سردار شهید خلق، موسی خیابانی:
قسمت یازدهم: تعریف انسان در دیدگاه توحیدی
... گفتیم موجودات به مقداری که از طبیعت جدا شده باشند، متناسب با آن در تلاش تطبیق دوباره با طبیعت هستند. یعنی کوشش میکنند تا با برقراری مجموعهیی از روابط، با شرایط و محیط دگرگون شونده، تطبیق بیشتر پیدا کنند. اگر این کار را نکنند میمیرند و نمیتوانند بقاء داشته باشند. حیوانات دنیایی دارند، اما دنیایشان محدود است. دنیای گیاه از دنیای حیوان هم محدودتر است. از حیوان مجموعهیی رفتارهای معین سر میزند. غذا میخورد؛ دنبال جفت است؛ اینها را به دست میآورد و به یک حالت تعادل میرسد. انگار با طبیعت صلح میکند. این تطبیق یک تطبیق انفعالی است، تطبیق فعال نیست. یعنی بیشتر از محیط تأثیر میپذیرد تا اینکه روی محیط تأثیر بگذارد. برای نمونه، شرایط تغییر میکند، تطبیق حیوان چنین است که از آن جا دور میشود و به جای دیگری میرود. چرا؟ چون حیوان مجموعهیی نیازهای محدود و معینی دارد. نیاز به غذا دارد، نیاز به جفت دارد؛ در واقع تمام رفتار حیوان را دو ویژگی یا دو نیاز (ادامه حیات و میل جنسی که پشتوانه بقاء نسل است) تعیین میکند: حفظ خود، (صیانت ذات) و حفظ نسل.
خوب حفظ خود (صیانت ذات) و حفظ نسل، ویژگی تمام موجودات زنده است. انسان هم اینها را دارد. ولی بعداً میگویم که انسان نیازهای عالیتری هم دارد، که حیوان آنها را ندارد. حیوان تکاملش به بنبست رسیده است. یعنی وقتی که نیازهایش را برطرف کرد، غذایش را خورد به یک تعادلی میرسد. دوباره گرسنه میشود، دوباره شروع میکند همان کار را تکرار میکند. رفتار حیوانها هیچ فرقی نکرده؛ بهطور طبیعی گرفتار یک دور هستند، دیگر تکامل پیدا نمیکنند؛ در یک شاخه فرعی درخت تکامل به بنبست رسیدهاند.
حیوان بهطور غریزی هدایت میشود. یعنی یک سلسله واکنشها و انگیزههایی دارد که به غرایز، یا بهاصطلاح علمی انعکاسهای غیرمشروط، مشهورند (البته انعکاسهای مشروط نیز که بر مبنای انعکاسهای غیرمشروط حیوان ایجاد میشود، نقش مهمی در انطباق حیوان با محیط دارند). یک هدایت غریزی، یک انطباق غریزی با محیط و با طبیعت و با اطراف خودش پیدا میکند. زیر حاکمیت مطلق غرایز و انعکاسهای مشروط است. به عبارتی زندگی حیوان کاملاً «تعیین شده» است. از آن حدود هم نمیتواند فراتر برود. از طبیعت جدا شده و به این ترتیب انطباق را برقرار میکند. انطباقی که جلوشان هم بسته است، دیگر پیشرفتی ندارند. اما انسان چطور؟
در پروسه تکامل وقتی به انسان میرسیم، آن جدایی که موجودات داشتند، در انسان کیفیت ویژهیی پیدا میکند. در اینجا با یک جهش روبهرو میشویم. انسان بهطور چشمگیری از طبیعت گسسته میشود، یک جدایی ژرف. دنیای انسان دیگر دنیای محدودی نیست. انسان هم مانند حیوان باید با طبیعت تطبیق کند، چون اگر تطبیق نکند نمیتواند به زندگی و بقای خود ادامه دهد.
اما تطبیق انسان نوع دیگری است. تطبیق فعال است، انطباق خلاق است. اگر حیوان خودش را با طبیعت وفق میدهد، انسان بر عکس، طبیعت را با خود سازگار میکند. طبیعت را تغییر میدهد و آن را تسخیر میکند. و بدین ترتیب گرفتار دور نمیشود، بلکه پیوسته در حال پیشرفت است. به قول فیلسوفی: «انسان مرزهای زندگی خود را در مینوردد و همواره فراتر میرود». انسان روابط گستردهتری با پهنه وسیعتری از جهان بر قرار میکند. بنابراین انسان زندگیش «نامعین» است. خودش باید زندگیاش را تعیین کند. چرا؟ چون در همان جریان شکلگیری و تکوین انسان، همگام با اینکه مغز او رشد کرده، ویژگی دیگری نیز در او پدید آمده است. یعنی به موازات پیدایش سیستم علائم ثانویه، ویژگی دیگری در انسان رشد کرده است. پیوسته به سمت نامعین بودن سیر کرده، یعنی از بند غرایز گسسته، آن پیوستگی غرایزی شل شده و سر انجام با آخرین جهش، در رابطه انسان با طبیعت، یک گسستگی کیفی پدید آمده است. به قول اریک فروم: «تنها یک ته نشینی از آن سازمان غریزی در انسان باقی مانده است». دیگر هدایت در اینجا جبری و غریزی نیست. روابطی که باید با طبیعت و با محیط برقرار کند، از پیش تعیین شده نیست. باید خودش اینها را تعیین کند.
یعنی چه؟ یعنی انسان در عینحال که هوشمند است و ویژگی، استعداد، آگاهی و شناخت در او پدید آمده، صاحب اختیار هم هست. وقتی میگوییم خودش باید زندگیش را تعیین کند، یعنی آزاد است که این راه یا آن راه را برود. خودش باید تعیین کند. پیش از این مثالی زدیم. آن بچه را یادتان هست؟ آنجا گفتیم که زندگی بچه در مراحل جنینی بسیار مشخص است. صد در صد. هیچ کاری آنجا نمیکند، وقتی متولد میشود باز هم زندگیش تعیین شده است. دنیای بچه همان مادر است. اما با پیشرفت و تکامل و رشد، پیاپی زندگی برایش نامعین میشود. بچه باید خودش در تعیین زندگیش نقش بازی کند؛ در اینکه چگونه زندگی کند. حتی اینکه چه چیزی بخورد، این غذا را بخورد یا آن غذا را. وقتی بزرگتر شد، در اینکه برود با بچهها در کوچه بازی کند، برود مطالعه کند یا درسش را بخواند، باید تصمیم بگیرد. وقتی به دبیرستان میرود، باز هم باید تصمیم بگیرد این کار را بکند یا آن کار را؟ سپس وقتی وارد جامعه میشود، آیا مثلاً در صفوف انقلابیون وارد شود، یا برود دنبال زندگی؟ اینها را باید خودش تعیین بکند. او مجبور نیست، بلکه باید انتخاب کند. اگر غیر از این باشد، ما نمیتوانیم کسی را ملامت کنیم. اینکه مثلاً تو چرا دنبال زندگی رفتی و نرفتی مبارزه کنی.
بنابراین در پروسه رشد و تکامل، زندگی انسان نامعین است و فرد خودش عهدهدار تعیین زندگیش میباشد. انسان به همین نحو دارای «اختیار» میشود. بنابراین تعریف انسان از دیدگاه ما، یعنی در نگرش توحیدی، چنین است:
«انسان موجودی است هوشمند و مختار، آگاه و آزاد».
در این صورت ما به چه کسی احترام میگذاریم؟ آیا به آن کسی که سواد زیادی دارد؟ البته به کسی که سواد زیادی دارد احترام میگذاریم، اما به یک شرط: در صورتیکه از آگاهیهای خود در جهت آزادی استفاده کند. آگاهیهایش را در خدمت ارتجاع و ضدانقلاب قرار ندهد. آزاد باشد، گسسته از بندهای حیوانی. آیا ما دوست داریم کسی بیسواد باشد؟ نه، اما ای بسا بیسوادهایی که احترامشان از باسوادها خیلی بیشتر است؛ به جهت اینکه در حد ادراکاتش خودش آزاد است.
میدانیم در قرآن، در دیدگاه اسلام، معیار کرامت، تقواست؛ هم در رابطه با فرد و هم در مورد اجتماع. تقوا چیست؟ رهایی. ما معمولاً میگوییم تقوا حاصل ضرب آگاهی در آزادی است. توجه کنیم که به آگاهی نیز نباید کم بها بدهیم. بنابراین انسان صاحب اختیار است.
این انسان با این دو ویژگی که دو روی یک سکه هستند، همان انسانی است که شایستگی خلیفه اللهی، را پیدا کرده است. به تعبیر قرآن، روح خدا در آن دمیده شده است.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر