در سفر خویش به معبدی میرسیم
و فرمان یار در گوشها میپیجد:
ـ به زانو! برای شکر!
آنگاه سرودهای ستایش
همچون گردانهای خروشان آوازخوان
از یاختههای سلولهای یاران بیرون میریزند
ـ سپاس! ای عشق
ـ ای مادر لحظههای زنده بودن
ـ ای زیبا، با همه جلوههایت
این تویی که عزمها را به رزم آوران میبخشی
و
شعرها را به شاعران
و شورها را
در جانها میریزی
تویی که پیکره قهرمانان زمین را بر خاک میکوبی
و خون شهید را بر سطح خیابانها، لگدکوب میکنی
تا از آن نامی بلند برون آری
بر فراز برجها و پرچمها.
سپاس ای عشق
زیرا کلمات تاریخ را
تویی که به شرفی میآرایی
با زخم بشریت کوبیده شده.
عشق! ای قلبها
حقیقتاً که انسان را رنج میدهی
تا برتختش نشانی!
ثروتهایش را به باد میدهی
در چارراهها به آوارگیاش و امیداری
پاکترین جانها را
بر تخت شکنجه میخوابانی
تا شکنجهگر به زانو بیفتد
و حس فخر در ملتیزاده شود.
حقیقتاً که
ـ وقتی که نیستی،
بشریت چه سرگردان
دنبال زندگی میگردد
کلافه
اینسو و آنسو
بهارهای گمشده را میبیند
تاریک، در زیر فرشهای گرد گرفته
و ابرهای عبوس
کویرش را مسخرهاش میکنند
حقیقتاً که ـ وقتی که نیستی
شکوه دریا
تلاطمی مضحک میشود
سپاس ای عشق
که چونان خدایی
ـ اگر چه با فاصلههای بلندـ
پیامی میفرستی
بر بشریتی که آیات محبت را به فراموشی سپرده
آنک! یک آیه کوچک
چون لبخند پر شوق محبوبی
و آنگاه
روح را تازه و تر میکنی
چون چشمانی خیس از شوق دیدار
و انسان مثل کویرهای تشنه بدبخت
طنین گامهایت را میشنود
و فریاد میزند
آهای… دوباره باران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر