بر راه میرفتیم و من در کیفیت یار در اندیشه بودم. که اینکه مرا به راه کشیده و میبرد کیست؟
و ابیات آن عارف بیخویش میخواندم که:
این کیست این، این کیست این،
این کیست این این کیست این در حلقه ناگاه آمده
این نور اللهی است این از پیش الله آمده
این لطف و رحمت را نگر وین بخت و دولت را نگر
در چاره بداختران با روی چون ماه آمده
از لذت بوهای او وز حسن و از خوهای او
وز قل تعالوهای او جانها به درگاه آمده
یار در من نگریست که در چه اندیشه ای؟ گفتم در اندیشه تو! که نگاهش رنگی از محبت گرفت و گفت در اندیشه آنان باش که باید رهایشان کنیم
و آنگاه رو به او به سخن درآمدم که:
پیش از تو را شناختن
فکرم همیشه پشت سرم بود
انگار میله قفس و قفل
آمیخته به بال و پرم بود
قبل از طلوع تو در ذهنم عین غروبها سحرم بود
دیوار پنجرهام میشد
سنگی بزرگ پشت درم بود
پیش از تو را شناختن
از چالهای به چاه میافتادم
ماهم سیاه بود زیرا
در هر نگـاه به ماه، به فکر
آنسوی ماه میافتادم
پیش از تو را شناختن.
پیش از تو را شناختن
اسبم سوار نمیشد
برچار نعل پر چمن دشت
دائم به حادثه میافتاد از نیمه راه بر میگشت
دشت از سوار خالی بود
بییکه تاز ماندن و بیتاخت
در ذهن دشت سوالی بود
ول کردم آن مهار را چون باد
گفتم بتاز بیتن من حتی
من بار تو نخواهم ماند
شوقم نثار ساق تو باد
من با سم شتاب تو خواهم راند
تا شیهه تمام دشت شوم.
یار گفت، به خطا در نیفتی که مقصد و مقصود دیگر است! که مرا خود کسی دیگر میبرد!
نشنیدهای که گفت:
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
اما بهرغم همه این چیزهاکه میگفت نگاه من همه بر قامت یار بود و که خود گویی «عشق» بود و به شوق نگاه کردن بدو میخواندم و میرفتم:
بدینسان، عشق تا آخرکشاندم مرا بر تارک دفتر نشاندم
به شور عشق، من تا اوج رفتم هماره جنبش این شوق، راندم
بدینسان عشق، شوق آمیز کردم بدآنجایی که جان بر ره فشاندم
سپاس ای عشق، کاینسان چارهسازی به یمن ات، جان ز قید تن رهاندم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر