بود. چون تازه از جشنهای 2500ساله که برای نمایش بهاصطلاح ثبات بهراه انداخته بود، درآمده بود و قصد داشت با برپا کردن این محاکمات، قدرتنمایی کند. رژیم میخواست وانمود کند به مجاهدین ضربه زده است. اما با این کار در واقع اعتراف کرد که برخلاف دعاویش، چه جریان وسیع و گسترده سیاسیـ نظامی سازمانیافتهیی، از چند سال پیش در ایران ایجاد شده و رشد کرده است. کاری که این شهدا در بیدادگاه شاه کردند، نقش سیاسی و اجتماعی بیبدیلی در ارتقای جنبش ایفا کرد. بهرغم ضربه گستردهیی که در شهریور50 به تشکیلات سازمان وارد شده بود، در اثر هوشیاری و فداکاری این مجاهدین، جنبش پوستهیی را شکست و وارد مرحله نوینی شد و ارتقای کیفی پیدا کرد. آن روزها خود ما در مدرسه، دانشگاه و سطح جامعه، این تأثیر و چرخش را میدیدیم.
2- چه عاملی باعث این پوستهشکنی بود؟ و در حالیکه کادر مرکزی سازمان و اصلیترین رهبران جنبش، شهید و اسیر شده بودند، چرا میگویید که جنبش یک گام کیفی ارتقا یافت؟
سهیلا صادق: علت در کیفیت کاری است که این مجاهدین قهرمان در دادگاه کردند. آنها شرایط را درست تشخیص دادند و تلاش کردند از کاری که رژیم برای قدرتنمایی کرده بود، بیشترین استفاده را ببرند. آنها میخواستند این بازی را بر سر خود رژیم خراب کنند. در مدتی کوتاه، در این بیدادگاهها، آن مجاهدین، یک روحیه بسیار قوی و محکم در برابر دژخیمان شاه عرضه کردند. از جزئیترین رفتارهایشان که تیمسارهای شاه را بهحساب نمیآوردند، تا قوت و استحکام استدلالشان در دفاع از مبانی حرکت سیاسیشان و پختگی و قوامی که در بیان انگیزههایشان داشتند. همچنین شور و حرارتی که در دفاع از عقایدشان و حریم خلق و میهن بروز دادند؛ همه اینها جلوههایی از یک تولد جدید در جامعه ایران بود. چیزی میشکفت و تولد مییافت. وحدت نظر، عمل و انسجام تشکیلاتی این گروه هم برای همه تازگی داشت. اینکه ناصر صادق، محمد بازرگانی، مسعود رجوی و علی میهندوست بهروشنی اعلام کردند که تمام گفتهها و دفاعیاتشان مورد تأیید هر 4نفر است و هر کدام که در زمینهیی صحبت کند، دیگران مسئولیت میپذیرند، پدیده نوظهوری بود. آنها در برابر محکمه نظامی شاه، بهروشنی اعلام کردند که این دادگاه صلاحیت و حق محاکمهشان را ندارد.
آنها برای نخستینبار در تاریخ ایران، پدیده مبارزه حرفهیی را معرفی کردند و از آن دفاع کردند. در مقابل پرسش رسمی دادگاه که گفت «شغلتان چیست؟» گفتند، «مجاهد!» و در برابر این سؤال که تبعه کدام دولت هستید، گفتند «خلقایران!».
هنرشان در دفاع تمامعیار و بیکم و کاست، عرضه کردن محتوا و موجودیت جنبش و مشروعیت دادن به انقلاب بود. ناصر گفت «ما به اتهام کوشش برای سرنگونی رژیم محاکمه میشویم، با کمال افتخار این اتهام را قبول میکنیم، ما میدانیم که نهضت قربانی میطلبد و حاضریم خودمان اولین قربانیان آن باشیم». این حرفها را با سرفرازی و گردنفرازی و بیتزلزل و تردید گفتند و حاکمیت دیکتاتوری وابسته شاه را در انظار مردم، سکه یک پول کردند و پوشالی بودنش را عیان کردند. در آن صحنه، مجاهدین ارزشهای حاکم را درهم کوبیدند تا حرمتها و ارزشهای جدیدی را جایگزین کنند.
پدیدهیی که عرضه میکردند، تازه و بالنده و پیشرو بود و خودشان شاهد زنده حرفها و نظراتشان بودند. انسان انقلابی حرفهیی که تمام هستیش را وقف آرمانش میکند و همه تضادها را بهسمت آن حل میکند. وقتی این ارزشهای نوین از درون افراد و گروه، پا به بیرون و جامعه گذاشت، جنبش متولد شد و حیات سیاسی و اجتماعی پیدا کرد. مسعود رجوی در دادگاه فریاد زد: «ما را اعدام کنید، این بالاترین افتخار ماست، منطق ما با جانبازی و از خودگذشتگی شروع میشود... پیروزی نزدیک است، ما قیمت آن را پذیرا هستیم و این شعله خاموش نخواهد شد». مسعود با شور و حرارت حرف میزد و مزدوران شاه را از عاقبت سرنگونی رژیم بیم میداد. هنگامی که برسر آنها فریاد زده بود، «چه فکر میکنید؟ وقتی که میبینید سرتیپ آزموده که مصدق را محاکمه کرد، عاقبت بهخیر نشد؟»، دادستان شاه دستپاچه شده و گفته بود «خواهش میکنم راجع به ظاهر و باطن من چیزی نگویید». یا جایی که دادستان میخواست جلو حرف زدن بچهها را بگیرد، گفته بود: «تو حرفهایت را زدهای، نوبت تو نیست» و او را سرجایش مینشاند. به ظاهر چنین بود که شاه دارد مجاهدین را محاکمه میکند، ولی در واقع این مجاهدین بودند که، با اقتدار عقیدتی و سیاسیشان، دادگاه را به صحنه محاکمه و اثبات نامشروع بودن رژیم تبدیل کردند و مشروعیت مبارزه مجاهدین را ثابت کردند و با خونشان در سحرگاه 30فروردین آن را مهر کردند.
3- هدف رژیم از این محاکمات چه بود؟
سهیلا صادق: ساواک شاه میخواست مجاهدین به هر قیمتی که شده، ذرهیی کوتاه بیایند و پیروزیش را در همین میدید. برای این هدف از چند راه وارد شده بود. از جمله تهدید کرده بود که سرنوشت بنیانگذاران سازمان، که قرار بود بعداً محاکمه شوند، در گرو این است که این تعداد از مسئولان سازمان با چه سبک و لحن و بیانی دفاع کنند. ترکیب متهمان دادگاه را طوری چیده بودند که مسئولان کادر مرکزی مجبور شوند برای بالا نرفتن محکومیت دیگران کوتاه بیایند. و بالاخره میخواستند فضای اجتماعی را علیه مبارزه نوپای مجاهدین برانگیزند. وابستگی به بیگانه، خشونت و ترور، آدمربایی و این قبیل اتهامات را مطرح کنند و اعتبار جنبش و مبازره با رژیم را از بین ببرند. ارتشبد نصیری معدوم، رئیس ساواک شاه ، گفته بود که «اگر ما جریانی را که به وجود آمده نابود کنیم، تا 20سال دیگر راحت خواهیم بود، اما اگر نتوانیم، دیگر راحتی نخواهیم داشت». البته پیشبینی او کاملاً درست بود و دیگر راحتی نداشتند و چند سال بعد سرنگون شدند.
4نفر اول این دادگاه، یعنی ناصر صادق، محمد بازرگانی، مسعود رجوی و علی میهندوست، تمام اتهامات سایرین و مسئولیت کارهای سازمان را به عهده گرفتند و فریب رژیم را بیاثر کردند. پیشبینی و ارزیابی مجاهدین هم درست بود و ثابت شد. یعنی رژیم بدون اینکه خبری از محاکمه علی باکری بدهد، او را تیرباران کرد و نامش را همراه همین شهدا اعلام نمود.
مجاهدین برای دادگاه تقسیم کار داشتند و برنامه هوشیارانهای را تنظیم کرده بودند. مثلاً از همان ابتدا رد صلاحیت دادگاه را مطرح کردند. این موضوع به رژیم خیلی گران آمده بود. زیرا نه تنها صلاحیت دادگاه را رد کردند، بلکه در نفی دولت و حاکمیت شاه بهروشنی استدلال میکردند. رئیس دادگاه میگفت باید مشخص کنید که تابع کدام دولت هستید؟ چرا تابعیت خودتان را «خلق ایران» ذکر کردهاید؟ این جنبه از دفاع، یعنی رد صلاحیت و دفاع از تابعیت را، برادر مسعود با تسلط سیاسی، علمی و حقوقی، بسیار مستدل بیان کرد. استدلال میکرد که، دولت در مفهوم علمی خودش از 3جزء تشکیل میشود: 1ـ قلمرو 2ـ جمعیت 3ـ قدرت. از آنجا که دولت شاه یک دولت وابسته است، از دیدگاه یک مجاهد خلق نماینده مردم نیست. لذا ما با پذیرش دو زمینه دیگر یعنی جمعیت، «خلق» و قلمرو، «ایران»، تابعیت خودمان را، براساس اعتقادمان، «خلق ایران» اعلام میکنیم.
مسعود در قسمتهای بعدی دفاعیاتش هم درباره سیاست خارجی رژیم و بر باد دادن نفت ایران توسط شاه صحبت کرد. ناصر صادق مسئولیت دفاع در زمینه سابقه تاریخی جنبش و مبارزات ایران، از جنبش مشروطیت تا رسیدن به ضرورت مبارزه مسلحانه را برعهده داشت. علی میهندوست راجع به شناساندن ایدئولوژی مجاهدین و جمعبندی از کل مسائل جامعه صحبت کرد. محمد بازرگانی هم در مورد تحلیل مجاهدین از سیاستهای اقتصادی و شکست رفرم ارضی رژیم و آمادگی اجتماعی برای مبارزه مسلحانه دفاع کرده بود.
در این دادگاه، مسعود از توطئه رژیم پرده برداشت و گفت که ساواک میخواهد با ظاهرسازی در اینجا، بهعنوان دادگاه علنی، بنیانگذاران سازمان را در پشت درهای بسته، به اعدام محکوم کند. مسعود خطاب به رئیس دادگاه گفت: «بارها گفتهام که این دادگاه علنی نیست و نهتنها دفاعیات ما منعکس نمیشود، بلکه حرفهای ما را در روزنامههای رژیم بهطور معکوس درج میکنند».
رئیس دادگاه که یک مزدور نظامی بود، از رسوا شدن رژیم نگران شد و گفت: «نخیر این دادگاه علنی است، خبرنگار خارجی هم آمده است».
مسعود گفت، «باز تکرار میکنم این دادگاه علنی نیست و توطئه است، ولی اگر شما اصرار دارید که دادگاه علنی است، این دفاعیات مکتوب من، آن را به خبرنگاران خارجی میدهم تا دنیا بفهمد که در این دادگاه شاه خائن چه میگذرد!» سپس خود را به خبرنگار سوئیسی رساند و دفاعیات را به او داد.
ناگهان همهچیز در بیدادگاه شاه بههم ریخت. ساواکیها وارد شدند و از خبرنگار خارجی دفاعیات را خواستند و چون دفاعیات را نمیداد، دستگیرش کردند و بردند و تا تمام دفاعیات و یادداشتهای او را نگرفتند، رهایش نکردند. ولی مجاهدین این دفاعیات را با هوشیاری و استفاده از امکانات دیگر از زندان و دادگاه خارج کردند.
این متون در محیطهای دانشجویی و مبارزاتی تکثیر و پخش شد و ایده مبارزه انقلابی را گسترده و همگانی کرد. ساواک با تمام امکاناتش هرگز نتوانست جلو این موج توفنده را بگیرد. این دفاعیات از مهمترین اسناد و مؤثرترین ادبیات مبارزه بود که در زمان شاه، بهطور گستردهیی تکثیر و پخش شد. کمتر جوان و دانشجو و دانشآموز فعال و مبارزی بود که این دفاعیات را نخوانده باشد. بهقول مرحوم طالقانی اینها شهدایی بودند که «راه جهاد را گشودند و از خونشان سیلابها برخاست». سیلابی که رفت و طومار رژیم ستمشاهی را در هم پیچید.
بسمالله الرحمن الرحیم
والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، آنها که در راه خدا کشته شدند، کارهای آنها هرگز گم نمیشود... ... .. زود باشد که خدا آنها را هدایت کند، راهها را پیش روی آنها بگشاید و کار آنها را بسامان رساند، و یدخل الجنة ... .
و آنها را در بهشتی که برایشان تأیید کرده و شناسانده وارد کند.
8سال از شهادت برادران مجاهدمان ناصر، محمد بازرگانی، علی میهندوست و بهروز باکری، و اصغر منتظر حقیقی، و 7سال از برادر مجاهدمان هوشمند خامنهای، 4سال ازشهادت برادران مجاهد مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار میگذرد.
در مورد شهدا و خاطراتی از آنها برادرم مسعود از بعضیهایشان اسم برد و خاطراتی ازآنها نقل کرد. من باز از برادر شهیدمان باکری یادی میکنم که برای ما مظهر اخلاق انقلابی بود، برای ما شاخص یک فرد تشکیلاتی حل شده در انقلاب و تشکیلات بود. من با بهروز مدتی در خارج از ایران، در پایگاههای فلسطین و بعداً در بیروت بودم و خوب بهخاطر دارم که بهروز مظهر احساس مسئولیت بود سعی میکرد از لحظه لحظه زندگیاش در جهت پیشبرد اهداف سازمان استفاده کند، همیشه در مورد مسائلی که پیش میآمد درسهایی اتخاذ میکرد و آموزشهایی به ما میداد. این خصیصه را آنهایی که در زندان با او بودند، در آن چند ماه به یاد دارند. بهخصوص بهلحاظ اخلاق انقلابی.
بهروز مظهراخلاق انقلابی بود. گذشت، فداکاری، فروتنی و احساس مسئولیت.
برادر شهید دیگرمان اصغر منتظر حقیقی است که ضمن یک درگیری مسلحانه با مزدوران ساواک در همان سال 51بهشهادت رسید. من اصغر را پیش از آن میشناختم، درباره اصغر من فقط یک جمله از رضا رضایی نقل میکنم که یکبار گفت وقتی که ما اصغر را میدیدیم، وقتی که قرار ملاقاتی با او داشتیم نشستی با او داشتیم، از او و از برخوردهای او و از ایمان او قوت قلب میگرفتیم. بعد از اینکه رضا از زندان فرار کرد، شرایط بسیار دشواری بود، در شهریور50، بر اثر خیانت یک آدم خود فروخته، سازمان ضربه سنگینی خورد. بعد از شهریور 50، تمام اعضای مرکزیت سازمان ما دستگیرشده بودند، در آن زمان سازمان در بیرون در شرایطی سخت، ابتدا تنها حول محور شهید احمد رضایی میگشت؛ البته در کنار احمد برادرانی مانند کاظم بودند که به او کمک میکردند. بعد رضا فرار کرد اما بعد از فرار رضا، متأسفانه احمد خیلی زود شهید شد و پس از آن، سازمان حول محور رضا میگشت، البته باز با مساعدت برادرانی نظیر کاظم ذوالانوار.
من خاطرات زیادی از این برادران شهید دارم، برادران دیگر هم دارند؛ خاطراتی که میتوانند برای ما بسیار آموزنده باشند و ما از آن درس و تجربه بگیریم. اما حالا فرصت بیان آنها نیست. هر سالی و یا در هر موقعیتی و یا در هر سالگردی رسم و سنت ما بر این است که با برگزاری مراسمی از شهدایمان یاد بکنیم.
مراسمی که برگزار میکنیم همه یک شکل برگزار نمیشوند، تفاوتهایی دارند؛ مثلاً پارسال من بهخاطردارم همین مراسم 30فروردین را ما در بهشت زهرا برگزار کردیم. امسال متأسفانه چنین فرصتی و امکانی پیدا نکردیم بهدلیل اشتغالات، درگیریها و مشکلاتی که داریم. بنابراین مراسم را در این خانه برگزار کردیم که اینجا هم مزاری هست، خانه یکی از شهدا، ناصر صادق در این خانه بزرگ شده، مهم این است که ما از برگزاری این مراسم چه هدفی را دنبال میکنیم و چه نتیجهیی باید بگیریم صرفنظر از اینکه شکل مراسم چگونه باشد، در خانه شهدا در بهشت زهرا یا در هر نقطه دیگری، محتوای این مراسم مسلماً تجدید خاطره و تجدید عهدیست با شهدا، با کسانیکه ما با آنها همراه و همرزم بودیم، آنها به عهد خود وفا کردند و جامه شهادت به تن کردند، از قله پیروزی گذشتند و به معراج خود رفتند و ما هنوز زندهایم. آنها از خطرات از دامهایی که شیطان و شیطانها پیش پای انسان در سرراهش پهن میکنند، جستند و گذشتند و ما هنوز خطرات زیادی در پیش رو داریم. با برگزاری اینگونه مراسم میخواهیم تجدیدعهدی بکنیم، از همرزمان شهیدمان یادی بکنیم، تجدید عهدی بکنیم و عهد و پیمان خودمان را به یاد بیاوریم و از خدا بخواهیم که ما را در این راه پرخطر ثابت قدم گرداند و اگر چنانکه شایستگیاش را داشته باشیم ما را هم از همان سعادتی که رفقای شهیدمان برخودار شدند برخوردار کند، باشد که ما هم به تعبیر قرآن جزء منتظران باشیم.
برخی به عهد خود وفا کردند و برخی دیگر در انتظارند، و در عهد و پیمان خود تغییری ندادهاند. ما میخواهیم با یاد شهیدان و با مروری بر حرکت آنها و فرجام کارشان قوت قلب بگیریم و ایمان و اعتقاد خود را محکمتر کنیم، چرا که تا آنگاه که در مسیر انقلاب باشیم تا آنوقت که از راه منحرف نشده باشیم تا آنوقت که تن به سازش و تسلیم و عدول از اهداف انقلابی خود نداده باشیم، همیشه با دشواریها با سختیها و خطرات روبهرو هستیم. گذشتن از این دشواریها و پشت سر گذاشتن این دشواریها و سختیها احتیاج به اطمینان قلب، احتیاج به قوت ایمان دارد. احتیاج به این دارد که ما نقطه اتکای محکمی داشته باشیم. به اینکه به عروهالوثقایی، به یک دستاویز محکمی چنگ زده باشیم، تا بتوانیم از این راه پرمشقت و پرپیچ و خم به سلامت بگذریم. چگونه میشود این راه را بسلامت طی کرد و در این مسیر، در برخورد با مشکلات درگذر از خطرات تن به تسلیم نسپرد؟ وقتیکه ما به حقانیت راهمان و به پیروزی راهمان ایمان داشته باشیم وقتیکه شرایط سخت و دشوار میشود و تهدیدات و خطرات زیاد میشوند و وقتیکه انسان زیرسنگینترین فشارها قرار میگیرد. فقط به یک شرط میتوان راه را به سلامت طی کرد و آن امید است. امیدی که لازمهاش ایمان است. امید به پیروزی و ایمان به حقانیت راه، بنابراین در مواقعی که یادی از شهدایمان میکنیم، شهدایی که سختیهای زیادی را تحمل کردند و ما با هم از آن شرایط سخت و دشوار گذر کردیم و خطرات را به جان خریدیم؛ برادرانمان شهادت را پذیرا شدند و برخی دیگر شکنجه و زندان را تحمل کردند؛ ببینم راه آنها کار آنها و فرجام کارشان به کجا رسید؟
آیهای از قرآن خواندم؛ - والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، قرآن وعدههای زیادی به ما داده است درباره آنهایی که در راه حق و ایمانند. این آیه از سوره محمد است که میدانید سوره این طور شروع میشود.
الّذین کفروا وصدّوا عن سبیلاللّه أضلّ أعمالهم. آنهایی که کافر شدند آنهائیکه در عکس جهت آفرینش در ضد مسیر کمال جهت گرفتن و حرکت کردند «أضلّ أعمالهم» اعمالشان گم و گور و تباه میشود. خدا کارشان را گم میکند، یک وقتی نگاه میکنند و میبینند که هیچی در دستشان نیست. والّذین آمنوا وعملوا الصّالحات وآمنوا بما نزّل علی محمّدٍ وهو الحقّ من رّبّهم کفّر عنهم سیّئاتهم وأصلح بالهم.
ولی آنان که ایمان آوردند و عمل صالح، عمل انقلابی و حرکت انقلابی کردند و بر آنچه که بر پیامبر نازل شده که حق است گرویدند، خداوند کارآنها را به سامان میرساند و نارساییها و نواقصشان را از بین میبرد. تا در ادامه آیات والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم، کسانیکه در راه خدا کشته شدهاند هرگز کارشان گم نمیشود.
سیهدیهم ویصلح بالهم، خدا هر چه زود آنها را هدایت خواهد کرد و راهها را برویشان باز خواهد نمود ویصلح بالهم و کار و بارشان را به سامان خواهد کرد، از این وعدهها قران زیاد دارد، ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاً عندربهم یرزقون،
آیه دیگر: فستجاب لهم ربّهم أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ فالّذین هاجروا وأخرجوا من دیارهم وأوذوا فی سبیلی وقاتلوا وقتلوا لأکفّرنّ عنهم سیّئاتهم ولأدخلنّهم جنّاتٍ تجری من تحتها الأنهار ثوابًا مّن عنداللّه واللّه عنده حسن الثّواب» در سوره آل عمران آیه 195.
ببینم که آیا این آیات و وعدهها درستند؟ و بطور مشخص در رابطه با ما و برادرانی از ما که در راه خدا شهید شدند درست بودند؟ اگر درست بودند و اگر ما به این نتیجه رسیدیم پس ما در مسیر حق سیر میکنیم. در مسیری که در نظام جهتدار آفرنیش، حتماً به مقصدی خواهد رسید، اگر اینطور باشد پس ما هم امید و ایمانمان هرچه افزونتر خواهد شد و با سینه باز از خطرات و مشکلات و سختیها و در نهایت آن از شهادت استقبال خواهیم کرد. چرا که گفتم که زندگی یک انقلابی که نخواهد که خود را مصلحت جویانه و سازشکارانه با شرایط روز وفق بدهد، نخواهد تسلیم شرایط روز و قدرتمندان روز بشود و بر ادامه راه خود اصرار بورزد مسیر زندگی چنین کسی، پر از دشواریها، خطرات و پر از فشارهاست. ما برای گذر از این مسیر به چنین امید و ایمانی احتیاج داریم.
خوشبختانه ما یک تجربه بسیار غنی پشت سر داریم یک تجربه خونبار و یک حرکت 15ساله، و بطور مشخص یک حرکت 8-9ساله انقلابی خونبار، کاروانی از شهدا، کاروانی از اسرا، از شکنجه شدهها مقاطعی که بطور خودبخودی دربردارنده عمیقترین نومیدیها بود؛ مگر کسی که چنان ایمان قوی داشته باشد که در این مقاطع نیز نومید نشود. فراز و نشیبها، شکست و پیروزیها، ما چنین تجربهای را پشت سرگذاشتیم. بنابراین یک ملاک عینی برای محک زدن، وعده و وعیدهای قرآنی و برای رسیدن به نتیجه داریم که به ما در ادامه راهمان کمک میکند.
به سال 50 اشاره کردم که بعد از 6سال حرکت، بعد از 6سال کار تشکیلاتی، در شرایط اختناق در شرایط پلیسی، تحت حاکمیت ساواک، با چه آروزها و امیدهایی ما ناگهان در آستانه ورودمان به یک مرحله نوین از حرکت انقلابی مان، در آستانه مرحله اقدام نظامی و عمل مسلحانه، ضربه بزرگی خوردیم، ضربه شهریور50، در اولین روز تقریباً 40تن از بالاترین کادرهای سازمانمان دستگیر شدند، در ادامه جریان ضربه، در مدت دو ماه، تمام کادرهای بالای سازمان، تمام مرکزیت سازمان دستگیرشدند. روزی که شهید حنیف را گرفتند در ساواک جشن و پایکوبی برپا شد. شرایط سختی بود ما همیشه در سالهای پیش از 50 آرزو و رؤیایمان ورود به مرحله عمل نظامی بود مرحلهای که به رژیم ضربات مادی بزنیم، اما درآستانه چنین مرحلهای ما چنین ضربهای خوردیم. رژیم و ساواک تصور میکردند که حرکت را در نطفه خاموش و خفه کردهاند و تبلیغ میکردند که تمام شد و مجاهدین تمام شدند. آنموقع هنوز نام مجاهدین بر خودمان نگذاشته بودیم، دهها نفر، شاید150نفر دستگیر شدند بعد از دو ماه از اول شهریور ما در زندانها در زیر شکنجهها بودیم، و در بیرون هم معلوم است که برادرانمان دچار چه دشواریها و سختیهایی بودند تحت تعقیب ساواک و پلیس، دربدر از این خانه به آن خانه، تا دوباره سازماندهی و تشکلی ایجاد بکنند، خودشان را جمع وجور بکنند آن هم زیر فشار ساواک، بعداً خبر شهادت بعضی از برادرانمان را شنیدیم، اصغر منتظر حقیقی، پیش از آن برادر دیگری، پیشتر احمد شهید شده بود، در زندان شکنجهها ادامه داشت، هر روز دستگیریها، به اصطلاح دادگاه و احکام اعدام. در 30فروردین سال 50 اولین گروه ازبرادرانمان را به جوخه اعدام سپردند. ناصر صادق و میهن دوست، باکری، و بازرگانی. مسعود اشاره کرد و من هم خوب بیاد دارم که در آن روزها این برادران با چه اشتیاقی در انتظار شهادت بودند و از خدا میخواستند که شهادت نصیبشان بشود. محاکمات و اعدامها ادامه داشت.
قریب یک ماه پس از همین سری اول، سری دوم، بنیانگذارن سازمان محمد و سعید و اصغر و همراهشان مجاهد شهید رسول مشکین فام و محمود عسگریزاده اعدام شدند.
شرایط سخت بود دشمن تبلیغ میکرد تا ما را مایوس و نومید کند چرا که اگر کسی نومید و مایوس بشود، بهاجبار تن به تسلیم خواهد سپرد. اما آن روزها گذشت و ما دیدیم که فال بینیهای رژیم به تحقق نپیوست و سازمان خودش را دوباره جمع و جور کرد، با همان امکانات کم و با همان مشکلات زیاد، به هر حال ساواک هم دید که نه، به همین سادگیها هم نبود و به همین آسانیها هم نبود که یک حرکت چندین ساله را که در راه حقیقت شکل گرفته، بتوان از بین ببرد، بهزودی زود سازمان به یک نیروی تهدید کننده و وحشتناکی برای رژیم تبدیل شد. بنابراین ما تجربه میکردیم وعدههای قرآن را که والّذین قتلوا فی سبیلاللّه فلن یضلّ أعمالهم... .
گم شدنی نیست، خون شهیدانی چون ناصر صادق و باکری هدر رفتنی نیست، افت و خیز و فراز و نشیب هست ولی این کارها و آن تلاشها که بر اساس ایمان و صداقت بود، آنها هدر رفتنی نبود. ما این را تجربه میکردیم، و ما آثار حرکت خودمان را در جامعه میدیدیم که چه تحولی حرکت مجاهدین، بهخصوص با آن خصوصیت ایدئولوژیک که داشتند در جامعه ما ایجاد کرد. ما شاهد بسط یک فرهنگ انقلابی اسلامی در جامعه خودمان بودیم. میدیدیم که ایدئولوژی و فرهنگ مجاهدین، دانشگاهها و محیطهای روشنفکری را تسخیر میکند، میدیدیم که روشنفکر مسلمان چگونه پشت و پناه و پایگاهی بهدست آورده است. رژیم البته ادعا میکرد مارکسیست اسلامی، به زبان امروزی همان التقاطی، انحرافی!
بهرحال روزها و سالها گذشت، ما شهدای دیگری تقدیم کردیم، این لازمه انقلاب و حرکت انقلابی است، نثار شهیدان، نثار خون، تقدیم کاروانی از شکنجه شدهها و زندانیان، این لازمه حرکت انقلابی است. ما در حرکت خودمان به یک مقطع دیگری رسیدیم، به مقطعی که قرین است با شهادت برادران شهیدمان کاظم و مصطفی، ما سالها با این برادران در زندانها بهسر بردهایم، ادامه فعالیت و مبارزهشان را در زندانها نظاره کردهایم، کاظم را میدیدیم که چگونه از صبح تا شام در آن شرایط جهنمی زندان که سرهنگ زمانی برقرار کرده بود، در سلولها و بندهای زندان قصر به وظایف انقلابی خود عمل میکند، بچهها را سازمان میداد، آنها را آموزش میدهد، سعی میکرد روحیه انقلابی آنها را بالا ببرد، مرتباً سعی میکند از بیرون خبر بگیرد و به بیرون خبر بدهد، میدانیم چرا کاظم را کشتند، بعداً معلوم شد که کاظم آدرس آن ساواکی بهنام نیک طبع را که کشته شد، به بیرون رد کرده بود. آدرس سرهنگ زمانی و سروان ژیان پناه را به بیرون رد کرده بود، بعداً معلوم شد که کاظم دهها نفر از بچهها را که از زندان آزاد شده بودند به سازمان بیرون وصل کرده بود، از صبح تا شام کاظم را میدیدیم، مصطفی را هم میدیدیم.
رسیدیم به یک مقطع دیگر و ما یکبار دیگر ضربه خوردیم، اما این بار ضربهای بسا سختتر از دفعات قبل، این دفعه ضربهای بود که تمام موجودیت ما را زیر علامت سؤال و مورد ابهام و تردید قرار داد، این دفعه ضربهای از درون! ضربه اپورتونیستها! شرایط این دفعه واقعاً سختتر بود. در سال50 ما فقط از طرف رژیم و ساواک تهدید میشدیم، زیر فشار رژیم بودیم اما بهجز آن، مورد احترام و عزیز، هر کسی سعی میکرد هر کمکی از دستش برمیآید به ما بکند، دستی ولو از دور برای ما تکان بدهد، اما این بار در سال 54 شرایط دیگر فرق میکرد، ما این دفعه علاوه بر رژیم، از جانب جریانهای دیگری نیز، زیر سختترین فشارها قرار گرفتیم. زیاد وارد تشریح نمیشوم، منظورم را میدانید و در کتابها خواندهاید، هنوز هم ما به مقدار زیادی تاوان آن روزها را میپردازیم، تاوان آن مقاومتها را که در آن روزها کردیم، میپردازیم. به ما گفتند توبه کنید شما منحرفید! ما گفتیم نه! گفتند مگر نمیبینید که عدهیی درون شما مارکسیست شدند؟! گفتیم خب شده باشند، این دلیل بر عدم حقانیت ما نیست! افراد منحرف در دودمان انبیا و اوصیا هم بودند، موسی 40روز قومش را ترک کرد، 40روز فقط، بعد از آن همه زحمت که کشید تا آنها را آگاه کند و نجاتشان دهد، وقتی از میقات برگشت دید همه قوم گوساله پرست شدهاند، داستانش را میدانید، اشاره شد به آیهای، هر جریان حقی ممکن است با عناصر باطل گهگاه آمیخته شود، مثل جریان آبی که کفی بر لب میآورد، هیچ حرکت انقلابی نبوده که با این مسائل روبهرو نشده باشد، این دلیل بر عدم حقانیت ما نیست، ما راهمان درست بود، حق بود و ما میدانیم و مطمئنیم و معتقدیم که این کف باطل هر چه زودتر به کناری خواهد رفت، آن روزها این ادعا واقعاً ادعای خیلی بزرگی بود و اثبات آن هم خیلی مشکل بود، چون برعکس تمام واقعیات موجود بود، ما همه چیزمان را از دست داده بودیم، ما از هر طرف زیر فشار بودیم، تازه کاظم و مصطفی را بهشهادت رسانده بودند، ما دائم زیر شکنجه ساواک بودیم در زندان اوین، از چپ و راست این آقایان تازه مارکسیست شدهها هم که هیچ خدایی را بنده نبودند و آن آقایان دیگر هم همین طور میگفتند توبه کنید! آخر برای چی توبه کنیم؟ کدام کار غلط؟ چه حرکت غلطی کردیم؟ در هر صورت آن روزها هم گذشت، ما روزها با خودمان میگفتیم اگر حقیقتی و حقانیتی در کارمان بوده باشد، اگر حرکتمان بر حق بوده باشد، مسلماً از بین نخواهیم رفت. نمیدانستیم چطور؟ واقعاً نمیدانستیم، ولی میدانستیم که از بین نخواهیم رفت و این مدعیان هستند که از بین خواهند رفت، این منطق قرآن است.
”أنزل من السّماء ماء فسالت أودیة بقدرها فاحتمل السّیل زبداً رّابیاً وممّا یوقدون علیه فیالنّار ابتغاء حلیةٍ أو متاعٍ زبد مّثله کذلک یضرب اللّه الحقّ والباطل فأمّا الزّبد فیذهب جفاء وأمّا ما ینفع النّاس فیمکث فیالأرض کذلک یضرب اللّه الأمثال “
بنابراین میگفتیم اگر حق و حقیقتی در کارمان باشد، از بین نخواهیم رفت، دوباره سر برمیآوریم، دوباره جمعوجور میشویم، از مواریثمان حراست میکنیم، از خون شهیدانمان پاسداری میکنیم، نه! به دشمن و نه به جریانهای انحرافی تسلیم نمیشویم، خیلی سخت بود. اما بهرحال آن روزها هم گذشت و ما باز وعدههای قرآن را تجربه کردیم و تجربه میکردیم، راستی کارها به کجا انجامید؟ آیا وعده قرآن که «سیهدیهم ویصلح بالهم» تحقق نپذیرفت؟ آیا اشکالات کار ما برطرف نشد؟ همین ضربهای که ما در سال 53، 54 خوردیم، واقعاً در ما یک تغییر کیفی مثبت ایجاد کرد، ما خیلی تجربه اندوختیم، خیلی چیزها برایمان روشن شد، و خیلی بخودمان مطمئن شدیم، به ایدئولوژیمان! جریان امور و گذشت ایام و سالها باز این را نشان داد، بنابراین جا داشت که ما اعتقادمان هر لحظه عمیقتر و محکمتر شود.
میدانید خدایی که صحبتش را میکنیم، خدای خالق هستی باید در زندگی روزمره و در حرکت روزانه انسان ظهور و تجلی داشته باشد، ما اینچنین خدا را هم تجربه میکردیم؛ که بله پس واقعاً حقیقتی در جهان وجود دارد، حساب و کتابی هست، وگرنه چه دلیلی داشت که ما آنچنان که در واقع یکبار مرده بودیم دوباره زنده شویم؟ حق و حقیقتی در کار است، پس خدایی هست! «سیهدیهم ویصلح بالهم» و به این ترتیب بود که خون شهیدان ما، خون کاظم و مصطفی به ثمر مینشست...
بهرحال باز ایام گذشت، الآن جملهای از وصیت نامه شهید ناصر خواندم که گفت من منتظر قدم گذاشتن همه شما در این راه هستم، در راهی که ناصرها گشودند، همه قدم گذاشتند، تمام خلق در آن قدم گذاشت، همه مردم بپا خاستند و رژیم؟ ”اظلّ اعمالهم“ نابود شد، آن همه هزینه، آن همه ادعا، تمدن بزرگ، ”اظلّ اعمالهم “نیست شد، گم شد، همه خلق در راه صادقها در راه حنیفها قدم گذاشتند. همه مردم، شما بودید، میشنیدید مگر نمیگفتند «تنها ره رهایی راه مجاهدین است» ؟ مگر نمیگفتند «تنها ره رهایی راه مسلحانه است» ؟ مگر نمیگفتند «رهبران ما را مسلح کنید» ؟ این راهی بود که صادقها گشودند، اشاره شد به سخنان پدر طالقانی، پدر سال گذشته در مراسم 4خرداد گفت: ”آنانکه راه جهاد را گشودند“، ”فاستجاب لهم ربّهم أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ “ من عمل هیچ عمل کنندهیی از شما را چه زن، چه مرد ضایع نمیکنم، عملها ضایع نشد، همه مردم بپا خاستند، البته فراز و نشیبها بپایان نرسید و حرکت تمام نشد، انقلاب به پایان نرسید و برای انقلابیون هنوز خطرات در پیش بود، پارسال همین روزها را بیاد آورید، در این ساعتها پارسال ما در بهشت زهرا بودیم، در این ساعتها که نه، روز سیام فروردین بود، دو روز بعد؛ من آن روزها را به یاد دارم، روزهایی بود که پدر طالقانی هجرت کرده بود، تهران را ترک کرده بود بیاد دارید، این روزها در قم بود، مسعود هم در قم بود، من در بهشت زهرا صحبت میکردم، شاید یادتان باشد، شرایط سخت و عجیبی بود، ما در آن روزها ملزم شده بودیم که شهادتین بگوییم، گویا فراموش شده بود که صادقها و بازرگانیها و میهندوستها، باکریها، با بانگ تکبیر و آیات قرآن به میدانهای تیر رفته بودند، در آن زمان که از اسلام پناهها خبری نبود، آیا دروغ میگوییم؟ اگر مجاهدین نبودند در آن سالهای سخت، وضع دانشگاههای ما به چه ترتیبی بود؟ در آن سالها چه کسانی بودند که پرچم اسلام را برافراشتند و بپایش جان و خون دادند؟ اینها فراموش شده بود، لازم بود ما شهادتین بگوییم و البته ما گفتیم، دردآور بود، دردآور است، من یادم هست پارسال بهمین دلیل در سخنرانی خودم در بهشت زهرا، در همین مراسم از خدا از پیغمبر از نبوت از انبیاء از قیامت و معاد صحبت کردم و یادتان هست برادرم مسعود نامهیی را که متضمن شهادتین بود نوشت، روزهای سختی بود، ولی البته سختیها تمام شدنی نیست. از پارسال تا امسال باز ما میتوانیم مرور بکنیم، ببینیم که آیا وعده خدا راست بود؟ آیا وعده خدا درست از آب درآمده یا نه؟ درست است ما تهدیدات و مشکلات زیادی تحمل کردیم و تحمل میکنیم، هر روز توطئهای جدید هر روز تهمت و افترایی تازه، هر روز فشاری جدید، ولی این لازمه کار و حرکت انقلابی ماست. این را میدانیم، ما شهید دادهایم، کاروانی از شهدا دادهایم شکنجه شدهایم، زندانها کشیدهایم، الآن هم زندانی داریم، چند روز دیگر میشود یکسال. ما میدانیم این لازمه راه است، اگر بخواهیم بر سر اصول خود بر سر پیمان خود بمانیم باید این تاوان را بپردازیم و ما میپردازیم اما باز معتقدیم و مطمئنیم که آینده روشن است، ما این حرف را بیپایه و از روی هوا و هوس نمیگوییم، گذشته را که مرور میکنیم به اینجا میرسیم؛ از پارسال تا امسال، پارسال این موقع خیلیها به ما پشت کردند، بعد از صحبتهایی که برادرمان مسعود در اسفند ماه در دانشگاه کرد، اتمام حجتهایی که کرد، به مذاق خیلیها خوش نیامد، برخی به ما پشت کردند، ولی ما میدانستیم این پدیدهای موقت و گذراست؛ میدانستیم که اگر ما حقیقت داریم و حق میگوییم تا آنجا که میفهمیم باز عناصر آگاه، عناصر مؤمن، عناصر مبارز و انقلابی، به سمت ما باز خواهند گشت، بنابراین ما ایستادیم و به اینجا رسیدیم که امروز میبینید و امروز هم ما تجربه میکنیم، لمس میکنیم که خون صادقها و حنیفها، خون بدیع زادگانها و منتظر حقیقیها هدر نرفته، مجاهدین هستند! خواهی نخواهی هستند! و اگر هم کسانی خواب و خیالی در سر داشته باشند، ما قادریم و حاضریم قاطعانه به آنها بگوییم نه! اشتباه میکنید! مجاهدین را نمیشود از بین برد، ممکن است ما را بکشید، ممکن است ما را زندانی بکنید، اما نه! مجاهدین از بین رفتنی نیستند! مگر گذشته نشان نداد؟ این فکر باقی ماندنی است چون حق است، این فکر جای خودش را در جامعه و تاریخ باز خواهد کرد، این پرچم، اگر هم امروز از دست ما بیفتد، دست دیگری حتماً آن را برخواهد گرفت. پس ما حق داریم امیدوار باشیم، ما حق داریم از مشکلات و خطرات نهراسیم و از آنها استقبال کنیم، ما حق داریم بر توطئهها و توطئه چینها نیشخند بزنیم و امیدوار باشیم؛ امیدوار باشیم که آینده از آن خلق و مردم محروم است؛ فرصتطلبی، دروغپردازی، تهمت پراکنی، اینها مانند کفهای باطلند و حتماً از بین خواهند رفت، فقط چیزی که به مردم نفع برساند و تا گاهی که نفع برساند، ماندنی است «وأمّا ما ینفع النّاس فیمکث فیالأرض» این را ما هر روز تجربه میکنیم.
چند دقیقه پیش که ما میخواستیم بیاییم اینجا، نامهیی به ما دادند، نامهیی است در یک پاکتی از یک واحد میلیشیا، دیدیم که بد نیست بهمناسبت همین جلسه این نامه را در اینجا در حضور شما باز کنیم و بخوانیم، یک واحد میلیشیا، میلیشیایی که چند روز پیش شما شاهد حرکت آنها بودید، که گویا برای برخیها خیلی سخت و گران آمده، یک پاکتی را که با آرم مجاهدین و یک ستاره تزیین کرده، به ما دادند. در جوف پاکت نوشته هدیه کوچک ما را بپذیرید، یک تیم میلیشیا مبلغی پول و دو تا گوشواره، گوشواره دخترانه مال بچههاست، خواهری که نمیدانم چند سالش بوده، نوشته: «حتماً اصطلاح غلام حلقه به گوش را شنیدهاید، این گوشوارهها یادآور دورانی است که به دور از یاد محرومین مملکتم، سرخوش از شادیهای کودکانه بر زمین خدا و خلق، در مسیری نه در راه رهایی تودههای مستضعف گام میسپردم، حلقهها را باز کرده به شما تقدیم میکنم، اما حلقه بندگی خدا را و مسئولیت در قبال خلق را همچنان در وجود خود احساس میکنم». آیا این وارث خون صادق نیست، از این و از اینها دهها هزار، صدها هزار و میلیونها هست. پس آیا قرآن راست نگفته که: «أنّی لا أضیع عمل عاملٍ مّنکم مّن ذکرٍ أو أنثی بعضکم مّن بعضٍ » و امروز «صادق» در وجود این خواهر مجاهد میلیشیا زنده است. «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا فی سبیلاللّه أمواتاً بل أحیاء عند ربّهم یرزقون» آیا این نمیتواند معنی این آیه باشد؟ آیا شهیدان زنده نیستند؟ چرا!
این تیم میلیشیا، شعری هم نوشته و چه خوب که من صحبتم را با همین شعر تمام کنم:
تاریخ آبستن پیروزی خلقهاست
در زوزههای باد موذی شبانه
در شرشر جویبار
که در رگهای شهدا جاریست
در گامهای افتان و خیزان نونهالان شهر
در رگهای آبی دستهای پینه بسته
در سرفههای پیاپی روستایی خسته از فقر و کار
در صدای جرینگ جرینگ غل و زنجیرهای محکم شده بر پای زحمتکشان
در فرود آمدن چماق و گلوله سربی
بر پیکر حقیقت جوی عباسها و عین الله
در ورای فریادهای یاللمسلمین پس کجایید؟!» مسعود
در جزوات سیاه، به سیاهی قلب مرتجعین دستاندرکار «منافق»
همگام با پر شدن بیدریغ صندوقها
از آرای تقلبی آقایان
در رژه شکوهمند میلیشیا در کوچههای دم کرده شهر
طلوع جامعه بیطبقه را از پشت قلههای رفیع توحید
لبخند پیروزی و فتح را بر لبان خلق محروم و مجاهد خلق
این همراه راستین تودههای مستضعف
و دشمن دیرین سدکنندگان راه بهروزی
می بینیم، میشنویم و احساس میکنیم.
یک تیم میلیشیا“
خیلی متشکرم!
نزدیک به 5 دهه، از آغاز جنبش مسلحانه انقلابی در میهن اسیرمان میگذرد. از همان نخستین سالهای این نبرد، آغاز بهار و ماه فروردین با نام شهیدان و قهرمانان بزرگی مهر خورده است. 30فروردین1351روز شهادت «ناصر صادق، محمد بازرگانی، علی میهندوست و علی باکری»، نخستین گروه از اعضای کادر مرکزی سازمان مجاهدین خلق ایران است. آنها پس از محاکمات فرمایشی در بیدادگاههای نظامی شاه، تیرباران شدند. در همان روزها، قهرمان دیگر مجاهد خلق، «اصغر منتظر حقیقی» در یک درگیری خیابانی با ساواک شهید شد.
سال بعد در 28فروردین52، مجاهد خلق «هوشمند ارژنگ خامنهای» در یک درگیری مسلحانه مجروح شد و به چنگ ساواک افتاد. اما پس از 9روز مقاومت قهرمانانه، در زیر شکنجه بهشهادت رسید.
همچنین،30فروردین، سالروز شهادت 7فدایی و دو مجاهد خلق، فرمانده كاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، بهدست دژخیمان ساواك آریامهری، در سال 1354 است. رژیم شاه كه شاهد آثار گستردة عملیات و فداكاریهای مجاهدین و فدائیان در جامعه، بهویژه در میان دانشجویان و اقشار آگاه بود، برای مرعوب كردن فضای جامعه بهانتقامگیری از زندانیان سیاسی روی آورد و به این جنایت بزرگ دست زد. سپس آنرا تحت عنوان تیراندازی به زندانیانی كه گوئیا قصد فرار داشتند، اعلام كرد. فدایی بزرگ بیژن جزنی در رأس 7 قهرمان فدایی بود كه در جریان این توطئة وحشیانه جان باختند . سایر فدائیانی كه به شهادت رسیدند عبارت بودند از : حسن ضیا ظریفی، عزیز سرمدی، عباس سورْكی، محمد چوپان زاده، سعید كلانتری و احمد جلیلیِ افشار.
مجاهدان خلق، فرمانده كاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، زندانیان سیاسی محكوم به اعدام بودند كه رژیم شاه در وحشت از محكومیتهای بینالمللی حكم آنان را بهحبس ابد تبدیل كرده بود. این دو مجاهد خلق نیز در 30 فروردین 1354 همراه با 7 فدایی خلق، در تپه های اوین توسط دژخیمان ساواك آریامهری به رگبار بسته شدند و و به عهد خود با خدا و خلق وفا كردند.
با ورود رئیسی به جنگ انتخابات هر دو باند نظام تحت عنوان دو قطبی شدن، نسبت به خطر قیام به یکدیگر هشدار میدهند. این هشدارها در رسانههای هر دو باند ظاهر است.
رسانههای باند خامنهای در مطلبی با عنوان «تقلای انتخاباتی برای پاک کردن لکه برجام» به باند رقیب هشدار دادند که: «در ذهن مردم، این اصلاحطلبان هستند که با رفتارهایی مثل دروغ تقلّب در سال ۸۸، دروغ پردستاوردی برجام، دروغ هزاران بورسیه غیرقانونی و دروغ خطر جنگ؛ بهعنوان متهمان ردیف اول ناراستی و بیصداقتی شناخته میشوند». (سایت حکومتی هم اندیشی20فروردین96)
روزنامه حکومتی وطن امروز20فروردین96 با یادآوری اظهارات خامنهای در مورد قیام ۸۸ نوشته است: «نکته حائز اهمیت این است که در آغاز سال 96 طرح چنین مسالهیی از سوی رهبر انقلاب میتواند هشدار و انذاری جدی به همه گروههای سیاسی باشد چه گروههای بدسابقهیی که چند بار جلوی رأی مردم ایستادهاند و در خلوت و جلوت حتی سعی کردهاند آنجا که منافعشان تأمین نشده مملکت را به آستانه سقوط بکشانند، چه جریانی که امروز به سبب استقرار در قوه مجریه ممکن است پیشاپیش خود را برنده انتخابات بداند-که البته شاید این تذکر بیش از همه متوجه دولت مستقر باشد، چرا که اصلاحطلبان بهخاطر خطای فاحش در 88 کمتر امکان دارد دست به خطایی دیگر بزنند که آنها را حتی از حیات سیاسی هم محروم کند و بیش از همه دولت مستقر باید نگران از دست دادن قدرت باشد».
کیهان خامنه ای20فروردین96 نیز با یادآوری قیام ۸۸ همین هشدار را تکرار میکند: «غرب و بهخصوص آمریکا در جریان فتنه 88 و حتی پیش از آن در جریان مناظرات تلویزیونی پیامهای واضحی از داخل ایران دریافت کرد و به این نتیجه رسید که برای شکستن اقتدار ایران و جبهه مقاومت راه نزدیکتری هم وجود دارد». کیهان خامنهای سپس با اشاره به واکنشهای دولت روحانی به حمله به پایگاه هوایی رژیم اسد مینویسد: «در این دو روز ما شاهد موجی از تحلیلها در شبکههای اجتماعی مورد حمایت دولت هستیم که بر این نکته پای میفشارند که اگر جنگ نمیخواهید به کسانی رأی دهید که به آرامش میاندیشند و حاضرند بهای آن - یعنی کنار آمدن با مهاجمین نظامی - را بپردازند».
جوان، ارگان بسیج سرکوبگر20فروردین 96 نیز با هشدار به باند روحانی بهخاطر خطر قیام مینویسد: «پذیرش مسئولیت و واگذاری آن، یقیناً از مهمترین فراز حکومتداری در نظام اسلامی است. در صورت نبودن شرایط برای واگذاری آن، فضا را متشنج نکرده و مایه زحمت نظام و کدورت در جامعه نشود؛ مشابه رفتار فتنهانگیزی که در انتخابات 88 در کشور افتاد».
روزنامهها و رسانههای باند روحانی هم با ورود رئیسی نسبت به خطر قیام هشدار دادهاند. روزنامه حکومتی اعتماد20فروردین 96 که شاید نمیخواسته با صراحت دو قطبی شدن را ناشی از حضور آخوند رئیسی بداند نوشته است:
«احمدینژاد با موتور روشن شده فعلیاش (اگر نیمه راه خاموشش نکنند) فرصتی به رئیسی برای خودنمایی نخواهد داد. فراموش نکنید که در هر بازی دوقطبی که رخ دهد و احمدینژاد در میدان باشد حتماً یک قطب اوست. این انتخابات با حضور تیم احمدینژاد به فیلمی اکشن تبدیل شده که نمیدانم در پایان کمدی خواهد شد یا تراژدی!...».
در کشوری که آزادی نیست....
انتخابات در یک نظام دیکتاتوری توهین به شعور یک ملت است
در کشوری که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر داد اجازه نمی دادند که شما رای بدهید.
در جنگ انتخابات کاملاً روشن است که باندهای رژیم چگونه نارضایتی مردم بهخاطر فقر، بیکاری و گرانی را به سوخت جنگ انتخابات تبدیل کردهاند. اما با ورود به صحنهی این جنگ، هشدارهای متقابل نسبت به نتیجة این نارضایتیهای متراکم هم به جنگ باندی اضافه شده است.
بیش از یك ماه به نمایش انتخابات باقی مانده و جنگ انتخابات میان باندها بهشدت ادامه دارد. در این رابطه باندهای حاکم جبهههای مختلفی را در این جنگ باز کردهاند. یک جبههاش جبهة مسائل اقتصادی است. هر دو طرف پرده از گوشهیی از واقعیتها را کنار میزنند تا زیر پای همدیگر را خالی کنند. یک جبهة دیگر هشدارهای متقابلی است که بر اساس فشارهای جهانی و منطقهیی که روز به روز علیه رژیم شدت میگیرد، به هم دیگر میدهند. بهنظر میرسد که یک جبهة دیگر هم با ورود آخوند رئیسی باز شده و شاید با توجه به هشدارهای متقابلی که دو باند نسبت به خطر قیام به یکدیگر میدهند به جبهة اصلی تبدیل شود.
البته تقریباً تمام معضلات و مشکلات و بنبستهایی که رژیم با آن مواجه هست در جنگ انتخابات ظاهر شده و بیرون زده است. ولی شاید بتوان گفت آنچه فوقاً آمد اصلیترین جبهههای این جنگ باشد.
بهطور مشخص هشدارهایی که متقابلاً نسبت به قیام به همدیگرمیدهند، به این صورت است که هر کدام از باندها، هر بار باند رقیب را متهم میکند که اقداماتش و رفتارش میتواند به قیامی شبیه سال ۸۸ منجر بشود که البته آنها سال ۸۸ را مثال میزنند، ولی در عمق ابراز نگرانیهایشان میشود دید که اگر چنین خطری محقق شود، قابل قیاس با سال 88 نیست و خیلی برای رژیم خطرناک خواهد بود. برای مثال آخوند روحانی در حرفهایی که همین امروز 20فروردین مطرح كرد، تأکید کرده است: «اگر در کنار هم اختلافات را کنار بگذاریم و با هم بسازیم، میتوانیم کشور خوبی را داشته باشیم». دیروز هم خیلی واضحتر گفته بود: «امروز بیش از گذشته باید متحد و بیدار باشیم؛ معلوم نیست چه خوابی برای منطقه و جهان دیدهاند، باید هوشیارانه و با برنامهریزی در برابر احتمالات مختلف آمادهتر و مهیاتر باشیم». رسانههای باند وی هم گفته اند: «فراموش نکنید که در هر بازی دوقطبی که رخ دهد و احمدینژاد در میدان باشد، حتماً یک قطب اوست. این انتخابات با حضور تیم احمدینژاد به فیلمی اکشن تبدیل شده که نمیدانم در پایان کمدی خواهد شد یا تراژدی!». خلاصه حرفشان به باند رقیب این است که اگر در انتخابات مهندسی کنید و نگذارید ما بیاییم، در مقابل فشارهای جهانی و خشم انفجاری مردم با خطر جدی مواجه میشوید. عین همین را باند خامنهای خیلی واضحتر به باند روحانی هشدار میدهد: «پذیرش مسئولیت و واگذاری آن، یقیناً از مهمترین فراز حکومتداری در نظام اسلامی است. در صورت نبودن شرایط برای واگذاری آن، فضا را متشنج نکرده و مایه زحمت نظام و کدورت در جامعه نشود؛ مشابه رفتار فتنهانگیزی که در انتخابات 88 در کشور اتفاق افتاد».
حالا اینها چه ربطی با ورود رئیسی به صحنة انتخابات رژیم دارد و چرا با ورود وی این تقابل تشدید میشود؟
معلوم است که باند خامنهای با به صحنه آوردن رئیسی تلاش خود را برای مهندسی کردن انتخابات و بیرون آوردن حتمی او از صندوق بیشتر میکند و باند روحانی هم حتماً سعی در افشا و سوزاندن این تلاشها خواهد کرد. به قول خودشان فضا دو قطبی میشود و همچنان که خامنهای، روحانی و سایر سردمداران رژیم گفتهاند دو قطبی شدن، خطر قیام را بهدنبال دارد. بنابراین با اعلام رسمی حضور رئیسی در جنگ انتخابات همانطور که خودشان هم ابراز نگرانی میکنند، خطر شکاف در بالا و هموار شدن راه قیام میسر میگردد.
تصویر بالا بازسازی شده و شاید تا حدی خیالی از شورای اعیان تمدن هلنی پیش از میلاد مسیح است.
اینجا هم سنای رم است، قلب دموکراسی جهان باستان.
انتخابات در حقیقت یک سنت چند هزار ساله در مدیریت جامعه بشری و روشی است که در آن رأی دهندگان، دست به انتخاب میان گزینههای گوناگون میزنند.
گرچه تاریخچه پیدایش انتخابات بهعنوان یک روش دموکراتیک برای اداره جامعه و ایجاد تغییرات مسالمتآمیز در آن، به یونان و شاید حتی تا 5-6 قرن قبل از میلاد مسیح برگردد اما انتخابات بهعنوان بهترین راهکار شناخته شده برای تقسیم قدرت یا تعیینتکلیف قدرت در رهبری و مدیریت جامعه، تا قرن سیزدهم میلادی و در جریان انتخابات شورای شهر ونیز، امر چندان شناخته شدهای در جهان نبود و حتی پس از آنهم تا چند قرن، در نظم فئودالی حاکم بر کره زمین، امکان گسترش چندانی نیافت.
شاید بتوان گفت: انتخابات، پدیده نسبتاً نوینی است که با انقلاب کبیر فرانسه پا به عرصه حیات سیاسی اجتماعی بشر گذاشت و از آن دوره به بعد بود که مقولهای به اسم ”رای“ و ”رأیگیری“ به شکلی سراسری وارد فرهنگ اجتماعی ملل شد تا:
اولا از موروثی شدن قدرت سیاسی در جامعه جلوگیری کند و
ثانیا سازوکار مسالمت آمیزی برای شرکت توده مردم در مدیریت جامعه ایجاد نماید.
انتخابات بهمعنی درست و متعارف کلمه در ایران با پیروزی انقلاب مشروطه بود که به یک سنت قانونی تبدیل شد. گرچه که پیش از آن هم در محافل بالایی قبایل، بویژهایل بزرگ قاجار یا مانند آن، چیزی به اسم مجمع یا شورای ریش سفیدان وجود داشت. یکی از همین شوراهای ایلی بود که نادرشاه را در آخرین شب حیاتش از کار برکنار کرد و از میان برداشت. اما اینگونه محافل هرگز بهعنوان یک شورا با سنت دموکراتیکٍ ”انتخاب “ و حق ”هر نفر یک رای“ تفاوت ماهوی داشت.
با روی کار آمدن سلسله پهلوی، هرگاه که قدرت دیکتاتور بر قدرت مردم پیشی میگرفت، انتخابات یا منتفی میشد یا تنها به شکلی نمایشی به حیات خود ادامه میداد.
فقط در دوران اقتدار دکتر مصدق و نهضت ملی بود که انتخابات بهصورت واقعی برای مدت کوتاهی در زندگی سیاسی ایرانیان وارد شد و با کودتای 28مرداد سال 32 هم مسخ شد.
در دوران خمینی و دیکتاتوری ولایتفقیه این امکان دموکراتیک اساساً پا نگرفت و از همان اولین روز به قدرت رسیدن خمینی تنها به یک وسیله برای فریب و تبلیغات خارجی تبدیل شد.
در واقع انتخابات توسط آخوندها فقط برای این بهکار گرفته شد تا آن را یکسره مسخ و در محتوا نابود کنند!
بهعنوان نمونه اولین انتخاباتی که فردای سقوط دیکتاتوری سلطنتی برگزار شد، خیلی غیرعادی بود زیرا انتخابی بود بین سلطنت ساقط شده یا جمهوری اسلامی که اصلاً معلوم نبود چیست؟!
در آن انتخابات شما باید یا نظامی را انتخاب میکردید که نه کسی از ساختارش خبر داشت و نه از محتوایش! و یا اینکه از انقلابی که کرده بودید بر میگشتید و از دیکتاتور ساقط شده، عذرخواهی میکردید!
در اولین رفراندوم نظام جدید، اگر برگة سبز را در صندوق میانداختی، یعنی به جمهوری اسلامیای رأی داده بودی که اصلاً نمیدانستی چیست!
اگر هم برگة قرمز را در صندوق میانداختی یعنی باید میرفتی در مصر و مراکش و پاناما دنبال شاه میگشتی که با عذرخواهی دوباره او را به تخت سلطنت برگردانی! و بگویی: ببخشید اشتباه شد! که البته این بیشتر یک شوخی تلخ و گزنده برای هر ایرانیای بود که شاه و ساواک سرکوبگرش را خلعید کرده بود و نه یک گزینه واقعی.
آن رفراندوم، اولین نمایش انتخابات توسط خمینی بود! میبینید که هیچ انتخاب آزادی بین گزینههای گوناگون در کار نبود! این در واقع سوء استفاده از انتخابات بود. طبعاً مردم هرجا که میتوانستند حرفشان را میزدند اما دیگر کار از کار گذشته بود و خمینی اهرمهای قدرت را تقریباً بهطور کامل قبضه کرده و به ملت مسلط شده بود.
دومین انتخابات خمینی از اولی هم بدتر بود. خمینی طبق قولی که قبل از پیروزی انقلاب به مردم داده بود باید انتخابات مجلس مؤسسان را ترتیب میداد تا نمایندگان مردم جمع شده و قانون اساسی نظام جدید را مشخص کنند.
حتی محمدجواد باهنر از عوامل سرسپرده خمینی در همان اولین روزهای پیروزی انقلاب به تلویزیون آمد و گفت: در 22دی ماه 57، یعنی درست یک ماه قبل از پیروزی انقلاب در بیانیهیی که امام صادر فرمودند، این جملات آمد که ضمن بیانیه فرموده بودند: شورایی به نام شورای انقلاب اسلامی مرکب از افراد باصلاحیت و مسلمان و متعهد و مورد وثوق موقتاً تعیین شده و شروع بهکار خواهند کرد و از جمله وظایف این شورا بررسی مطالب و مطالعه شرایط تأسیس دولت انتقالی و تهیه مقدمات اولیه آن و تشکیل مجلس مؤسسان و انجام انتخابات است.
به تصریح باهنر، خمینی یک ماه قبل از پیروزی انقلاب وعده تشکیل مجلس مؤسسان را داده بود اما 4-5ماه بعد خمینی که دیگر قدرت را کاملاً به دست گرفته بود گفت: ”گفتند بگذارید تا مجلس مؤسسان تشکیل بشد، مجلس مؤسسان یعنی چه؟ یعنی یک 200-300نفر در قشرهای مختلف. برای اینکه میدیدن اگه 300نفر بخوان در ایران یک کارهایی بکنن ممکنه یه مقداری از این قاچاقها هم توش باشد!“.
خمینی به نمایندههایی که از خودش و مقلد خودش نبودند میگفت قاچاق! به این ترتیب خمینی اصلاً از خیر تشکیل مجلس مؤسسان گذشت تا مبادا در آن مجلس، چند نفر نماینده هم از به قول خودش قشرهای مختلف! که مخالف ولایتفقیه باشند، حضور پیدا کنند.
خبرگانی که جای مجلس مؤسسان نشست. یک کار بیشتر نداشت و آنهم تنظیم قانون ولایتفقیه بود!
خمینی آنقدر روی سرعت تصویب قانون اساسی ولایتفقیه اصرار داشت که چند بار در سخنرانیهای عمومی، نمایندگان خبرگان خودش را هم تهدید کرد که هرچه زودتر قانون ولایتفقیه را تصویب کرده و کار را تمام کنند!
وی یکبار گفت: ”بدون یک ذره ملاحظه از غرب از شرق از... اگر یکی از وکلا یا همه وکلا بخواد خارج بشد از این چارچوب اصلاً وکیل نیستن برای ما!“.
البته این جملات، همه حرفهای آنروز خمینی نبود، برای درک آنچه که خمینی از انتخابات در نظر داشت حرفهای او در روز 12مهر 58 به همان خبرگان دستآموزش را هم بخوانید که تهدیدشان کرد حرفشان را به دیوار خواهد کوبید! خمینی آن روز گفت: ”چشمهایتان را باز کنید! اهل خبره چشمشان را باز کنند. ... همهتان هم اگر چنانچه یک چیزی بگویید که برخلاف مصالح اسلام باشد، وکیل نیستید؛ حرفتان قبول نیست، مقبول نیست. ما به دیوار میزنیم آن حرفی را که برخلاف مصالح اسلام باشد“.
انتخابات بعدی برای تعیین اولین رئیسجمهور بود. در آن انتخابات، مجاهدین خلق بهعنوان بزرگترین نیروی اپوزیسیون، پس از طی کلیه مراحل قانونی و نام نویسی رسمی در وزارت کشور و اعلام نام مسعود رجوی از طرف وزارت کشور در میان 10 کاندید نهایی و تأیید صلاحیت شده، وارد انتخابات شدند.
در آن انتخابات همینکه خمینی حمایت عظیم مردم از مسعود رجوی را دید بلافاصله دست بهکار شد و وی را حذف کرد!
به این ترتیب، خمینی با حذف کاندید تأیید صلاحیت شده مجاهدین، باز هم نشان داد که انتخابات را تنها برای فریب افکار عمومی مردم ایران و جهان میخواهد و بس!
انتخابات بعدی انتخابات مجلس شورای ملی بود که در آن هم خمینی با تقلب و سرکوب اجازه نداد حتی یک نفر ”غیر خودی“ وارد مجلس بشود. اول با دو مرحلهای کردن انتخابات سعی کرد اغیار را حذف کند و حتی دو نفری که از سازمان مجاهدین در دور دوم از صندوقها در آمدند در قضیه تأیید صلاحیت کنار گذاشت.
و بعد هم حتی اسم مجلس را از مجلس شورای ملی به شورای اسلامی تغییر داد. چیزی که حتی در قانون اساسی خودش هم نبود!
خمینی در به ابتذال کشاندن انتخابات و مفهوم آن تا آنجا پیش رفت که هرگاه لازم میشد سریعاً جلوی دوربین تلویزیون میآمد و از پیروانش میخواست که بروند و برای به قول خودش منافقین ”پروندهسازی“ کنند!
این جملات بخشی از یک سخنرانی وی در همان روزهاست که در جریان فعالیتهای انتخاباتی انجام شده.
خمینی: ”اینها که بهطور منافقی پیش آمدند و در میدان مسلمین واقع شدند و میخواهند کارشکنی کنند و... باید هر پروندهیی از اینها پیدا کردند نشان بدهند تا مردم بفهمند اینها از منافقیناند و باهاشون مبارزه کنند“.
خمینی اساساً به انتخابات و رأی مردم اعتقادی نداشت و از جمله گفته بود: مردم مجنون و صغیراند و نیاز به قیم و امثالهم دارند. او این را میگفت تا خودش بهعنوان قیم روی دوش ملت سوار شود.
سالها بعد وقتی که دیگر خمینی مرده بود و جانشینان وی راهش را ادامه میدادند، همان حرفهای خمینی را بارها و بارها تکرار کردند تا مردم دریابند انتخابات در ایران، با انتخابات در سراسر دنیا فرق میکند و در محتوا شبیه تنها چیزی که نیست، انتخابات بهمعنی واقعی کلمه است.
مصباح یزدی، در مصاحبه با هفتهنامه پرتو سخن، 7 دی 84گفت: «در حکومت اسلامی رأی مردم هیچ اعتبار شرعی و قانونی ندارد؛ نه در اصل انتخاب نوع نظام سیاسی کشورشان و نه در اعتبار قانون اساسی و نه در انتخاب ریاستجمهوری و انتخاب خبرگان و رهبری. ملاک اعتبار قانونی، تنها یک چیز است و آن “رضایت ولایت فقیه“ است... مشروعیت حکومت، نه تنها تابع رأی و رضایت ملت نیست، بلکه رأی ملت هیچ تأثیر و دخالتی در اعتبار آن ندارد».
علمالهدی، در مصاحبه با خبرگزاری فارس، 7 اردیبهشت 90 گفت: «زمانی که مردم به یک رئیسجمهور رأی میدهند، آراء آنها عددهای صفر است. عددی که آن صفرها را معنادار کرده و به آن مشروعیت میدهد، تنفیذ ولایت و مقام معظم رهبری است».
خوبست که حرف نهایی را هم از علی خامنهای ولیفقیه و مرشد اعظم نظام بشنویم که در نماز جمعه در بهمن 1366 گفت: «اکثریت مردم چه حقی دارندکه قانون اساسی را امضا و لازمالاجرا کنند؟».
طبعا اگر مردم و سناتورهای رومی الآن زنده بودند و اینگونه تعریفها را از انتخابات و رأی مردم میشنیدند سرنوشتی بهتر از سزار امپراتور قانونشکن خویش، نصیب خامنهای نمیکردند.
کما اینکه مردم ایران نیز بیش از سه دههاست دستاندرکار مبارزه با دیکتاتوری ولایتفقیهاند و انتخابات وی را پس از اولین سال، دیگر هرگز جدی نگرفتند.