در منزل پنجم
شادمان از کسب ادراکاتی نو و یافتن خودی نو در جمع راهپویان به راه میرفتیم، و طریقی همچنان باقی بود، و یاران همچنان راهی
به پرسش درآمدم که زمان رسیدن کی است؟
یار گفت:
هرگز نگو رسیدم.
تمام میشوی!
و پوسیدن، آغاز میشود
هرگز نگو رسیدم بعد از بسی دویدن
هرگز نگو که چیدم از میوههای چیدن
این صحنه نیاز است راضی شدن گناه است
آنچیز کان مباح است سوز است و درد وآه است
و یار همچنان پند میداد که:
درخشش هایت را
در گنجه نامطلوبها بگذار
و در پی پرتوی تازه
درهای همه لحظههای تاریک را بکوب!
رضایت،
کشف را میکشد.
و ملال،
برتو نقطه پایان میگذارد.
فریاد بزن
ای شور تازه شدن
هر مقصدی را مبدیی کن
که من: «زنده» گی را دوست دارم.
هر مقصدی را مبدیی کن هر ختم را آغاز رفتن
مرگت رسد چون موجها گر شایق شوی بر ایستادن
پس بر راه بیشوق رسیدنی پای میکشیدیم، از پیش روی آوازی بلندتر به گوش میرسید که
تو را صدا زدهام بار دیگر ای همراه
که یار میطلبد، هم مسافر و هم راه
قدم قدم تن این جاده میدهد پیغام
بگو به راه شتابد عزیز دردآگاه
و یار را دیدم پیشاپیش گروه که میشتافت و مرا میخواند که:
درک کن قدر دویدن، در بیابانهای عشق
غرقه گشتن در خروش موج توفانهای عشق
درک کن ای جان صفای وصل با معبود را
بر دل دریا زدن درقلب عصیانهای عشق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر