خاطره اول: پاییز سال 66 –اتاق 49 - بند غربی – زندان مرکزی سمنان
مدتی بود که بعد از تلاش بسیار و اعتراضات پیدرپی، چیزی به نام بند عمومی در زندان شکل گرفته بود. ویژگیاش آن بود که برای اولین بار زندانبان پذیرفته بود که زندانیان قدیمی را که از سال 60 در زندان بودند با نفرات جدیدی که در سالهای 64-65 در قالب هستههای مقاومت دستگیر شده بودند، با هم در یک بند جای دهد. در چنین وضعیتی بود که در یکی از روزهای پاییز آن سال، تعدادی از بچهها را برای بازجویی صدا زدند. طبعاً همه نگران بودند که موضوع چیست. پاسداران سعی میکردند این طور جلوه دهند که اتفاق خاصی نیفتاده و یک روال معمول است. اما بعد از مدتی معلوم شد که این یک بازجویی معمول نیست. فرمی بود حاوی100 سؤال که همه باید به آن جواب میدادند.
وقتی نوبت به من رسید، به یک انفرادی منتقل شدم و بازجو همتی با اسم مستعار سعیدی در حالی که سعی میکرد جو رعب و وحشت ایجاد کند مرا به داخل سلول هل داد و تهدید کرد که «باید به این صد سؤال بدون آنکه کلمهیی دروغ بگویی جواب بدهی و تا وقتی به آنها جواب ندهی به بند بر نخواهی گشت». وقتی در سلول بسته شد تلاش کردم که با سلولهای کناری تماس بگیرم تا بتوانم از موضوع بیشتر سر دربیاورم. وقتی تماس مورس برقرار شد، آن طرف دیوار محمد تشرفی را یافتم. او، از نفرات قدیمی بود که از چند ماه پیش حکم زندانش تمام شده بود و حالا داشت ملی کشی میکرد. او برایم کاملاً شرح داد که در پاسخ سؤالات بسیار دقیق باشم، چرا که «سؤالات طوری طراحی شدهاند که حتماً در جایی حرفهایت متناقض هم خواهند شد» و توصیه کرد که «قبل از خواندن همه سؤالات پاسخی به هیچ سؤال نده». وقتی خودم سؤالات را خواندم به درستی حرف محمد پی بردم. صد سؤال طوری طراحی شده بودند که در یک کلام، تو را بهلحاظ موضعی کهداری تعیینتکلیف میکرد. سؤالات از گذشته تو شروع میشد و بعد پروسه فردی تو و پروسه زندان و بعد تشکیلات داخل زندان و موضعات در مقابل سازمان، در مقابل جنگ ضدمیهنی، تا همکاری، تا جاسوس گیری و تا… وقتی بعد از پاسخ به سؤالات، همه به بند برگشتیم، نخستین سؤال برای همهمان این بود که رژیم با این بازجوییها که به قول خودشان سراسری هم بود و ربطی به صرفاً زندان شهرستان نداشت، دنبال چه بود و از این سؤالات چه چیزی دستگیرش شد. جالب این جا بود که بعد از این بازجوییها، روند آزاد کردن نفراتی که حکمشان تمام شده بود هم متوقف شد و تقریباً همه کسانی که آن روز در کنار هم بودیم به این نتیجه رسیدیم که این بازجویی مقدمهیی برای طبقهبندی زندان و طبعاً اعدام و تصفیه کسانی است که بهزعم رژیم خط دهنده و سر موضع هستند. اما هرگز گمان نمیکردیم که این صد سؤال به قتلعام ۳۰هزار تن از ما راه میبرد؛ چیزی که چند ماه بعد با به راه افتادن ماشین مرگ خمینی همه آن یاران را سربدار کرد. آقا محمد تشرفی نیز، از نخستین سربداران زندان ما بود.
خاطره دوم - ۹ یا ۱۰مرداد ۶۷ - اتاق ۱۱- بند غربی – زندان مرکزی سمنان
دو سه روزی بود که پاسداران بچهها را یکی یکی و گاهی دو نفره از بند صدا زده و برده بودند. فقط من در اتاق مانده بودم و دوستی به نام رسول که از بچههای چپ بود و بعدها در اثر بیماری درگذشت. دل تو دلم نبود. به هر در میزدم که خبری در بیاورم. بند ۱۱ در جایی واقع بود که هم به زیر هشت نزدیک بود و هم در نقطه شروع سلولها قرار داشت و با سلول یک دیوار مشترک داشت. هر شب به دیوار ضربه میزدم و علامت میدادم تا اگر کسی هست خبری بگیرم. نیمههای شب بود که صدای باز و بسته شدن در این سلول را شنیدم. بعد از کمی مکث به دیوار ضربه زدم؛ محمدرضا جوابم را داد. محمدرضا احمدی یکی از زندانیان مقاومی بود که طی سه سال اخیر با هم در یک بند بودیم و از سه روز پیش او را از بند برده بودند. پرسیدم: «کجا بودی و بچهها را کجا بردند؟» گفت: «از بچهها خبری ندارم؛ اما مرا طی این سه روز، یک سره برای باز جویی و دادگاه میبرند». پرسیدم: «چه دادگاهی؟» گفت: «نمی فهمم. دادگاهی هست که ”عالمی“ بهعنوان حاکم ضد شرع و ”مزینانی“ بهعنوان دادستان و آخوند دیگری، ظاهراً بهعنوان نماینده اطلاعات در آن نشستهاند. چیز خاصی نمیگویند؛ اما فضای عمومیشان کمی عجیب است. به هر حال، من موضع خودم را گفتم که هوادار سازمانم و الآن هم بیآن که کاری کرده باشم شما مرا در زندان نگه داشتهاید. آخوند اطلاعاتی خندید و گفت بهزودی آ زاد میشی!»
آن شب تا صبح با محمدرضا حرف زدم. با همان روحیه سرشار همیشگیاش از مجاهدین و رؤیاهایش برای پیوستن به صفوف آنها گفت و این شعر همیشگیاش را در پایان حرفهایش با مورس برایم خواند:
هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند
هر که بود تشنه دیدار دوست آب لب نیشترش میدهند
فردا صبح محمدرضا برای دادگاهی رفت که دیگر از آن برنگشت و ثابت کرد که در بزم رهاشدگان از مقربان بلاجو بوده است...
خاطره سوم - ۱۴ یا ۱۵مرداد ۶۷ - بند غربی –سلول دوم
حالا من هم به سلول منتقل شدهام، بیآن که بدانم چه چیزی در شرف وقوع است. خودم را برای همان سرنوشتی آماده میکنم که دیگران کردند. برخلاف تصورم که گمان میکردم تمامی سلولها از دوستانم پر هستند، سلولها خالیاند. سکوت وهمناکی تمام طول روز بر راهروی بند انفرادی حاکم است. به خودم دلداری میدهم که حتماً بچهها توی بند شرقی هستند. در تصوراتم دوباره صحنه ورود شان به بند را به تصویر میکشم و به شوخی میگویم که الکی چقدر نگران شما بودم. اما هر روز که در بیخبری مطلق میگذرد نگرانیام بیشتر میشود. شبی در سکوت مطلق سلول در حال قدم زدن هستم که ناگهان سر و صدای مشکوکی از راهرو توجهم را جلب میکند. از روزن کوچکی که روی در فلزی تعبیه شده، سعی میکنم بیرون را ببینم. صدای گاری غذا، صدای پچ پچ پاسداران و صدای ناله خفیف زنی میآید. بیشتر دقت میکنم؛ زنی با پاهای آش و لاش شده، پیچیده در چادری سیاه روی گاری قرار دارد. پاسداران کشان کشان او را به سلول مجاور میبرند و در را محکم میبندند. وقتی بعد از تلاش بسیار توانستم با مورس با او حرف بزنم متوجه شدم که او خواهر مجاهد اقدس همتی است که چندی قبل بهعنوان پیک سازمان دستگیر شده است. میگفت شکنجه بسیار شده است و تقریبا تمام بدنش فلج است و میگفت که «دارم همه تلاشم را میکنم که اسرارم را حفط کنم و گرنه دست به خودکشی خواهم زد». به روحیه سرشارش غبطه میخورم. میگفت: «امروز در بازجویی، بازجو سعیدی کار عجیبی کرد. بعد از اینکه مرا از تخت شکنجه باز کرد، چشمبند مرا برداشت و روبهروی من ایستاد تا او را ببینم. احساس میکنم این علامت آن باشد که رفتنیام. خواهرمان اقدس (پروین) درست حدس زده بود. او به همراه همرزم دیگرش نسرین خانجانی در همان روزهای اول شروع قتلعام بدار آویخته شدند. او پنجمین عضو خانوادهاش بود که اعدام شده بود.
خاطره چهارم - ۱۷ الی ۱۸مرداد ۶۷ – سلول دوم بند غربی
سکوت وهمناکی بر راهروی بند حاکم بود، هر چه به در گوش میخواباندم صدایی نمیآمد. نگرانی از اینکه چه بر سر یاران و همبندانم آمده است، لحظهیی آرامم نمیگذاشت. انگار، گویی گدازان در سینهام کار گذاشته بودند. هنوز بعد از ۳۰سال وقتی به آن لحظات فکر میکنم، آن سوزش سینه را احساس میکنم. در میان این سکوت ناگهان صدای فریادی مرا به خود آورد و صدای باز شدن دری، صدا آشنا بود. بله، این صدای محمد بود. محمد گلپایگانی که در بند روبهرو محبوس بود. محمد از آن سنخ مجاهدانی بود که نمیتوانست برای حفظ خود محافظهکاری کند. انگار، تمام وجودش از جنس شورش و فریاد بود. شاید به همین دلیل بود که قبل از اینکه پاسداران به سراغش بروند او خود را جلو انداخته بود. صدایش میآمد که: «دوستانم را کجا بردید؟ چه بر سرشان آوردید؟ من هم میخواهم پیش آنها بروم». پاسداری با تمسخر میگفت که: «عجله نکن. نوبت تو هم میرسد». محمد اما، گویی آن روز فرمانده صحنه بود. فریادش بلندتر شد و همهمه در گرفت. صدای سردژخیم از پشت میآمد که بیرون بکشیدش. محمد را از بند بیرون آوردند. حالا میتوانستم طنین صدایش را واضحتر بشنوم. همچنین میتوانستم چهرهاش را ترسیم کنم که رگهای گردنش متورم شده و با همان صورت لاغر و تکیدهاش، کف بر لب آورده است. محمد آن روز، نه تنها سکوت وهمناک بند انفرادی را بر هم زد بلکه با این آخرین جملهاش راه را نشان داد که چه باید کرد: «شما که جز کشتن مجاهد راه دیگری ندارید، بیایید، من مجاهدم» ؛ این آخرین جمله محمد، در راهرو طنین خاصی داشت.
حالا دیگر داشتم مطمئن میشدم که چه اتفاقی دارد میافتد. برای همین این احساس را داشتم که آخرین بار است که صدای محمد را میشنوم. بیاختیار، آخرین دیدارمان را به یاد آوردم که در هواخوری کوچک بند داشت ترانه ”مرا ببوس“ را زمزمه میکرد. به او نزدیک شدم. گفتم: «ممد چه میکنی؟» میدانست که برای سر بهسر گذاشتن آمدهام. ترانه را ادامه داد… که میروم به سوی سرنوشت... . و بعد یکباره قطع کرد که: «گاهی دلم میگیرد که اگر این رژیم به حیاتش ادامه بدهد، چه بر سر نسلهای بعدی این جامعه میآید؟ چه بر سر میلیونها حامد و محبوبه میآید؟ گاهی ناشکری خدا را میکنم که چرا به جای یک جان هزار جان به من ندادی که برای برانداختن خمینی فدایش کنم». از عمق تعهدش، احساس فروتنی در مقابلش کردم. حامد و محبوبه، فرزندان کوچک محمد بودند که هرگاه برای ملاقات میآمدند، اتاق ملاقات و نظم پاسداران ساخته را بهم میزدند. ... .۲۰سال بعد، وقتی بعد از آزادی از زندان به ملاقات حامد و محبوبه رفتم، عکس پدر با همان صورت تکیدهاش بر دیوار بود. در نگاه جدی حامد و لبخند محبوبه که حالا دانشجوی دانشگاه بودند، میشد محمد را پیدا کرد، با همان روح شورشگر و توفندهاش... ..
بی خبری از ابعاد کشتار
در ایام قتلعامها در سال ۶۷، یکی از تاکتیکهای دژخیمان برای مرعوب کردن زندانی، بیخبر نگاه داشتن او از آن چیزی بود که در حول و حوش او اتفاق میافتاد. برای همین، در زندان کوچک شهرستان سمنان بهمحض شروع پروژه اعدامها، همه ملاقاتها قطع شده بود و هر گونه رابطه با دنیای بیرون از زندان ناممکن شده بود و تنها پاسداران دستچین شدهیی به نگهبانی گماشته میشدند که خودشان هم امکان تردد چندانی به بیرون نداشتند. قتلعامها در یک سکوت و بیخبری مطلق شروع شده بود و برای من زندانی هم، که روزانه یکی یکی دوستان و یارانم برای حلقآویز میرفتند، فهمیدن اینکه آنها کجا میروند و چه بر سرشان میآید سخت بود. وقتی خودم، سرانجام در مهرماه ۶۷ به دادگاه ویژه وارد شدم و بهاصطلاح دادستان خطاب به حاکم ضد شرع گفت: «حاج آقا! این آخرین نفر است و بقیه همه به درک واصل شدند»، باورش برایم سخت بود. با خودم گفتم این برای مرعوب کردن من است. بعد که به من گفته شد تو به جای اعدام ۱۵سال زندان محکوم شدی، باز هم جدیت تمام این داستان برایم دشوار بود. من، روزها و ماهها و سالهای سکوت را در زندان میدیدم؛ اما نمیخواستم باور کنم که همه آن یارانم سر بدار شدند. اکبر ذوالفقاری با آن سن کماش، احمد صفری با آن صدای زیبایش و حنیفی که در انتظار پدر بود، علی عرب وزیری با آن عشق و شیدایی بیحد و حصرش به آرمان، بهنام بیابانکی با آن شیطنتهای دوست داشتنیاش و خلیل و رضا دلاوری و حمید و ابوالفضل و ابراهیم و محمد و تقی… بههمین خاطر، در قدم زدنهای طولانی در انفرادی، تنها کارم شده بود صحبت کردن با همین یارانم و تصور دیدار دوباره آنها. اگر چه در ته دلم دیگر مطمئن شده بودم که دیگر آنها را نمیبینم… این بیخبری، تا یک سال و نیم بعد که به اوین منتقل شدم ادامه یافت. در مسیر انتقال به اوین از طریق دوستی که تازه دستگیر شده بود در جریان قرار گرفتم که این کشتار، مختص زندان شهرستان نبوده و سراسری بوده. بعد وقتی وارد اوین شدم و سر جمع شده تمام زندانیان باقی مانده از سراسر کشور را که کمتر از ۷۰۰نفر بود مشاهده کردم، تازه به ابعاد فاجعه پی بردم. دوستی که بهتازگی از زندان گوهردشت منتقل شده بود تعبیر زیبایی داشت: «ما ۳۰۰نفر بودیم که به گوهردشت رفته بودیم. وقتی برمیگشتیم ۱۲-۱۰نفر بیشتر نبودیم. مثل یک باغ پر از گلی بودیم که دیوانهیی با چوب به جانش افتاده باشد و همه را قلع و قمع کرده باشد. چهارتایی که سرپا مانده بودند هم، سرشکسته و کمر شکسته شده بودیم». بله، تازه بعد از ورود به اوین و دیدن تک و توک نفراتی که از زندانهای سراسر کشور مانده بودند متوجه شدم که رقم ۳۰هزار حلق آویز، رقم بسیار محتاطانه و حداقلی است که مقاومت بیان میکند. چون آن چه اتفاق افتاده بود، یک انتقام کور و خمینیصفتانه اسرا و هواداران مجاهدین بود که در تاریخ بیسابقه بود.
دوشنبههای انتظار
در گرک و میش هوای صبحگاهی، اتوبوس تهران – سمنان به سرعت به شهر گرمسار نزدیک میشود. در صندلی پشت سر راننده نشستهام. درحالت نیمهبیدار، نگاهی هم به راننده و هم به جاده دارم. در نقطهیی، راننده سرعت را کم میکند و به من اشاره میکند که صندلی کناری را خالی کنم که مسافر داریم. پیرزنی با کمر خمیده سوار میشود. زنبیلی سنگین در دست دارد. کمکش میکنم که بالا بیاید. کنار پنجره مینشیند. راننده با خوشرویی میپرسد: «مادر چطوری؟ میری زیارت؟» پیرزن تشکر میکند و میگوید: «آره مادر، میرم به کعبه همیشگیام». وقتی اتوبوس حرکت میکند، نگاهم به تابلوی کنار جاده میافتد: ”روستای ریکان“. بیاختیار به یاد آخرین گفت و گویم با محمدرضا در آستانه اعدامها میافتم. او اهل ریکان بود و آن قدر از روستایش برایم گفته بود که انگار دیگر همه مردمش را میشناختم. راننده افکارم را پاره میکند: «پیرزن هر هفته دوشنبه صبحها، مسافر من است. میگوید که به دیدار عزیزش میرود. ۷-۸سالی که من توی این خط کار میکنم، او هر دوشنبه میآید. هیچ وقت هم تأخیر ندارد، با همین زنبیلش که میبینی پر از خوردنی است. به پیر زن نگاه میکنم. سرش را به شیشه پنجره چسبانده و چشمانش را بسته بود. به زنبیلش نگاهی میاندازم؛ پر از میوه است و یک نایلون پر از هویج تازه. دوباره گوی آتشینی در سینهام شروع به سوزش میکند. دیگر راننده و اتوبوس و مسیر را فراموش کرده بودم و نگاهم را نمیتوانستم از پیرزن بردارم. نمیدانم بقیه مسیر چگونه گذشت. فقط به یاد دارم که همراه پیرزن پیاده شدم و نگاهش کردم. او با همان شوق و اشتیاق زنبیلش را برداشت و از میدان اصلی شهر به سمت زندان بهراه افتاد. همان جا ایستادم. بیش از نیم ساعت نگذشت که پیرزن برگشت. گفتم: «مادر سلام، ملاقات کردی؟» با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «نه مادر میگویند پسرم ملاقات ممنوع است. میگویند محمدرضا ممنوع الملاقات است. ۱۲سال است که هر دوشنبه این را میگویند. اما من که محمدرضایم را فراموش نمیکنم. تا زندهام میآیم… به یاد محمدرضا افتادم که برای خنده میگفت: «به این ننهمان گفتیم هویج برای چشم زندانی خوبه که ضعیف نشه، حالا هرهفته برام هویج میآره». مادر به سمت ترمینال اتوبوسها رفت، با همان زنبیلی که حالا آن را خالی کرده بود و به مستمندی بخشیده بود. میخواستم فریاد بزنم: «مادر، جای دیگری دنبال محمدرضا بگرد». اما پیرزن رفته بود، با همان پشت خمیده اما چشمان امیدوارش... ... ..
از قتلعام زندانیان سیاسی ایران، در اواسط تابستان۶۷، بهعنوان بزرگترین جنایت ضدبشری بعد از جنگ جهانی دوم یاد میشود. جنایتی که تمام جناحهای این رژیم در آن شریک و سهیماند؛ بارانی از خون که خمینی تمام رژیمش را با آن غسل تعمید داد.
بنا بر توصیه خمینی، مقامهای رژیمش از میرحسین موسوی نخستوزیر رژیم در آن دوران تا ولایتی وزیرخارجهاش، در برابر اعتراضهای بینالمللی برضد شکنجه و اعدام در زندانها پاسخ میدادند که «در ایران زندانی سیاسی نداریم». خمینی به آنها گفته بود مجاهدین و سایر زندانیان سیاسی را تروریست بنامند و هرگز درباره وجود «زندانی سیاسی» با هیچ طرف سیاسی و حقوقی در جهان گفتگو نکنند.
زیرا «زندانی سیاسی» پدیده و نامی است که وجودش و گفتگو درباره آن مشروعیت و آینده هر نظام سیاسی را سایه به سایه و قدم به قدم به زیر سؤال میکشد.
تدارک قتلعام زندانیان سیاسی، یک اقدام سراسری از پیش طراحی شده در بالاترین سطح حکومت بود که از چند سال پیش در پی اجرای آن بودند. پروندهسازی و دستهبندی زندانیان بر اساس هویت سیاسی و عقیدتی و کیفیت مقاومت آنها دستکم از یک سال پیش آغاز شده بود و در اوایل بهار همان سال بسیاری زندانیان شهرستانها از جمله زندانیان کرمانشاه و مشهد برای قتلعام به تهران منتقل شده بودند.
هدف این بود که «زندانی سیاسی» در کسوت یک «صورت مسأله سیاسی» برای رژیم، دیگر وجود خارجی نداشته باشد!
بیش از ربع قرن از این جنایت ضدبشری میگذرد و هنوز سران همه جناحهای رژیم از هر گونه اشاره به آن و اذعان به وجودش پرهیز میکنند و از گفتگو درباره آن میهراسند. خون جوشان و یاد خروشان آن قهرمانان شهید به «راز مگو» ی این رژیم نامشروع قرونوسطایی تبدیل شده است.
شاخص و نمادی که هر گونه موضعگیری منفی یا مثبت در قبال آن، گویای همگونی و یا دشمنی با همین رژیم است. ناگفته پیداست که انکار و سکوت، کوچک کردن کم و کیف و ابعاد جنایت، یا تحریف هویت قهرمانانش، تا چه اندازه لئیمانه بوده و نشاندهنده عمق رابطه ذلیلانه با دشمن است.
هر کس یا جریانی که به نوعی با این رژیم در درون یا بیرون آن رابطه دارد بر سر این واقعه به آزمایش و سؤال کشیده میشود.
از آن پس دیگر هیچ تبار عقیدتی و سیاسی در ایران از موضعگیری بر سر گرداب خون قهرمانانی که در برابر فتوای خمینی خونآشام سینه سپر کردند، گریزی نداشته و از این پس نیز گریزی نخواهد داشت.
فتوای خمینی که «هرکس از آنها سر موضع باشد را اعدام کنید» تنها یک روی سکه حقیقت است. روی دیگرش به نام و نشان و یاد قهرمانان سر به داری آذین شده است که بر هویت سیاسی و عقیدتی خود جانانه پای فشردند و بهعنوان پیروزمندان سیاسی و آرمانی و تاریخی صحنه، پوزه خمینی را به خاک مالیدند.
قهرمانانی که در راهروهای پشت اتاقهای مرگ، بر نیمکتهای انتظار، بیتاب لحظه آزمون کارنامه و سرشت خود بودند، تا با شوق و اشتیاق به استقبال طناب دار بروند و «حق انتخاب آزاد» و «حق آزادی اندیشه» را برای خلق و آینده مردمشان مهر کنند، سازندگان حقیقی و پردازندگان تاریخی تابلو ایران آزاد فردا هستند.
نقشی که قهرمانان قتلعام 67 در اوج آگاهی با انتخاب این سرنوشت ایفا کردند و به ظاهر بر سر یک کلمه یا عنوان سیاسی و عقیدتی خودشان جان باختند؛ همان کیفیت عظیمی است که آن فاجعه که خمینی در پی ایجاد آن بود را به یک حماسه میهنی و تاریخی بدل کرد.
آنها با وجود جاودانشان ما را در برابر این واقعیت دوگانه بهسر دوراهی انتخابی شگفت میآورند و اندیشه ما را به آزمون میکشند. آنها یک فاجعه ضدانسانی را، با گوهر بیهمتای «انتخاب آزاد» خود به یک حماسه بزرگ و باشکوه انسانی و سرمایه هر ایرانی تبدیل کردند تا الگوی هر ایرانی باشد که از این پس به نام «آزادی اندیشه» و «انتخاب آزاد» سخن بگوید.
هر انسان شریفی در برابر شکوه این قهرمانی خاموش با شوق و افتخار تعظیم میکند.
هممیهنان عزیز
خانوادههای شهیدان و زندانیان سیاسی
در بیست و هفتمین سالگرد قتلعام سی هزار زندانی سیاسی، یاد آن زنان و مردان دلیر را که مظاهر تابان ایستادگی در برابر فاشیسم دینیاند، گرامی میداریم.
مسعود رجوی: «اصلا بحث این نیست که خمینی چند نفر را اعدام کرده، بحث این است که باید دید چه کسانی را باقی گذاشته است؟ مگر جنایتکاری خمینی حد و مرز میشناسد!؟ نه، اصلاً این طور نیست. با ددمنشی کامل، با رذالت و هرزگی غیرقابل تصور، بیمحابا خون میریزد. هیچ قاعده و قانون، هیچ نظم و نظام و هیچ حساب و کتابی را هم نمیفهمد. اگر کسی این را باور نکند اصلاً خمینی و رژیم خمینی و مزدوران و دژخیمان خمینی را نشناخته است».(23آذر67)
مرداد ماه سال67 در تاریخ زندان و زندانی در رژیم خمینی از یاد نارفتنی است. از نخستین روزهای این ماه خمینی به یکی از فجیعترین جنایات ضدبشری خود یعنی قتلعام زندانیان سیاسی دست زد. زمینههای این کشتار بیرحمانه که یک توطئه سیاه برای یک نسلکشی آشکار بود و به دستور خمینی انجام گرفت، از سالها قبل فراهم شده بود. از روزهای نخستین مرداد ماه یک قتلعام سراسری از زندانیان سیاسی به راه افتاد و تا چند ماه بعد ادامه یافت. هدف اصلی این کشتار از بین بردن زندانیان مجاهدی بود که طی سالیان با مقاومت قهرمانانه خود و تحمل سرفرازانه تمامی سختیها و شکنجههای قرونوسطایی دژخیمان برگی زرین از مقاومت و فدا در تاریخ انقلاب نوین میهنمان را رقم زده بودند. در این ایام سیاه هیأتهای مرگ خمینی مرکب از سرسپردهترین عناصر وزارت اطلاعات، دادستانی رژیم و مسئولان زندانها با تمهیدات و تدابیر شدید امنیتی، اجرای طرحی را که از سالها پیش در نظر داشتند و از چند ماه قبل از مرداد67 تدارکش را دیده و مقدماتش را آماده کرده بودند، بهطور متمرکز آغاز کردند. آنان در بهاصطلاح محاکمهیی که چند دقیقه بیشتر به درازا نمیکشید حکم بدار آویختن مجاهدین اسیر را صادر میکردند.
کمیسیون مرگ: مجاهد یا منافق؟
بنابه شهادت شاهدانی که توانستهاند بهنحوی از معرکه جان سالم به در برند هیأت مرگ تنها یک معیار داشت. مجاهدین اسیر هویت سازمانی و تشکیلاتی خود را چه بر زبان میآورند. «مجاهد» یا آن گونه که آنان میخواستند «منافق». اولین سؤال، تعیینکننده سرنوشت زندانی این بود. اما حتی کسانی که خود را مجاهد نمینامیدند تأمین جانی نمییافتند و سؤالات بعدی عاقبت آنها را در یک نقطه متوقف میکرد. اینجا بود که حکم بهدار آویختن آنان با قساوتی مافوق تصور که با هیچیک از موازین شناخته شده رفتار با اسیران و زندانیان قابل تطبیق نیست صادر میشد. تهران، و زندانهایی همچون اوین و گوهردشت البته مرکز این کشتار بودند. اما هیچ زندان و شهر و روستایی در امان نماند. هیأت مرگ به تکتک آنها سر زد و تکلیف مجاهدین اسیر را یکسره روشن کرد. هنوز هم ابعاد و اسرار این قتلعام هولناک در کم و کیف واقعیاش ناشناخته است. هنوز هزاران خانواده از سرنوشت فرزندانشان بیخبرند. هنوز رژیم آخوندها هیچ اطلاعی از سرنوشت هزاران زندانی سیاسی که نام و مشخصاتشان در زندانها و دادگاههایش ثبت شده بود و محکومیتهای مشخصی داشتند، به خانوادههایشان نداده است. این کشتار فجیع و بیسابقه با حکم کتبی، دستورهای روزانه و نظارت مستقیم شخص خمینی صورت میگرفت. در سراسر هفتههایی که این قتلعام جریان داشت، تمام پاسداران و مسئولان زندان در آمادهباش کامل بهسر میبردند، تمام مرخصیها را لغو کرده بودند و جز یک خط تلفن که در اختیار «کمیسیون مرگ» قرار داشت، هیچ امکان ارتباطی دیگری وجود نداشت. به کارکنان اداری و نگهبانان و پاسداران دستور میدادند تا در حلقآویز زندانیان شرکت کنند و بر سر و سینه شهیدان حلقآویزشده مشت بکوبند؛ تا هرکس چنان در این قساوتها شریک و آلوده باشد که اسرارشان را برملا نکند. تنها معدودی از زندانیان که شاهد مستقیم صحنه این اعدامها بودهاند، جان بهدر بردهاند. برخی از شاهدان در اثر روبهروشدن با آن صحنههای فجیع تعادل روانی خود را از دست داده بودند و تا ماهها بعد قدرت سخنگفتن درباره آن را نداشتهاند. تعداد انگشتشماری از این شاهدان توانستند از جهنم آخوندها خارج شوند و در مقابل مراجع بینالمللی شهادت بدهند. کثرت اعدامها چنان بود که از جمله هنگام حمل و نقل شهیدان به گورهای جمعی در حوالی علیآباد قم پیکر یکی از زنان مجاهد از وانتی که مملو از پیکرهای شهیدان بود بر زمین افتاد. پاسداران شماری از شاهدان را دستگیر و تهدید کرده بودند تا موضوع را در جایی نقل نکنند.
سازمان مجاهدین خلق ایران در سال1378، کتاب ارزشمندی با نام قتلعام زندانیان سیاسی شامل اسناد و گزارشهای مستند درباره هولناکترین جنایت رژیم خمینی به چاپ رساند. این کتاب بر اساس اطلاعات و تحقیقات انجامشده در داخل کشور و استفاده از گزارشهای زندانیان ازبندرسته تنظیم شده و شامل سه بخش است. بخش نخست اسامی و مشخصات 3210 زندانی مجاهد قتلعام شده را به انضمام 201عکس آنان در برمیگیرد. گردآوری این لیست طی سالیان اخیر صورت گرفته است. کاری دشوار و پرخطر که ضرورت رعایت مسائل امنیتی بازگویی آنرا نامقدور میکند. همین اندازه اشاره کنیم که شماری از اسیران مجاهد و سایر هواداران مجاهدین که در کار جمعآوری و تکمیل این اسامی و عکسها و گزارشها در داخل کشور شرکت داشتند، در این مسیر جان باختهاند.
شیوههای کشتار
شایان یادآوری است که هنوز هم رژیم از انبوه قربانیان انفجار مهیب آبانماه67 در زندان اوین ، هیچ نشانهیی به جایی نداده است. گزارشهای متعدد حاکی از قتلعام تعداد بسیار زیادی مجاهد در این انفجار است. آمار واقعی شهیدانی که در اثر این نحوه اعدام جان باختهاند، نامشخص است. از انبوه شهیدانی که در ملأعام حلقآویز شدند، جز نام اندکی از آنها بهدست نیامده است. گزارشهای متعددی که از حلقآویز کردن دستههای7 تا 20نفری مجاهدین از کرمانشاه و هرسین و ایلام و دزفول و گرمسار و ساوه و ورامین و کرج تا تبریز و مشهد و بندرعباس و… رسیده، نشان میدهد که در زمستان سال67 بسیاری از زندانیان سیاسی را نیز با عنوان محکومان دادگاه مواد مخدر در ملأعام بهدار آویختهاند. از شهیدان این لیست، 35درصد در تهران و بهطور عمده در زندان اوین بهشهادت رسیدهاند. 14درصد در زندان گوهردشت و 46درصد دیگر در شهرستانهای سراسر کشور و محل شهادت 5درصد آنها نیز نامشخص است.
زندانیان ازبندرسته، شواهدی ارائه میکنند که نشان میدهد در زندان گوهردشت تا 25شهریور67، حداکثر 300تن باقی مانده بودند که به اوین منتقل شدند. گزارشهای موثقی از انتقال 860جسد، از اوین به بهشتزهرا، تنها در روزهای 22 تا 26مرداد67 در دست است. همچنین در 3بند زندان زنان اوین، 80درصد خواهران مجاهد را تا شهریور67 بدار آویخته یا تیرباران کردهاند. این لیست همچنین نشان میدهد که بیش از 40درصد شهیدان این لیست در فاصله کمتر از سه هفته در مرداد ماه67 اعدام شدهاند. در این لیست از آمار شهیدان آبان67، فقط نام 334تن ذکر شده است. حال آنکه گزارشهای موثقی در دست است که نشان میدهد در این ماه، تنها در چند شهر از جمله، طی یک نوبت در زندان ارومیه 400تن، طی یک نوبت در زندان رشت بیش از250تن، و طی یک نوبت در زندان مشهد 84تن اعدام شدهاند. از شهیدانی که نامشان در این لیست آمده است، رژیم آخوندها تنها از اعدام 354تن در رسانههایش خبر داده است.
شهیدان قتلعام از 13 تا 60ساله
در میان این شهیدان، نوجوانان 13 تا 15ساله نیز دیده میشوند. نمونههایی که از یکسو گواه وحشیگری آخوندهاست که حتی نوجوانان 13ساله را هم به زندان میاندازند و بدار میکشند و از سوی دیگر گواه بیداری، آگاهی و اراده استوار نسلی است که به هر قیمت در برابر این رژیم ایستاده است. از میان آنهایی که سنشان مشخص شده، 25درصد اسامی جوانان زیر 25سال را در برمیگیرد و 58درصد تا 30سال سن داشتهاند. در میان آنان، جوانان بسیاری همچون سعید دانیالی، احمدعلی وهابزاده، مسعود دارابی از 13سالگی در زندان بودهاند. البته 29درصد اسامی این لیست سنشان مشخص نیست. 20تن از این شهیدان 50 تا 65ساله بودهاند، که از جمله شامل 2مادر، یکی 60ساله از جهرم به نام سادات حسینی که در شیراز اعدام شده، و دیگری مادر شکری که پس از شهادت فرزندانش علیه رژیم دست به افشاگری زد و دستگیر شد. او را در حالیکه بر اثر شکنجه به مرز فلج شدن رسیده بود، در قائمشهر تیرباران کردند. دو تن از پدران سالخورده و دریادل از گیلان و مازندران، یکی کشاورز 60ساله، پدر حسینپور در آستانه اشرفیه که شیدای «مسعود» بود و محمد ابراهیم رجبی 58ساله، در گرگان که دخترش پروانه رجبی را در سال60تیرباران کردند و از سال62 در زندان بود. امیرهوشنگ هادیخانلو از ارومیه در 64سالگی و پدری بهنام مهدی فتاحی مغازهدار اهل اسلامآباد که به حمایت از فرزندان مجاهدش برخاسته بود؛ از آن جملهاند. در میان این قهرمانان بسیاری چهرههای مبارزاتی و مردمی میدرخشند که تنها به ذکر چند نمونه اکتفا میکنیم: شماری از زندانیان سیاسی رژیم شاه همچون اشرف احمدی، محمد گلپایگانی، غلامعلی رهبری، علی تاب، مهدی جلالیان و پرویز ذوالفقاری وجود دارند. شاهدان عینی گفتهاند، در حالی که رژیم مدعی بوده است پرویز از زندان فرار کرده و خودش، خودش را دار زده در سراسر بدن او جای سوزاندن با اتو دیده میشد و شکمش را نیز بهصورت فجیعی دریده بودند.
تنوع شغلی و پراکندگی جغرافیایی
در میان این شهیدان، تنی چند از کاندیداهای انتخاباتی سال58 از جمله، زهره عینالیقین از اصفهان، فاطمه زارعی از شیراز و شهباز شهبازی، پیرو راستین مصدق و کاندیدای انتخابات مجلس بررسی قانون اساسی در سال58 از رودسر و نخستین معاون استانداری گیلان در چند ماه اول پس از انقلاب که از سالها پیش از انقلاب به مبارزه با دیکتاتوری شاه پیوسته بود؛ بهچشم میخورد. او در 60سالگی بههمراه فرزند مجاهدش علی شهبازی در مردادماه سال67 بهشهادت رسید، فرزند دیگرش نیز در سال60تیرباران شده بود.
در میان پرسنل نظامی هوادار مجاهدین، باید از دلاورانی همچون سرهنگ میرفخرایی، سرگرد خلیل مینایی، سرگرد مقصودی و تکاور نیروی دریایی مرتضی میرمحمدی نام برد. همچنین شایسته است از محمد میرزامحمدی درجهدار پیشین شهربانی یاد کنیم که در سال53 از شهربانی استعفا نمود، در انقلاب بهمن57 فعالانه شرکت کرد، و در دوران خمینی نیز با تأمین سلاح و مهمات به یاری مجاهدین برخاست. غلامرضا میرزامحمدی پسر این پدر پاکباز، از فرماندهان واحدهای عملیاتی مجاهدین، در سال61 طی درگیری بهشهادت رسید. با آنکه اطلاعات و مشخصات مربوط به شغل بخش اعظم این شهیدان کامل نیست، اما در میان آنان از همه اقشار مردم و صاحبان حرف و مشاغل گوناگون دیده میشوند. بخش عمده این شهیدان را دانشجویان، دانشآموزان و جوانان انقلابی تشکیل میدهند که تمام هستی خود را وقف مبارزه برای آزادی کرده و مجاهدت و مبارزه برای نجات خلق و میهنشان را برگزیده بودند. بسیاری از آنان قبل از اسارت در مدارس و دانشگاهها تحصیل میکردهاند. یکی دیگر از نکاتی که از بررسی این لیست مشخص میشود تنوع شغلی شهیدان است. در میان شهیدان قتلعامسیاه سال67، از کارگر گرفته تا کشاورز و پیشهور، صاحبان مشاغل آزاد، کارمندان کشوری و لشکری، پزشکان و کادر درمانی، افسران و پرسنل نظامی، کارشناسان فنی و اداری، صاحبان حرف و صنایع و معلمان و دبیران و استادان دانشگاه دیده میشود که خود نشاندهنده طیف گسترده اجتماعی حامیان مقاومت عادلانه میهنمان میباشد. از جمله دکتر حمیدهسیاحی و دکترمعصومه (شورانگیز) کریمیان که به همراه خواهرش مهری در زندان اوین بهشهادت رسید و دو پزشک از متخصصان ارزنده میهن به نامهای دکتر طبیبینژاد، 55ساله و دکتر فیروز صارمی، 60ساله، متخصص بیماریهای سرطانی که آنها را در تبریز، در ملأعام بهدار آویختند. شماری از هنرمندان و قهرمانان آزاده ورزشی ایران، از جمله ابوالقاسم محمدیارژنگی استاد موسیقی و آواز ایرانی، فروزان عبدی، عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، مهشید (حسین) رزاقی قهرمان تیم ملی فوتبال امید ایران و جواد نصیری عضو تیم ملی شمشیربازی و دو ورزشکار محبوب و صاحبنام دیگر یکی قاسم علی بستاکی از اراک و عباس خورشیدوش از همدان در زمره این شهیدانند.
در میان آنهایی که در این لیست تحصیلاتشان مشخص شده، 15درصدشان دارای مدارک تحصیلی دانشگاهی هستند. از نظر پراکندگی جغرافیایی نیز در سراسر ایران هیچ روستا و شهر و استانی نیست که از چندتن تا چند صدتن در این حماسه پایداری میهنی در برابر ارتجاع خونآشام شهیدی تقدیم نکرده باشد. شهرهای بزرگی همچون تبریز و ارومیه و رشت و لاهیجان و انزلی و آستانه و صومعهسرا و رودسر گیلان تا ساری و بابل و قائمشهر در مازندران و کرج و مشهد و سبزوار و سمنان و شاهرود و اصفهان و کاشان و کرمانشاه و همدان و زنجان و ایلام و مسجدسلیمان و اندیمشک و اهواز و آبادان و شیراز هر یک شهیدان بسیاری تقدیم کردهاند. شهیدان مناطقی چون فهلیاننورآباد ممسنی در جنوب ایران و هفشجان و سیسخت یاسوج در مرکز ایران و کوچصفهان در گیلان و گرگرجلفا در شمالغربی و روستاهای توابع بندرگز و ترکمنصحرا در شمالشرقی و پاوه و نقده و اشترینان در غرب ایران و زادگان روستاهای اطراف زابل و زاهدان و بندرعباس و بوشهر و بهبهان را در بر میگیرند.
خانوادههایی که چندین عضو خود را نثار آزادی کردند
در خیل شهیدان قتل عام شده با بسیاری نامهای مشابه مواجه خواهید شد که اعضای یک خانواده بودهاند و تمام فرزندانشان را در این قتلعام فدا کردهاند اما اسامی کوچک شهیدان مشخص نیست. خانوادههای حاجیاصفهانیجهرمی در شیراز، اردشیری در کازرون و قدیری در تبریز از آن جملهاند. جای آن است که در یادواره این حماسه پرشکوه پایداری و شرف از خانوادههایی یاد کنیم که بعضی تا 10شهید و بعضی دیگر از 3 تا 5شهید و شماری دیگر آخرین فرزند خود را نثار آزادی و سرفرازی خانواده بزرگ ایران کردهاند: خانواده قهرمان شجاعی از شهرکرد، که در این لیست نامهای نسرین و مراد و قربان شجاعی را ملاحظه میکنید، تا کنون 12شهید تقدیم کرده است. از خانواده احمدی اهل آبادان، فریبا و فرحناز و محمد، روز 13مرداد در اصفهان و منصور احمدی در شهریور67 در شیراز اعدام شدند. از خانواده خسروآبادی در سبزوار، 3شهید به نامهای منصور و مسعود و طیبه در مرداد ماه سال67تیرباران شدند. مجاهد شهید طیبه خسروآبادی دخترعموی این شهیدان است. در مرداد ماه67، عصمت، فاطمه و حسین ادبآواز در همین جریان قتلعام در زندان شیراز به استقبال جوخه اعدام رفتند و به خواهر قهرمانشان، شهید مقدس گوهر ادبآواز پیوستند. خواهر مجاهد اقدس همتی هفتمین شهید خانواده همتی از سمنان است که بههمراه همسرش مجاهد شهید حسین مؤکدی در آبانماه67 در اوین تیرباران شد. پیش از آنها، در سال61، عباس همتی (فرمانده بابک) را در ملأعام تیرباران کرده بودند، فرزند دیگر خانواده، نعمتالله، را در سال63 بدار آویخته بودند. مریمالسادات حسینی همسر عباس در حالیکه باردار بود، در مهرماه61، حین درگیری مسلحانه با پاسداران در اراک بهشهادت رسید. زهرا همتی از شهیدان عملیات بزرگ چلچراغ است و پدر خانواده حاجرضا همتی حین درگیری لفظی با پاسداران در مقابل زندان سکته کرد و به فرزندان مجاهدش پیوست. با شهادت دکتر منصور حریری و محسن حریری، خانواده حریری از رشت، 5شهید به انقلاب مردم ایران تقدیم کردند. در خانواده دیگری به نام حریری از زنجان، جعفر حریری از شهیدان آذرماه67، ششمین شهید این خانواده است. احمد غلامی ششمین شهید خانواده غلامی از قائمشهر، حسین داوودی، ششمین شهید خانواده داوودی از بابل و علیاکبر ابراهیمپور ششمین شهید خانواده ابراهیمپور از گرگان هستند. ابوالفضل و مینا هاشمیان از قزوین در قتلعام سال67 به برادرانشان، غلامحسین و مجتبی و حبیب پیوستند که در سالهای 60 تا 63 بهشهادت رسیده بودند.
طهمورث رحیمنژاد، استاد دانشگاه، هفتمین شهید و تنها بازمانده خانواده قهرمان رحیمنژاد در گرگان بود. پیش از او تهمینه، ترانه، فریدون، عزیزالله و همسرش فریبا آجیلی در سالهای 60 تا 63 بهشهادت رسیدند. تهمینهرحیمنژاد و همسرش طهمیرصادقی، از قهرمانان عاشورای 19بهمن60، بودند که در رکاب سردار خیابانی و اشرف شهیدان بهشهادت رسیدند. با حسین و مصطفی میرزایی از همدان، شمار قهرمانان شهید این خانواده به 7تن رسید. فرهنگ فدایینیا، چهارمین شهید خانواده از اهواز، ناهید تحصیلی، چهارمین شهید خانواده از تهران، غلامرضابزرگانفرد، چهارمین شهید خانواده از تهران، فخری آزموده لکامی، چهارمین شهید خانواده از رشت و… بسیار خانوادههای دیگر، هر یک جلوهیی از رود خروشان خون شهیدان و سرمایههای آزادی و پیروزی انقلاب نوین مردم ایرانند.
باید اقرار کرد که تصویر ارائه شده بسیار ناقص است. چرا که بهدلیل قتلعام گسترده در زندانهای مختلف و شیوههای عملکرد دژخیمان و نقل و انتقالهای گسترده اطلاعات رسیده محدود است. بهخصوص اطلاعات رسیده از وضعیت و کم و کیف کشتارها در شهرستانها بسیار ناقص است. زیرا در بسیاری از شهرستانها چنان کشتاری انجام شده که حتی یک مجاهد نیز جان به در نبرده است. بهعنوان مثال یک گزارش از مشهد حکایت از 159 اعدام در یک شب میکند. مطابق گزارشهای دیگر دژخیمان خمینی تنها در شب عید غدیر آن سال، 350نفر را بدار آویختهاند. یکی از جلادان زندان وکیلآباد در یک تماس تلفنی به مرکز گزارش داده است: «موجودی مشهد تمام شد». وضعیت در شهرستانهای دیگر نیز به همین قرار بوده است. در گزارشی از شیراز آمده است: «وقتی خبر کشتارها به مردم و خانوادههای اسیران رسید به زندان مراجعه کردیم. جلادان گفتند: «آیا انتظار دارید به شما نقل و نبات بدهیم؟ ما در یک روز، یک جا 860نفر را کشتیم. شما هم اگر مجلس ختم بگیرید خانهتان را با بلدوزر صاف میکنیم». گزارشهای رسیده از اصفهان نیز حاکی از اعدامهای بسیار است. در یک گزارش دیگر صحبت از 2هزار اعدام کردهاند. در گیلان نیز مردم به یکدیگر خبر میدادهاند که 3هزار نفر اعدام شدهاند. این شایعات خود مبین گستردگی و وسعت اعدامهاست. گزارشهای دیگری از سایر شهرستانها در دست است که نشان میدهد: در شاهرود در یک گور جمعی اجساد 65نفر پیدا شده است، در گچساران در یک نوبت 30نفر را اعدام کردهاند، در سنقر 15نفر، در خرمآباد (در آبانماه) 150نفر، در قائمشهر (در آبانماه) 70نفر، در ابهر و خرمدره 14نفر، در کازرون در یک نوبت 11نفر و در یک نوبت دیگر 25نفر، در اراک 23نفر و در همدان 37نفر اعدام شدهاند. با وجود این گزارشهای به دست آمده همگی حاکی از مقاومت قهرمانانه زندانیان است.
از جمله در یک گزارش از دزفول آمده است: «حسین اکسیر معلم روستای سیاه منصور دزفول از مجاهدینی بود که در مقاومت در زندان یونسکو شهره خاص و عام بود. دژخیمان به او میگویند اگر از گذشتهات اظهار ندامت کنی عفو خواهی شد و او با دلاوری پاسخ میدهد: «اگر دستم باز شود بزرگترین عفو را من به شما خواهم داد و همگیتان را به جهنم خواهم فرستاد». بار دیگر دژخیمی به او میگوید: «اگر توبه کنی مورد بخشش واقع خواهی شد» و حسین قهرمان که سرشار از عشق به مردمش بود پاسخ میدهد: «گناهان من وقتی بخشیده میشود که یک سلاح به من بدهید تا مزدورانی را که دانشآموزان معصوم را بر روی میدانهای مین میفرستند اعدام کنم».
در گزارشی که درباره مظاهر حاجی محمدی از زندان بابل موجود میباشد، آمده است: «او را در حالی به دادگاه بردند که بر اثر شدت شکنجهها حالت طبیعی خود را از دست داده بود و بهصورت یک بیمار روانی در زندان بهسر میبرد. مظاهر شبها آن چنان سرش را به دیوار سلول میکوبید که تمام دیوار از خون سرش رنگین شده بود. او در تمام مدت بیماری خود فریاد میزد: «خمینی، خمینی است. هیچکس نمیتواند جای او را بگیرد». او را با همین حال به دادگاه میبرند و از او میخواهند که توبه کند. اما او با دلیری و استواری بیمانندی میگفت: «من مدتهاست که منتظر شهادت هستم». و با این حرف شهادتی پرافتخار را برای خود میپذیرد. حبیب، برادر مظاهر، نیز از جمله تیربارانشدگان است».
یکی از سندهای گویایی که بهروشنی بازتاب و تأثیرات عملیات کبیر فروغ جاویدان را در درون نیروهای رژیم نشان میدهد، گزارشی است که فرماندهی شبهنظامیان کمیتههای رژیم، حدود 2ماه پس از عملیات برای سردمداران رژیم تهیه کرده است. بخشهایی از این گزارش را ملاحظه میکنید:
موج پیوستن نیروها - سربازان فراری، دانشجویان، زندانیان آزاد شده
در این نوشتار مختصر، قصد آنست که با بررسی اجمالی حوادث اخیر غرب کشور و حضور منافقین در اسلامآباد و کرند، که وضعیت موجود سازمان رقم زده شده و مرور نواقص گذشته راه و روشی برای وظایف و برنامههای آتی خود در این زمینه بیابیم. بررسی اعضای این گروهک در دستگیریهای اخیر نشان داد که تبلیغات روانی بر روی هواداران با استفاده از روشهای موجود کارساز نبوده و افرادی که از سالهای قبل از 60 به این گروهک پیوستهاند با یک ارتباط پیچیده از نوع فرقی (هستند که) در اولش طوری با مجموعهی رهبری گروهک مرتبط هستند، که بههیچوجه تبلیغات و برنامههای سیاسی روانی کشور بر آنان تأثیر نداشته و امکان گسستن این پیوند غیرمحتمل بهنظر میرسد. از اینرو بیش از همه باید به ارتباطات تشکیلاتی و ابزار و روشهای تبلیغاتی این گروهک پرداخته شود چرا که سن هواداران آن، نه اقتضای آگاهی فرهنگی عمیق نسبت به مباحث و تفکرات اسلامی را داراست و نه تجربهی ارزیابی عملکرد سیاسی مسئولان گروهک را، لذا از هر دو جهت یعنی فرهنگی، اعتقادی و سیاسی تبعیت کامل از رهبری وجود دارد و بهنظر میرسد توجیه و نگهداری هواداران برای گروهک سهلتر از مسائل روانی و ارتباطات تشکیلاتی باشد که لازم است مراحل مختلف جذب، فعالیت و دستگیری و آزادی و وصل مجدد و بهرهبرداری بعدی از هواداران بهعنوان ملاک مورد رسیدگی و مطالعه قرار گیرد. که در اینجا امکان پرداختن بیشتر بدان نیست. بررسیها نشان میدهد، کسانی که بهعنوان هوادار سازمان در کشور در همه چیز و همه جا کنجکاوی و نکتهگیری میکنند، پس از وصل با یک کار روانی کاملاً مطیع بار آمده و به همهی تصمیمات سران گروهک تمکین دارند. کسانی که به نام فرار از سربازی از کشور خارج میشوند بدون دغدغه وارد جرگهی نظامی این گروهک میشوند. کسانی که پس از آزادی از زندان مشکلات و موانع ورود به دانشگاه و عدم دستیابی به مشاغل حساس و وزین را بهانهی فرار قرار میدهند حاضر میشوند در خارج کاسهی گدایی جلب کمک بهدست بگیرندو فراموش میکنند که برای تحصیل به خارج رفتهاند. اینها نمونههایی برای نشاندادن توانایی روانی تبلیغی این گروهک در جذب و نگهداری هواداران است.
گرایش بیش از حد زنان هوادار سازمان
یکی دیگر از خطرناکترین و جذابترین روشهای تبلیغی سازمان تکیه بر مساوات زن و مرد است هر چند خود سازمان برای زن پشیزی ارزش قائل نیست، اما برای پیشبرد اهداف قدرتطلبانهاش علاوه بر شعارهای فراوانی که در رابطه با تساوی زن و مرد میدهد، عملاً نیز در تبلیغ آن کوشش مینماید...
اگر مطالعه و شناخت ما در مورد برخورد سازمان با زنان و دختران، دقیق و عمیق گردد به این نتیجه میرسیم که حتی ازدواج مریم با مسعود نیز وسیلهی اثبات طرفداری سازمان از مساوات زن و مرد قرار گرفت. اساساً محتمل است که ازدواج آنها جهت نشاندادن طرفداری سازمان از تساوی زن و مرد انجام گرفته باشد. چه قرار دادن مریم در مقام رهبریت سازمان، خود نشانهی گویای این واقعیت است و در پی همین حرکت، نامههایی که از سوی هواداران برای رهبریت ارسال گردیده بیانگر این امر است که حرکت سازمان نهتنها آثار منفی در بین هواداران نداشت بلکه موجب جذب و وفاداری بیشتر زنان هوادار نسبت به سازمان گردید. دقت در کلمات «ارتقا یا انقلاب ایدئولوژیک» که با ازدواج مریم و مسعود مطرح شده و واژههای «اعلام تغییر مواضع ایدئولوژیک» که قبلاً از سوی عدهیی از اعضا بیان گردیده، نشانگر این امر است که ازدواج آنها واقعاً یکنوع ارتقای ایدئولوژیک بود.
ازدواج مسعود و مریم تحت عنوان ارتقای ایدئولوژیک نیز یکی از مواردیست که باعث گرایش بیش از حد زنان هوادار به سازمان گردید... و از طرف دیگر ملاکها و میزانهای اسلامی آنچنان که پیامبر مطرح مینمود در جامعه ارائه نگردیده، از طرفی زن مسلمان اسلام را دوست دارد و نمیتواند سابقهی یک عمر معنویت اسلام را یکمرتبه دور بریزد و از طرف دیگر افکار سرمایهداری و صهیونیستی در مورد آزادی و تساوی زن و مرد با بوق و کرنا، گوش جهانیان را کر نموده و طبعاً بعضی زنان و دختران ایران نیز تحت تأثیر آن تبلیغات قرار گرفتهاند. همهی اینها زمینههایی است بر اینکه سازمان، نهتنها از آثار منفی ازدواج مریم و مسعود جلوگیری کند بلکه در جهت تثبیت ظاهری شعار تساوی زن و مرد و جذب هواداران بیشتر موفق گردید. علاوه بر این مریم پس از ازدواج ظاهراً به مقام رهبریت نیز ارتقا مییابد و این امر شور و جذبهی بیشتری در بین خواهران ایجاد مینماید.
«تشکیل ارتش آزادیبخش» و جذب نیروهای قابل توجهی از داخل و خارج کشور
تشکیل شورای ملی مقاومت در پاریس که به رهبری این گروهک انجام شد شرایط مساعدی را برای تبلیغات و فعالیتهای سیاسی سازمان در اروپا و آمریکا فراهم ساخت و به جهت امکاناتی که در غرب داشت عمدهی فعالیت شورا از طریق انجمن دانشجویان و هواداران سازمان انجام میگرفت... اخبار اولیهی تشکیل مراکز نظامی این گروهک پس از انهدام تیمهای عملیاتی در گلوگاه کمیته در ورامین از طریق نوارهای ویدئویی بهدست آمد و متأسفانه این مسأله کوچک انگاشته شد و آنگونه که باید بدان پرداخته نشد و به جهت عدم شناخت و آشنایی از درون سازمان، آموزش هواداران زن و مرد در کنار هم بهعنوان وسیلهای برای فروپاشی سازمان و ابتلا به فساد و منکرات تفسیر شد در حالیکه پس از این مدت و طبق بررسیهای بهعملآمده برداشت این گروهک از احساسات و غرایز زنان بهگونهیی بوده که این احتمال را از بین برده است.
تشکیل ارتش آزادیبخش در شرایطی انجام شد که جبههها از تحرک کمتری برخوردار و فرار هواداران سازمان از کشور وسعت یافته بود... چارچوب این ارتش استفاده از کلیهی نیروهای معارض با جمهوری اسلامی بدون درنظرگرفتن عقاید و وابستگی سیاسی ذکر شده و باید پذیرفت که در طول مدت کوتاه گذشته با استفاده از امکانات وسیع تبلیغاتی و نظامی، سازمان به سرعت توانست نیروهای قابل توجهی را از داخل و خارج جذب نموده و آموزش داده و در عملیات مهران (چلچراغ) و اسلامآباد (فروغ جاویدان) به میدان بیاورد.
«بهصورت یک قدرت نظامی درآمدهاند»
عملیاتهای نخستین این گروهک عمدتاً جنبهی روانی ـ تبلیغی داشت و خود سازمان نیز اینگونه پیشبینی نمیکرد که بهراحتی بتواند موفقیتهایی در جبههها بهدست آورد و به همین دلیل عمدتاً به خطوط تحویلی به ارتش نزدیک میشد لکن اسارت نیروهای لشکر_64 ارومیه و انجام عملیات آفتاب در فکه و جبهههای صالحآباد باعث امیدواری سازمان شد و پیوستن برخی سربازان به سازمان، آنان را به ادامهی کار تشویق کرد تا اینکه از قرائن و تبلیغات گروهک منافقین چنین برآمد که قصد دارند یکی از شهرهای مرزی از قبیل مهران و یا قصرشیرین را تصرف کرده و برای انجام تبلیغات مدتی آن را نگهدارند. لیکن عدم شناخت از توان و نیروی آنان باعث شد که پس از سقوط مهران نتوانیم برنامههایشان را پیشبینی کنیم و در نتیجه شعار امروز مهران فردا تهران را در آن شهر سردادند و بدون کمترین تلفات و تنها با کسب یک برگ برندهی تبلیغاتی روانی از این شهر خارج شده و تا مدتی بعد بهراحتی گروههای گشتی اعزام کرده و درهمریختگی نیروهای ما که تا مدتها بعد ادامه داشت و نیروی دفاعی و حضور مشخصی در منطقه نبود و اوضاع لشکر قزوین پس از این عملیات و فرار نیروها و فروش اسلحهها در منطقه و امکان تردد منافقین در داخل (بطوریکه تا بیمارستان شهید سلیمی ایلام با آمبولانس آمده بودند) زمینه را برای برنامهریزیهای آتیهی گروهک فراهم ساخت و در نتیجه کلیهی هواداران را از سراسر جهان فراخواند.
به جز نیروهای اطلاعاتی جمهوری اسلامی ظاهراً اغلب از یک اقدام وسیع منافقین خبر داشتهاند و پیروزی منافقین در مهران این اعتقاد را بهطور جدی در آنان بهوجود آورد که بهصورت یک قدرت نظامی درآمدهاند و در نتیجه اسامی مستعار حذف شد و اسامی اصلی سران اعلام و به نام و نشان واقعی خوانده میشدند و یکباره قرارگاهها چهرهی جدّی به خود گرفته کلیهی افراد را بهطور تماموقت آموزش نظامی دادند.
عملیات فروغ جاویدان
گرچه بهنظر میرسد که شعار منافقین در مهران که گفته بودند امروز مهران فردا تهران «صرفاً » تبلیغاتی بوده باشد زیرا تا آنزمان روال آموزشها هنوز عادی بوده است لکن پذیرش قطعنامهی598 از سوی جمهوری اسلامی و تحلیل سازمان از مسائل درونی کشور باعث شد که این شعار بهعنوان برنامهی کار سازمان درآید و پس از چند روز بمباران تبلیغاتی در خصوص اقدام جمهوری اسلامی که آن را استیصال مطلق خواندند برنامهی درازمدت خود را که ظاهراً قرار بود طی دو سال آینده به اجرا درآید تغییر داده و سرانجام در تاریخ ۳۱/۴/۶۷ به کلیهی نیروهای موجود در قرارگاههای مستقر در عراق خبر دادند که بهزودی عملیات آغاز میشود.
از ساعت 11شب تا بامداد تاریخ ۱/۵/۶۷ کلیهی نیروها در یک اجتماع همگانی شرکت جسته پس از قرائت آیاتی از قرآن کریم سرکردهی منافقین و پس از او مریم برای حاضرین سخنرانی میکنند و رجوی میگوید وقت عملنمودن به شعار «امروز مهران، فردا تهران» فرا رسیده و با تحلیل اوضاع سیاسی نظامی کشور وضعیت جبهه و اقدامات عراق فرصت را برای یک اقدام عجیب مناسب معرفی میکند. پس از سخنرانی مسعود و مریم به سؤالات حاضرین پاسخ گفته میشود و مقرر میشود که نیروها به 5 بخش تقسیم و عملیات در 5 مرحله، اشغال اسلامآباد سپس باختران پس از آن همدان بعداً قزوین و سرانجام با اشغال جماران و صدا و سیمای تهران به انجام برسد. سرعت اتومبیلها را در طول روز و شب مشخص کردند، از انجام هر کار اضافی و حاشیهیی نیروها منع میشوند و هر تیپ مأموریت خاصی را بهعهده گرفته است. قرار است هر گونه مقاومتی سرکوب شود. گفته شده که اغلب نیروهای نظامی و انتظامی منطقه هماهنگ هستند که فهرست دستگیر شدگان از نیروها متأسفانه بهنحوی مؤید این ادعاست. قرار بوده زخمیها را برای مداوا به منازل مردم بسپارند و پس از پایان عملیات نسبت به جمعآوری آنان اقدام کنند. کشتهشدگان را چون پسر وهب در کربلا رها کنند. قرار بوده پس از اشغال شهرها انتظامات آن را به دست مردم حامی بسپارند. در خصوص احتمال حملهی نیروهای اسلام تنها امکان حملهی هوایی را محتمل دانسته که گفتهاند پیشبینی لازم شده است و ظاهراً برای استفاده از هوانیروز باختران تعدادی خلبان نیز با خود آورده بودند... ابزار و وسایلی که با خود آورده بودند اغلب تندرو بوده و نفربرهای تندرو با خود آورده بودند. نیروها را برای انجام پدافند آموزش و دستور نداده بودند و در کل، مسیر کاروان روی آسفالت مشخص شده بود...
کاروان منافقین پس از بررسیهای نظامی پیشقراولان سرانجام رأس ساعت از مسیر خانقین به قصرشیرین وارد و (سپس) کرند را اشغال میکنند. مردم کرند غرب اهل حق بوده و به همان میزان که با جمهوری اسلامی روابط سرد و ضعیفی دارند در امر جاسوسی و همکاری با عراق و منافقین سابقهی ممتدی را ثبت کردهاند. مرکز بیسیم کمیته در کرند در ساعت7 بعدازظهر وقوع درگیری در حوالی کرند و صحبت منافقین روی شبکه را به باختران گزارش داده و سرانجام از سقوط شهر به دست منافقین و ترک محل خود خبر داده است که برادران کمیته جهت عزیمت به منطقه و یاری رزمندگان اسلام عازم شهر اسلامآباد میشوند و ازدحام مردم و ترافیک شدید اتومبیل، برادران کمیته را متوجه حضور منافقین در جادهی اسلامآباد باختران میکند.
«دژهای محکم نظامی در غرب نتوانستند مانع حرکت کاروان شوند»
واقعیت امر نشان میدهد که ضعف اطلاعاتی و سرگردانی و بیبرنامگی نیروهای نظامی باعث شد که این گروهک بدون دغدغه 150کیلومتر مسیر خسروی و قصرشیرین تا چهارزبر یعنی 35کیلومتر مانده به شهر باختران را طی کرده و اسلامآباد را پشت سر بگذارند. وجود پادگان اباذر، اللهاکبر، سلمان که از دژهای محکم نظامی در غرب هستند و نیروهای مأمور پدافند منطقه نتوانستند مانع حرکت کاروان شوند.
نکتهی مهم اینکه منافقین زودتر از موعد پیشبینیشده به شهر اسلامآباد میرسند... نیروهای منافقین پس از اشغال اسلامآباد تعدادی از نیروها را در سهراهی ملاوی و تعدادی را در مسیر ایلام گذاشته و بقیهی امکانات و نیرو را در جادهی اسلامآباد به باختران متمرکز کردند و در طول 3روز درگیری و حضور منافقین در منطقه یکبار اسلامآباد از طرف جنوب شهر به تصرف نیروهای اسلام درآمد و پاسداران کمیته تعداد زیادی از نیرو و ادوات دشمن را در منطقهی سهراهی ملاوی و جادهی اسلامآباد به ایلام نابود کردند و شهر به تصرف نیروهای اسلام درآمد لکن مجدداً به اشغال منافقین درآمد و یکبار واحدهای منافقین سعی کردند از خطوط پدافندی رزمندگان اسلام در چهارزبر بگذرند و با وانت از خاکریزها پریدند.
به جهت اینکه نیروهای ما از حرکت این کاروان از اروپا و آمریکا و سرانجام از بغداد تا خانقین و قصرشیرین و اسلامآباد تا به چهارزبر بیاطلاع بودند روز پس از اشغال اسلامآباد اطلاع داده شد که منافقین به قصد حرکت از سنندج و باختران با 400اتومبیل به سوی تهران راهپیمایی میکنند و...
«دستیابی به باختران چندان بعید به نظر نمیرسید»
عملیات بزرگ مرصاد از آن جهت بزرگ است که خطر بزرگی را از کشور دفع کرد و چنانچه منافقین موفق میشدند به شهر باختران دست یابند که امکانش در آن وضعیت چندان بعید بهنظر نمیرسید شرایط سختی در منطقهی غرب بهوجود میآمد و در درگیریهای شهری آسیب سختی به کشور وارد میساخت.
«دست برنخواهند داشت»
بایستی مسئولان کشور خصوصاً نیروهای اطلاعاتی عنایت داشته باشند که این فرقهی ضاله جرثومهی نفاق با شکست و تحمل ضربههای سخت عادت کرده و بهزودی دست از مزاحمت جمهوری اسلامی برنخواهند داشت. لذا نومیدکردن آنان از ادامهی کار و فعالیت و محدود و محصورکردن خطر و توطئهی این گروهک مستلزم برنامهریزی اطلاعاتی منسجم و برخورد سیاسی و تبلیغی روانی دقیق و حسابشده است.
مسعود رجوی در نشست توجیهی عملیات فروغ جاویدان ـ ۱مرداد ۱۳۶۷
عملیات رو با استعانت از سرچشمه خروشان عشق و معرفت، فرستاده برگزیده خدا، خاتمالانبیا، محمد مصطفی، پیامبر اکرم و با استعانت از پاره جگر و عصاره وجودش راهبر و مقتدای عقیدتی و تاریخیمون سیدالشهدا حسین ابن علی علیه السلام به پیش خواهیم برد.
اگر امروز نرویم، اگر بهزودی نرویم، خیلی دیر خواهد شد. این همان لحظه نادر، لحظه کیمیایی و سرنوشت سازی است که اگر آن را در نیابیم امروز فردا دیر خواهد شد، پس بهتر این است که بهدعوت خدا و خلق لبیک بگوییم و با استعانت از همان نامهای بزرگ و مقدسی که گفتم بهزودی زود به پیش خواهیم تاخت. آمادهاید پس.
(خروش رزمندگان: بله)
حالا برای ثبت در سینه تاریخ و شرکت در یکچنین تصمیمگیری بزرگ و بنیادی، عاری از احساسات ـ اگر چه انقلابی را نمیشود از عواطفش جدا کرد ـ ولی با حسابگری نظامی و سیاسی محض، و با آرامش، هر کس که میگوید درست است که برویم و درست نیست که تأخیر کنیم و هر کس که میگوید رفتن به این عملیات، هر نتیجهیی که داشته باشد، به هر حال کیفاً بهتر از نرفتن است، دست بلند کند. لحظات تاریخی به آهستگی پیش میروند... هرکس که میگوید باید که برویم و اگر نرویم خیلی بدتر است و از ما بایسته و شایسته همین است که برویم؛ دست بلند کند، ببینم. میخواهم این لحظه ثبت شود...
دستهایتان را بالا نگهدارید...
آیا بر تصمیم خود استوارید؟
(خروش یکپارچه رزمندگان و کفزدنهای ممتد).
نتیجه عملیات البته فراتر از همه محاسبات معمول، به اراده و مشیت خدا برمیگردد. اما تا آنجایی که به ارتش آزادیبخش ملی ایران و به مجاهدین خلق ایران ارتباط دارد پیشاپیش نتیجه را، هر چه که باشد، به تکتک شما و به خلق قهرمان ایران تبریک میگویم.
(کفزدن و ابراز احساسات ممتد رزمندگان).
تصمیمگرفتن برای چنین عملیاتی، البته کار سهل و سادهیی نبود. زیرا که میباید تمام دار و ندار را، در طبق اخلاص نهاد و به خلق قهرمان ایران تقدیم کرد.
(کفزدن ممتد رزمندگان)
بهخصوص که این تصمیمگیری، دارای بالاترین ریسک و خطر نیز هست و باید یک بار دیگر تمامی سازمان، آلترناتیو، ارتش آزادیبخش و همه چیز را مایه گذاشت. این تصمیمگیری برای خود من، تقریباً مشکلتر از تمامی تصمیمگیریهای از زمان شاه به بعد بود. زیرا که میباید یک بار دیگر از همه عزیزان، برادران، خواهران، سازمان، ارتش آزادیبخش دل بکنم تا خدا چه بخواهد...
چونکه شما، تکتک شما، چه آنهایی که قبل از سال 50 و چه آنهایی که از زندانهای شاه با یکدیگر همرزم و همسنگر بودیم؛ چه آنهایی که در زمان حکومت خمینی به سازمان پیوستید؛ چه آنهایی که امروز از این یا آن کشور آمدهاید و چه آنهایی که در بین راه، در محورها و شهرهای مختلف به ما خواهند پیوست؛ آری شما را من بهسادگی پیدا نکردم. تکتک شما را از پس هفت دریای خون ، و راهی چند ساله، که آن را با کفش و کلاه آهنین و پولادین طی کردیم، از لابلای انبوه ابتـلائات، نشیب و فرازهای سیاسی و انبوه بالا و پایینیهای زمان، بهمثابه رشیدترین، پاکبازترین، قهرمانترین، جانانترین، شکوفاترین و آگاهترین فرزندان خلق ایران، پیدا کردهام. اگر بهتر از شما و ارزشمندتر از شما میبود و اگر ستودنیتر از شما میبود، حتماً در جای دیگر تشکلش را میدیدیم، پس یک گنجینه عظیم و تاریخی و بزرگ و در بعضی موارد چه بسا غیرقابل جانشینسازی، گرانتر از همه مالالتجارههای موجود در عالم، ذیقیمتتر، زیباتر، تحسینانگیزتر، اینجا هست که من میبایستی، در این تصمیمگیری، یکبار از تکتک این جواهرات بیهمتای این گنجینه دل بکنم. اما اگر که مجاهدین به خدا و به خلق و تاریخ و به سرنوشت تابان و شکوفان خلق قهرمان ایران، بعد از این همه رزم و رنج، بعد از اینهمه خون و فدا، پاسخ نگویند، چه کسی پاسخ خواهد گفت؟
(کفزدن ممتد رزمندگان)
بنابراین فقط یک جمله میگویم و میگذرم. نه خطاب به شما، خطاب به خدا، و خطاب به خلق و تاریخ، که بار خدایا، شاهد باش، شاهد باش که تمامی سرمایهمان را که محصول ربع قرن رزم و رنج مستمر هست، تقدیم تو و خلقت کردیم. انک انت السمیع العلیم.
گردهمايي امسال مقاومت ايران در فرانسه، پنجره ايست رو به ايران، رو به جهان، و شايد رو به خدا.
رو به سوريه، رو به عراق، رو به جهاني كه از اين همه وحشت و شقاوت پراكني آخوندهاي رژيم ولايت فقيه، حيرت زده شده است. مثل اين است كه در شبي كه پر از صداهاي نفرت انگيز بمب و موشك و ضجه، و پر از صحنه هاي خونين است، ناگهان پنجرهاي پرنور باز شود.
با زمينه اي از گل، با هوايي خنك و پر از عطر گلها، آميخته به دل انگيزترين نغمه ها،
و جهان در اين پنجره با كمال تعجب ميبييند كه قاب اين پنجره نقش و نگار ايراني دارد! آفتابش از مشرق و اشراق ايراني است؛ و اين پنجره رو به همه حرف ميزند. رو به جهان ميگويد: خطا رفته ايد اگر فكر كردهايد ايران، ايران ِشقاوت پيشگان مرتجع است. به خدا ميگويد: آنجا اگر شياطين هر غلطي كرده اند، اما انسان هم آنجا هست. انسان! اما به هموطنان چه ميگويد؟ شايد رو به هموطنان شعري ميخواند. اينگونه:
بگشا پنجره ها را
كه همه حنجره ها را بستند
باز كن هرچه كه در مي بيني
رو به هر فكر و صدا
رو به هر حرف و ندا
ياد كن از همه كس، از همه چيز
كه در اين زندان تار و پلشت
ديده ها را كشتند،
و در خاطرهها را بستند
عشق ميورز به هر كس، هر چيز
به درخت و در و ديوار، به آب
كه در اين بازار كينه و خشم
عشقها را بر دار زده،
عاطفه ها را بستند
اشك را پاك كن از رخسارت
گريه را لبخندي كن
بر لب باد نشان
تا كه بر گونه ي هر هموطني ميگذرد
بوسه شود
در توان خود اگر مي بيني
همه ي خويشتنت را شعري كن
كلماتش همه اميد و نويد
در نگاهت
شوق و شوري ز محبت بنشان
به هر آن كس كه رسيدي
بي بهانه يا با هر ترفند
سر حرفي و كلامي بگشا
كه در رابطه ها را بستند
راه بر حس خدا بسته شده
همه چيزي در اين خاك
از حضور نفس ابليسان خسته شده
رو بگردان ز هرآن سنگ
هر آن تنگ
هر آن لحظه ي بد رنگ، كه ردي و نشاني ز پليدي دارد
و هر آن برق نگاهت را
مهري كن
سر سجاده ي هر باغچه اي
وردي از رحمت دادار بخوان
و بدان
كه همه پاكدلان، نيكان، خوبان، نيك انديشان
همگي همدستند!
بگشا پنجره ها را
كه ره حرف و صدا باز شود
عشق، آواز شود.
م.شوق
سقف خانه اش آسمان شب است
اما
در هفت آسمان
يك ستاره ندارد
و هزار جاده ي خاموش و بي انتها
از ميان چشم هاي خسته اش ميگذرد
بي ستاره
پدر
واژه ي نامفهوم ياس
و مادر
در ميان لباسهاي چرك
دنبال خورشيد كوچك گمشده اش ميگردد
آه كودك
اندوه تو
قلب زمين را ميفشرد
اما در هفت آسمان
هفتصد ستاره سپيد
در انتظار شكوفيدن است
كودك!
تنهايي ات را به من بده
قلب كوچك من
خانه ی توست
الف.مهر
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت پانزدهم: ریشه پرستش در کجاست؟
... حالا در ادامه بحث از مفهوم عام پرستش صحبت خواهیم کرد. همچنین به مظاهر پرستش در تاریخ میپردازیم و از مسأله جهل و ترس خواهیم گفت. در ادامه صحبت به این مسأله خواهیم پرداخت که پاسخ واقعی نیاز انسان (پرستش) چیست؟ بعداً از پاسخ ادیان توحیدی و همچنین از پرستش به مفهوم خاص آن صحبت خواهیم کرد. سپس توضیحی در مورد بالاترین ارزش خواهیم داد و آنگاه از پروسه صحیح و واقعی تحقق ذات انسان صحبت میکنیم. همچنین اشارهیی به سرنوشت بشر در بینش توحیدی و بعداً اگر برسیم مختصراً اشارهیی به معبودها و بالاترین ارزشهای نظامها و مکاتب مشهور روز خواهیم داشت.
چگونه به مسأله پرستش رسیدیم؟ از انسان و ویژگیهایش صحبت کردیم. مسأله اختیار مطرح شد و در نهایت انسان را با ویژگیهای هوشمندی و اختیار، آگاهی و آزادی تعریف کردیم. سپس توضیح دادیم که اختیار یعنی چه.
گفتیم زندگی انسان بر خلاف حیوانات نامعین است. یعنی انسان خودش باید زندگی خود را تعیین کند. اما چطور؟ توضیح دادیم که برای اینکه بتوان زندگی نامعین را معین کرد، ضرورتاً به جهتی احتیاج است که زندگی در آن جهت تعیین شود. فرض کنید شما را در بیابانهای شمال تهران رها میکنند، میگویند یک کاری بکن، برو، خودت تعیین کن. مسلماً شما پاسخ خواهید داد، کجا بروم؟ آخر یک چیزی به من بده، یک جهتی، مقصدی، تا وضع خود را تعیین کنم. بدانم کجا باید بروم، اگر بگویند مثلاً برو به توچال، من در آن «جهت» راه میافتم، از سردرگمی، حیرت و ابهام در میآیم؛ میروم بسوی توچال.
بنابراین انسان به یک «ارزشی» نیاز دارد، تا بتواند زندگی نامعین خود را در جهت نیل به آن ارزش تعیین کند.
بداند چکار باید بکند، کجا باید برود، تا از ابهام بیرون بیاید. آن هم با این سمتگیری بسوی آن ارزش زندگی انسان معنی پیدا میکند، مفهوم پیدا میکند. (ارزش همانطوریکه گفتم، یعنی چیزی که انسان تلاش برای رسیدن به آن را بیفایده نمیداند، چیزیکه از طریق وصول به آن زندگیش معنی و مفهوم پیدا میکند. این ارزش میتواند موقعیت، مقام، پول، نفی استثمار، لقاءالله و... باشد)
گفتیم شکست در این امر کار انسان را به دیوانگی میکشاند؛ به هیچی و پوچی میکشاند و حتی ممکن است در مواردی عدم وصول به ارزش مورد نظر باعث شود که انسان دست به خودکشی بزند؛ یا اصلاً ویژگی انسانیش تعطیل و باطل شود و تبدیل گردد به حیوان، یک حیوان گونه. چیزی که البته انسان استعداد این را هم دارد. بقول قرآن: «کالانعام بل هم اضل».
انسان در دو جهت میتواند سیر کند:
سیر و حرکت به عقب و به سمت حیوانیت
سیر و حرکت در جهت رشد و کمال
پس باید برای انسان سمت و جهت مشخص کرد تا بتواند انرژیهایش را در آن جهت بسیج کند. این سمتگیری، این جهتیابی و تعیین زندگی در آن جهت؛ مفهوم عام پرستش همین است و هیچ انسانی را از آن گریزی نیست. بقول قرآن: «ولکلٍّ وجهه هو مولّیها فاستبقوا الخیرات».
هرکس جهتی و جهت گیری دارد که آن را دنبال میکند و پشت سر آن روان میشود، «فاستبقوا الخیرات»... «پس شما بسوی خیرات سبقت بگیرید». بسوی نیکیها سبقت بگیرید، این چنین جهت گیری کنید. بنابراین پرستش برای انسان یک نیاز است، یک خصوصیت ویژه انسان است.
از کجا درآمد؟ از همان اختیار، از نامعین بودن. همچنانکه اختیار و نامعین بودن ویژگی ذاتی انسان است، پرستش هم همینطور یک نیاز ذاتی است و انسان باید به این نیاز پاسخ بدهد. گرسنگی را میبینید: ما احتیاج به غذا داریم؛ همانطور که انسان احتیاج به غذا دارد و گرسنه میشود، پرستش هم نیاز است و پاسخ خاص خودش را طلب میکند. منتهی در گرسنگی انسان با حیوانات مشترک است، ولی پرستش ویژه خود انسان است. در این قلمرو دیگر حیوانات را راهی نیست. گفتیم زندگی حیوانات تعیین شده است. اگر پرستش نیاز انسان است باید در عالم خارج ظهور و بروز داشته باشد. باید نمودهایش را ببینیم.
پرستش را در تاریخ دنبال کنیم: همانطور که اشاره کردم، پرستش ویژه ما نیست. انسان از آن وقتی که شناخته شد، همیشه چیزی را میپرستیده است، همیشه آداب و مراسمی، شعائری داشته است. معابد با تاریخ انسان قرین هستند. دقیقاً به علت اینکه انسان از نظر تاریخی هیچ وقت از پرستش فارغ نبوده و همیشه چیزهایی را میپرستیده است. از اینرو، از این مسأله تعابیر و تفاسیر مختلفی بهعمل آمده است و دلایل مختلفی برای مسأله پرستش بیان کردهاند. عدهیی میگویند: «پرستش بهخاطر جهل و ترس است». برای نمونه، انسان زلزله را میدیده، آتشفشان را میدیده و با مصیبتها و بلایای طبیعی روبهرو بوده است. ولی چون از علل رخدادن آنها اطلاع نداشته، چون دانش نداشته، چون جاهل بوده و از اینها میترسیده، برای توجیه این موارد، آنها را به عواملی ناشناخته و نیروهای فوق طبیعی نسبت میداده است. در حقیقت، پرستش زائیده جهل و ترس است. و خدا بدین ترتیب وارد تاریخ انسان شده است.
آیا این تبیین، این نتیجهگیری درست است؟ وقتی ما ویژگی ذاتی انسان را فقط هوشمند بودن بدانیم، ناچار در برخورد با پرستش هم به یک چنین تبیینی میرسیم. از آنجا که انسان هوشمند است، کمبود هوشمندی، یعنی جهل و کمبود آگاهی، به یک چنین چیزی منجر شده است. اگر این تبیین درست باشد. بایستی وقتی انسان رشد میکند، جهالتهایش برطرف شود، آگاهی پیدا کند، بتدریج پرستش از تاریخ انسان رخت بربندد. آیا این چنین است؟ نه اینطور نیست. در آن صورت بایستی دانشمندترین انسانها هیچ چیزی را نپرستند، چون اینها هوشمند هستند و آگاهی دارند. برای نمونه، علتهای عوارض و پدیدههای طبیعی را میدانند. اینها دیگر نباید چیزی را بپرستند. مثلاً نباید خداپرست باشند. آیا اینطور است؟ همینطور کسانیکه بسیار بر روی پرستش تأکید میکنند، باید جاهلترین و ترسوترین آدمها باشند. ولی آیا در طول تاریخ چه کسانی بیشتر از همه روی پرستش تأکید کردهاند؟ انبیاء، علی ابن ابیطالب و حسین ابن علی (ع) ؛ شاخصترین و بارزترینها در زمینه آرمان و پرستش. هستند. آیا اینها جاهلترین و ترسوترین بودند؟ اگر قدری آگاهی و کمی انصاف داشته باشیم پاسخ این پرسش، منفی است. کافی است نگاهی به نهجالبلاغه بکنیم. خواهیم دید به هیچوجه اینطور نبوده است.
پس در اینجا ما از یک چیزی غفلت میکنیم، از یک چیزی که در ذات انسان است. این کاملاً طبیعی، روشن و قابلقبول است که هم جهل و هم ترس در امر پرستش تأثیر گذاشتهاند؛ یا شرایط محیط و شیوه تولید انسان در امر پرستش تأثیر داشتهاند؛ ولی این تاثیرات بدون مبنا و زمینه درونی، نمیتواند مطرح باشد. ما نمیتوانیم تأثیر شرایط را بدون در نظر گرفتن این مبنای درونی بررسی کنیم. دچار دوگانگی میشویم، نتیجه غلط میگیریم و گمراه میشویم.
جهل و ترس باعث شدهاند که پرستش در طول تاریخ اشکالی غیراصیل و غیرواقعی بخودش بگیرد. ما این را میبینیم، مهمترین موضوع رسالت و مبارزه انبیاء هم، پیوسته مبارزه با این قبیل پرستشها و این قبیل معبودها بوده است. حال چند مثال از قرآن میزنم:
«ویجعلون لما لا یعلمون نصیبًا ممّا رزقناهم تاللّه لتسألنّ عمّا کنتم تفترون»... «برای بتها (به جهت ناآگاهی و جهل)، بهرهای از آن چیزی را که دارند، از رویشان و از امکاناتشان قرار میدهند. از این افترا و این پندار دروغ و غلط سؤال خواهید شد».
میبینید انبیاء آمدند و گفتند اینکار را نکن. بت کارهای نیست:
«وما کان صلاتهم عند البیت إلّا مکاءً وتصدیةً فذوقوا العذاب بما کنتم تکفرون»... راجع به عرب جاهلی است. وقتی آنها را میکوبد، از آنها انتقاد میکند و محکومشان میکند، یک موردش هم این است که نماز اینها در نزد خدا، در خانه خدا، چیزی نبوده جز صفیر کشیدن و دستک زدن (مکاء و تصدیه).
«فإذا رکبوا فی الفلک دعوا اللّه مخلصین له الدّین فلمّا نجّاهم إلی البرّ إذا هم یشرکون»... «وقتی سوار کشتی میشوند، در دریا آنوقت خدا را یاد میکنند (از ترس)، در کمال خضوع و خشوع (شبیه این کارها را ما زیاد میکنیم، وقتی میترسیم به یاد خدا میافتیم). اما وقتی نجاتشان میدهیم و به ساحل میرسند، در خشکی دوباره همان کار خود را، همان راه خود را دنبال میکنند، شرک میورزند».
ولقد آتینا إبراهیم رشده من قبل وکنّا به عالمین، إذ قال لأبیه وقومه ما هذه التّماثیل الّتی أنتم لها عاکفون»... «ما به ابراهیم رشد داده بودیم (یعنی آگاه بود)، وقتی به پدرش (به عمویش) و به آن مردم گفت: این تماثیل (این بتها) که شما میپرستید چه هستند؟»... «قال أفتعبدون من دون اللّه ما لا ینفعکم شیئًا ولا یضرّکم، أفٍّ لکم ولما تعبدون من دون اللّه أفلا تعقلون»... «آیا غیر از خدا چیزی را میپرستید، که برای شما نفع و زیانی نمیرساند، تف بر شما و آنچه میپرستید، هیچ عقل و شعور ندارید؟».
آن که آگاه شده بود، آمد و گفت عقل ندارید، فکر نمیکنید؟ نمیفهمید؟ پس این قبیل پرستش نتیجه جهل بود.
داستانش را میدانید، گفت وقتی شما از شهر بیرون بروید، میروم و حساب بتهایتان را میرسم. وقتی رفتند، ابراهیم رفت و بتکده را ویران کرد. فقط یکی از بتها را نگهداشت. آنها که برگشتند دیدند بتها خرد و خمیر شدهاند. گفتند کی اینکار را کرده؟ گفته شد ابراهیم نامی هست که یک چنین قصد و غرضی داشت. رفتند ابراهیم را حاضر کردند. پرسیدند آیا تو این کار را کردی؟ گفت از این بزرگترشان بپرسید. بهرحال سرافکنده شدند، اما گفتند: «حرّقوه وانصروا آلهتکم إن کنتم فاعلین»... «ابراهیم را در آتش بسوزانید». بقیه داستان را میدانید.
در سوره دیگر: «قال أتعبدون ما تنحتون واللّه خلقکم و ما تعملون»... «گفت آیا چیزی را که خودتان بهدست خودتان تراشیدهاید، میپرستید؟ (واللّه خلقکم) در حالیکه شما را خدا خلق کرد و هر آنچه را که شما انجام میدهید و میسازید».
پس مشاهده میکنید که قرآن هم بر این باور است که معبودهایی بودهاند که جهل و ترس به آنها شکل داده است. اما جوهر این پرستش، مبنای این پرستش در درون انسان بود. اینها پاسخهایی بودند کاذب و انحرافی به مسأله پرستش.
اتفاقاً انبیاء آمدند که این پاسخهای غلط را نفی کنند. ولی آنها نگفتند که هیچ چیز را نپرستید، نگفتند پرستش نه، بلکه خواستند به پرستش جهت اصیل و واقعی بدهند، پاسخ واقعی را عرضه کنند.
ادامه دارد...
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت چهاردهم: پرستش، اوج آزادی!
بسم الله الرحمن الرحیم
«و من یعش عن ذکر الرّحمن نقیض له شیطانًا فهو له قرین» (سوره زخرف آیه 36)... «و هر کس که از ذکر رحمان، از ذکر خداوند مهربان روی برتابد، برای او شیطانی برمیانگیزیم، که همواره با او قرین باشد، که همواره با او همراه و همنشین باشد».
صحبت را با این آیه زیبا از قرآن شروع کردم. تا اینجای بحث، به مقدار زیادی از جدائیها، از رهایی، از وحدت و انطباق، از اشتیاق به وصل و از رنج جدایی صحبت کردیم.
«هر کسی دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
همچنین، مولوی شعری دارد که به گونهای، تکامل را بازگو میکند:
«از جمادی مردم و نامی شدم
وز نما مردم ز حیوان بر زدم»...
شعری دیگر که میخوانم، شعر مشهوری است در رابطه با همان مسأله جدایی و وصل که همه شنیدهاید. ابیاتی از قطعه اول مثنوی:
«بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جدائیها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
و ز درون من نجست اسرار من
سرّ من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق پر سودای ما
ای طبیب همه علتهای ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد»
میبینیم که سخن از جدایی است، سخن از اشتیاق وصل و رنج جدایی است. پیش از این مثالی زدم: حتماً دیدهاید یا شنیدهاید که بچهای که از مادر متولد میشود، بهمحض تولد شروع به گریستن میکند. زمانیکه که وحدتش به هم میخورد و از شرایط قبلیاش جدا میشود. این انگیزهای است برای تلاش در جهت وصل مجدد.
اینجا هم سخن از جدایی است، سخن از عشق است. عشق کلمه تقدیس شده است، که البته در فرهنگهای ارتجاعی، به سرنوشت شومی دچار شده است. تمام کلمات مقدس که دارای مضامینی عالی هستند، به چنین سرنوشتی دچار شدهاند: پرستش، خدا، صبر، توکل، ایمان و... به مفاهیمی عکس مفاهیم اصلیشان تبدیل شدهاند، به ضد خودشان. عشق هم همینطور است. گفتهاند عشق پاسخ مسأله انسان است. در صحبتهای قبل به کتابی از اریک فروم اشاره کردم: «هنر عشق ورزیدن». میشود گفت تقریباً تمام کتاب شرح و بسطی است از همین ابیات مولوی و چیزی غیر از این نیست. گفتهاند برای اینکه زندگی انسان معنی و مفهوم پیدا کند باید عشق بورزد. حالا موضوع عشق چه باید باشد؟ فعلاً بماند.
آیا به زیارت وارث دقت کردهاید؟ وقتی از انبیاء بزرگ نام میبرد، هر یک را با صفتی توصیف میکند: «السلام علیک یا وارث آدم صفوه الله، السلام علیک یا وارث نوح نبی الله، السلام علیک یا وارث ابراهیم خلیل الله، السلام علیک یا وارث موسی کلیم الله، السلام علیک یا وارث عیسی روح الله. تا میرسد به پیامبر اسلام: السلام علیک یا وارث محمد حبیب الله».
پیامبر اسلام با حبیب توصیف شده است. حبیب یعنی عاشق. میدانید که ابراهیم در سلسه انبیاء شخصیت بسیار تابناکی است؛ واضع توحید استدلالی است. ضمن بحث اشاره خواهم کرد که ابراهیم را با خلیل توصیف کرده، با دوست. اما محمد را با حبیب. ولی ما در صحبتهایمان در جستجوی پاسخی برای مسأله انسان، از عشق نیز فراتر رفتیم و صحبت از پرستش، عبادت و بندگی به میان آمد. بعضیها که تازه به محیطهای روشنفکری قدم میگذارند و در معرض امواجی قرار میگیرند، ویژگیها و گرایشاتی بهاصطلاح روشنفکرانه پیدا میکنند. آنها بدون اینکه به فلسفه عبادات آشنایی داشته باشند، تحت تأثیر بعضی القائات و شبهات، با مسأله چنین برخورد میکنند که: عبادت یعنی اینکه انسان تمامی ارزشها و استعدادهای خود را فراموش کند و اسیر چیز دیگر شود. در اینجا طبعاً با بندگی و عبودیت بردههای دوران بردهداری، که هیچ آزادی و اختیاری از خود نداشتند تداعی میشود. اینجاست که میگوید: من نمیخواهم هیچ کسی را بندگی کنم، من آزادم.
اما نه، این آزادی نیست! اتفاقاً آزادی در اوج خودش در پرستش، در عبادت و بندگی خدا خلاصه میشود. بعداً توضیح خواهم داد که بندگی خدا یعنی چه؟ حالا بحث را ادامه میدهیم. اگر یادتان باشد رسیدیم به مبحث پرستش و گریزی هم زدیم به شعائر. در آخر نیز آن شعر را خواندم:
«نزدیکتر از من به من است
وین عجب بین که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که یار
در کنار من و من مهجورم»
ادامه دارد...
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت سیزدهم: راز پیوند همیشگی با وجود مطلق
... گفتیم انسان زندگی خود را خودش باید تعیین کند (اختیار). اگر انسان نتواند این کار را بکند در وصل و در انطباق و وحدت دوباره با هستی و با جهان، شکست خواهد خورد. این شکست به دیوانگی، پوچی و بیهودگی منجر میشود. اما انسان نمیتواند به این شکل زندگیش را تعیین کند. پس چه کار کند؟ گفتیم اگر آن وحدت و انطباق نباشد، تکامل و بقای پدیده متوقف میشود. خوب انسان چگونه این نامعین را به معین تبدیل کند؟ احتیاج به یک «جهت» دارد. بدون جهت نمیشود زندگی را تعیین کرد. انسان نمیداند چه کار بکند. پس زندگی معنی پیدا نمیکند، مفهومی ندارد، پوچ است. «جهت» به زندگی، معنی و مفهوم میدهد، بدون آن انسان پا در هوا است.
پس انسان نیاز ژرفی به تعیین جهت دارد. این اساسیترین مسأله زندگی انسان است. اساسیترین مسأله است.
اریک فروم در کتاب «هنر عشق ورزیدن» میگوید: «مسأله انسان (بعد از اینکه جدایی را شرح میدهد)، عبارت است از غلبه بر جدایی و رهایی از زندان تنهایی».
ولی این کار چطور ممکن میشود؟ جهت لازم دارد. بنابراین مسأله انسان این است که یک جهتی، یک مبدأئی، یک مقصدی داشته باشد، که زندگیش را در آن جهت سمت دهد، تعیین کند. خواهی نخواهی اینطور هست، چرا که این یک نیاز است، اگر پاسخ این نیاز را انسان نتواند پیدا کند، مرده است. آیا این نیاز یک پاسخ واقعی هم دارد؟ آیا اصلاً این نیاز یک نیاز واقعی است؟ بله واقعی است. توضیحش را میدهم، چون ما در پروسه حرکت تحول و تکامل انسان چنین نیازی را میبینیم، انسان هم خواهی نخواهی پاسخهایی برای این نیاز پیدا کرده است. پاسخهایی که چه بسا غلط بودهاند ولی به هر حال باید پاسخی داشته باشد.
آیا یک پاسخ واقعی دارد؟ آیا مقصدی وجود دارد که انسان از آن بیاویزد و زندگیش را در آن جهت سمت بدهد؟ یک بار در بحث وجود پرسشی مطرح کردیم: «آیا این جهان مقصد و مضمونی دارد؟». آنجا گفتیم، بله: «افی الله شک»، این جا هم پاسخ همان است، بله یک پاسخ واقعی است که انسان باید در جهت آن زندگی خودش را تعیین کند. «و الی ربک منتهیها». اینطور انسان از نامعین بودن، از هیچی و پوچ بیرون میآید. از اضطراب و نگرانی بیرون میآید. انسان جداً مضطرب است، در اندیشه وصل است، شعر ملای رومی را خواندم:
«هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش».
همان که اریک فروم میگوید تمام زندگی انسان در تمام تاریخ، مضمونش پاسخهایی بوده که انسان برای این پرسش پیدا کرده است؛ از جمله خدا. البته بعداً می گویم از نظر فروم این خدا چه جور خدایی است. ولی یک پاسخ واقعی هست. ولی آخر این پاسخ بسیار دور است. ما چیزی میخواهیم که بتوانیم به آن چنگ بزنیم، رابطهای نزدیک با آن برقرار کنیم که ما را از اضطراب و نگرانی در بیاورد. میشود این کار را کرد، دور هم نیست. دور است ولی نزدیک است: «وإذا سألک عبادی عنّی فإنّی قریب»... ... «وقتی بندگان من از تو درباره من سؤال میکنند بگو من نزدیکم»، «... أجیب دعوه»...… «ندای خواهندهای را که مرا بخواهد اجابت میکنم»، «... فلیستجیبوا لی ولیؤمنوا بیلعلّهم یرشدون»... «پس مرا بخواهند، به من ایمان بیاورند تا رشد و کمال پیدا کنند». کمال و رشد اینچنین حاصل میشود. جهت دادن زندگی به سمت همان مقصد و مقصود جهان: «یا أیها الإنسان إنّک کادح إلی ربّک کدحًا فملاقیه».
ولی من دنبال پیوند محسوسی هستم، میخواهم با آن زندگی کنم. دنبال ارتباطی که هر لحظه با آن احساس ایمنی کنم، احساس اطمینان کنم. احساس کنم زیر پایم سفت است. باشد این کار را بکن، چطور؟ «پرستش». با پرستش این ارتباط را برقرار کن.
چگونه؟ از راه مجموعهیی از شعائر، با پرستش، پیوند عاطفی برقرار کن تا زندگی مقصد و مضمونی پیدا کند. مفهوم پیدا کند تا هیچ لحظهای نگران و مضطرب و پوچ نباشی.
ادامه دارد...
در سفر خویش به معبدی میرسیم
و فرمان یار در گوشها میپیجد:
ـ به زانو! برای شکر!
آنگاه سرودهای ستایش
همچون گردانهای خروشان آوازخوان
از یاختههای سلولهای یاران بیرون میریزند
ـ سپاس! ای عشق
ـ ای مادر لحظههای زنده بودن
ـ ای زیبا، با همه جلوههایت
این تویی که عزمها را به رزم آوران میبخشی
و
شعرها را به شاعران
و شورها را
در جانها میریزی
تویی که پیکره قهرمانان زمین را بر خاک میکوبی
و خون شهید را بر سطح خیابانها، لگدکوب میکنی
تا از آن نامی بلند برون آری
بر فراز برجها و پرچمها.
سپاس ای عشق
زیرا کلمات تاریخ را
تویی که به شرفی میآرایی
با زخم بشریت کوبیده شده.
عشق! ای قلبها
حقیقتاً که انسان را رنج میدهی
تا برتختش نشانی!
ثروتهایش را به باد میدهی
در چارراهها به آوارگیاش و امیداری
پاکترین جانها را
بر تخت شکنجه میخوابانی
تا شکنجهگر به زانو بیفتد
و حس فخر در ملتیزاده شود.
حقیقتاً که
ـ وقتی که نیستی،
بشریت چه سرگردان
دنبال زندگی میگردد
کلافه
اینسو و آنسو
بهارهای گمشده را میبیند
تاریک، در زیر فرشهای گرد گرفته
و ابرهای عبوس
کویرش را مسخرهاش میکنند
حقیقتاً که ـ وقتی که نیستی
شکوه دریا
تلاطمی مضحک میشود
سپاس ای عشق
که چونان خدایی
ـ اگر چه با فاصلههای بلندـ
پیامی میفرستی
بر بشریتی که آیات محبت را به فراموشی سپرده
آنک! یک آیه کوچک
چون لبخند پر شوق محبوبی
و آنگاه
روح را تازه و تر میکنی
چون چشمانی خیس از شوق دیدار
و انسان مثل کویرهای تشنه بدبخت
طنین گامهایت را میشنود
و فریاد میزند
آهای… دوباره باران.
سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت دوازدهم: انسان، جانشین خدا
... در اینجا به چند آیه از قرآن اشاره میکنم. آیهای از سوره سجده: «الّذی أحسن کلّ شیءٍ خلقه وبدأ خلق الإنسان من طینٍ »... آغاز کرد خلقت انسان را از گل. «وإذ قال ربّک للملائکة إنّی خالق بشرًا من صلصالٍ من حمإٍ مسنونٍ » آغاز از گل. «ثمّ جعل نسله من سلالةٍ من ماءٍ مهینٍ » سپس نسل انسان را در مراحل بعدی، از چکه آبی بیمقدار آفرید. «ثمّ سوّاه»... سپس آن را پرداخت. در این پروسه پرداخته شدن است که انسان این ویژگیها را دارا شده است؛ «... ونفخ فیه من روحه»... از روح خودش در آن دمید، انسان واجد یک جوهر خداگونه شد. انسان در ذات و سرشت خود ویژگی خداگونه پیدا کرد. «... وجعل لکم السّمع والأبصار والأفئده »... سمع و ابصار و افئده چیست؟ اینها همان چیزهایی هستند، که آن ویژگیها را به انسان میدهند.
میدانید چشم و گوش اگر نباشد، انسان قدرت شناخت ندارد. اینها از اولیهترین لوازم شناختند. از این طریق انسان دنیای محیط را در ذهن و ضمیر خود بازتاب میدهد. «افئده»، توان شناخت، در کنار آن «توان انتخاب». گفته میشود دل مرکز تمایلات است. «... قلیلًا ما تشکرون». چه کم سپاسگزارید شما. آیاتی از این قبیل زیاد است: «وإذ قال ربّک للملائکة إنّی جاعل فی الأرض خلیفةً »...، وقتی پروردگار تو به ملائکه گفت میخواهم قرار بدهم «جاعل» (قرار دهنده هستم)، این هم بهاصطلاح نظارت بر طی یک جریان دارد؛ یعنی ضمن یک جریان این امر تحقق میپذیرد، تا در روی زمین خلیفهای بهوجود بیاید: «... إنّی جاعل فی الأرض خلیفةً »... جانشین، جانشین چه کار باید بکند؟ کسی که جانشین کسی میشود چه کار میکند، کارهایی را که او میکرده دنبال میکند. انسان باید کارهای خداگونه بکند.
گفتیم انسان در ذات خود دارای عنصری خداگونه است. در پروسه رشد و کمالش باید این ذات را محقق کند، آن را بارز کرده و تعیین کند. اراده خدا بر این تعلق گرفت که روی زمین خلیفهای بگذارد: «... قالوا أتجعل فیها من یفسد فیها ویسفک الدّماء و نحن نسبّح بحمدک ونقدّس لک قال إنّی أعلم ما لا تعلمون». خدا چطور با ملائکه حرف زد؟ معنی این حرف چیست؟ معنی صحبت خدا با ملائکه؟ خدا که حرف نمیزند. اینها را در تفسیر پرتوی از قرآن، نوشته پدر طالقانی بخوانید.
«و علّم آدم الأسماء کلّها».... و آموخت به آدم همه اسماء را. معنی این حرف چیست: «علّم»، تعلیم: آموختن باز بر وزن تفعیل است و دلالت بر تدریج دارد. این حکایت از همان استعداد شناخت و آگاهی انسان میکند. آدم که بود؟ این را هم در آن کتابها بخوانید. آدم یک انسان بود. یک انسان برگزیده بود. شاید انسانی که آخرین جهشها در وجود او پدید آمد و این موضوع او را متمایز کرد؛ آگاهی «وعلّم آدم الأسماء کلّها»...، «... ثمّ عرضهم علی الملائکة »... تا «وإذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا إلّا إبلیس أبی واستکبر وکان من الکافرین»، ملائکه سجده کردند به آدم، تمام قوای طبیعت به تسخیر انسان درآمدند.
آیا انسان در همان لحظه همه طبیعت را تسخیر کرد؟ نه! این استعداد را یافت که در طول تاریخ، در پروسه رشدش، تمام طبیعت را تسخیر کند: «وسخّر لکم الشّمس و القمر دائبین و سخّر لکم اللّیل والنّهار». آیات فراوانی درباره این موضوع هست: «وقلنا یا آدم اسکن أنت وزوجک الجنّة ».... و گفتیم ای آدم تو و همسرت. اینکه گفتم وجوه متشابه با داستانهای عهد عتیق دارد این موارد است. ولی آیا اصل کار اینهاست؟ ولی در بیانات قرآن که صاف، خالص و بدون آلایش به دست ما رسیده است، صحبتی از حوا و آنطور خلقت نیست: «به آدم گفتیم که تو و همسرت»، زوجهات، «در بهشت ساکن شو!» ساکن! «... کلاً منها رغدًا حیث شئتما»...… «و در آن هر چه بخواهید فراوان بخورید». در آیات دیگر آمده است: «إنّ لک ألّا تجوع فیها ولا تعری»... «تو در آنجا نه گرسنه میشوی! نه تشنه میشوی! نه عریان میشوی!» ؛ اما «... ولا تقربا هذه الشّجره فتکونا من الظّالمین»... «به این درخت نزدیک نشو که از ستمگران میشوی!»
آدم را از نزدیکی به یک درخت نهی میکند. مضمون این حرف چیست؟ آزادی! اختیار! و آدم این کار را البته کرد؛ شیطان آدم را فریفت: «فأزلّهما الشّیطان»...، داستان قشنگی است، البته باید خوب فهمید و درست معنی کرد. آن بهشت چه بود؟ این همان بهشتی است که وعدهاش به ما داده شده؟ نه! در آن بهشت موعود که اصلاً شیطانی وجود ندارد. آدمی که در آن بهشت وارد بشود، دیگر حل شده و از چیزی نهی نمیشود. به آدم نمیگویند این کار را نکن، اصلاً خودش نمیکند.
پس این بهشت که در قرآن و در داستان آدم آمده، چیست؟ در این بیان قرآن مظهر چیست؟ یک حالت وحدت و انطباق اولیه با طبیعت. گویا تعبیرهایی هم در تفسیر المیزان هست. از جمله اینکه آن را به باغهای اولیه که در زمین بوده تشبیه کردهاند که آدم ابتدا آنجا ساکن بوده است. یک حالت وحدت اولیه با طبیعت که زیاد طول نکشید. در احادیث هست، که آدم و حوا چقدر در بهشت ماندند. گفتند 7 یا 8ساعت (خیلی مدت کمی است)، که در این صورت میتوانیم آن را به آخرین جهشی که اتفاق افتاده و آزادی انسان بروز کرده است تعبیر کنیم. بعداً چه؟ «قلنا اهبطوا منها جمیعًا»... ... «گفتیم همگی از بهشت درآیید، بروید روی زمین، در محیط جنگ و جدال، در محیط تضاد، در محیط عداوت و دشمنی، در محیط تلاش و کوشش، تا باز به بهشت برسید».
البته آن بهشت دیگر بهشت اولیه نیست. بچه با طبیعت تطبیق میکند، ولی تطبیقهای متعالی دیگر بر نمیگردد (بچه به شکم مادرش بر نمیگردد). از آن حالت انطباق اولیه درآمده، صاحب آزادی و آگاهی است، هوشمند و مختار است، باید راهی طولانی طی کند تا به بهشت موعود برسد. این انسان خلیفه خدا در روی زمین است، عهدهدار امانت، یعنی متعهد است. زندگیاش را باید خودش تعیین کند، امانتدار است: «إنّا عرضنا الأمانه علی السّماوات والأرض والجبال فأبین أن یحملنها وأشفقن منها وحملها الإنسان»... ... «امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه کردیم، اما از اینکه بار امانت را حمل کنند خودداری کردند، از زیر آن شانه خالی کردند، ولی بار انسان شد». انسان چنان استعدادی داشت که این امانت را که کوهها نتوانستند بکشند، کشید. با وجود این استعداد انسان چه راهی میرود؟ «... إنّه کان ظلومًا جهولًا»... «چقدر نادان و جاهل و ستمگر است». امانت یعنی چه؟ یعنی مسئولیت. انسان مسئول است: «إنّ اللّه یأمرکم أن تؤدّوا الأمانات إلی أهلها»... ... «خداوند شما را امر میکند که امانتها را به اهلش بسپارید، کسی که شایستگی آن را دارد».
در مباحث سازمانی و انقلابی، اصلی هست به نام «وحدت فرد و مسئولیت». امانت یعنی مسئولیت. انسان مسئول شد و بار امانت را بدوش گرفت، متعهد شد. عهدهدار چی؟ مگر خلیفه و جانشین نبود؟ خلیفه باید چه کار کند؟ کار همان را که خلیفهاش شده باید دنبال کند. جریان تکامل را باید ادامه دهد. جریانی بود بسیار شکوهمند و با عظمت. از نقطهای آغاز شد، در میلیاردها سال سیری طولانی طی کرد تا رسید به انسان.
تا این جا جریانی جبری، مطلقاً با اراده و مشیت خدا بود. یکباره انسان جلوی طبیعت سبز شد. خوب بعد از این باید اراده و آگاهی انسان در ادامه این راه دخالت کند. انسان آگاهانه و آزادانه باید تکامل را ادامه دهد. جریان را «وصل کند». «الّذین یوفون بعهداللّه ولا ینقضون المیثاق»... «آنها که به عهد خدا وفا میکنند و میثاق را نمیشکنند». اینهایی که به عهد وفا میکنند چه کسانی هستند: «والّذین یصلون ما أمر اللّه به أن یوصل»...… «چیزی را که خدا امر کرده که وصل بشود، یا ادامه داده شود، آن را ادامه میدهند. «... ویخشون ربّهم»... خدا به وصل چه چیزی امر کرد؟ جریان تکامل.
هر انسان، هر فرد انسانی، چکیده تمام جهان است. گویا جملهای است از حضرت علی است: «اتزعم آنک جرم صغیر و فیک انطوی العالم الاکبر»... «گمان میکنی جرم کوچکی هستی؟ درصورتیکه عالم بزرگ در تو پیچیده و خلاصه شده است». آن جریان عظیم به این وجود منتهی شد، حالا این انسان در وجود خودش آن جریان را متوقف میکند یا ادامه میدهد؟ انسان متعهد شد که این را ادامه بدهد. این کار را خدا میکرد، اکنون که انسان خلیفه و جانشین خدا است، عهدهدار این رسالت میشود.
در ادامه آیه: «والّذین... یقطعون ما أمر اللّه به أن یوصل ویفسدون فی الأرض»... ... «ولی کسانی هم هستند که این رشته را قطع میکنند و به فساد در روی زمین بر میخیزند».
چطور انسان باید این کارها را بکند؟ آگاهانه و آزادانه؟
ادامه دارد...