شانزده آذر، روز دانشجو گرامی باد
شانزدهم آذر در میهن ما روز دانشجو نام گرفته است. روزی که یادآور خروش اعتراض و مقاومت دانشجویان ایران در برابر دیکتاتوری شاه پس از کودتای ننگین 28مرداد است. در شانزدهم آذر سال 1332، دانشجویان آزاده دانشگاه تهران، رویاروی تفنگهای آماده شلیک مزدوران شاه قرار گرفتند.
تنها سه ماه پیش از آن، کودتای ننگین 28مرداد، دولت ملی دکتر محمد مصدق پیشوای نهضت ملی میهنمان را ساقط کرده بود. دیکتاتوری حاکم، سرمست از باده پیروزی، بر آن بود که با بهباددادن دستاوردهای مبارزات مردم ایران، دیکتاتوری خود را تحکیم بخشد و هرگونه فریاد حقطلبانه و اعتراضی را در گلوها خفه کند. اما دانشجویان آزادیخواه و پیشتاز در دانشگاه تهران، با اعتراض شجاعانه خود، مخالفت و اعتراض مردم ایران را نسبت به رژیم شاه ابراز کردند. در جریان این حرکت اعتراضی، 3تن از دانشجویان قهرمان، به نامهای”قندچی“ ، ”بزرگ نیا“و ”شریعت رضوی“ در روز 16آذر سال 32به ضرب گلوله مزدوران شاه به شهادت رسیدند و با خون خود، پرچم مقاومت و آزادیخواهی را در دانشگاههای ایران به اهتزاز درآوردند. از آن پس، 16آذر بهعنوان روز دانشجو، به روز مقاومت، اعتراض و اعتصاب علیه دیکتاتوری تبدیل گردید.
روز دانشجو، روز آزادگی و نماد آزادیخواهی دانشجویان است. روزی که همواره یادآور خیزش و قیام دانشجویی شد و در دل دانشجویان و، مردم و تاریخ ایران نقش بست.
شانزدهم آذر 32 گرچه نقطه عطفی در جنبش دانشجویی بود، ولی آن سرفصل، خود، حاصل دهها سال مقاومت و خیزش دانشجویان است که شروعش به انقلاب مشروطه بازمیگردد، به این ترتیب عمر خیـزشهای دانشجویی به یکصدسال میرسد. یک قرن مبارزه در مقابل رژیهمای فاسد شاه و شیخ که در آن، دانشگاه همواره مهد مبارزان و گاهواره نسل پیشتاز مبارزه مردم ایران بوده. و طی چهار دهه اخیر، پشتیبان پیشتازان مبارزه و مجاهدت بودهاند.
اولین حضور مؤثر دانشجویان، در نهضت مقاومت دکتر محمد مصدق، پیشوای ضداستعماری مردم برای ملی کردن صنعت نفت است که طی دو دهه ادامه یافت. درپاییز سال 1328 در بحبوحه تلاشهای دکتر مصدق، دانشجویان انقلابی دانشگاه تهران با تشکیل ”جبهه دانشجویان ملی و آزادیخواه“ به یاری جنبش ملی و ضداستبدادی مردم ایران شتافتند. دو سال بعد، درگرماگرم قیام 30تیر 1331 در حمایت از دولت ملی دکتر مصدق، خیابانهای تهران، شاهد حضور دانشجویان پیشتاز و قهرمانی بود که شعار ”یا مرگ یا مصدق“ را فریاد میزدند.
پس از کودتای اسارتبار 28مرداد32، اعتراضهای دانشجویان خاموش نماند و در اوج دستگیریها و اختناقی که پس از کودتا توسط دولت زاهدی دامن گسترده بود، در روز 16مهر32 بیش از دوهزار تن از دانشجویان دانشگاه تهران، در اعتراض به دستگیری و محاکمه دکتر مصدق، در سه نقطه تهران (خیابان فردوسی، خیابان پهلوی و چهارراه قوام ) با شعار «مصدق پیروز است» راهپیمایی کردند. در این روز هزاران اعلامیه در پشتیبانی از مصدق در تهران پخش شد. این تظاهرات با هجوم مأموران نظامی و زخمیشدن و دستگیری عدهیی از دانشجویان روبهرو شد.
روز 17آبان32، نخستین جلسه دادگاه دکتر مصدق در پادگان سلطنتآباد تهران تشکیل شد. چند روز بعد، در روز 21آبان، دانشگاه، مدارس و بازار تهران در اعتراض به این محاکمه بسته شدند و طرفداران مصدق در دانشگاه تهران و خیابانهای مرکزی شهر، از جمله ناصرخسرو، خیام، بوذرجمهری، پهلوی، شاهآباد و بهارستان، راهپیمایی کردند. این راهپیماییها نیز با یورش مأموران حکومت نظامی روبهرو شد وعدهیی از مردم دستگیر شدند.
روز 14آذر32 دولت زاهدی طی اعلامیهیی، تجدید رابطه سیاسی ایران و انگلیس را، که بهدستور دکتر مصدق در 30مهر31 گسسته شده بود، اعلام کرد:
در شامگاه همان روز سپهبد فضلالله زاهدی، رئیس دولت کودتا، طی پیامی که در ساعت 9شب از رادیو تهران پخش شد، قطع رابطه سیاسی با انگلستان و بستهشدن سفارتخانههای دوطرف را عملی زیانآور توصیف کرد، چون:
«… علاوه بر اینکه پیشرفتی در قضیه نفت و رفع اختلافات موجود با شرکت سابق حاصل نشد، مشکلاتی نیز ایجاد گردید…»
دانشجویان، بازاریها و قشرهای مختلف مردم در تهران علیه تجدید رابطه با انگلیس اعتراض کردند. این اعتراضها در دانشگاه تهران، باوجودی که تحت کنترل دائمی مأموران حکومت نظامی بود، شدت بیشتری داشت و مأموران نظامی برای ضربوشتم یا توقیف دانشجویان به محوطه دانشگاه یا به کلاسها وارد میشدند، ولی قادر به خواباندن فریادهای اعتراض، بهویژه در دانشکده فنی و حقوق دانشگاه تهران، نبودند.
اندکی پس از صدور اعلامیه دولت درباره تجدید رابطه با انگلیس، دنیس رایت، کاردار سفارت انگلیس، برای تحویل گرفتن سفارتخانه دولت متبوعش به تهران وارد شد. قرار بود در همان روزها نیکسون، معاون آیزنهاور، رئیسجمهوری آمریکا، نیز در اوج اعتراضهای مردم نسبت به محاکمه و محکوم شدن دکتر مصدق، با یک هیأت اقتصادی، سیاسی و نظامی به تهران وارد شود.
درماه های پس از کودتای ننگین 28 مرداد سال 1332،دانشجویان آگاه و میهنپرست که همچنان به دکتر محمد مصدق پیشوای نهضت ملی ایران عشق میورزیدند، در اعتراض به سفر نیکسون به ایران، دست به تظاهرات اعتراضآمیزی زدند چرا که نقش دولت وقت آمریکا در سرنگون کردن حکومت ملی دکتر مصدق بر کسی پوشیده نبود و نیکسون نیز به منظور تدارک قراردادهای کنسرسیوم با رژیم نامشروع کودتا به ایران آمده بود.
برای شاه مهم بود که در چنان شرایطی وانمود کند که بر اوضاع مسلط است و مقاومت مردم را سرکوب کرده است، از این رو نظامیان و چتربازان خود را برای سرکوب حرکت اعتراضی دانشجویان به دانشگاه تهران فرستاد.
متقابلاً دانشجویان آزاده در برابر تفنگهای آماده شلیک مزدوران شاه سینه سپر کردند. در نتیجه 3 تن از دانشجویان قهرمان دانشکده فنی، به نام های بزرگنیا، قندچی و شریعت رضوی، به ضرب گلوله مزدوران شاه به شهادت رسیدند.
اما ریختن خون آنها برای رژیم شاه بسیار گران تمام شد. زیرا از همان روز سنت مقاومت، تسلیمناپذیری و آزادیخواهی در دانشگاههای ایران بنیان نهاده شد، دانشگاه سنگر آزادی نام گرفت و 16 آذر، به عنوان روز دانشجو، همه ساله به روز مقاومت و اعتصاب علیه دیکتاتوری حاکم تبدیل گردید. بر همان سنت سرخ مقاومت بود که دانشگاههای ایران محل نشو و نمای انقلابیون پیشتاز مبارز بوده و سازمان مجاهدین و سایر سازمان های مبارز آن زمان نیز تقریباً همه از دانشگاه ها برخاستند و با حرکتی که آنها آغاز کردند، طومار دیکتاتوری سلطنتی در همپیچیده شد.
سازمان مجاهدین توسط سه تن از فارغالتحصیلان دانشگاه، محمد حنیفنژاد، سعیدمحسن و بدیعزادگان، بنیانگذاری شد و مبارزهیی نوین را آغاز کرد. آنها از دوران دانشجویی، پا در راه مخالفت با دیکتاتوری گذاردند و بنیانگذاران جریانی شدند که تا بهامروز پایدارترین نهاد مبارزه علیه ستم و پرچمدار دفاع از آزادیهاست.
نقش دانشگاه در انقلاب ضدسلطنتی آنچنان برجسته بود که دانشگاه به سنگر آزادی و به اصلیترین مرکز انقلاب تبدیل گشت.
روز سیزده آبان 57، قیام مردمی در دانشگاه و کشتار دانشجویان و دانشآموزان، حکایت از پایگاه مردمی دانشگاه داشت.
با سقوط دیکتاتوری شاه، دانشگاهها هم مانند سایر مراکز مردمی، از حکومت استبدادی آزاد شد ولی بهار آزادی دانشگاه، حتی کوتاهتر از جامعه ایران بود، چرا که خمینی دژخیم، پیش از هر ارگان دیگری دانشگاه را نشانه رفت. چون او دشمنترین دشمنان آگاهی و آزادی بود.
بهیاد داریم که از فردای سقوط نظام سلطنتی، از یکسو دانشگاه و دانشجویان هدف تاختوتاز و قلعوقمع چماقبهدستان ارتجاع قرار گرفتند و ازسوی دیگر بیشترین اجتماعات، مراسم سخنرانی و کانونهای فعالیت و تبلیغ سازمانهای انقلابی، و در رأس همه، مجاهدین، در دانشگاهها بود. بیجهت نبود که آخوندها، دانشگاهها را ستاد مجاهدین توصیف میکردند. میتینگهای تاریخی مجاهدین در دانشگاه تهران و سخنرانیهای آتشین مسعود بهمثابه نماینده «نسل انقلاب»، روزبهروز بر وحشت و هراس رژیم میافزود. چنانکه خمینی سرانجام برگزاری جلسات و کلاسهای ایدئولوژیک «تبیین جهان» را تاب نیاورد. در این جلسات که توسط مسعود رجوی برگزار میشد، بیشاز دههزار نفر بهطور مستقیم شرکت میکردند.
آخوندها از هنگام تکیه زدن بر اریکه قدرت، دانشگاه را خاری در چشم خود میدیدند که باید از آن خلاصی مییافتند. هم ازاینرو بود که، پساز تحکیم پایههای حکومت استبدادی و قدرت سرکوبگری، زمینه را برای «پاکسازی» دانشگاه فراهم کردند و در اردیبهشت سال59 با یورش وحشیانه همین چماقبهدستان خطامامی، با کشتار دههاتن از دانشجویان هوادار نیروهای انقلابی، دانشگاهها را بستند.
پنج سال بعد، در 27فروردین سال64، دجال ضدبشر که هنوز کینه دانشگاه را در دل داشت، به کارگزاران وزارت فرهنگ و آموزش عالی نظامش گوشزد کرد که:
«امیدوارم که احساس کرده باشید که همه دردهای ایران از دانشگاه شروع شده است. دانشگاه، تلخیهایی داشت که بهاین زودیها رفع نمیشود… دانشگاهی که تمام گرفتاریهای ما منشأش در آن بود».
با همین فرمانها و فتواهای ضدبشری بود که رژیم آخوندی، طی این سالیان که از بازگشایی دانشگاهها میگذرد، همه توان و نیروی خود را برای سرکوب و محدود کردن دانشگاهها بهکار گرفت و در این راه در چارچوب «استبداد زیرپرده دین» به روشهای بیسابقهیی دست یازید که تاکنون هیچ حکومت استبدادی نخواسته یا نتوانسته به آنها متوسل شود.
اعدام و شکنجه هزاران تن از دانشجویان و استادان دانشگاهها، و اختصاص رسمی نزدیک به نیمی از سهمیه دانشگاه به مزدوران بسیجی راه بهجایی نبرد و تلاش رژیم برای بهثمر رساندن شعار مسخره «وحدت روحانی و دانشجو» و «حوزه و دانشگاه» بهشکست انجامید.
پس از آن نیز ترفندهای ولیفقیه یکشبه رژیم، خامنهای، برای به اصطلاح اسلامیکردن دانشگاهها با شکست روبهرو شد، فریاد و خروش دانشجویان، ترفند اصلاحات خاتمی شیاد را نقش بر آب کرد و فریاد مرگ بر دیکتاتور دانشجویان قهرمان پلیتکنیک و سایر دانشگاهها، پاسدار هزارتیر را که در مقابلش تصاویر منحوس واژگونهاش را به آتش کشیدند، مجبور به فرار از این ساحت و سنگر مقدس آزادی کرد.
18تیر 78، شانزده آذر دوم، سرفصلی دیگر
همانطور که همه ما در سالهای اخیر شاهد بودیم، بهرغم افزایش اختناق دیکتاتوری آخوندی، انگیزه مبارزاتی دانشجویان افزایش یافت، بهطوریکه به انفجار خشم در دانشگاهها منجر شد. بیمناسبت نیست که بهمناسبت شانزده آذر که رمزی از همه قیامهای دانشجوییست، از قیام هیجده تیر سال 78 هم یادی گذرا و مختصر بکنیم.
«در 18تیر سال 1378، دانشجویان در تهران به تظاهرات ضد حکومتی علیه اختناق حاکم پرداختند، تظاهراتی که به یک قیام بزرگ مردمی تبدیل شد. آن روز، یعنی هیجده تیر که خود، یک شانزده آذر دیگر بود، یکانهای سرکوبگر، 1300دانشجو را مورد ضربوشتم قرار دادند. تعداد کشتهها در آن تهاجمات، حداقل ده نفر بود. رژیم جنایتپیشه آخوندی با حمله وحشیانه به تظاهرات دانشجویان، چند دانشجو را به فجیعترین شکل بهشهادت رساند و شمار زیادی را مجروح کرد و بسیاری را هم به اسارت برد.
اما تظاهرات دانشجویی با سرکوب خونین متوقف نماند. در سرکوبی بعدی و هجوم سبعانه مزدوران به دانشجویان، دستکم 6تن از دانشجویان جان خود را از دست دادند. در آن درگیری بیش از 1000تن از دانشجویان، مجروح و راهی بیمارستان شدند، تعداد دستگیر شدگان نیز بالغ بر1000نفر گردید. طی روزهای بعد تظاهرات دانشجویان همچنان ادامه یافت.
به این ترتیب آخوندها خاطره «جمعه خونین» کوی دانشگاه تهران را، در اذهان همه دانشجویان و مردم آگاه کشورمان باقی گذاشتند. خاطره روزی که خود، یک شانزده آذر دیگر بود و نسلهای آگاه ما آن را از یاد نخواهند برد.
اما قیام 18تیر، که ابتدا قیامی دانشجویی بود و به سرعت به قیامی مردمی تبدیل شد، از آن سال تا کنون، همه ساله با تظاهرات و قیامهای دانشجویی، بزرگ داشته شد، و در حقیقت باید گفت از آن بهبعد، تیر نیز چون آذر به کابوس دژخیمان حاکم تبدیل شده است.
به این ترتیب شانزدهم آذر در طول پنج دهه گذشته همچون یک سمبل و یک نماد، بر تارک دانشگاه درخشیده و همچون یک سنت و یا یک شعار، گرامی داشته شده است. هر ساله و درهمان روز، روح طغیانی شانزده آذر، بر پیکره نسلهای نو دمیده و به گرمایی زودآشنا بدل شده و میشود!
شانزدهم آذر تجلی شعلههایی است ماندگار، درس آموز و رهگشا!
شانزده آذر، لهیب خشم است.
یازدهم آذرماه، سالروز شهادت سردار جنگل، میرزاکوچکخان درسال 1300 شمسی
سردار جنگل، میرزاکوچکخان در سال 1294، درست در شرایطی که اســتعمار انگلســــتان درصــــدد گسترش تسلط خود بر تمـامی ایران بود، پرچم مقاومتی مســـــلحانه را در جنگلهای فومن گیلان برای مقابله با استیلای مجدد استبداد و استعمار، و در مسیر برقراری آزادی و استقلال ایران برافراشـت. در آن شرایط که فرصتطلبان و سازشکاران و افرادی همچون وثوقالدوله و ســـــــیدضـــــیاءالــدین و تقیزاده با تسلیمطلبی، راه تسلط استعمار انگلستان در ایران را میگشودند، میرزا به مقاومت برخاست و پس از مدت کوتاهی، آتش مقاومت مسلحانه انقلابی در سراسر گیلان و جنگلهای شمال، گسترش یافت.
اسم اصلیاش یونس بود معروف به میرزاکوچک فرزند میرزا بزرگ اهل رشت ساکن استادسرا.
در سال 1259 شمسی در یک خانواده متوسط در رشت به دنیا آمد. سنین اول عمر را در مدرسه حاجیحسن واقع درصالحآباد رشت و مدرسه جامع، به آموختن صرفونحو و تحصیلات دینی گذراند. مدتی هم در تهران در مدرسه محمودیه بههمین منظور اقامت گزید ولی تحولات پرفرازونشیب دوران مشروطه، تعدیات بیپروا و مداوم روس و انگلیس به میهن ما، حاکمیت منحط دولتمردان سرسپرده، فقدان امنیت و تداوم ظلم و ستم بر اقشار مختلف مردم محروم، مسیر افکارش را تغییر داد و عبا و قبا و نعلین و عمامه را به تفنگ و فشنگ و نارنجک مبدل ساخت و راه انقلاب و رهایی خلقش را برگزید.
میرزاکوچک در همان ایام، شنید که جنبش مشروطه درگرفته، و شور آزادیخواهی، مردم را فرا گرفته. حدوداً 25ساله بود که عاشق ستارخان شد. لباس مجاهدی پوشید و مدتی به عضویت کمیته ستارخان درآمد و همراه با مجاهدان گیلان در فتح قزوین شرکت کرد. موقع فتح تهران درحالیکه هنوز قزاقهای محمدعلیشاه، مقاومت میکردند، او مأمور تسخیر قزاقخانه شد. نبرد او برای تسخیر قزاقخانه سه روز طول کشید و سرانجام تسخیر شد. همچنین در شورش برخی مزدوران محمدعلیشاه که به تحریک بقایای استبداد درگرفته بود، به یاری ستارخان شتافت، اما در بین راه بیمار شد و ناچار به تهران برگشت.
بعداز فتح تهران و استقرار دولت مشروطه، سردار ملی، ستارخان در جریان توطئه خلعسلاح مجاهدین در باغ ملی تهران مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا زخمیشد. زخم، بسیار کاری بود و به آسانی بهبود نمییافت و سردار ملی تا لحظه پایان عمر کوتاهش از آن رنج برد و بدینسان فروغ زندگی آن بزرگمرد، خیلی زود خاموش شد، اگرچه آرمانهایش زنده ماند و ایرانزمین برای همیشه وامدار او گردید.
آری، مشعلدار خاموش شد. اما مشعل، خاموش نشد. ایرانزمین، سردار آزادیستان دیگری را راهی میدان میکرد تا مشعل آزادی را همچنان برافروخته نگه دارد.
میرزاکوچکخان، داوطلبانه از تهران راهی کارزار ”گمیشتپه“ شد. جنگی که به تحریک محمدعلیشاه مخلوع در ترکمن صحرا شروع شده بود. در آنجا از ناحیه سینه، گلوله خورده و بهشدت مجروح شد. کوچکخان را به قفقاز انتقال دادند. در مدت اقامت چندماهه در بادکوبه و تفلیس، با افکار ترقیخواهانه، بیشتر آشنا شد. پس از بازگشت به ایران شروع به فعالیت آزادیخواهانه کرد، اما به دستور کنسول روسیه در رشت، از اقامت در زادگاهش رشت ممنوع شد و ناگزیر به تهران رفت و در آنجا اقامت گزید.
میرزاکوچکخان بعد از سرخوردگی از رهبران بهاصطلاح ملیگرا در تهران، مجدداً راهی زادگاهش گیلان شد و درسال 1294 شمسی، کار جنبش جنگل را شروع کرد. خودش بود و خالو قربان و برادرش رحمان از ایل کلهر، و احسانالله خان، و احمد کسمایی.
خلاصه، آنها جنبش جنگل را در جنگلهای فومن گیلان آغاز کردند. روزنامهیی نیز به نام جنگل منتشر کردند تا اهداف جنبش از جمله استقلال ایران و یگانگی عموم مردم ایران را به آگاهی همگان برسانند.
طولی نکشید که جنگل گیلان، کانون مبارزه شد و از همه نقاط کشور به آنها پیوستند. روشنفکران و حتی کشاورزان میآمدند سلاح به دست میگرفتند. جنگل، خانه جنگلیها و سنگر آنها شده بود.
دوسال از آغاز نهضت جنگل گذشته بود که دیکتاتوری تزاری در روسیه با انقلاب سوسیالیستی 1917 سرنگون شد و نیروهای متجاوز روسیه تزاری براساس تصمیم دولت انقلابی از ایران خارج شدند. قوای استعماری و سرکوبگر تزاری، از برابر جنبش جنگل برداشته شدند.
مجاهدین جنگل، به رهبری میرزاکوچکخان، در سال 1299 شمسی، سراسر گیلان از جمله شهر رشت را آزاد کردند و میرزا بنابه دعوت مردم و در میان استقبال شورانگیز آنان در خرداد آن سال وارد شهر شد و با صدور اعلامیهیی، استقرار حکومت جمهوری را در گیلان اعلام کرد.
آرمانهای جنبش جنگل خیلیترقیخواهانه بود:
تساوی حقوق مدنی و اجتماعی زن و مرد، به رسمیت شناختن حق متساوی برای انتخاب شدن و انتخاب کردن برای همه آحاد مردم، آزادی فکر و عقیده، آزادی اجتماعات، آزادی بیان، اصلاحات ارضی، آموزش ابتدایی مجانی و آموزش اجباری برای اطفال، جدایی روحانیت از امور سیاسی و معاشی و مصون بودن دیانت افراد از تعرض، ممنوعیت کار برای کودکان کمتر از 14سال، محدود بودن ساعتهای کار به 8ساعت در شبانه روز و یک روز تعطیل اجباری در هفته برای همه کارگران و مزدبگیران و ملی شدن جنگلها.
شعار مجاهدین جنگل، اخراج نیروهای بیگانه، برقراری امنیت و رفع بیعدالتی و مبارزه با خودکامگی واستبداد بود.
روزنامه جنگل در شماره 28سال اول، خطمشی سیاسی نهضت را چنین بیان کرده است:
ما قبل از هر چیز طرفدار استقلال مملکت ایرانیم. استقلالی به تمام معنای کلمه، یعنی بدون اندک مداخله هیچ دولت اجنبی ـ اصلاحات اساسی مملکت و رفع فساد تشکیلات دولتی، که هر چه بر سر ایران آمده از فساد تشکیلات دولتی است.
سردار جنگل در برخورد با مدعیان و نیروهای دولتی و ارتجاعی، عزم جنبش را برای تحقق آزادی و استقلال ایران به روشنی بیان میکرد. در جواب رئیس روسی قوای قزاق تهران که به او پیشنهاد تسلیم شدن کرده بود نوشت: … انقلابات امروزه دنیا ما را تحریک میکند که مانند سایر ممالک، در ایران اعلان جمهوریت داده و رنجبران را از دست راحتطلبان برهانیم ولیکن درباریان، تن درنمیدهند که کشور ما با قانون مشروطیت از روی مرام دموکراسی اداره شود. با این ادله، وجدانم به من حکم میکند در راه سعادت کشورم سعی کنم، گو آن که کرورها نفوس و نوامیس و مال ضایع شود. در مقابل، جوابی را که موسی به فرعون و محمدص به ابوجهل و سایر مقننین و قائدین آزادی در محکمه عدل الهی میدهند، من هم میدهم. بنده و همراهانم، شما و پیروانت در این دو خط مخالف میرویم باید دید عقلای عالم به جسد کشته ما میخندند و یا به فاتحیت شما تحسین میکنند؟
جنبش جنگل بهرهبری میرزا در راه خود مصمم بود. اما جنبشهای ملی و استقلالطلبانه، همیشه از طرف مزدوران استعمار، مزاحم تلقی میشوند. جنبش جنگل نیز زیر فشار قوای دولتی، و نیروهای قزاق ، که حالا تحت تسلط نیروهای انگلیس درآمده بودند قرار گرفت. سرانجام وقتی در کودتای سوم اسفند سال 1299 سیدضیاء به نخستوزیری رسید، شرایط سرکوب جنبش جنگل برای دولت دستنشانده فراهم شد، عامل اجرای این کودتا یعنی رضاخان میرپنج که یکی ازافسران قزاق بود مأمور خاموش کردن آتش جنبش جنگل شد.
از سوی دیگر در نخستین روزهای پس ازکودتای سیدضیاء، در دهم اسفند 1299، قراردادی بین ایران و شوروی بسته شد که یکی از مواد آن همکاری با رژیم ایران در خاموش کردن این جنبش، و عدم حمایت شوروی از جنبش جنگل بود. سفیر شوروی در ایران در 5 اردیبهشت 1300 این موضوع را در نامهیی به میرزاکوچکخان یادآوری کرد. نزدیکی دولتهای ایران و شوروی، اختلافات شدیدی را در درون جنبش جنگل بهوجود آورد. برخی متحدان میرزا سازشکاری پیشه کردند. آنها در ادامه مبارزه تردید کردند. قوای تحت امر احساناللهخان و خالوقربان با نیروهای میرزا به مقابله و رویارویی خونین پرداختند. و این اوضاع، زمینه را برای حمله قزاقها به سرکردگی رضاخان به گیلان مساعد کرد.
رشت در 12آبان 1300 به تصرف نیروهای قزاق درآمد. آنگاه حملات نیروهای قزاق به مجاهدان جنگل شدت یافت. مجاهدین جنگل دربرابر یورش گسترده نیروهای قزاق و انگلیس، مقاومت کردند. بسیاری از یاران میرزا شهید شدند. برخی از متحدین تسلیمطلب وی به خدمت دشمن درآمدند و بقیه نیز پراکنده شدند. سردار جنگل تنها ماند اما همچنان سرسخت و سازشناپذیر بهمنظور جمعآوری و سازماندهی مجدد باقیمانده نیروها و ادامه مبارزه، تصمیم گرفت به خلخال برود و از همپیمانی که در آنجا داشت کمک بگیرد. یکی از این همپیمانان دلاور و بزرگوار، عظمتخانم فولادلو از سران عشایر خلخال بود که پیش از این با میرزا ملاقات نموده و قول داده بود که هر کمکی از دستش برآید به جنبش جنگل خواهد کرد. عظمتخانم، در دوران سختی نیز همچنان بر سر پیمان خود باقی بود و بهمحض شنیدن خبر حرکت میرزا بهسوی خلخال، چند صد سوار آماده کرده بود تا آنها را به پیشواز میرزا بفرستد. اما افسوس که دیر شده بود.
میرزا در سفر خود به همراه یار وفادارش، که یک آلمانی بهنام ”گائوک“ و معروف به هوشنگ بود، در راه خلخال، در گردنه گیلوان، دچار کولاک شدید گردید و سرانجام روز 11آذر سال 1300 شمسی، هر دو در اثر سرمازدگی جان باختند. وقتی این خبر در منطقه پخش شد، یکی از ملاکین مزدور و جنایتکار که کینه بسیاری از میرزا در دل داشت با عدهیی از تفنگچیانش خود را به آن محل رساند و با ممانعت از خاکسپاری پیکر سردار قهرمان جنگل، توسط روستائیان، سر از پیکر بیجان او جدا کرد. سپس یکی از همان فرصتطلبان و عناصر خائنی که به میرزا پشت کرده و به خدمت دشمن درآمده بود، برای اثبات سرسپاری خود، سر بریده میرزا را به تهران برد و آن را به رضاخان تقدیم نمود. به این ترتیب جنبش جنگل پس از هفت سال مبارزه بیوقفه با استعمار انگلیس و ارتجاع داخلی از پای درافتاد.
بخشی از سخنان رهبر مقاومت مسعود رجوی در میتینگ تاریخی استادیوم تختی شهر رشت - 14اسفند 1358
بههرحال برای من افتخار بزرگی است که امروز یعنی در سالگرد پیشوای بزرگ نهضت ملی، مصدق کبیر در میان شما باشم. در کنار شما، در خانه شما، یعنی در محضر میرزا، سردار بزرگ جنگل، سرداری که نخستین پیشگام تاریخ معاصر ایران در مبارزه انقلابی مسلحانه بود
سرداری که در پس زمستان تیره وطن و در تندباد سیاه وطنفروشی و ساختوپاختهای وثوقالدولهها از کنج مدرسه، راه جنگل را پیش گرفت تا به گرمی و خروش خون خودش، بهاری تازه خلق کند. و هر چه درس وفا و صفا خوانده بود، در مقابل خلق پس دهد و راستی که چه خوب، معلم وفا و پاکباختگی و وطنپرستی و مروت شد و تعلیم داد. نه به تمام گیلان، بل به تمام ایران.
آن که وقتی سر از بدن یخزدهاش جدا میکردند، جز یک ریال چیزی بیشتر در جیب نداشت ولی با این همه در پی آرمان مردم و آرمان آزادی در مقابل هر توفانی، سینه سپر میکرد. راستی در تاریخ چه بد نوشتهاند، چه بد نوشتهاند که سردار ما در برفها یخ زد.
نه، نه، آنها البته میخواستند سردار یخ بزند، ولی میرزای ما که یخ نزد! او در آرمانش ذوب شد و در رگها و قلبهای تکتک ما جاری شد، مگر ندیدید؟
مگر ندیدید که سردار جنگل، با همان سلاح و با همان عزم آهنین هر وقت لازم شد از قلب گیلان دوباره بپا خاست، دوباره برخاست، آمد در شهرها و روستاها و پیام جنگل سبز را که همان سرود سرخ رهایی است تودهگیر کرد.
پس چه کسی گفت که میرزا یخ زد؟ نه، او همین جاست! توی دل تکتک ما و همالآن دارد میتپد. آخر، ما همان نسلی هستیم که تفنگ و آرمان سردار را به دوش کشیدیم، نسلی که در آرمان و تفنگ سردار زنده شدیم و باز هم او در ما زنده خواهد شد. برعلیه ستمگرها، دزدان شرف، و دزدان حاصل کار مردم.
قسمت پنجم - نگاهی به لیست میانجیگریها
میانجیگریها برای جلوگیری از بروز جنگ و بعدها برای توقف آن، سابقهیی طولانی دارد. جنگی که به نفع هیچیک از ملل یا حتی دولتهای منطقه هم نبود.
سازمان کنفرانس کشورهای اسلامی، در اردیبهشت سال 60، هیأتی متشکل از رئیسجمهور وقت بنگلادش، ژنرال ضیاءالرحمن، حبیب شطّی دبیرکل این سازمان، احمد سکوتوره رئیسجمهور گینه و یاسر عرفات را برای میانجیگری به تهران فرستاد،
آن هیأت، بدون نتیجه بازگشت. خمینی با بهانههای بیاساس در مورد پروتکلهای پایهیی مذاکرات، حتی با طرح اولیه آنها برای شروع پروسه میانجیگری هم مخالفت کرد.
تلاش بعدی ورود یک هیأت میانجی صلح، متشکل از رئیسجمهور وقت بنگلادش (ژنرال ضیاء الرحمن) و حبیب شطّی بود.
آن هیأت هم که تنها برای ارائه پیشنهادهای اولیه به تهران رفته بود، با بهانههای بیاساس در مورد پروتکلهای پایهیی مذاکرات، شکست خورد و بینتیجه بازگشت.
اواخر بهار 1360، یک هیأت صلح از سوی کشورهای عضو جنبش غیرمتعهدها و بهنمایندگی از سوی این جنبش، پیشنهاد صلحی ارائه داد. اما خمینی از طریق سفیر کوبا در تهران، به آن هیأت هم جواب منفی داد.
در یک نمونه دیگر، در اسفند سال 60، اولاف پالمه نخستوزیر سابق سوئد و معاون وقت دبیرکل سازمان ملل متحد، بهعنوان میانجی وارد تهران شد.
وی حتی پیشنهاد پرداخت 60میلیارد دلار خسارت جنگی به ایران را با خود آورده بود و آن را مطرح کرد. البته نتیجه از پیش روشن بود؛ خمینی اینبار هم صلح را پس زد!
مدتی بعد یاسر عرفات رهبر انقلاب فلسطین، به همراه گروهی از سران کشورهای اسلامی، مجدداً تلاش کرد تا خمینی را به صلح قانع کند، اما از آنجا که خمینی از جنگ، اساساً هدف دیگری داشت، آن هیأت میانجی هم، در مأموریت صلحش شکست خورد.
خمینی در ملاقات با آن هیأت، به جای پرداختن به صلح، و شنیدن صحبتها و هشدارها و نصحیتهای آنها، با دجالگری خاص خودش آنان را نصحیت کرد!
تلویزیون رژیم: «یاسر عرفات خودش شخصاً وارد جریان وساطت شد. او بههمراه هیأت حسننیت دولتهای اسلامی وارد تهران شد. آنها با امام ملاقات کردند. امام برای بار دوم، میانجیگری آنها را نپذیرفت؛ در واقع درباره آن حرفی نزد و موضوع دیگری را گفت: «من لازم میدانم که به شما آقایان که در رأس بعضی از کشورهای اسلامی هستید نصیحت کنم. شما کوشش کنید که حکومت بر قلوب کشورهای خودتان بکنید و نه حکومت بر ابدان، و قلوب از شما کناره بگیرند».
مدتی بعد، هنگامیکه در سال 61، نخستوزیر خمینی، در کنفرانس غیرمتعهدها در هندوستان شرکت کرد، به جای تلاش برای صلحی شرافتمندانه، شروع به رجزخوانی از روی انشایی بچگانه کرد که، تمسخر حضار را برانگیخت.
تلویزیون رژیم: «جنبش عدم تعهد در دهلینو به بررسی مهمترین مسائل جهان پرداختهاند. نخستوزیر مهندس موسوی به دفاع از منطق ملت ایران میپردازد: ”اکنون به ما میگویند به دشمن متجاوز و کینهتوز و حیلهگر که عربدههای مستانهاش به استغاثه بدل شده است، رحم کنید! ما این را یک خیانت میدانیم، خیانت به ملت خود و خیانت به همه دولتهای منطقه! که هر روز ممکن است در معرض چنین تهاجمی قرار بگیرند، ما میخواهیم متجاوز از تجاوز خود طرفی نبندد“ ».
در تمامی طول تاریخی که جنگ ادامه داشت، شورای امنیت 11 قطعنامه برای خاتمه دادن به جنگ صادر کرد که رژیم تمامی آنها را یکسویه رد کرد.
حتی قطعنامه 598 را نیز رژیم، ابتدا رد کرد و سال بعد در نقطه شکست کامل ماشین جنگیاش، ناگزیر از پذیرش آن شد.
در این رابطه توجه به مطلب زیر خود گویای همه چیز است و در عینحال بسیار هم مضحک!
درست بیست و چهار روز پس از شروع جنگ، رجایی که آن زمان نخستوزیر محبوب خمینی بود، به سازمان ملل رفت. او یک پیشنهاد در جیبش داشت! یک طرح صلح! بله یک طرح صلح برای حل و فصل مسالمتآمیز جنگ و درگیری!
ادامه مطلب بهنقل از سندی که در تاریخ مهرماه 1393 سایت پاسدار رضایی منتشر کرده است به شرح زیراست:
«محمدعلی رجایی نخستوزیر وقت، روز بیستو چهارم مهرماه 59، به سازمان ملل رفت و پیشنهاد داد: متجاوز به مرز خود برگردد و نیروی بیطرفی در مرزها مستقر شود تا دوباره تجاوزی اتفاق نیفتد و»...
و بعد هم دادگاه و تعیین متجاوز و غرامت و همه چیزهایی که خود رژیم در طرحش نوشته بود. نتیجه اینکه عراق به فوریت پذیرفت. همه طرفها نفس راحتی کشیدند، عرق از پیشانیشان پاک کردند و گفتند: الحمدلله! جنگ تمام شد!
اما رژیم که این پیشنهاد صلح را آورده بود، وقتی دید طرف عراقی آن را قبول کرد، بلافاصله میز را چپ کرد و گفت: قبول نیست! چرا که این طرح عادلانه نیست! طرحی که خود رژیم آنرا بر اساس منافعش طراحی و تنظیم کرده بود، و آن را به سازمان ملل آورده بود! و برای تأییدش در شورای امنیت، احتمالاً کلی هم لابی کرده بود! چه مضحک!؟ و چه دردناک؟! و اینگونه بود که جنگ، 8سال تمام ادامه پیدا کرد.
واقعیت این است که خمینی به جنگ نیاز داشت و از سالها قبل برای آن، تهیه و تدارک دیده بود. نگاهی به آرشیو مطبوعات آن زمان، شاهد این مدعاست:
خمینی در روزنامه اطلاعات 22بهمن 58: «ما باید به هر قیمت شده انقلاب خود را به تمام ممالک اسلامی و تمام جهان صادر کنیم».
خمینی در روزنامه اطلاعات 31اردیبهشت 59: «شما باید اسلام را پیش ببرید و انشاءالله اسلام را به تمام دنیا صادر کنید و قدرت اسلام را به تمام ابرقدرتها بفهمانید».
خمینی البته فکر همه چیز را کرده و از ابتدا، به این رؤیای ارتجاعی لباس قانون اساسی هم پوشانده بود: اصل 11 قانون اساسی جمهوری اسلامی، مصوبه پاییز 1358: «همه مسلمانان یک امتاند و دولت جمهوری اسلامی ایران موظف است... کوشش پیگیر بهعمل آورد تا وحدت سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان اسلام را تحقق بخشد.
قانون اساسی... میکوشد تا راه تشکیل امّت واحد جهانی را هموار کند.»...
نگاه به قانون اساسی رژیم روشن میسازد که لازمه پیاده کردن بند بند آن بهاصطلاح قانون اساسی، جنگ با تک به تک کشورهای مسلمان است!
«درست کردن امت واحد از ملل مختلف مسلمان کشورهای متعدد که کار یک بخشنامه نیست! به همین علت، غلو نیست اگر گفته شود که: قانون اساسی خمینی در یک کلام یعنی: تئوری جنگ تجاوزکارانه!
برای همین هم بود که خمینی خودش، هم جنگ را راه انداخت، هم میانجیها را پس زد و هم تا جایی که توانست، جنگ را ادامه داد
اینک که سالهاست خمینی مرده؛ نه تنها طلسم جنگ، بلکه حتی طلسم ولایت هم شکسته شده! و بهتر از قبل میتوان به صحنه آن روزگار نگاه کرد. و درست به همین علت است که این روزها بسیار میبینیم یا میشنویم که سران رژیم هر کدام بهشکلی میخواهند، تقصیر جنگ و ادامه آنرا به گردن دیگری و در نهایت هم به گردن یک مرده بیاندازند! یعنی به گردن خمینی!
بعبارت دیگر این روزها ننگین بودن آن جنگ ضدمیهنی آخوندها، آنقدر رو شده که فرزندان سردمداران و دستاندرکاران جنگ ضدمیهنی هم، آنها را در مورد ادامه جنگ، مورد بازخواست قرار میدهند و سؤال میکنند چرا جلوی آن جنگ را نگرفتند؟
تلویزیون رژیم: «روی اجتنابناپذیری جنگ، مقداری تمرکز کنید. با توجه به اینکه آقای شمخانی، شما دبیر عالی شورای امنیت ملی هستید، ما بعد از جنگ تا همین امروز داریم تهدید میشویم. هر روز هم تهدید میشویم. در طول بیست و خردهیی سال بعد از جنگ مدام تهدید شدیم. ولی انگار بالاخره تدابیری وجود داشته برای اینکه (بهرغم این تهدیدات) جلوی وقوع جنگ گرفته شده. بهنظر میرسد که مثلاً انگار این تدبیر سال 59 قبل از وقوع جنگ 58 و 59 نبوده. یعنی میخواهم بگویم همین تدبیر که امروز شما و مجموعه همکارانتان در نظام دارید، آیا اگر با همین تدبیر سال 59، 58 هم وارد میشدید باز هم جنگ اتفاق میافتاد؟“
شمخانی: «بحث فقط تدبیر نیست!»
جواب رفسنجانی به این سؤال این است؟ : «نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود!»
خبرنگار تلویزیون رژیم: آقای حبیب شطی از طرف کنفرانس اسلامی برای میانجیگیری آمدند. آیا نمیشد آنها اقدام عاجل تری انجام میدادند؟
رفسنجانی: «خیلی زودتر هم آمدند. در همان هفته اول جنگ، یاسرعرفات و ضیاءالحق و حبیب شطی آمدند.
سازمان ملل هم در تاریخ 6 /7/ 59 جلسه گرفت و قطعنامه 479 را صادر کرد. همه این موارد مربوط به هفتههای اول جنگ بود. بعدها جلسهای هم برای این تشکیل شده بود که چهکار کنیم؟ در جلسهیی ما... خدمت امام رفته بودیم... نظر قاطع خود را گفتیم که مصلحت نمیبینیم. برای امام سخت بود که در آن شرایط بپذیرند که ما قطعنامه را امضا و قبول کنیم. جلسه ما در آن شب طول کشید.
ایشان گفتند که ما به مردم گفتیم اگر جنگ 100سال هم طول بکشد، ما ایستادهایم و در و دیوار پر از (شعارهای) ”جنگجنگ تا پیروزی و تا رفع فتنه است“، اگر الآن یکدفعه بیاییم و اینگونه عمل کنیم، جواب مردم و رزمندهها را چه باید بدهیم؟
ولی کسانی بودند که دلشان میخواست جنگ باشد و فکر میکردند که در جنگ و باب شهادت باید باز باشد تا آثاری از لحاظ فرهنگی، نظامی و سیاسی داشته باشد».
البته معنی آن آثار فرهنگی، نظامی و سیاسی را اینک و پس از گذشت دههها بهتر میتوان فهمید!
لازم به توضیح است که رفسنجانی در همین مصاحبهاش، و البته بهدلیل نفرت مردم از این جنگ و برای در بردن خودش؛ موضع سال اول و سال آخر جنگش را طوری میگوید که گوئیا از اول مخالف جنگ بوده! در حالیکه رفسنجانی هم تا مقطع جام زهر، مثل بقیه سران نظام با همه جناحهایش، طرفدار ادامه جنگ بود. این را پاسدار شمخانی بهتر از هر کسی شهادت میدهد:
شمخانی: «... هیچکس، هیچکس غیر از مجاهدین در داخل کشور وجود ندارد که بعد از خرمشهر اطلاعیه یا بیانیه داده باشد که جنگ باید خاتمه پیدا بکند خواهان توقف جنگ نبود جز مجاهدین».
در انتهای این قسمت توجه به جوابی و صدایی متفاوت، درباره آن سالها... بجاست.
مسعود رجوی: «درباره ادامه جنگ با عراق هم که وضعیت را بسیار بغرنج کرده بود، خوب است آنچه را در آن زمان میگفتیم، یادآوری کنم. سوالمان این بود که: در مورد ادامه جنگ با عراق، آخر، کدام رژیمی میآید مسأله جنگ را (در حالی که چنین دشمن داخلی هم دارد) اینقدر طولانی میکند؟ مگر عقلش کم شده؟ مگر نیست که هر آدم عاقلی ترجیح میدهد در یک جبهه بجنگد تا در دو جبهه؟ خوب، پس چرا نباید رژیم هر چه زودتر مسأله جنگ با عراق را فیصله میداد تا بیشتر به ما بپردازد؟ مگر در صلح و سازش و حتی وطنفروشی و خیانت، دست خمینی بسته بود؟ مگر صد بار وطنفروشتر از شاه نیست؟ مگر از قرارداد گروگانها گرفته تا قیمت نفت، خمینی حد و مرزی در خیانت میشناسد؟ وانگهی مگر بهطور غریزی و حسی هم شده، منافع خودش را نمیفهمد؟ پس به این ترتیب اگر کسی به او نصیحت کند که: تو که با چنین جنگی در داخله مواجه هستی، بیا و با عراق صلح کن تا بهتر بتوانی
مخالفین داخلیات را بکوبی؛ چرا خمینی نباید بپذیرد؟ بهخصوص وقتی که مردم هم از دست جنگ عاصی شدهاند. وانگهی خمینی که هیچ پرنسیپی ندارد و از طرف دیگر منافعش را خیلی هم خوب میفهمد. اصلاً حسی و لمسی و غریزی میفهمد. پس چرا نباید از مدتها پیش به جنگ با عراق خاتمه میداد؟ بهخصوص که در همان بهار سال60 هم بر اساس پیشنهاد غیرمتعهدها یک صلح شرافتمندانه و عادلانه کاملاً امکانپذیر بود و اصلاً این قدر کشته و آواره و خرابی و مخارج نظامی هم لازم نبود.
اما مسألهی خمینی، اینها نیست. مسأله اصلی او این است که بایستی برای ترور و برای کشتار و اختناق داخلی و سرکوب ما، بهانهی اجتماعی و سیاسی بتراشد و لذا از جنگ خارجی استقبال میکند. یعنی ترور و خفقان و کشتار را بایستی با کشتار و ویرانی و خرابی بیشتر در مرزها، برای بقای سلطهی ننگین خودش، استمرار بدهد والا در حکومت نخواهد ماند. والا نخواهد توانست شما (مجاهدین) را ستون پنجم و عامل امپریالیسم و امثالهم خطاب کند. مگر نبود که از فردای جنگ ایران و عراق هر تکانی که ما میخوردیم، اتهام ”ستون پنجم“، ترجیعبند همهی حرفها و جلوی سخنرانیها و اعلامیههای رژیم بود؟
اضافه بر اینها او باید با جنگ، فشارهای نظامی و پلیسی به مردم را توجیه بکند. جلوی خواستها و حرکت عادلانهی مردم را به این وسیله سد بکند. پرسنل انقلابی و ترقیخواه و میهنپرست و ملی ارتش را در آنجا مشغول بکند. والاّ اگر میتوانست، ارتش را میآورد در داخل شهرها و میانداخت بهجان منافقین!…»
پس از گذری سریع به پشت پرده وقایع آن سالها و پرداختن به آن سؤال اصلی یعنی اینکه جنگ چه ضرورتی داشت و علت شکست تمام آن میانجیگریها چه بود، اینک به این سؤال میرسیم که بهراستی مجاهدین در تمامی آن سالها چه میکردند؟.
چهارم آذر سال 249شمسی، برابر با 25 نوامبر 870 میلادی، روز تولد ابونصر فارابی، حکیم و فیلسوف بزرگ ایرانی است.
فارابی در شهرک فاراب در خراسان بهدنیا آمد و پدرش یک افسر ایرانی ارتش بود.
بهدلیل تسلط وسیعی که فارابی در فلسفه، طب، موسیقی، ادبیات و سایر علوم زمان خود داشت، دانشمندان آن زمان لقب معلم دوم را بر او نهادند.
فارابی، زندگی راحت خانوادگی خود را فدای فراگیری علم و دانش کرد. از فارابی 117 جلد کتاب و رساله در علوم مختلف و اغلب در تشریح و تلخیص فلسفه ارسطو و حکمت باقی مانده است.
فارابی، دستگاهی در موسیقی نیز اختراع کرد که نام آن را قانون نهاد و گفته میشود دستگاه فعلی قانون از همان اختراع فارابی بهدست آمده است.
وی تمام عمر خود را مشغول درس خواندن و درس دادن در معروفترین مراکز علمی آن زمان یعنی بخارا وبغداد و دمشق گذراند و هرگز ازدواج نکرد.
فارابی بهچندین زبان ازجمله فارسی، ترکی، عربی و یونانی مسلط بود. فارابی برای دانشجویانی که بهدنبال فلسفه و حکمت هستند 7 وصیت کرده که در وصیت هفتم میگوید:
هفتم، حکمت را حرفه خود قرار ندهد. اگر کسی واجد این شرایط نباشد حکیم زور است نه فیلسوف مشکور.
رباعیات زیر از فارابی بهیادگار مانده است:
اسرار وجود خام و ناپخته بماند
وان گوهر بس شریف ناسفته بماند
هرکس بهدلیل عقل چیزی گفتند
آن نکته که اصل بود ناگفته بماند.
فارابی در سال 339 هجری قمری،برابر با 950میلادی یعنی در سن حدود 80 سالگی در دمشق بدرود حیات گفت .
دوم آذرماه سال 1358، رهبری مجاهدین تشکیل میلیشیا را اعلام کرد.
میلیشیای مجاهد خلق از روز تأسیس با فعالیت سیاسی افشاگرانه و مسالمتآمیز علیه ارتجاع آخوندی، مشعل آگاهی و آزادی را به میان تودههای مردم برد و درخشانترین ویژگیهای انقلابی، نظیر مسئولیتپذیری، انضباطآگاهانه، جسارت انقلابی، سختکوشی و فداکاری را به نمایش گذاشت و آرمانها و مواضع سیاسی مجاهدین را درسراسر ایران ترویج کرد.
دوران مبارزه سیاسی و افشاگرانه میلیشیا که همراه با تحمل و صبر شگفتانگیز در برابر چماق و دشنه و شکنجه و گلوله پاسداران و چماقداران آخوندها بود، تا 30خرداد1360، زمانی که رژیم خمینی با بهرگباربستن تظاهرات مسالمت آمیز 500هزار نفره مردم تهران و اعدامهای گسترده و مستمر که از روز بعد آغاز شد، ادامه یافت.
در روز 30خرداد 1360 دیگر امکان هیچگونه فعالیت سیاسی مسالمتآمیز وجود نداشت و به این ترتیب میلیشیای مجاهد خلق نیز وارد دوران مقاومت مسلحانه در قبال رژیم ضدبشری و ضدمردمی آخوندی گردید.
حماسه مقاومت میلیشیای مجاهد خلق در زندانهای خمینی و در برابر شکنجههای وحشیانه آخوندها و پاسدارانشان، صفحه دیگری از مقاومت درخشان مردم ایران برای آزادی بود.
9سال پس از تشکیل میلیشیا، ارتش آزادیبخش ملی ایران تأسیس شد و در مداری بالاتر به سازماندهی نیروهای جوان کشور برای مقابله با دیکتاتوری تروریستی و مذهبی آخوندی پرداخت.
هفته خیزش و اعتراض در هرزمان هرمکان
”مرگ بر اصل ولایت فقیه - زنده باد ارتش آزادی“
پیام دادخواهی، نبرد تا رهایی
دانشجویان مجاهد و مبارز!
جوانان آگاه و آزاده ایران !
با درود به سه اخگر شعله ور ۱۶آذر ۱۳۳۲شریعت رضوی، قندچی و بزرگ نیا، و همه شهیدان دانشجو در نبرد رهاییبخش با دیکتاتوریهای شاه و شیخ، به استقبال روز دانشجو می رویم. این درشرایطی است که ملت خیانت شده ما به خیزش فرزندان آگاه و فداکارش در دانشگاهها علیه استبداد دینی چشم دوخته و ایران سراسر فریاد دادخواهی و نبرد برای رهایی است:
از اجتماع مردم در آرامگاه کوروش کبیردر پاسارگاد تا زنجیرهای انسانی حمایت و حفاظت از کارون و زاینده رود؛
از تجمعات دلسوختگان دریاچه ارومیه و خشم وخروش فرزندان ستار خان در تبریز و سراسر آذربایجان؛
از حرکت اعتراضی لرهای غیور بختیاری تا دادخواهی مادران داغدار جوانان اعدام شده اهل سنت؛
از تظاهرات مادران و زنان شجاع میهن علیه تبعیض و تحمیلات ارتجاعی تا اعتراضات خستگی ناپذیر معلمان و فرهنگیان و کارگران و زحمتکشان و مقاومت زندانیان سیاسی.
زمان، زمان برخاستن است.دانشگاه و دانشجو می تواند و باید به پاخیزد و نقش پیشگام خود را در ارتقاء مبارزاتی و سیاسی اعتراضات اجتماعی برعهده بگیرد.
این، پیام روز دانشجو و پیام خون شهیدان مجاهد و مبارز جنبش دانشجویی است؛ به ویژه در شرایطی که تعادل خلافت خامنهای بیش از همیشه برهم ریخته است.
آثار زهر اتمی وضربات افشاگرانه مقاومت ایران بر بساط بمبسازی، بعداز انتخابات آمریکا با شدتی مضاعف دربحران درونی حاکمیت بارز میشود و برجام به بن بست رسیده را حتی اعضای تیم روحانی، بدتر از ترکمن چای می دانند.
هزینه های کلان خامنه ای برای حفاظت از دیکتاتورخون آشام سوریه، دردرون نظام هم به زیر سئوال می رود و حتی پاسداران نظام از خود می پرسند چرا باید با مردم سوریه بجنگیم؟! چرا باید درکشتار فلسطینیها در یرموک دمشق شرکت کنیم؟!
برملاشدن پرونده های دزدی و فساد دربار خامنه ای، جامعه بهت زده را تکان می دهد و هراس از فوران خشم غارت شدگان و مردم به ستوه آمده از چپاولهای بی حد وحساب، مجلس ارتجاع را می لرزاند.
در بحبوحه اعتراضات دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف علیه گماشتگان حکومتی، همزمان با آغاز سال تحصیلی و پیروزی مقاومت ایران در انتقال امن و سلامت مجاهدان اشرفی، فقط انتشار یک تصویر از مریم رجوی در نشریه فارغ التحصیلان این دانشگاه، نظام سست بنیادآخوندی، از مجلس و دولت تا ارگانهای امنیتی و کارگزاران دانشگاهی را سراسیمه می کند
دانشجویان ایران!
جوانان اشرف نشان!
درحالی که مجاهدان پیشتاز اشرفی و شورای ملی مقاومت ایران بعنوان یگانه جایگزین دموکراتیک درآستانه دوران جدیدی از اعتلا و تهاجم انقلابی قرار گرفته اند،حلقه های انزوا و طرد بین المللی ومنطقه یی و بحرانهای بی علاج اقتصادی و اجتماعی، برگلوی خلافت فاسد و ارتجاعی تنگتر می شود.
ستاد اجتماعی سازمان مجاهدین خلق ایران، عموم دانشجویان، دانشآموزان و جوانان اشرفنشان را به برپایی هفته اعتراض و خیزش با شعارهای «پیام دادخواهی، نبرد تارهایی»،«مرگ بر دیکتاتور»، «مرگ بر اصل ولایت فقیه، زنده باد ارتش آزادی» فرامیخواند.
-برای درهم ریختن بساط اشغال دانشگاهها توسط چماقداران بسیجی و لباسشخصی های خامنه ای و برای اخراج و انحلال نمایندگیهای ولی فقیه و باندهای بسیجی در دانشگاهها، عزم جزم کنید!
-از مبارزه شجاعانه مادران شهیدان و مقاومت دلیرانه زندانیان سیاسی حمایت کنید و شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»را به شعار اعتراضات اجتماعی تبدیل کنید!
-در حمایت از خانوده های داغدار اعدام شدگان و برای برهم زدن بساط جنایتکارانه اعدام و برپا کردن چوبه های دار و ارعاب در ملاء عام، بپاخیزید!
-در همبستگی با اعتراضات فرهنگیان و معلمان،کارگران و پرستاران و جنبشهای اعتراضی همه ملیتها و پیروان مذاهب مختلف، فریاد«اتحاد، مبارزه، پیروزی» را طنین افکن کنید و جام زهر حقوق بشر را به حلقوم استبداد خون آشام مذهبی بریزید!
-تیمها، دستهها و یکانهای ارتش آزادی را به قدر توان، در هر زمان، هر مکان و در هر فرصت برای کارزار سرنگونی آماده کنید!
قیام و نبرد رهاییبخش تا سرنگونی فاشیسم مذهبی بهپیش میتازد.
نصر من الله و فتح قریب - مرگ بر این رژیم مردم فریب
سلام بر خلق ـ سلام بر آزادی ـ درود بر رجوی
ستاد اجتماعی مجاهدین در داخل کشور
آذر ۱۳۹۵
قسمت چهارم: چرا کسی میانجی نشد؟
این سوالی است که امروز و پس از گذشت دههها، همچون یک علامت سؤال خونین، روی پیشانی نظام خودنمایی میکند. سؤالی که حتی مجریهای تلویزیون رژیم هم خود را ناگزیر از طرح آن میبینند!
مجری سیمای رژیم (برنامه سطرهای ناخوانده - تابستان 93) : «هر نسلی حق دارد از نسل گذشته خودش در مورد اتفاقاتی که افتاده سؤال کند؛ این موضوع در مورد جنگ 8ساله هم صادق است».
ملاحظه میشود که این، فقط سؤال ما نیست! حتی آنهایی که در دوران همین حکومت به دنیا آمدهاند و تحت حاکمیت همین پاسدارها و فرهنگ همین آخوندها رشد کردهاند هم همین سؤالها را دارند از جمله سؤالات مجری تلویزیون رژیم:
«روی اجتنابناپذیری جنگ مقداری تمرکز کنیم».
«بعد از فتح خرمشهر و بعد از عملیاتی دیگر، شما زمینهایی که عراق گرفته بود را پس گرفتید، دیگر چرا جنگ را ادامه دادید؟»
پاسدار شمخانی دبیر شورای امنیت رژیم: «این سؤال را بعد از جنگ مطرح کردند که آیا جنگ اجتنابپذیر بود؟»
در اولین نگاه به اینگونه سؤالها، اولین چیزی که به هر ذهن بیطرفی خطور میکند این است که، حجم این سؤالات مهم در ”خودآگاه“ جامعه تا چه اندازه است که تلویزیون رژیم هم با همه ویژگیهایش که سانسور کمترینش میباشد، مجبور شده برخی از این سؤالات را مطرح کند تا شاید از انفجاری شدن آنها، جلوگیری کند.
بههرحال، به راستی چرا کسی جلوی جنگ را نگرفت؟ آیا مشکل در فقدان مدیریت و تدبیر بود؟
مطلقاً مسأله تدبیر و این حرفها نبود! خمینی عزم جزم کرده بود که یک جنگ راه بیندازد و این کار را هم کرد.
مجری تلویزیون رژیم: «خمینی، صدام را جرثومه فساد خواند و از مردم عراق خواست او را بیرون کنند. او این درخواست را بعداً هم تکرار کرد: ”ما محمدرضا را بیرون کردیم و شما هم باید این شخص را بیرون کنید از عراق! “ »
خمینی نه تنها جنگ را راه انداخت، بلکه جلوی هر شکلی از میانجیگری را هم میگرفت! در آن سالها، بارها و بارها از جوانب و مجامع مختلف، حتی قبل از جنگ برای میانجیگری میآمدند ولی خمینی اصلاً در عوالم دیگری بهسر میبرد. خمینی همه میانجیها را بدون استثنا دست بهسر کرد!
نگاهی به آرشیو نشریات آن سالها نشان میدهد که قبل از شروع جنگ، خیلی از احزاب و شخصیتهای داخلی و از همه بیشتر مجاهدین خلق، بارها اطلاعیه دادند! بارها هشدار دادند! و خطر جنگ را گوشزد کردند!
سازمان مجاهدین خلق با تشخیص درستی که از صحنه سیاسی آن روزها داشت و میدانست که روند اوضاع بهطرف جنگ است، با یاسر عرفات رهبر انقلاب فلسطین تماس گرفت و از او خواست که برای جلوگیری از جنگ دست بهکار شود. عرفات هم که اتفاقاً با هر دو طرف روابط خوبی هم داشت اقدام کرد و به ایران آمد تا از بروز جنگ بین ایران و عراق جلوگیری بکند؛ اما خمینی بیدنده و ترمز بر طبل جنگ میکوبید.
در یک مورد دیگر، رئیسجمهور وقت خمینی، از یک میانجیگری خیلی قدیمیتر صحبت کرده و آن را در کتاب خاطراتش اینطور ثبت کرده:
«صدام حسین در نخستین هفته پس از انقلاب، نوه مرجع معروف و درگذشته شیعه، آسید ابوالحسن اصفهانی را، برای رفع کدورتها و ایجاد دوستی بین دو کشور، نزد خمینی فرستاد. صدام پیام داده بود: از رفتار خود پوزش میخواهد و آماده همه گونه جبران و همکاری با دولت جدید است... . اما خمینی قبول نکرد».
منتظری، جانشین وقت خمینی، در خاطرات و نوشتههایش، تصویر جالبی از خمینی پس از نشستن به کرسی قدرت به دست میدهد و میگوید:
”غرور آنچنان خمینی را فراگرفته بود که اصلاً نمیشد با او حرفی خلاف نظرش زد! “
«وقتی که انقلاب پیروز شد یک غرور مخصوصی امام را فراگرفت. اصلاً در ذهن همه ما این بود که گویا عالم را مسخر کردهایم، می گفتیم... امام... رهبر جهان اسلام است، ... و لذا در بعد سیاست خارجی، شعارها همه بر اساس صدور انقلاب و اینکه انقلاب مرز نمیشناسد (بود)... این شعارها، کشورهای همجوار را به وحشت انداخت»....
«واقعیت مسأله جنگ این است که آن اول که انقلاب شد، ما شعارهای تند هم دادیم… من گفتم ما که نمیتوانیم دور کشورمان دیوار بکشیم؛ بالاخره میخواهیم با کشورهای همسایه روابط داشته باشیم. ایشان (خمینی) فرمودند نخیر، ما میخواهیم دور کشورمان دیوار بکشیم».
منتظری در جای دیگری میگوید:
«... یک روز به امام عرض کردم: ... بجاست هیأتهای حسننیت به کشورهای مجاور فرستاده شود تا یک مقدار این تشنجها کاهش پیدا کند. ایشان فرمودند: ول کن!... اصلاً ایشان حاضر نبودند که اسم دولتها به میان بیاید».
منتظری (خاطرات حسینعلی منتظری، انتشارات انقلاب اسلامی، 2001، آلمان، صفحات 217-272) در ادامه صحبتهایش به اجتنابپذیر بودن جنگ هم صریحاً اشاره کرده و میگوید:
«بهنظر من اگر ایشان (یعنی خمینی) یک مقدار تفاهم میکردند، شاید بهانه به دست آنها نمیآمد، بالاخره زمینه جنگ فراهم شد.»....
البته اشکال این تلقی نازل از سیاست خارجی این است که خیلی دیر، یعنی بیست سال پس از خاتمه جنگ! به ذهن آقای منتظری رسیده! ظاهراً تب خلافت جهانی و کشورگشایی آن سالها، خود ایشان را هم، مبتلا کرده بود!
به خبری از یکی از روزنامههای آن روزگار توجه کنید!
روزنامه بامداد در تاریخ 25فروردین 59، یعنی تقریباً 5ماه قبل از حمله عراق به ایران نوشت:
«روز گذشته، یعنی 24فروردین 59، آیتالله منتظری از خمینی درخواست کرد: رهبری انقلاب عراق را هم ایشان بهعهده بگیرند!»
طنز تاریخ را ببینید که اتفاقاً همان روزی که نفر دوم مملکت از نفر اول مملکت درخواست میکند که ایشان نفر اول مملکت همسایه هم بشوند!، درست همان روز، یعنی 25فروردین 59، رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی با سفیر فلسطین در تهران، ترتیبات میانجیگری عرفات برای جلوگیری از جنگ دو کشور مسلمان همسایه را تنظیم میکنند. اما خمینی آن تلاشها را هم به شکست کشاند.
روز 18شهریور 59روزنامه جمهوری اسلامی یعنی روزنامه حزب حاکم نوشت:
«به فرمان امام (یا فرماندهی کل قوا) نیروهای انقلاب آمادگی خود را برای تصرف عراق با پشتیبانی مسلمین اعلام کردند».
در آن تاریخ، یعنی شهریور 59، دیگر کسی در حتمیت جنگ تردیدی نداشت.
در 20شهریور 59، مجاهدین خلق طی اطلاعیهای، برای دفاع از مرزها، شهرها و مردم بیدفاع غرب کشور اعلام آمادگی کردند. آنها در عین حال از عراق خواستند که حسننیت خود را به اثبات رسانده و بهطور بینالمللی خواستار قطع مخاصمات گردد.
مجاهدین همچنین پس از شروع جنگ و در نخستین بیانیه سیاسی خود در شماره فوقالعاده مجاهد 10آبان 59 که مخفیانه چاپ میشد، پرسیدند:
آیا اختلافات ایران و عراق نمیتوانست در مسیر دیگری از سوی طرفین و با پرهیز از تحریکات متقابل و رعایت اصول مسلم عرف و قوانین بینالمللی، به سرانجامی بهجز جنگ منجر شود؟
و آیا ایران نمیتوانست از همان ابتدا با اتخاذ سیاستی انقلابی و هوشیارانه و با اعلام اینکه تحت هیچ عنوان از جمله صدور مکانیکی انقلاب، قصد تحریک و دخالت در امور داخلی دیگران را ندارد، ضمن اینکه اجازه دخالت در امور داخلی خود را هم به دیگران نخواهد داد، بهانه بهدست عراق ندهد؟
آنچه مسلم است این است که آن جنگ، محققاً اجتنابپذیر بود. مسالهای که بازرگان در خاطراتش به آن اشاره میکند. وی میگوید: ”پیش خمینی رفتم و گفتم این اوضاع، آخرش به جنگ ختم میشود! اما خمینی اعتنایی نکرد“.
جنگ شروع شد! اما پس از شروع جنگ هم تا مدتها، بهطور مستمر شخصیتها و کشورهایی در صحنه بینالمللی بودند که از راههای مختلف تلاش میکردند با میانجیگری، آتش جنگ ر ا بخوابانند! ولی خمینی تمام آن تلاشها را هم به شکست کشاند.
واقعیت این است که اصلاً با خمینی بحث این نبود که جلوی جنگ را بگیرد، بلکه بحث این بود که خمینی خودش دنبال بهوجود آوردن آن جنگ بود و همانطور که بعدها رئیس پاسدارانش گفت: «هیچ چیزی حتی خالی بودن خزانه مملکت هم، مانع میل جنگطلبی امام پلیدش نبودهاست!»
محسن رضایی سرکرده وقت سپاه: «به امام گفتیم ارز نداریم، ایشان گفتند خودتان بروید برای این یک فکری بکنید! ولی جنگ را باید ادامه بدهید!»
هیچکس خنده و شادی خمینی را در آن سالها ندیده بود؛ ولی وقتی جنگ شروع شد، انگار که اصلاً خمینی شکفته شد! و مستمراً از رادیو تلویزیونش، اندر خاصیت جنگ، با شور و شعفی شیطانی، فایده شماری میکرد!
خمینی: «در هر صورت جنگ از یک جهت خیلی خوب است و او این است که انسان را شجاعتی که در باطن انسان است (را) بروز میدهد و تحرک برای انسانها حاصل میشه.
انسان از اون خمودی بیرون میآید!»
این آخوند سرمست از جنگ، همان آدم یخزده و بیاحساسی است که، وقتی در هواپیما احساسش از بازگشت پیروزمندانه به ایران را در کلمه ”هیچی! “ خلاصه کرد، همه را مات کرد!
اما حالا از شروع جنگ و خونریزی، اینچنین شکفته و سرحال، با دمش گردو میشکند!
مجدداً به سؤالات اول این قسمت برمیگردیم. سوالهایی از جانب جوانانی که اتفاقاً در دوران حاکمیت خمینی و رژیمش به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. کسانی که که از والدین خود سؤال میکنند: آن جنگ برای چه بود؟ و چرا کسی جلوی آن جنگ خانمان برانداز را نگرفت؟.
مجلس شورا بهپاس جانفشانی های ستارخان و باقرخان دراحیاء مشروطیت، به ستارخان، لقب «سردار ملی» و به باقرخان، لقب «سالار ملی» داد.
سلام بر بانوان فاتح عاشورا که دراربعین حسینی، پیروزمندانه به کربلا و بر سر تربت شهیدان بازگشتند.
سلام بر پیشتاز مجاهدان عاشورا راهبر و قافلهسالار کاروان فدا، راهگشای جنبش انقلابی پساز سیدالشهدا، خصم دجالیت و ارتجاع و الگوی تاریخی زن انقلابی و رها، زینب کبری(ع)
اربعین حسینی، سلام بر فاتحان عاشورا
جلال گنجهای - نشریه مجاهد شماره 493
اربعین حسینی بهعنوان یادآور بازگشت پیروزمندانه اسیران عاشورا، لاجرم نقش عظیم این بانوان را تداعی میکند. زنانی که فاجعه کشتهشدن حسین (ع) با همه یاران رزمآورش در روز عاشورا را با مبارزهشان در خلال اسارت بهکوفه و شام، تبدیل بهیک پیروزی عقیدتی و تاریخی کردند.
پیروزی دعوت و پیام آلمحمد (ص)، یادآوری و تداعی ذکرشده 15قرن است که هرسال جریان دارد اما گویی کمتر کسی بهاین پرسش جدی اندیشیده است که اصولاً چرا و چه شد که این بانوان در کربلا شهید نشده بودند تا بهاسارت رفته و آن قهرمانیهای درخشان را ثبت و این پیروزی جاودانه را تحقق بخشند. اینکه مغزهای جامد دینفروشان بهچنین پرسشهایی قد نمیدهد، البته قابل فهم است. آنان را یک پیشفرض، کر و کور میکند، مبنی بر اینکه زنان، حق و شایستگی جهاد و شهادت را ندارند زیرا: اولاً ، اصولاً ایمانشان چندان ایمان درستی نیست زیرا که خردشان زیر سؤال است. ثانیاً ، از بحث ایمان گذشته، شرعاً از جهاد معافند. پس ـبنابراین شریعت مسخرهـبهزنان نیامده که اساساً پا بهمیدان جهاد گذارند، زیرا که ضعیفند و جنگآور نیستند .
حق زنان در میدانهای جهاد و شهادت
اما کسانی که ماجرای عاشورا را از اول حرکت امامحسین (ع) بهعراق، تا پایان، خوانده باشند، حتماًً میدانند که بسیاری ناصحان حسین (ع) که نمیخواستند او بهکوفه روانه شود تا مبادا شهید گردد، از حضرتش با تأکید میخواستند که پس لااقل زنان را بههمراه خود نبرید تا بهدست دشمنان اسیر نگردند. چیزی که البته، حسین (ع) از کسی نپذیرفته و تصریح میکرد که این «پسند خداوند است» که آنان اسیر شوند. البته همین جمله «اسیر شوند» که امام حسین (ع) فرمود، گوئیا در زعم دینفروشان، خود تأکیدی است بر اینکه از اساس بر زنان نیامده بود که بجنگند و شهید شوند و لذا اگر بهکربلا روانه یا همراه برده شدهاند بیش از یک سرنوشت محتوم نداشتند و آن اینکه بهاسارت در چنگ دشمن گرفتار آیند. اما بهرغم این پندارها که نعلبالنعل با رسوم جاهلیت پیش از اسلام تطابق دارد، باید پرسید که مگر پیامبر اسلام شخصاً زنان را بهمیدان جهاد نمیبرده و دستبردن زنان بهسلاح و نبردشان را مورد تمجید قرار نداده است؟ این واقعیت تاریخی، درست همان چیزی است که مچ مرتجعان را گیر میاندازد. زیرا موارد فراوانی که پیامبر (ص)، زنان داوطلب مؤمن را درست مانند مردان داوطلب، همراه خود بهجهاد گسیل فرموده، بخصوص مانند جنگ خیبر که بانوان بسیاری را به جبهه جهاد برده بود، کتب تاریخ و مأخذهای دینی مسلمانان را پر کرده است. علاوه براین موارد متعدد که این زنان بزرگوار و در رأسشان شخص فاطمه (ع) دختر ارجمند پیامبر (ص) بهجهاد رفته و حتی سلاح بهدست گرفته و جنگیدهاند، رخداد جنگ احد در سال سوم هجری، بسی آشکار و چشمگیرتر است. زیرا در این جنگ که بسیاری از مسلمین و صحابه در دور نخستینش دچار هزیمت شده و پیامبر (ص) را در میدان، وانهاده و فرار میکردند، یکی از معدود کسانی که استوار مانده و دفاع درخشانی از حضرت محمد (ص) کرد، بانوی ناموری بهنام «نسیبه بنت کعب» بود که نهتنها جنگید و زخمیشد، بلکه موفق گردید که دوبار، دومرد سوارکار مهاجم را که قصد جان محمد (ص) را داشتند بههلاکت برساند. شخص پیامبر (ص) بارها نقش این زن مجاهد جانبرکف را یاد فرموده و بهنیکی ستوده است(1).
پس ملاحظه میکنیم که مسأله «جهاد زن» از همان عصر اول اسلام و در زمان حیات حضرت محمد (ص) مسألهیی حلشده بهشمار میرفته و بهصورت یک روش پسندیده مؤمنانه، توسط شخص پیامبر (ص) بسی مورد ستایش قرار گرفته بود. این، یعنی که زنان عاشورا اگر نجنگیده و بهشهادت نرسیده بودند، بهخلاف پندار مرتجعانه دینفروشان، از بابت «زنبودن» و فقدان صلاحیت و تکلیف جهاد نبوده است.
ویژگی بحث در جهاد دفاعی عاشورا
برای توضیح بیشتر باید بیفزاییم که در عاشورا، تازه موضوع فراتر از «جهاد» بهمعنی اخص کلمه بوده است چرا که نبرد عاشورا یک نبرد دفاعی بود. چنانکه همه مورخان نوشتهاند، درواقعه سال 61هجری در کربلا، امامحسین (ع) بارها بهدشمن پیشنهاد کرد که بهجای کشانیدن کار بهجنگ و خونریزی، راهش را باز کنند تا به همان مکه و مدینه بازگردد که از آنجا بهعراق روانه شده بود یا به هر جای دوردست دیگری از کشور بزرگ مسلمانان و حتی بهشام و نزد خود یزید تا موضوع را رودررو با خود این مدعی خلافت، یزید ابن معاویه، حلوفصل کند اما لشکر مهاجمی که سر راهش را گرفته بودند و روزبهروز بر تعدادشان افزوده میشد، پاسخ منفی میداد. دشمن مهاجم، فقط یکی از دو چیز را از حسین (ع) میخواست: یا تسلیم بیقیدوشرط به ابن زیاد، یا جنگ و کشته شدن. چنین بود که امام حسین (ع) با شعار «هیهات منّاالذله »، شهادت را بر تسلیم، مرجح شمرده و در عاشورا بهشهادت رسید. میدانیم که در باب «دفاع»، یعنی جهاد در برابر تجاوز بالفعل، حتی مرتجعترین بهاصطلاح فقیهان هم بر وجوب شرکت همگانی در چنین جهاد دفاعی تأکید دارند (2)، یعنی شرکت زنان و مردان و حتی سالخوردگان و بیماران و خلاصه هر کسی که بههر میزان میتواند، در دفاع شرکت کند؛ تا چهرسد به «دفاع» از کیان دین و شخص امام (ع) در برابر تجاوزی که ابن زیاد و لشکریان کوفی، مرتکب آن بودند. این، یعنی که مطابق فقه همین حضرات هم، زنان عاشورا حق داشتهاند و بلکه میبایستی تا پای جان از امام حسین (ع) دفاع میکردند. بهاینترتیب، پرسشی که در این یادداشت مطرح شده، چنان نیست که حتی مرتجعان دینفروش بتوانند از پاسخش شانه خالی کنند. علاوه براین، تاریخ شهادت میدهد که زنان کربلا در شوق چنین شهادتی میسوخته و در مواردی هم بهمیدان زدهاند، اما امام حسین (ع) تا توانسته آنان را بازگردانیده، جز در مورد زن جوان شهیدی که تا کسی برسد، بهدست نفرات تحت فرماندهی شمر، بهشهادت رسید (3). واقعهیی که نشان میدهد که شهادت در دفاع از حسین (ع) تا کجا برای آنان پسندیده و ارزشی شناختهشده بود. زنانی که برگزیدگان فرزانه عصر خویش بوده و بعضاً مانند زینب کبری (ع) برای شرکت در حماسه عاشورا همه تعلقات، شوهر و زندگانی خویش را طلاق گفته و از همهچیز گذشته بودند. بانوان شیردل استواری که در طول آزمون اسارت، با همه دشواریها و شکنجههایش، کمترین نشانهیی از ضعف و ضعیفگی نشان نداده و از این جهت بر دل دشمن داغها نهادند.
پسند خداوند، نقش دشوارتر اسارت
اینجا، بههنگامی که پندار شرط جنسیت در «جهاد» و بخصوص در «جهاد دفاعی» کنار زده میشود، پرسشی را که پیش روی خویش نهاده بودیم، دیگر کاملاً آشکار میشود و اتفاقاً همین آشکاری، پاسخ این بحث را هم بهدسترس نزدیکتر میکند. میدانیم که مجاهدان و جهادشان تنها انجام وظیفه در صحنه رزم نیست. در یک جهاد واقعی و بخصوص پیچیده، بسی مأموریتهای بینام و نشان وجود دارد که اتفاقاً باید بهخالصترین مجاهدان سپرده شود. مجاهدانی که در گرماگرم جهاد بهپشت جبهه دشمن فرستاده میشوند و هزار خطر دشوارتر از مرگ در میدان، تهدیدشان میکند، پیکها و مأموران ویژهیی که با کار بینام و نشان خویش، چنان میکنند که نیروهای بیشتری فراهم آید یا ضربات دشمن خنثی شود و یا… تا که جهاد مجاهدان باکمترین تلفات یا سریعترین زمان بهثمر برسد یا آنکه استقامت و پایداریشان بتواند بهبهترین و کاملترین صورت ممکن ادامه یابد یا آنکه خونهای نثارشده و جانهای ایثار شده، به نتایج هرچه مطلوبتری منتهی شود، بیشک در شمار مجاهدان ویژهاند و چهبسا با درجات ارجمندتر. نظر بهحقیقت ذکرشده، حالا اگر دوتصور مفروض را مطالعه کنیم میتوانیم بهنتیجه این بحث برسیم:
در یکتصور، تصور شهادت حماسی و پرافتخار 72شهید کربلا، با فرض جنگیدن و شهادت کلیه شمار نفراتی که بهاسارت رفتند، که 84شهید دیگر را برشمار بالا میافزود، این فرض بدینمعنی است که چهبسا یک حماسه بسیار شکوهمندتر بهخاطر شهادت مظلومانه شمار بزرگی از زنان در کتب تاریخ، ثبت میشد، اما در این فرض، هیچ پیام فوری و سریعی بهمرکز خلافت در شام با حدود هزار کیلومتر فاصله از کربلا، و حتی بهکوفه نزدیک و در 80کیلومتری نمیرسید تا که این مراکز را، آن هم درست در روزهای فتح و پیروزیشان، بلرزاند. اما در تصور دیگر، همان که «خداوند پسندید» و امام حسین (ع) فرمانش را داد و بهای اجرایش را با عزیزترین خواهران و زنان و فرزندانش پرداخت، شمار مجاهدان شهید، بسی کمتر بود اما مجاهدان دیگر و چهبسا بیشتری (4)، آن هم نوامیس مجاهدان شهید گروه اول، باید بهاسارت میرفتند. اسارت بود با هزارمحنت، شکنجه و تحقیر تا برسد بهگرسنگیها و تشنگیها و حتی تلفاتی که داشت (5). اما چنانکه عملاً در تاریخ شاهدش بودیم، چنان سریع و وسیع، طنین پیام را در کوفه و شام پراکند که نهتنها ظرف 20روز، خلیفه فاتح جنگ را تا حد اظهار ندامت کردن بهشکست کشانید، بلکه چنان کرد که دودمان یزید، آل یزید و… ظرف چندسال سرنگون و نابود شدند (6). بیشک مأموریت اسیران در تصور اخیر، بسی دشوارتر از پذیرش شهادت است. تا بهحدی که مطابق آنچه برخی مورخین نوشتهاند، حتی مرد فرزانهیی همچون علی ابن الحسین، امام سجاد (ع) دربرابر نانجیبیهای دشمنان شامی، آرزوی مرگ کرد و چنانکه آوردهاند فرمود:
«یا لیت امی لمتلدنی و…» (7).
و اما خداوند، «پسندیده» و مقدر فرموده بود که این مأموریت سترگ و بسیار دشوارتر از شهادت را زنان عاشورایی بهدوش بردارند. آری، این زنان والا، از نوجوانان تا سالخوردگان، بسی قویدل و قدرتمند و استوار که حتی یک نقطه ضعف و درهمشکستگی از کوچکترینشان دیده نشد، بهرهبری یک زن، زینب کبری، دختر رشید فاطمه و علی (ع)، این مسئولیت برزگ تاریخی را بهانجام رساندند.
شگفتا از مشیتهای پروردگار با نعمتهای فزون از شمار و فراتر از شعور ما بندگان. همان که از 15قرن پیش، گروهی پیشکسوت و میراثگذار برای بانوان موحد مجاهد اعصار پسین را تدارک فرموده تا راه عصر معاصر را هموار فرماید. عصر ما با کهکشانی از زنان انقلابی مجاهد و در افق و آسمانی که قرن بیستویکم را روشنایی بخشند، گو بهبهایی گران با دههاهزار شهید قهرمان.
و بدانسان که فرمودهاند: «هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند».
پانویس ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ رجوع کنید به «شیرزن در بوته آرمانو جهاد» نشریه مجاهد430، مورخ 11اسفند77
2ـ برای مثال، حتی خمینی مانند دیگران در مورد جهاد دفاعی مینویسد: «وجوب این امر بهحضور امام و رخصتش یا رخصت نایب خاص یا نایب عام امام، مشروط نیست. پس این دفاع، بدون هرگونه قید و شرطی برهرمکلف واجب است و با هر وسیلهیی که در اختیار داشته باشد». (تحریرالوسیله ج1. فصل دفاع، مسأله2).
3ـ این زن شهید در کربلا، «امعمرو» خوانده میشد و همسر یکی از شهیدان والامقام عاشورا بهنام وهب ابن عبدالله کلبی است. جدا از او، دو زن دیگر بهمیدان زدند که فرستادگان حسین (ع) توانستند بهفرمان حضرتش آنان را بازگردانند. یکی «اموهب» مادر همان وهب ذکرشده است و دومی باز هم «ام عمرو» همسر شهید والای کربلا «جناده ابن کعب انصاری» است. بهعلاوهی همسر، فرزند نوجوان این بانو، یعنی «عمرو» نیز در عاشورا بهشهادت رسید.
4ـ توجه میدهد که در شمار شهیدان و اسیران عاشورا نیز مانند همه صحنههای تاریخ اسلام، مورخان اختلاف دارند. در مورد کربلا، برخی مانند سیدابن طاووس، روایت شمار شهیدان را تا متجاوز از 150نفر نیز ـبهجای 72نفر معروفـنقل کردهاند.
5ـ بنابر روایتهای تاریخی مختلف، سخن از شهادت چندین اسیر در خلال اسارت، درمیان است که معروفترینشان «رقیه» دختر خردسال امام حسین است که هماکنون مزارش در دمشق، شناختهشده و زیارتگاه چشمگیری است. یا کودک جنینی که در مسیر راه سقط شد و قبرش در حوالی شهر معروف «حلب» قرار دارد.
6ـ مطابق روایتی که اسیران روز اول صفر (20روز بعد از عاشورا) بهشام رسیده و همان روز نخست، یزید در مجلس بارگاه خلافت اموی، از قتل امام حسین (ع) اظهار برائت و ندامت کرد.
7ـ (ای کاش مادرم مرا نزاده بود… )
قسمت سوم - تاریخچه شکلگیری جنگ (کرونولوژی و آمار ضایعات)
2. شروع جنگ تا پذیرش آتشبس
اکنون جنگ دیگر شروع شده است! با نگاهی به روزنامههای آن مقطع، اتفاقات دیگری را مرور میکنیم که در کنار جنگ جریان پیدا کردند. اتفاقاتی که همگی سمت و سوی واحدی داشتند:
7آبان 59: ممنوعیت انتشار دو نشریه پرطرفدار مجاهدین: روزنامههای ”فریاد گودنشین“ و ”بازوی انقلاب“ !
11آبان 59: ممنوعیت انتشار نشریه مجاهد، پرتیراژترین نشریه ایران تا آن تاریخ!
11آبان 59: ممنوعیت کلیه انتشارات مجاهدین!
12آبان59: تشکیل غیرمعمول و غیرعلنی دادگاه مجاهد اسیر محمدرضا سعادتی!
25آبان59: احضار و تعقیب رهبری مجاهدین!
25آبان59: صدور حکم دادستانی آبادان برای خروج مجاهدین از جبههها!
25آبان59: تعقیب، دستگیری و شکنجه صدها تن از مجاهدین در جبهههای جنگ!
زمستان59: صدور احکام 286سال زندان برای مجاهدان دستگیر شده!
اینجا ضروریست که یکبار دیگر حرفهای خمینی و شمخانی را بهیاد بیاوریم. آنها میگفتند: اگر تظاهرات و اعتراضها ادامه پیدا میکرد، حکومتشان تا قبل از جنگ سرنگون میشد.
بنابراین نیاز نیست که انسان، یک جامعه شناس یا یک سیاستمدار ورزیده باشد تا بفهمد که چرا خمینی نیاز به جنگ داشت تا با سوار شدن بر موج آن، توفان بیسابقهیی از سانسور و اختناق را در مملکت راه بیاندازد.
شمخانی: «شاید اگر تعطیل نمیشد، آن پروسهها قبل از جنگ به نتیجه میرسید».
خمینی: «... اگر کسانی در اطراف کشور سخنرانی کنند... من او را سرجایش مینشانم».
با شروع جنگ و افزایش سرسامآور اختناق و سرکوب، به نظر میرسد بذر شومی که خمینی کاشته بود، خیلی خوب و به موقع ثمر داد!. و او نیز خیلی زود، محصولش را درو کرد: سرکوب مردم معترض و قلع و قمع نیروهای انقلابی!
سیر بعدی وقایع نشان میدهد آن میوه تلخ، زیر زبان خمینی مزه داد. برای همین، به سرعت دست بهکار استمرار جنگ به هر قیمت شد و کوره جنگ را به هر ترتیب گرم نگهداشت.
در نتیجه بدون هیچ طرح و برنامه مشخص و استراتژی معینی، سلسلهای از عملیات مختلف را شروع کرد:
فرستادن امواج انسانی آموزش ندیده به جبههها، نیروهایی که تنها مسلح به سلاح انفرادی بودند. فرستادن دانشآموزان خردسال به جبهه؛ باز کردن میدان مین با نوجوانان و... .
محسن رضایی در همان سالها صراحتاً گفت که به سرباز یکبار مصرف نیاز دارد!
سالها بعد رفسنجانی در نماز جمعه 9آبان 1376 اعتراف کرد: که 36000تن از کودکان دانشآموز، در جبههها جان خود را از دست دادند.
و عملیات پشت عملیات! آن هم به قیمت هزاران هزار کشته، اسیر، مجروح و معلول.
8مهر ۱۳۶۰- عملیات ثامنالائمه.
۸ آذر ۱۳۶۰- عملیات طریق القدس.
1فروردین ۱۳۶۱– عملیات فتح المبین.
22تیر 1361- عملیات رمضان.
بهار61- سلسله عملیات محرم، و والفجر مقدماتی.
صحنههای فجیع جنگ و کشتار نجومی نیروهای اعزامی به جبهه، دنیا را تکان داد. بههمین دلیل، سیلی از شخصیتها و نهادهای بینالمللی برای میانجیگری، به سوی ایران سرازیر شدند. ولی خمینی که راه سرکوب مردم و خواستههایشان را تازه پیدا کرده بود، بهرغم بیسوادی و بیتجربگی مطلق در امور نظامی، اصلاً کوتاه نمیآمد.
7مهر 1379 رفسنجانی در مصاحبه با روزنامه حکومتی جمهوری گفت: «امام بهعنوان فرمانده کل قوا با مسائل نظامی آشنا نبود… وقتی عملیاتی مانند والفجر شکست میخورد و ناموفق میشد، اسم آن را والفجر مقدماتی! گذاشتند که در عملیات بعد جبران کنند! نظر امام بر ادامه جنگ، قاطع بود. حتی اجازه نمیدادند که این بحثها خدمت ایشان مطرح شود».
جنگ با همه فراز و نشیبهایش ادامه داشت تا اینکه در خرداد 61 خرمشهر آزاد شد، یا به قول دیگری، نیروهای عراقی از خاک ایران بیرون کشیدند.
اگر چه خمینی اهل آتشبس نبود، ولی سرانجام فشارهای سیاسی –اگر نه روی خمینی که روی طرف مقابل- نتیجه داد و عراق رسماً برای بازگشت به مرزهای قبل از جنگ، پذیرش داوری بینالمللی و خاتمه درگیریها اعلام آمادگی کرد.
آیا این فرصت خوبی برای خاتمه جنگ نبود؟ بدون تردید این واقعه میتوانست فرصت خوبی برای خمینی و برونرفت او از بحران جنگ باشد. به شرط آنکه او، جنگ را ”یک بحران“ میدانست و نه یک نعمت!
او با همان دجالگری خاص خودش میتوانست آن را یک پیروزی بزرگ قلمداد کند و به جنگ و خونریزی خاتمه دهد.
ضمناً او میتوانست با سوار شدن روی این واقعه، چهره یک قهرمان پیروز در جنگ را هم به خودش بگیرد.
اما او نه تنها اینکار را نکرد، بلکه آتش جنگ را فروزانتر کرد!
راستی چرا؟ چرا از این فرصت بسیار مناسب برای تمام کردن آبرومندانه جنگ استفاده نکرد؟ حتی کشورهای نفتخیز عرب، حاضر شده بودند که غرامت ویرانیهای جنگ را هم به دو طرف بدهند. پس هدف خمینی از ادامه جنگ چه بود؟
چون بدون جنگ، دوباره خمینی میماند و سیل تظاهرات مردمی که او از ترس همانها به جنگ پناه برده بود. علاوه بر آن؛ رؤیای خلافت، که از همان ابتدا در سر داشت تماماً بر باد میرفت! به همین علت روشن او نیاز به ادامه جنگ داشت.
شاید باور آن سخت باشد، ولی هنوز پس از گذشت ربع قرن، از جبهههای جنگ 8ساله جنازه میآورند و در سیمای رژیم نمایش میدهند.
آمار تلفات جنگ، از مقطع آزادی خرمشهر به بعد، سیر صعودی پیدا کرد، آنچنان که به اعتراف سر پاسدارهایی همچون سعید قاسمی، هنوز پس از گذشت دههها، از مناطق عملیاتی مزبور، جنازه پیدا میشود. جنازههایی که رژیم هنوز تلاش میکند هرازگاهی آنها را بهانه و اهرم سرکوب مردم و جوانان در دانشگاهها و سایر مناطق کشور، بنماید.
پاسدار سعید قاسمی: «بر و بچههایی، که هنوز که هنوز است پیکرهایشان برنگشته و مادرهایی که بیست و چند سال است چشم به راهشان هستند؛ ابراهیمیها و صادقیهایی که کف کانال کمیل و حنظله خوابیدهاند».
روزنامه حکومتی رسالت روز چهارشنبه 21آبان 93 یعنی 25سال پس از پایان جنگ نوشت: ”جستجو برای یافتن جنازه 6200نفر از قربانیان جنگ ضدمیهنی که در داخل خاک عراق کشته شده بودند، ادامه دارد“.
برای درک عمق جنایتی که خمینی در حق مردم مرتکب شد، باید به سلسله عملیات خمینی پس از خرمشهر با دقت بیشتری نگاه کرد، تا روشن شود خمینی چه عملیاتی ناموجهی پس از خرمشهر به راه انداخت تا حکومت خودش برقرار بماند!
خرداد 61- عملیات بیت المقدس.
سال 61- عملیات مسلم بن عقیل.
سال62- عملیات والفجر۳.
30مهر1363- عملیات عاشورا.
اواخر سال۶۳– عملیات بدر.
بهمن 1364- عملیات والفجر 8.
زمستان 1365- کربلای 5.
و... ..
اما از خرداد 61 به بعد در سرتاسر جامعه، و بهرغم تمام تلاشهای خمینی و دمیدن مداومش در تنور جنگ، مردم هر روز بیشتر و بیشتر، از خمینی و جنگش فاصله میگرفتند. چرا؟ این سؤال مهمی است که در قسمتهای بعدی به آن خواهیم پرداخت.
منتظری جانشین وقت خمینی هم در خاطراتش نوشت: ”مردم هم بعد از خرمشهر دیگر تمایلی به ادامه جنگ و ورود به خاک عراق نداشتند“.
وی که جانشین خمینی بود، درباره امکان برقراری آتشبس، پس از بیرون رفتن عراق از خاک ایران نوشت:
«وقتی که خرمشهر را فتح کردیم احساس کردیم که نیروها، انگیزه داخل شدن در خاک عراق را ندارند. خودشان میگفتند: ما تا حالا جنگیدیم که دشمن را از کشورمان بیرون کنیم ولی حالا اگر بخواهیم به خاک عراق برویم، این کشورگشایی است».
البته نه منتظری و نه هیچکس دیگر از سردمداران رژیم، در همان زمان که جنگ جریان داشت، جرأت نکرد چنین حرفهایی را به زبان بیاورد. اما بعد از زهر آتشبس و هر چه زمان گذشت، ما بیشتر شاهد چنین اعترافهایی بودیم.
برای نمونه به گوشهیی از اعترافهای سر پاسداری به اسم رحیمپور ازغدی عضو بهاصطلاح شورای عالی انقلاب فرهنگی رژیم، که سال 92 از تلویزیون رژیم پخش شد توجه کنید:
رحیمپور ازغدی: «زمان جنگ هم همین طور بود! این ملت شریف ایران، اکثرشان جبهه نمیآمدند! خیلی شریف هستند! ولی فداکاری نمیکردند. یک بخشی از ملت شریف ایران در صحنه بودند! این را بدانید! از دور نگاه میکردند، تشویق میکردند، موفق باشید! تقبل الله! شهید میآوردند، تشییع جنازه میآمدند. زخمی میشد. تازه آن هم همه نمیآمدند! یک عدهیی میآمدند! در کل ملت شریف ایران، یک چند صد، یک 200، 300هزار خانواده جنگیدند! این را بدانید! بقیه نگاه کردند. در فامیلهای خودتان بروید ببینید، بپرسید از پدر و مادرهایتان! ببینید مثلاً از چهل تا، از سی چهل تا خانواده، چندتایشان اهل جبهه بودند؟ یک اقلیتی بودند!».
اما با اینهمه، تمام آنهایی که آن سالها را به یاد میآورند، خوب میدانند که خمینی بیاعتنا به خواسته مردم، بیهیچ تردیدی، دنبال ادامه جنگ بود.
خمینی: «هر روز ما، در جنگ برکتی داشتهایم، که در همه صحنهها از آن بهره میجوییم، ما انقلابمان را در جنگ به جهان صادر میکنیم، جنگ ما، جنگ حق و باطل است و تمامشدنی نیست».
تمامی این حرفهای جنگطلبانه خمینی در حالی بود، که جنگ روزانه تلفات سنگین انسانی از مردم ایران میگرفت:
- 2میلیون کشته و معلول
- 50شهر ویران شده
- 40هزار اسیر
- سه هزار روستای نابود شده
- 4 میلیون آواره
- 7هزار مفقودالاثر
- بیش از هزار میلیارد دلار خسارت مادی
البته مسأله تنها سقوط اقتصاد مملکت نبود، بلکه در کنار جانها و مالهایی که از بین میرفت، زیر ساختهای جامعه ایران هم در سراشیب انهدام سریع قرار گرفته بود.
نگاهی گذرا به روزنامههای آن روزها، عمق فاجعه نابودی منابع مادی و معنوی ایران را بهتر نشان میدهد:
(اعتماد 1365) : تورم به حدود 23 درصد رسید.
(اطلاعات 12بهمن 67) : سال 67، بدهی داخلی دولت به بانکها، به 140میلیارد دلار بالغ شد.
(کیهان 24دی67) : درآمد سرانه کشور، به یک سوم دهه قبل از آن رسید.
(کیهان 24 دی 67) : 5/14میلیون نفر جوان بالای 20سال، بیکار داریم. بیش از 52% جمعیت بالای 6سال، از سواد آموزی محروماند. 20هزار روستای کشور مدرسه ندارند. رشد اقتصادی= منفی ۹.۱ (نه و یک دهم).
(کیهان 24 دی 67) : تولید پنبه کشور به یک سوم، چغندر قند به یک دوم، برنج به یک دوم و مس به یک دوم، تقلیل پیدا کرد.
این فاجعهای است که دههها پس از تمام شدن جنگ، هنوز هم عوارض ناشی از آن، در انهدام صنعت و کشاورزی و نابودی تمامعیار تتمه بازار ملی ایران، قابل لمس است!
یکی دیگر از موضوعهایی که پس از گذشت 26سال از پایان جنگ، هر روزه از مردم ایران، تلفات انسانی میگیرد، 11 میلیون مین خنثی نشدهای است که از آن جنگ ویرانگر بر جای مانده است. هر هفته بهطور متوسط 15نفر در اراضی آلوده به مین، جان خود را از دست میدهند.
یکبار سفیر رژیم در مقر اروپایی مللمتحد گفت: «خنثی کردن مینهای باقیمانده، به100سال وقت نیاز دارد».
معنی ساده این حرف این است که قرار است آن جنگ، از همین تاریخ تا صد سال دیگر، یعنی تا سال 1493 خورشیدی! روزانه از مردم ایران تلفات بگیرد!
اینها تنها بخشی از دستاوردهای شوم جنگی است که باید عطش سیریناپذیر خمینی، برای تحقق رؤیای سیاه خلافت اسلامیاش را عملی میکرد.
با این همه خمینی و سردمداران رژیمش، تا آخرین شب جنگ، بر طبل مرگ و نیستی میکوبیدند.
خامنهای (سال 61) : «اسلام هیچ مرزی نمیشناسد و هدف از جنگ با عراق، استقرار یک دولت اسلامی تحت رهبری خمینی است».
(خمینیــ مرداد62) : «جنگی که الآن در کار است جنگ سرنوشتساز ماست».
(خامنهای- دیماه 63) : «جنگ موجودیت اسلام است».
(رفسنجانی- دی ماه 63) : «جنگ هستی ما است».
(رفسنجانی ــ تیرماه64) : «ما هیچ راهی جز ادامه جنگ نداریم. اگر بخواهیم سازشکاری کنیم… در این صورت باید جای خود را به دیگران بدهیم».
(مشکینیــ مهر66) : «شکست اسلام را در شکست این جنگ میبینیم».
و این همه جنگطلبی بیمهار، در حالی بود که ارگانهای بینالمللی از تلاش برای حل صلحآمیز مسأله، تقریباً ناامید شده بودند. زیرا در طول 8سال جنگ، 11 قطعنامه از طرف سازمان مللمتحد برای ختم جنگ صادر شد. اما خمینی به هیچکدامشان اعتنا نکرد.
تا کار بهجایی رسید که حس کرد ادامه جنگ بهمعنی پایان حاکمیت سراپا جنایت او است. فقط در این نقطه بود که زهر آتشبس را با همه تلخیش سرکشید و تن به خفت داد.
در پایان این قسمت، به یک سؤال کلیدی دیگر میرسیم.
چطور شد که خمینی به نقطهیی رسید که آتشبس را قبول کرد؟ آن هم بر اساس قطعنامهیی که بارها آن را رد کرده بود؟ و اینکه: طلسم جنگ چگونه شکسته شد؟.