تقوی در لغت از ریشه وقایه است. وقایه یعنی حفاظ، ترمز و نگهدارنده. تقوی بهمعنی پرهیزگاری است.
قرآن برای تقوی جایگاه ویژهیی در نظر گرفته است:
«یا أیها النّاس إنّا خلقناکم مّن ذکرٍ وأنثی وجعلناکم شعوباً وقبائل لتعارفوا إنّ أکرمکم عند اللّه أتقاکم إنّ اللّه علیم خبیر»
«ای مردم ما شما را مرد و زن آفریدیم. و شعبه، شعبه قبیله، قبیله و ملت، ملت قراردادیم. تا در همین رابطه به تناقض و تضادها، شناخت پیدا بکنید».
پس معیار برتری تقواست! «إنّ أکرمکم عند اللّه أتقاکم»، «بالاترینها، با تقواترین هستند».
اما چرا تقوا معیار ارجحیت و شاخص تکامل است؟
یک پدیده - چه موجود زنده باشد چه انسان و چه جامعه- هر چه از قید اجبارات بندهساز محیطی و شرایط، رهاتر و آزادتر باشد، منطبقتر و متکاملتر است. برای مثال امروز از دایناسورها، همان موجودات بزرگ و غولپیکر، که روزگاری سلطان حیوانات روی زمین بودند، تنها استخوانهایی باقی مانده است. میلیونها سال پیش، نسل دایناسورها منقرض شد. چرا که نتوانستند خود را با تغییر شرایط جوی، که بر روی زمین ایجاد شد، منطبق کنند. آنها خونسرد بودند. یعنی بدنشان فاقد سیستم کنترل درجه حرارت بود. معنی این ویژگی آن بود که دایناسورها وابسته به محیط زندگی خود بودند؛ بنابراین وقتی در برابر تغییر شرایط قرار گرفتند، امکان انطباق نداشتند و منقرض شدند.
با بررسی نمونههای متعدد و مشابه در همین زمینه، میتوان نتیجه گرفت که در گستره زندگی، موجودی که انطباق بیشتری با محیط برقرار کند، متکاملتر است. وقتی به انسان میرسیم، رفتار و واکنشهایش بر خلاف حیوانات اراده و آگاهانه است. پس معیار دیگر نه انطباق فیزیکی، بلکه یک انطباق عمیق درونی است که به آن «تقوای رهاییبخش» گفته میشود. یعنی میزان تکامل انسان با این سنجیده میشود که به چه میزان بر جبرهای غریزی درونی خود، مهار زده باشد.
در جامعه هم معیار، رهایی هر چه بیشتر از جبرهای اجتماعی، یعنی استثمار است. پس تقوی، خصیصه رهاییبخش و یگانهساز دارد. تقوا، محور ارتقای فرد و تاریخ است.
ولی مفهوم تقوا و آزادی، هیچوقت جدا از آگاهی نیست. آزاد شدن در مقابل اجبارات، تجهیزات خودش را میخواهد. میبایست آگاه باشیم تا بتوانیم آزاد باشیم.
فرا رسیدن ماه رمضان و روزهداری یکی از شعائر مهم اسلام بر همگی مبارک است. چنانکه میدانید روزهداری در همه ادیان توحیدی (البته هر کدام به نوعی) وجود داشته است. انسان موحد روزه را مانند سایر شعائر وسیلهیی برای پرستش معبود و در جهت وصل به او انجام میدهد، و بدینوسیله به نیاز درونی خود و در جهت تعیین هویت بیهمتای خود (خداگونگی) پاسخ میدهد و از بندهای جبر فردی و اجتماعی، طبقاتی و استثماری به جانب رهایی و یگانگی حرکت میکند.
روزه در اسلام واجب و در امتداد سنت و آئین پیشینیان است و قرآن در آیه «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الصِّیَامُ کَمَا کُتِبَ عَلَی الَّذِینَ مِن قَبْلِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَتَّقُون - 183سوره بقره»، وجوب آن را اعلام میکند. روزه داری آنقدر پر ارج و مقدس است که خدای متعال در حدیث قدسی، روزه را متعلق به خودش دانسته و مسئولیت جزا و پاداشش را هم خود تماماً به عهده گرفته است: «پیامبر از قول خدا میگوید:
«کُلُّ عَمَلِ ابْنِ آدَمَ لَهُ إِلاالصِّیَامَ ، فَإِنَّهُ لِی، وَأَنَا أَجْزِی بِهِ ، وَالصِّیَامُ جُنَّة »
هر عمل فرزند انسان برای خودش است مگر روزه که برای من است و پاسخ و پاداشش را من میدهم و روزه سپر است.
همچنین توصیه شده هیچگاه نگوئید رمضان آمد و رمضان رفت، بلکه هر رمضان را یک رویداد و یک ولادت جدید بدانید که برکت خود را بر شما سایه افکنده است. رمضان را دریابید و فرصت را غنیمت شمرید.
1. فلسفه روزه:
روزه گام بزرگی است در جهت تقوا و عبادتی است برای وصل به مبدأء وجود، تمرین و پاسخی اصیل به برقراری و استحکام مرزبندی با خودبخودی گرایی از یکطرف و انتخاب آگاهانه و نیازمندانه انسان در ستیز با جبرهای غریزی و اجتماعی و دستیابی به رهایی و فطرت پاک انسانی از سوی دیگر، یعنی هدایت و راه یافتگی و رهایی از قیدوبندهای غیرخدایی تا، «وَلِتُکَبِّرُواْ اللّهَ عَلَی مَا هَدَاکُمْ وَلَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ » لذا باید خدا را بر این هدایتی که نصیبمان کرده شاکر و بدهکار بود، برای فهم عمیقتر فلسفه روزه به آیات روزه در قرآن توجه کنید.
یا اَیُهَاالَذینَ آمنُوا کُتِبَ عَلیکُم الّصیام کَما کُتبَ عَلیالَذینَ مِن قَبلِکُم لَعّلَکُم تَتّقُون (بقره ـ آیه 183)
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًی لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَی وَالْفُرْقَانِ فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ وَمَن کَانَ مَرِیضاً أَوْ عَلَی سَفَرٍ فَعِدَّة مِّنْ أَیَّامٍ أُخَرَ یُرِیدُ اللّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَلاَ یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ وَلِتُکْمِلُواْ الْعِدَّةَ وَلِتُکَبِّرُواْ اللّهَ عَلَی مَا هَدَاکُمْ وَلَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ (185بقره)
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیب أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْیَسْتَجِیبُواْ لِی وَلْیُؤْمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (186)
«ای کسانی که ایمان آوردهاید، بر شما روزه مقرر شده، همچنانکه بر پیشینیان شما شده بود، شاید که پرهیزکار باشید.
ماه رمضان، ماهی است که در آن قرآن فرود آمد تا هدایتی برای مردم باشد و تابشها و نشانههایی برای جداسازی و مرزبندی راه از بیراهه و کسی که این ماه را درک کند، باید که روزه بدارد، مگر کسی که بیمار یا در سفر باشد که در این صورت روزهای دیگری را روزه بدارد. خدا برای شما آسانی و آسایش را اراده کرده است و سختی و فشار و ناراحتی را نخواسته، باشد که این روزها را بهپایان ببرید و خدای را به آنچه شما را به آن هدایت کرد، بزرگ بدارید. باشد که شکرگزار گردید.
و هرگاه بندگان من از تو درباره من بپرسند [بگو] من نزدیکم و دعای دعاکننده را به هنگامی که مرا بخواند اجابت میکنم پس [آنان] باید به من پاسخ دهند و به من ایمان آورند باشد که (بخاطر این نعمت راه یافتگی و منت چنین امکانی) رشد و ارتقا ء یابند» .
معنی و مفهوم تقوا:
تقوا بمعنی ساده پرهیزکاری یا پرواپیشگی، اسم مصدر است از مصدر وقایه، وقایه یعنی حفظ و نگهداری،
یعنی حفظ شیئ از آنچه به آن آزار و زیان میرساند. پس تقوا مکانیزمی است که حفظ میکند از آزار و اذیت و زیان، یعنی راه پسرفت را میبندد، یعنی تضمین میکند راه پیشرفت را، پیشرفت چیست؟ سیر مداوم از قلمرو ضرورت، از قلمرو اجبارات بنده ساز و برده ساز به جانب آزادی، بجانب رهایی این مفهوم تقوای رهائیبخش است. تقوی بزبان و فرهنگ خودمان یعنی مرزبندی و فاصله گرفتن با خودبخود گرایی که همیشه روبه پایین است تقوی یعنی ضد خودبخودی گرایی در انسان، در جامعه در تاریخ، یعنی تسلیم و حرکت خودبخودی نباشد، پس تقوی شاخص آدمیت است، یعنی آن زرهی که آدمی را از پسرفت حفظ و نگهداری میکند. تقوی، ضدتسلیم در برابر دشمن درونی و بیرونی است. بنابراین الزام تقوی مرزبندی با دشمن درونی و بیرونی و ستیز با آنهاست والا چه تقوائی؟
پس تقوا، رهایی بخش است. رهایی یک فرد هم، تزکیه یک فرد هم، وقتی اصالت دارد که در خدمت جمع باشد، بدرد جامعه بخورد و مسالهیی را حل کند.
مفهوم فرقان و رابطه آن با روزه داری:
فرقان یعنی فرق داشتن و فرق قائل شدن و مرزبندی کردن.
در آیه185بقره در عظمت ماه رمضان میگوید که در این ماه قرآن نازل شده است، آنوقت در مورد اهمیت قرآن به دو موضوع اشاره دارد، اولاً قرآن بینه و وسیله هدایت است، ثانیا این قرآن، فرقان است یعنی وسیلهیی برای تمیز دادن است، یعنی شاخص مرزبندی بین حق و باطل خود قرآن است. این قرآن چگونه مرزبندی میکند قطعاً از طریق معرفی شاخصها و ارزشها و آئینهایی میخواهد پیروانش را به آن هدف و کمالی که مورد نظر است برساند، این آیینها برمبنای هدفی که دنبال میکنند آداب و مراسمی را ایجاد میکنند مثلاً نماز و روزه و... . ، در یک آیه بالاتر گفت روزه را بر شما مانند پیشنیان مقرر کردیم شاید تقوا پیشه کنید. یعنی مرزبندی کنید، مرزبندی با چی؟ آیا این مرزبندیها بیسمت و سو است یا متضمن جهت وهدفی است که برای انسان ترسیم شده است. ؟
بنابراین ما با روزه داری به ترتیب زیر مرزها و حصارهایمان را مشخص میکنیم.
یکم. اولین مرزبندی با دنیای حیوانی است با قطع خورد و خوراک در ساعتهایی از روز بدینوسیله میخواهد با دنیای حیوانی که مبنای مادّی وجود آدمی است، مرزبندی کند.
دوم. می خواهد مرزبندی فرد و جمع را در مسیر تکامل مشخص کند که سمت و جهت آنها چیست؟
سوم. مرزبندی، با دشمن بیرونی یعنی ارتجاع و تمامی حامیان آنها
با چنین مرزبندیهایی تصفیه، تزکیه و پاکیزگی حاصل میشود تا «لتکبرواالله علی ما هدیکم» . یعنی خدا را با آنچه که نسبت بهآن هدایت شدهاید، بزرگ بدارید. یعنی قدر راهیافتگی و ارزشهای انسانی، قدر آن مرزبندی، آن فرقان، با دنیای مادون انسانی را بدانید.. «لعلکم تشکرون»، باشد که شکرگزار (بدهکار) گردید.
چگونگی وصل به سرچشمه ارزشها
انسان روزه دار پس از یکماه ممارست و مرزبندی با دنیای مادون انسانی، استعدادهای ذاتی و گوهرانسانیاش شکوفا میشود و به رهایی و وصل که فلسفه و هدف روزه است نائل میشود. و این همان نعمت هدایت است که بالاترین ارزش در مسیر رهایی و تکامل فردی و اجتماعی است، بزبان خودمان به بزرگترین نعمت که بعد از نعمت وجود و لاوجود، راه یافتگی است دست مییابدو با ذات و گوهر انسانیش به اتکاء روزه داری پیوند میخورد و آن را ذخیرهیی و شرافتی (ذخرا وشرفا) برای پیمودن راه و ماموریتهایی که برعهدهاش است میکند. درست است که شما روزه گرفتهاید و غذا نخوردهاید و یا محدودیتهایی را بخاطر خدا رعایت کردهاید اما از این بابت باید بسیار شاکر و سپاسگزار باشید چون باین ترتیب خدا نعمت هدایت را بهشما میدهد. و با رسیدن به چنین نقطه کمالی فرد در برابر پرورگارش خاضع و خاشع و شاکر و «بدهکار» می شود. و صاحب ظرفیت و پتانسیلی میشود که پذیرای هر ماموریتی میشود و با چنین توانمندی که محصول رسیدن به سرچشمه و گوهر پاک انسانی است با سمت وجهت تکاملی هستی و تاریخ و جامعه همسو و یگانه میشود و آماده برداشتن تعهدات و مسئولیتهایش میشود و در این مسیر از هیچ مانع و قدرت و نیرویی ترس ندارد زیرا تمام قوای هستی (خدا) را در پشت خود دارد و از چنان توانی برخوردار میشود که کون و مکان را در مینوردد و زنجیرهای جبر و بندگی فردی و ارتجاعی و طبقاتی را درهم میشکند و قدر رهایی خلقی اسیر را بجانب پیروزی محتوم و رهایی رقم میزند. آیا این کم نعمتی است؟ آیا نباید در قبال آن شاکر و بدهکار بود؟ و چنانکه درآیه ماقبل این آیات میگوید فَمَن تَطَوَّعَ خَیْرًا فَهُوَ خَیْر لَّهُ کسی که از سر نیاز خودش از سر خواست خودش از سر آگاهی و اختیار خودش بهعنوان داوطلب چیزی را بخواهد و عبادتی را انجام بدهد از همه چیز مهمتر است و سرانجام َلِتُکَبِّرُواْ اللّهَ عَلَی مَا هَدَاکُمْ که بزرگ بشمارید، کم بها ندهید بخاطر آنچه که خدا شما را به آن هدایت کرد، مبادا کم بها بدهید مبادا که شما قدرش را ندانید و به آن کم بها بدهید به عکس میباید که حق شناس و حق سپاس باشید نه از بابت اینکه مثلاً خدا احتیاج دارد بعکس قبل از هر چیز و قبل از هرکس این حق شناسی این بزرگ داشتن این بها دادن مبین تغییر خود ماست.
وصل و شکوفا شدن:
اکنون میخواهیم ببینم تنظیم خدا با چنین بندهیی که ماه رمضان را به مصداق فَمَن شَهِدَ مِنکُمُ الشَّهْرَ فَلْیَصُمْهُ درک و به آن وارد شده چگونه است؟
«خدا در آیه بعدی، با لطیفترین کلمات که غایت سهولت و شیرینی است، میگوید: «واذا سئلک عبادی عنی» و آنگاه که بندگانم مرا از تو پرسیدند، آنگاه که مرا جستجو کردند، بگو: «فانی قریب» من نزدیکم. چقدر؟ چقدر نزدیک؟
«اجیب دعوهالداع اذا دعان» آنقدر نزدیک که دعوت کسی را که مرا میخواند، جواب میدهم و اجابت میکنم.
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجبتر که من از وی دورم
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد
آنجا که میگوید «عبادی» یعنی بندگانم، تخصیص بندگان بهخودش، از سر منتهای عنایت و لطافت است و اینکه اعلام نزدیکی و تضمین اجابت میکند:
بهدلیل همین مرتبت و جایگاه است که پیامبر در شروع ماه رمضان مردم را فراخواند و گفت «ای مردم اکنون ماه خدا با برکت و رحمت و آمرزشش به شما روی آورده است، ماهی که نزد خدا بهترین ماههاست؛ روزهایش بهترین روزهاست و شبهایش بهترین شبهاست و ساعتهایش بهترین ساعتهاست، پس شما در این ماه به ضیافت خدا دعوت شدهاید با نیتهای درست و دلهای پاکیزه به سوی خدا روی آورید.
دراین ماه درهای بهشت و رحمت الهی گشوده است. با پروردگار خود صحبت کنید، او را یاد کنید و خواستههای خود را به او بگوئید و از او بخواهید. مطمئن باشید که او لبیک خواهد گفت» رسول خدا آنگاه این آیه شریفه را قرائت فرمود. و اذا سألک عبادی عنی فانی قریب اجیب دعوه الداع اذا دعان فلیستجیبوالی ولیومنوا بیلعلهم یرشدون
«باشد که اجابت کند این خواندن و دعوت و استمداد مستمر مجاهدین خلق و همه مردم ایران را برای آزادی و رهایی از ستم آخوندی. باشد که فتح بزرگ ارتش آزادی و بردن مهر تابان مقاومت و آزادی به تهران را اجابت بکند. »
پس فلسفه روزه عبارت است از تقوای رهائیبخش که در مرزبندی با دنیای حیوانی و خود بخودی گرایی بلحاظ فردی و در مرزبندی با ارتجاع و استعمار و استثمار بلحاظ اجتماعی و طبقاتی حاصل میشود. و انسان شایسته وصل میگردد و در جایگاه بنده خاص خدا قرار میگیرد در این صورت فقط بند و بنده اوست و خواستهها یش که متضمن پرداخت بیشتر است بطور قانونمند اجابت میشود.
بعبارت دیگر فلسفه روزه مانند سایر شعائر و مناسک توحیدی به آن سرخرگی که در سراپای این مناسک، آیینها و شعائر جریان دارد، منتهی میشود. سرخرگ توحید و یگانگی است و وصل به سرچشمه وجود. این توحید و این یگانگی که با یک انطباق رزمنده و فعال همراه است که البته آیینها و انضباط ویژه خودش را هم ایجاب میکند.
... جای محمد حنیف و دیگر بنیانگذاران شهید سازمان مجاهدین خلق ایران، جای سعید و اصغر، خالی. بهویژه جای حنیف بزرگ، نخستین راهبر و راهگشا، مسئول اول من و همه مجاهدین:
بالا بلند دلبر گلگون عذار من...
شیر آهن کوهمرد، برجستهترین رجل انقلابی تاریخ معاصر ایران، مربی و مرشد همه مجاهدان، کجاست که شکوفایی بذری را که کاشته و بالندگی کشت و زرعی را که پی افکنده، ببیند و غرق شگفتی شود.
یادش به خیر «محمدآقا» که همیشه جملاتی از امام حسین را زمزمه میکرد و عاقبت هم در 33سالگی سر بر پای مولایش حسین بن علی سایید و در آستان او فرود آمد. سلام الله علیه.
مست است یار و یاد حریفان نمیکند، ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من...
اواخر مهر سال 50 وقتی که او دستگیر شد، صبح زود حوالی ساعت بین 5 و 6، ناگهان از توی سلولهای اوین، سر و صدا و جنجال خیلی زیادی را به همراه فریادها و قهقهههایی شنیدیم. دقایقی بعد همه اعضای مرکزیت سازمان را به قسمت شکنجه فراخواندند. سر دژخیم، منوچهری نامی بود-اسم واقعیش ازغندی است که شنیدهام این روزها در آمریکا برای مجاهدین، او هم لغز دموکراتیک میخواند- از زیر چشمبندها میدیدیم که آمبولانسی آمد و یک نفر را کت بسته و طناب پیچ از آن خارج کردند و بازجوها با سر و صدا و جست و خیزهای میمونی میگفتند که گرفتیم و تمام شد! در ظاهر چنین به نظر میرسید که دفتر مجاهدین برای همیشه بسته شده است...
شش هفت ماه بعد، در شب 30 فروردین- که فردای آن روز قرار بود اعدام شویم و آن را نمیدانستیم- از سلولهای جداگانه بودیم، به سلولهای میانی آوردند. نصفه شب دوباره مرا برگرداندند؛ نمیدانستم چه خبر است. نمیدانستم که فردا قرار اعدام آنهاست و فیض بهشت از خود من دریغ میشود. حسینی، دژخیم اوین، که میخواست متوجه علت این بردن و آوردن نشوم و با توجه به خرابی وضع جسمیم از هر گونه واکنشی هم میترسید، احوالپرسی میکرد و من تعجب کرده بودم که چرا دژخیم احوالپرسی میکند. بعد هم که دید حساس شدهام و خیلی به هم ریخته هستم، میخواست که روی قضیه را بپوشاند و مثلاً امتیازی داده باشد. لذا گفت چیزی نمیخواهی؟ نمیدانستم که فردا چه اتفاقی خواهد افتاد، بهعنوان آخرین خواسته قبل از اعدام و پایان عمرم، گفتم که میخواهم محمد آقا و سعید و همچنین اصغر و بهروز را ببینم. گفت بهروز نمیشود، بقیه را میآورم. نگو که شب شهادتش است. اما آن سه بزرگوار دیگر را آوردند. در اثنای روبوسی، کاغذهایی را که از قبل، برای استفاده در چنین مواقعی بهاندازه نصف سیگار لوله و آماده کرده بودیم، رد و بدل شد. میخواستم در جریان آخرین خبرها و اطلاعات باشند. محمدآقا گفت که در دادگاه اول به من حبس ابد دادهاند و گفتهاند که اگر یکی از سه شرط را به جا آوری، اعدام نخواهی شد: بگویی که ما مخالف مبارزه مسلحانه هستیم، یا بگویی که اسلام ضد مارکسیسم است- برای دعواهای حیدری نعمتی که معمولاً شاه و شیخ نیاز دارند- و شرط سوم هم اینکه بگویی که ما را عراق فرستاده!
آن موقع شاه هم، مثل شیخ، با عراق دعوا داشت (آخر عراق از پیمان سنتو، که بعد از 28مرداد به ایران تحمیل شد، بیرون آمده بود) و اگر یادتان باشد، در زمستان سال 50، روزی که مقام امنیتی به تلویزیون آمد و مصاحبه کرد، مجاهدین را به عراق چسباند. خوب، سنت لایتغیر شاه و شیخ است.
بعد، ما را به قزل قلعه و مجدداً به اوین و سرانجام به زندان فلکه شهربانی بردند. من یک شب در زندان فلکه بودم، با برخی از برادرانی که همین جا هستند، هم دادگاه بودیم. مثل محمود احمدی، مهدی فیروزیان و محمد طریقت. فردا عصر- در حالی که اسمها را برای جمع کردن وسایل و انتقال به زندان قصر خوانده بودند- بچهها از دیوار صدایی شنیدند و مرا صدا کردند و گفتند محمدآقا میگوید بگو فلانی زود بیاید. معلوم شد که صدا مورس بوده، ولی نه مورس معمولی که مثلاً با انگشت به دیوار میزدیم. فلزی بود که به دیوار میخورد و بعد صدا گفته بود که من محمد حنیف هستم. پرسیدیم که شما این جا چه میکنید؟ گفت دست و پایم بسته است، آوردهاند بالای سر مهدی رضایی، ولی گفتم که او را نمیشناسم. بعد در همان جا به من و همه مجاهدین ابلاغ مسئولیت کرد و از ما تعهد گرفت و البته حسرت دیدارش دیگر بر دلمان ماند؛ چون چند هفته بعد، خبر شهادتش را شنیدیم (1).
اما حالا... اگر که باغبان و برزگر نخستین میبود، به شگفتی میآمد: یعجب الزرّاع...
همچنین که آخوندهای مرتجع حق ستیز به خشم میآیند: لیغیظ بهم الکفار...
روز اول یا دوم ماه رمضان بود که محل اختفای «محمدآقا» محاصره شد. در آن خانه تیمی، «محمدآقا»، رسول مشکینفام و من با چند نفر دیگر دستگیر شدیم. بعد از سحری و نماز صبح بود که ساواک به داخل خانه ریخت. قبل از اینکه دشمن وارد شود، ما فقط فرصت کرده بودیم که مدارک داخل اتاق را از بین ببریم. وقتی که ساواکیها بهصورت چند نفری بهداخل اتاق ریختند و «محمدآقا» دستگیر شد. از همان لحظه اول دست و پایش را بستند و کتک زدند و شکنجه شروع شد. ساواک میدانست که همه اطلاعات و امکانات و هر چیزی که مربوط به سازمان بوده، نزد محمد حنیفنژاد است. به همین دلیل همه شکنجهها و فشارها پس از دستگیریش روی او متمرکز شده بود. یعنی از صبح تا شب در تمامی ساعتها او زیر شکنجه بود و رد افراد، سلاحها و امکانات سازمان و همه اطلاعاتی را که داشت از او میخواستند. با آنهمه فشار شکنجه در آن شرایط، من شاهد چنان روحیهیی در او بودم که گویی اصلاً دستگیر نشده، یا انگار نه انگار که زیر شکنجه است، درست مثل اینکه در بیرون است، عجیب بود که خودش را در آزادی عمل میدید و محدودیت زندان و فشار شکنجهها بر انجام مسئولیتش تأثیری نگذاشته بود و او کارهای سازمان را دنبال میکرد. از خط دادن برای برخورد در زندان؛ تا حل و فصل این مسأله که هرکس در دادگاه چه دفاعی بکند و پیغام دادن به خارج زندان که بچههای بیرون خودشان را چگونه حفظ کنند، چگونه عملیات کنند و… کسی که در این مدت بیشترین کمککار محمدآقا بود و از همان روز اول دستگیرشدن محمد تلاش کرد تا از هر طریق، و با پذیرش هر ریسک، با او رابطه برقرار کند «مسعود» بود. از همان روز اول تلاش کرد که پیغام برساند و پیغام بگیرد و روز و شب طرح و نقشه داشت تا بهطریقی با او ملاقات کند و موفق هم شد و این کار را انجام داد. در همین رابطه و از طریق نامههایی که «مسعود» برای «محمدآقا» میفرستاد و جوابهایی که برمیگشت، رسالت و مسئولیت هدایت مجاهدین از حنیف به مسعود رسید. زبانم از بیان محتوا و کیفیت آن رابطه عاشقانهیی که مسعود بهخاطرش سختترین شکنجهها را تحمل کرد و بیشترین بها را پرداخت، قاصر است. فقط میتوانم بگویم که چنین اوجی از رابطه دو انسان را وقتی توانستم اندکی فهم کنم که در پرتو انقلاب مریم با تعریف جدیدی از کمال انسانی آشنا شدم، تا آنجا که من سعادت فهمش را داشتم: انسان موجودی است انتخابگر، که در اوج آگاهی و رهایی و تکامل خودش، رهبری عقیدتی انتخاب میکند و خودش را از سر نیاز و عاشقانه بهاو میسپارد.
سال1342 یا 43 مجاهد شهید نبیالله معظمی در جهرم با سعید آشنا شده و از همان طریق هم به عضویت سازمان درآمده بود و سرانجام در سال 61 به دست پاسداران خمینی بهشهادت رسید. او تعریف میکرد:
سعید ظرف مدت کوتاهی در دل مردم جهرم جای گرفت. همه او را دوست داشتند و از کارهایش و از کمکهایش به محرومین و نیازمندان، صحبت میکردند. یکروز از کوچهیی عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانه پیرمردی پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیه چاه کمک میکند. رفتم جلو و خداقوتی گفتم و ایستادم به تماشا. او مهندس بود و برای من در آن زمان این کار کمی عجیب مینمود. چند دقیقه بعد پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همینجایش هم ما شرمنده شمائیم. ولی سعید آنقدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت من به داخل چاه رفت. این حرکت سعید مرا تکان داد و از همان لحظه تصمیم گرفتم به راهی که در مقابلم نهاده بود پا بگذارم و دنبالش بروم. هر چه بادا باد!
«شهید اصغر بدیعزادگان از قهرمانان تحمل شکنجه بود که در آن روزهای سخت به ما امید و قوت قلب میبخشید.شبی که جلادان برای بردن محکومان به اعدام آمده بودند، صدای او را شنیدم در حالی که وضو گرفته و از دستشویی برمیگشت، با صدای بلند در حین عبور از جلوی سلولها میخواند: «انا لله و انا الیه راجعون» آن شب، تاریخی و فراموشنشدنی است. برادرانمان شجاعانه و قهرمانانه به میدان تیر میرفتند! شب از فریادهای تکبیر و شعارهای آنان به خود میلرزید و از فریادهای آنها جلادان و دژخیمان ساواک به خود میپیچیدند. فریادهایی که طلوع صبح را نوید میداد».
پس از ضربه شهریور50 و دستگیری بسیاری از اعضا و کادرهای مرکزی سازمان، ساواک نیروی عظیمی را برای دستگیری مجاهد کبیر محمد حنیفنژاد بسیج کرده بود.آنها به هر طریق میخواستند تا حنیفنژاد را دستگیر کرده و به این ترتیب به خیال خود بر غائله! مجاهدین، مهر پایان! بزنند.
از اینرو پس از دستگیری شهید بنیانگذار «اصغر بدیعزادگان»، ساواک با اطلاع از مواضع سازمانی وی، او را تحت شدیدترین شکنجههای وحشیانه قرار داد. مدت یک ماه بهطور مداوم، اصغر شکنجه شد.به دفعات متعدد از جمله یک بار به مدت 4ساعت او را بهوسیله اجاق برقی سوزاندند. شدت سوختگی به حدی بود که بدیعزادگان در آستانه فلج کامل قرار داشت.او را به همان حال در سلولی انداختند .زخمهای ناشی از سوختگی چرک کرده، چرکها انباشته شدند و بوی عفونت و پوسیدگی، سلول را پر کرد. عفونت زخمها به حدی بود که دیگر زندانیان و نیز مأموران زندان نیز از بوی آن به تنگ آمده بودند.اما اصغر مقاوم و سرسخت و در عینحال با آرامش و وقاری خاص، درد را تحمل میکرد و لب رازدارش را نمیگشود.
زمانی اصغر به یاران مجاهدش گفته بود: «ارزش هر کس در مبارزه، بهاندازه مایهیی است که در این راه میگذارد» و این بار خود در جریان آزمایشی سخت و با مقاومت سرسختانه در برابر دژخیمان و مایه گذاشتن از خود، عظمت و شکوه اراده شکستناپذیرش را به نمایش گذاشته بود.
مجاهد شهید اصغر بدیعزادگان را 3بار تحت عمل جراحی قرار دادند تا برای مدتی بیشتر او را زنده نگهداشته و شکنجه کنند.ولی شدت جراحات به حدی بود که دیگر امکان ادامه حیات او نیز به زیر علامت سؤال رفته بود.
در همین حال، روحیه مقاوم و رزمنده اصغر و وقار و آرامش خاصش، تأثیرات فوقالعادهیی بر روی دیگر زندانیان مبارز و انقلابی داشت.
محمود عسگریزاده، از اعضای برجسته مرکزیت مجاهدین، در سال 1325 در یک خانواده کارگری در شهر اراک بهدنیا آمد. در دورانی که تحصیلات متوسطه را میگذراند خانوادهاش به تهران آمدند. محمود همیشه برای تأمین مخارج تحصیلش کار میکرد و با رنج و محرومیت به خوبی آشنا بود. او پس از عضویت در سازمان به علت شایستگیهایش، به سرعت مسئولیتهای هر چه بیشتری را برعهده گرفت. محمود که در ماشینسازی تبریز بهکار اشتغال داشت، همزمان مسئولیت شاخه تشکیلات تبریز را نیز عهدهدار بود. در سال 1349 به عضویت مرکزیت سازمان درآمد و مسئولیت اطلاعات سازمان را به عهده گرفت. دستاوردهای محمود بهعنوان مسئول اطلاعات سازمان، جلوهیی از جدیت و پشتکار این مجاهد والامقام بود. شاخه زیر مسئولیت او توانست در مدت نسبتاً کوتاهی، در مورد 1300نفر از اعضای ساواک شاه، به اطلاعات دقیقی از محل سکونت، محل کار، مسیرهای تردد، مشخصات خودروها و... دست پیدا کند. زیر مسئولیت محمود، همچنین بسیاری از زندانها و شکنجهگاهها و خانههای امن ساواک، شناسایی گردید. از همینرو دژخیمان ساواک، بهخاطر کینه و وحشتی که از این مجاهد قهرمان داشتند، او را بهزیر شدیدترین شکنجهها بردند. با اینحال محمود با مقاومتی شگفتانگیز، داغ دستیابی ساواک به اطلاعات سازمان را به دلشان گذاشت و آنها را در این میدان هم شکست داد. برادر مجاهد محمود احمدی درباره مجاهد شهید محمود عسگریزاده میگوید: «محمود از آن مجاهدینی بود که در هر محیطی قرار بگیرند، آن را تحتتأثیر قرار داده و تغییر میدهند. او شخصیت بسیار اکتیو و گیرایی داشت. از آن کسانی که در یک لحظه، میتوانند در زمینههای مختلف فعال و تأثیرگذار باشند. مثلاً در همان حال که عضو کمیته مرکزی سازمان بود و مسئولیتهای سنگینی بهعهده داشت، در حرکتها و اعتصابهای دانشجویی نیز بسیار فعال بود و همچنین بار زندگی خانواده خود را نیز بهدوش میکشید. محمود بهخاطر شخصیت فعال و نافذش، در ارتباط با اقشار محروم با استقبال گرم آنها روبهرو بود و از این طریق امکانات زیادی را برای سازمان فراهم میکرد. بهعلت همین ویژگیها، بهلحاظ امنیتی، عادیسازی بالایی داشت و کسی نمیتوانست به موقعیت سازمانی و تشکیلاتی او پی ببرد. محمود در دانشکده علوم بازرگانی تحصیل میکرد و بهعلت نقشش در سازماندهی اعتصابات دانشجویی، توسط ساواک از دانشکده اخراج شد. اما بهخاطر محبوبیت زیادی که در دانشکده و در بین دانشجویان داشت، دانشجویان به پشتیبانی از او اعتصاب کردند تا اینکه رژیم ناگزیر شد او را به دانشکده برگرداند. محمود نسبت به محرومان، عشق و دلسوزی ویژهیی داشت. در سال 1346 که خدمت سربازی خود را در تبریز، با درجه ستوان دومی میگذراند، روابط بسیار صمیمانهیی با سربازان برقرار کرده بود. از جمله اقداماتی که او را در میان سربازان بسیار محبوب میکرد، آن بود که باشگاه افسران پادگان را که طبق معمول ارتش شاه، ویژه افسران بود، عمومی کرد تا سربازان نیز بتوانند از آن استفاده کنند. اگر چه افسران از این کار ناراحت و گزیده بودند، اما بهخاطر محبوبیت بسیار محمود در میان سربازان، نمیتوانستند واکنشی نشان دهند».
اما اوج شخصیت والا و جوهره انقلابی محمود را پس از ضربه سال 50 و در زندان و زیر اسارت دشمن میتوان دید. محمود مسئول شاخه اطلاعات سازمان بود، اما بهعلت سادگی ظاهری و در واقع پیچیدگی محمود، ساواک تا ماهها به موقعیت و موضع او در سازمان پی نبرده بود. محمود با سختکوشی و دشمنستیزی خاص خود، اطلاعات بسیار گران قیمتی از رژیم به دست آورده بود. گستره و دقت این اطلاعات، که در جریان ضربه، به دست ساواک افتاد، رژیم شاه را بهشدت دچار وحشت کرد. ساواک بهشدت درصدد بود تا در بیاورد که این اطلاعات چگونه و از چه طریق به دست سازمان افتاده است. محمود کلیة مسئولیتها را در این زمینه به عهده گرفت و افراد شاخه زیر مسئولیت خود را با حساب شدگی، بیاطلاع جلوه داد و همه اتهامات را متوجه خود کرد. البته این کار به بهای بهجان خریدن شدیدترین شکنجهها بود. بعد هم با محملسازیهای دقیق و ایستادگی بر سر آنها، سرنخ این اطلاعات را کور کرد و مانع از آن شد که ساواک از او به کس دیگری دست پیدا کند. محمود همچنین با روحیة بالایی که داشت، بازجوهای ساواک را در اوج عربدهکشیها و قدرتنماییهای آنها، به تمسخر میگرفت و با ریختن ابهت پوشالی ساواک و بازجویان، به همرزمانش که زیر شکنجه بودند، روحیه میداد.
محمود عسگریزاده، عضو برجسته مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران، در 4خرداد 1351 همراه با بنیانگذاران سازمان، توسط دژخیمان شاه تیرباران گردید.
رسول مشکینفام در سال 1325 در شیراز به دنیا آمد و دوران دبستان و دبیرستان را در همان شهر سپری کرد. طی سالهای 1340 تا 1342 که رسول آخرین سالهای دبیرستان را میگذراند، از نزدیک شاهد ماجرای سرکوبی قیام عشایر فارس بود. (بعدها سازمان از تجارب و دستاوردهای او در تماس و رابطه نزدیک با روستاییان و عشایر فارس بهره بسیار برد) او سپس در دانشکده کشاورزی کرج مشغول تحصیل گردید و از همین زمان توانست با سازمان ارتباط برقرار کند. در پایان تحصیلاتش به سربازی رفت و از دو سال دوران سربازی در کردستان حداکثر استفاده را به منظور انجام تحقیقات گستردهیی درباره تاریخچه و سوابق جنبش مسلحانه کردستان بهعمل آورد و تحقیقاتش را در زمینه تأثیر اصلاحات ارضی شاه بر روستاهای ایران تکمیل کرد. در زمره خدمات ارزنده رسول مشکینفام، تحقیقات او درباره روستاهای ایران است. رسول ماهها از نزدیک با مردم محروم این مناطق زندگی کرد و با عشق و شوری بیپایان، رنجها و مرارتهای روستاییان را بررسی نمود. کتاب «روستا و انقلاب سفید» ثمره تحقیقات ارزنده اوست.
اراده و قاطعیت شگفتانگیز رسول در مقاطع مختلف، موجب خدمات ارزندهیی به سازمان شد. او در هر مأموریت با جسارتی بینظیر و با تیز هوشی خلاقانه خود، تمامی امکانات پیرامونش را جهت پیشبرد مسئولیت خویش بهکار میگرفت و از همین رو بارها خطیرترین وظایف خود را با موفقیت کامل به پیش برد.
رسول هرجا که بود، چه در میان مردم و چه در جمع مجاهدین، چه در سالهای نخستین که مجاهدین با دشواریهای پایهگذاری یک سازمان سیاسی – نظامی، در زیر اختناق و سرکوب ساواک روبهرو بودند و چه در شکنجهگاههای دژخیمان ساواک، هرگز روحیة رزمنده و پرشور خود را از دست نداد. ویژگی انقلابی که به دوستان روحیه میداد و دشمنانش را خوار و خفیف میکرد.
مجاهد قهرمان رسول مشکین فام از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران، در سحرگاه خونین چهارم خرداد 1351 همراه با بنیانگذار کبیر، محمد حنیفنژاد و یاران قهرمانش، در تاریخ مبارزات مردم ایران جاودانه شد.
سخن از 'سردار' پاکبازیست که در تیرهترین شبهای میهن و در حاکمیت سیاه دیکتاتوری سلطنتی، همچون ستارهای شبکوب و ظلمت سوز درخشید، حداکثر فدا و صداقت را ره توشه خود ساخت و در بحبوحه سازشکاری و تسلیم طلبی، صلای مقاومت سر داد. سعید محسن.
کسی که در کنار بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران محمد حنیفنژاد، راه جهاد را گشود و شجره طیبه مجاهد خلق را پی افکند.
«اسحله برای ما وسیله دفاع از شرف انسان است. ما برای دفاع از جان و مال و ناموس مردم اسلحه بهدست گرفتهایم. ما بدین جهت سلاح به دست گرفتهایم که شرافت انسانی جامعه را، در خطر دزدان سرگردنه دیدهایم».
این طنین فریادهای کوبنده مجاهد شهید، سعید محسن از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران، در بیدادگاه شاه خائن است. فریادهایی که رعشه مرگ را، بر پیکر جلادان انداخت.
سعید محسن در سال 1318 در یک خانواده متوسط در زنجان به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم، سعید برای ادامه تحصیل به تهران رفت و در سال 1342 از دانشکده فنی فارغالتحصیل گردید و در رشته تأسیسات مهندس شد.
دوران دانشجویی سعید مصادف با سالهای 1339 تا 1342 و فعالیت جبهه ملی و نهضت آزادی بود.
او بهخاطر فعالیتهای سیاسیاش در این دوران، دوبار دستگیر و به زندان افتاد. در زندان عزم او برای مبارزه علیه ستم و سرکوب دیکتاتوری سلطنتی فزونی یافت. او پس از آزادی از زندان پرشورتر از پیش به مبارزه ادامه داد. از عشق سرشار او به تودههای محروم و ستمدیده، داستانها فراوان است. در سال 1339 سیل جوادیه را خراب کرد. سعید به همراه سایر دانشجویان دانشکده، به کمک مصیبت دیدگان و تعمیر خرابیها شتافت. وقتی در سال 1341، زلزله آوج و قزوین ویرانیهای زیادی ببار آورد، سعید بهمراه اصغر بدیع زادگان، تحصیل را رها کرده و چند ماه در مناطق زلزلهزده، به تعمیر ویرانیها و کمک به مصیبت دیدگان پرداخت.
سعید پس از پایان دوره دانشگاه، 18ماه به سربازی رفت. پس از 9ماه دوره آموزش اولیه، به علت سابقه فعالیت سیاسی، سعید را به جهرم فرستادند که در واقع به منزله تبعید او بود.
سعید در این دوران، در قلب مردم جهرم جای گرفت. او یک مهندس بود که دوران سربازی را با درجه ستوان دوم میگذراند. یکی از همرزمان سعید درباره این دوران او چنین نقل میکند:
«همه مردم جهرم سعید را دوست داشتند. همه جا صحبت از کمکهایش به محرومین بود. یک روز از کوچهای عبور میکردم. دیدم سعید وسط حیاط خانه پیرمردی، پشت چرخ چاه ایستاده و به او در تخلیه چاه کمک میکند. جلو رفتم و خدا قوتی گفتم. پیرمرد صدا زد بکش بالا دیگر خسته شدم و سعید او را بیرون آورد و بدون معطلی و هیچ حرفی خودش به داخل دلو رفت و گفت بفرست پائین. پیرمرد خجالت کشید و قبول نکرد و گفت آقای مهندس اختیار دارید تا همین جا هم ما شرمنده شما هستیم. ولی سعید آن قدر بر سر حرفش ایستاد که پیرمرد ناچار پذیرفت و در میان حیرت ما به داخل چاه رفت».
سعید محسن پس از پایان دوره سربازی و آشنایی با محمد حنیفنژاد بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین خلق ایران، به اتفاق او به جمعبندی مبارزات گذشته مردم میهنمان پرداختند. آنها علت شکستها و ناکامیهای مبارزات گذشته مردم ایران را بررسی کردند. آنان به این نتیجه رسیدند که مبارزات مسالمتآمیز و سازشکارانه آن دوران به پایان رسیده و تنها راه، مقاومت مسلحانه انقلابی است. علت اصلی شکستها و ناکامیها نه در عدم آمادگی مردم برای فداکاری، بلکه در عدم صلاحیت رهبران جنبش است. آنان با تکیه بر اسلام ناب توحیدی و زدودن غبار از رخ اسلام، که طی سالیان، آخوندهای دینفروش آن را به ارتجاع و جاهلیت آلوده بودند، هسته نخستین سازمان انقلابی، بر پایه ایدئولوژی توحیدی اسلام انقلابی را، پی افکندند.
سعید محسن میگفت: «مبارزه بدون ایدئولوژی و بدون استراتژی مسلحانه نمیتواند پیروز شود. از رهبران سازشکار، این مبارزه برنمیآید. اینان در واقع برای کسب وجهه، صاحب شخصیت شدن و دنبال کسب منافع بیشتر به مبارزه وارد شده و بعد سرنوشت خلق و انقلاب را فدای منافع خود میکنند و هر موقع فشار زیاد شود کنار میکشند. مبارزه به یک رهبری صالح و حرفهای نیاز دارد تا آن را هدایت و به پیروزی برساند».
پس از تشکیل هسته اولیه سازمان، سعید بهعنوان یکی از بنیانگذاران مجاهدین، بار سنگینی برای پیشبرد امور سازمان، در آن اختناق سیاه پلیسی شاه بردوش کشید. برای گسترش سازمان، به عضوگیری پرداخت، کادرهای سازمان را آموزش داد و در تدوین استراتژی، خط مشی سازمان و سایر امور نقشی تعیین کننده ایفا کرد.
در همین حال بهمنظور لو نرفتن توسط ساواک شاه و برای تأمین بودجه سازمان، به کار در ادارات دولتی هم میپرداخت. مدتی بهعنوان مهندس در کارخانه ارج کار کرد. اما به علت دفاع از حقوق کارگران و پیداکردن اختلاف با مدیر مزدور کارخانه، از این کار دست کشید. در کارخانه پروفیل سپنتا نیز مدتی مشغول کار شد. میگویند یکبار یک تکه آهن سنگین از طبقه بالا رها شد و سعید بهخاطر اینکه مبادا بر سر کارگری بیفتد، خود را جلو انداخت تا آن را بگیرد. در نتیجه انگشت کوچکش تا مرز قطع شدن رفت که با جراحی بهبود یافت.
سعید به علت افزایش کار سازمان، این شغل را هم ترک کرد و به استخدام غیررسمی وزارت کشور درآمد. سعید از امکانات این وزارتخانه، برای چاپ کتب و جزوات سازمان استفاده کرد.
یکی از همرزمانش، خاطرهای از این دوران سعید را، اینطور بازگو میکند:
«پس از انقلاب ضدسلطنتی روزی برای کار انتخاباتی به وزارت کشور رفتم. یکی از کارکنان آن جا که قبلاً با سعید محسن کار میکرد، خاطرهای از او را برایم نقل کرد. او گفت در سال 1349 بچهام مریض بود و باید در بیمارستان تحت عمل جراحی قرار میگرفت، والا زنده نمیماند. پول کافی برای عمل نداشتم. یک روز سعید را دیدم. از من پرسید چرا اینطور ناراحتی؟ به او گفتم دخترم مریض است و احتیاج بهعمل دارد. برای بیمارستان به دو هزار تومان پول نیاز دارم و هیچگونه امیدی به تهیه آن ندارم و اگر بچهام عمل نشود از دست میرود. سعید گفت: ببینم چه کاری میتوانم برایت بکنم. سعید رفت و بعد از ساعتی آمد و هزارتومان به من داد و گفت منتظر باش. پس از مدتی دوباره هزارتومان دیگر آورد و من رفتم و دخترم را تحت عمل جراحی قرار دادم و از مرگ نجات یافت. بعداً فهمیدم که سعید این پول را از دیگران قرض گرفته است. این کارمند وقتی این خاطره از سعید محسن نقل میکرد، اشک در چشمانش حلقه زده بود».
سعید محسن در کنار بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین محمد حنیفنژاد، از سال 1344 تا سال 1350 سازمان را در آن شرایط خفقان شدید، بدون اینکه کوچکترین ضربهای متحمل شود، به پیش بردند. این کاری بس شگفتانگیز بود که در جنبش رهاییبخش میهنمان سابقه نداشت.
تا اینکه در شهریور سال 1350 بر اثر ضربه ساواک شاه، بنیانگذاران سازمان و اکثر کادرها و اعضای آن دستگیر شدند. سعید محسن از جمله دستگیر شدگان بود. ساواک که از موضع او در بالای سازمان اطلاع داشت، سعید را زیر وحشیانهترین شکنجهها قرار داد. اما سعید همچون کوه استوار بود.
درباره برخی روحیات سعید محسن در زندان، برادر مجاهد محمد سیدی کاشانی میگوید:
«سعید تو هیچ شرایطی مضطرب و پریشان نمیشد. نشاط و سرزندگی همیشگیاش رو از دست نمیداد. یادم میآید اردیبهشت 51 که بیدادگاه شاه خائن بنیانگذاران و اعضای مرکزیت و کادرهای سازمان رو محاکمه میکرد، من با اون و دو نفر دیگه از بچهها هم سلول بودیم. وضع روحیاش هیچ تفاوتی با شرایط قبل از دستگیری و خارج از زندان نداشت. همونطور شوخ و با نشاط برامون شعر میخوند و شوخی میکرد. افسرای زندان رو که برای بازدید سلولها میآمدند دست میانداخت. ولی در عینحال از وظایف خودش هیچ غافل نبود. ارتباطات مخفیانهاش رو با بقیه سلولها بهخصوص با ممد آقا برقرار میکرد، پیامها رو میفرستاد و میگرفت. با ممد آقا در مورد مسائل مختلف مشورت میکرد. اطلاعیه مشترکشون رو با ممد آقا تو همین شرایط صادر کردند و به بیرون زندان فرستادند. دفاعیه تکان دهندهاش، دفاعیه مفصلی که توی بیدادگاههای نظامی شاه خوند و رژیم پهلوی رو از ابتدا تا انتها، از صدر تا ذیل سکه یک پول کرد، طی 5، 6ساعت تو همین روزها نوشت».
سعید محسن در بیدادگاه شاه خائن چنین خروشید: «مطمئنم که در این جا نیز فاتح اصلی مائیم نه شما. و بالاخره ماییم که شما را با مسلسلهایمان به خاک و خون خواهیم کشید. و از هر قطره خون ما هزاران جوان اسلحه به دست خواهد جوشید و قصرهای فرعونی و سلطنت و حاکمیت دروغین شما را درهم خواهند کوبید. حرکت تاریخ عالیترین گواه ماست.
برادر مجاهد عباس داوری خاطرهای از بنیانگذار سازمان، سعید محسن را نقل میکند و میگوید: «یک روز احتمالاً همان عصر روز سی فروردین بود، برای ما از طریق ملاقات خبر اومد که چهارتا از بچهها را اعدام کردند. یعنی علی میهندوست، ناصر صادق، محمد بازرگانی و علی باکری. وقتی این خبر را سعید شنید، یک حالت خوشحالی در او دیدم. اول برای من نامفهوم بود. بعد دیدم بلند باخودش میگه، خوب شد مسعود رو اعدام نکردند. مسعود موند. یعنی خوشحالی خودش رو به این صورت بیان میکرد. بلافاصله به من گفت که خوب تو را هم از اینجا میبرند به احتمال زیاد. یعنی قطعاً ما را اعدام خواهند کرد. من پیامی دارم که برای مسعود برسونی زیرا این پیام خیلی مهمه، بایستی به دست او برسه. بعد شروع کرد به گفتن. سعید گفت: «سلام مرا به مسعود برسان. به او بگو که مسئولیتهای تو خیلی سنگین شده و تنها فردی هستی که از کمیته مرکزی باقی ماندی. تمامی تجربیات سازمان در وجود تو متبلوره. بار امانتیست که در این مرحله به تو سپرده شده. کوران حوادث زیادی را خواهی دید. فتنههای زیادی خواهد افتاد. تمامی تمجیدها نثار ما خواهد شد، چون ما شهید میشویم، و تمام تهمتها نثار تو خواهد شد، چون میدانم به مبارزه خودت ادامه خواهی داد و وارد مراحلی میشوی که خیلی خیلی بالاتر از ماها قرار خواهی گرفت. زیرا تو هر روز و هر ساعت شهید خواهی شد. یک شهید مجسم.'.
محمد حنیفنژاد زاده سرزمین آزادیستان آذربایجان و تبریز قهرمان است. او در سال1318 به دنیا آمد و از نوجوانی، وقتی که 14ـ15ساله بود، در کوران نهضت ملی کردن نفت و مبارزه ضداستعماری دکتر مصدق قرار گرفت. شخصیت سیاسیش در سالهای اوج جنبش ملی و زمامداری دکتر مصدق و از هنگامی که دانشآموز دبیرستان بود، شکل گرفت. بعد از دبیرستان، وقتی وارد دانشگاه شد و به دانشکده کشاورزی کرج رفت، بهعنوان نماینده دانشجویان دانشکده کشاورزی در جبهه ملی و یک چهره برجسته در مبارزات دانشجویی شناخته میشد. او در سالهای تا 41 عضو فعال نهضت آزادی بود. حدود 10سال بعد از کودتای 28مرداد، هنگامیکه شاه برای ادامه حیات رژیمش، دست به رفرم زد و بهاصطلاح « انقلاب سفید» راه انداخت، ساواک شاه فعالترین عناصر احزاب و جنبش دانشجویی را که در آنموقع، موتور مبارزه ضددیکتاتوری بودند، دستگیر کرد. به این ترتیب محمد حنیفنژاد و سعید محسن که هر دو از چهرههای جوان و پرشور جنبش بودند، در هفته اول بهمن41، و چند روز قبل از برگزاری رفراندوم قلابی شاه، توسط ساواک دستگیر میشوند.
در همین دوران زندان است که محمد و سعید به این نتیجه میرسند که دوران حیات جریانهای سیاسی سنتی بهپایان رسیده و از همانجا نقش پیشتازانه خود را آغاز میکنند. آنها تا شهریور42 در زندان بودند. بعد از خلاصی از زندان به سربازی رفتند، ولی با هم در ارتباط بودند. دوران سربازی محمد حنیف در پادگان سلطنتآباد و توپخانه اصفهان سپری شد. او انبوهی کتابهای نظامی را از پادگان به خانه میآورد و مطالعه میکرد. لحظهیی از پیگیری شناخت دشمن و افزودن بر هر دانشی که به مبارزه مربوط میشد و پیدا کردن راه مبارزه غافل نبود. و این در شرایطی بود که در آن روزگار سیاه ناشی از انقلاب سفید! بسیاری از کبادهکشان اسم و رسمداری در عالم سیاست، حتی در اصل و ضرورت مبارزه شک داشتند و به ضد آن، یعنی رها کردن مبارزه میرسیدند. چون که دیگر در چارچوب احزاب و جریانهای سیاسی موجود، امکانی برای ادامه مبارزه وجود نداشت. اما محمد حنیفنژاد و یارانش با مطالعه عمیق شرایط تاریخی و اجتماعی ایران، بنبست مبارزاتی آن روزگار را شکستند و با تأسیس یک سازمان انقلابی پیشتاز بر اساس ایدئولوژی اسلام و با تأکید بر مبارزه مسلحانه انقلابی در برابر دیکتاتوری فاسد شاه راهی نو در برابر نسل جوان و جنبش آزادیخواهانه مردم ایران گشودند. راهی که بهخصوص با زدودن زنگارهای طبقاتی از چهره اسلام و مرزبندی با ارتجاع تئوری راهنما و چراغ هدایت مبارزه رهاییبخش مردم ایران در سالها و دهههای بعد گردید.
1.تقریبا یکسال و نیم پس از پیروزی انقلاب 57 جنگی بین ایران و عراق در گرفت که 8سال ادامه یافت. دو میلیون کشته و زخمی، بیش از یکهزار میلیارد دلار خسارت، 53 شهر ویران و نیمه ویران با هزاران روستای نابود شده از مهمترین پیامدهای آن بود. چرا و چگونه چنان جنگی درگرفت؟ مسبب که بود؟
2.آغازگر جنگ عراق بود اما محرک صدام برای آغاز جنگ، شخص خمینی بود که آشکارا تلاش میکرد منطقه بهویژه کشورهای مسلماننشین را به شورش و نافرمانی بر ضد حکامشان بکشاند. (کیهان 7اسفند 57 را همینجا ببینید! فقط 15روز پس از پیروزی انقلاب، خمینی خواستار تشکیل دولت جهانی اسلام شده!) این، یک اعلان جنگ آشکار به حکام کشورهای اسلامی بهویژه همسایگان ایران بود.
3.به اعتراف اولین رئیسجمهور خمینی، صدام در همان اولین روزهای پیروزی انقلاب، نوهسیدابوالحسن اصفهانی مرجع معروف و درگذشته شیعه را نزد خمینی فرستاد و ضمن عذرخواهی از او درخواست تجدید مناسبات کرد. اما خمینی با فرستاده صدام حتی ملاقات هم نکرد! (منبع: کتاب خاطرات بنی صدرص109)
4.در 31فروردین 59 به دعوت رسمی فرمانده سپاه پاسداران، شورای انقلاب جزیره العرب (عربستان سعودی، یمن، قطر، عمان، امارات متحده عربی) وارد تهران شدند. این گروهها همگی نیروهای مخالفی بودند که دولتهای حاکمشان، پیروزی خمینی را به وی تبریک گفته بودند! و حالا خمینی آنها را دعوت کرده بود تا با کمک آنها، دولتهای متبوعشان را سرنگون کرده و زیر پرچم خمینی، دولت جهانی اسلام تشکیل دهند! (سند کیهان همینجا پیوست است).
میزبان هیأتها، به شکل تحریک کنندهای، فرمانده عملیاتی سپاهپاسداران و فرماندهی کل سپاه بود!
5.تحریک عراق توسط شخص خمینی از همان فردای 22بهمن، پیوسته و بهصورت علنی انجام میگرفت. (به کیهان و اطلاعات 30فروردین 59 همینجا نگاه کنید تا ببینید خمینی چگونه مردم و ارتش عراق را به شورش بر ضدحکومتشان دعوت میکند!) این تاریخ درست 6ماه قبل از حمله ارتش عراق به خاک ایران است!
6.آقای منتظری در خاطراتش گفته: «وقتی انقلاب پیروز شد یک غرور مخصوص هم بیت امام (و هم ما و هم دیگران را فرا گرفت) می گفتیم. ایران و عربستان ندارد، انقلاب اسلامی است و امام هم رهبر جهان اسلام است.» (همینجا نگاه کنید به کیهان 7اسفند 57)
***
7.مجری تلویزیون رژیم در برنامه تلویزیونی ”سطرهای ناخوانده“ تابستان 93 در مصاحبه با پاسدار شمخانی میگوید: ”کاری که سفیر ما دعایی در عراق میکنه کاری نیست که یک سفیر میکنه! یه جور ارتباطی با اپوزیسیون عراق“. (کلیپ این برنامه را روی یوتوب و بخشهایی از آن را در مستند ”طلسم جنگ “ در آرشیو سیمای آزادی. تلویزیون ملی ایران میتوانید ببینید)
8.همین دعایی در کتاب خاطرات خود میگوید: «من بهدلیل موضعی که وزارتخارجه ایران گرفت قبل از عید نوروز در سال ۱۳۵۸به ایران فراخوانده شدم». روزی یکی از مقامات بالای وزارت امور خارجه قبل از حمله عراق به ایران میگفت: من در وزارت امور خارجه اطلاع پیدا کردم به یکی از اتاقها کارتنهای بسته بندی وارد و خارج میشود. تحقیق کردم معلوم شد این کارتنها بهعنوان وسائل دیپلوماتیک به سفارت ایران در عراق فرستاده میشود. از سر کنجکاوی و با توجه به مسؤولیتی که به عهده داشتم روزی به این اتاق رفتم و یکی از کارتنها را باز کردم متوجه شدم پر از اسلحه و اسلحه خفه کن و فشنگ است. اینها را به عراق میفرستادند تا در اختیار شیعیان و مخالفان صدام قرار گیرد. متأسفانه بعد از پیروزی انقلاب عدهیی بهخصوص در مورد عراق دست به اعمالی میزدند که تحریک کننده بود و همین اعمال بهانه شد به دست صدام تا به ایران حمله کند». (منبع: کتاب خاطرات سید محمود دعایی).
***
9.منتظری (درکتاب خاطرات منتظری و مصاحبه با بی.بی.سی گفت): «به نظر من اگر (خمینی) یک مقدار تفاهم میکردند، شاید بهانه به دست آنها نمیآمد، بالاخره این زمینه [یعنی حمله نظامی به ایران] برای آنها فراهم شد...»
***
جنگ اینگونه آغاز شد!
مجاهدین بهرغم هشدارهای اولیه و تلاش مشترک با عرفات (25فروردین 59) برای جلوگیری از جنگ، وقتی با حمله عراق روبهرو شدند، به جبههها شتافتند و بسیاریشان هم شهید شدند اما سپاه پاسداران به سرعت همه آنها را دستگیر، زندانی و برخی را نیز از خوزستان اخراج کرد. برخی از دستگیر شدگان در قتلعام 67 اعدام شدند!
***
میانجیگریها
در همان هفته اول جنگ (7مهر 1359) سازمان کنفرانس اسلامی با فرستادن یک هیأت خواستار صلح شرافتمندانه و پرداخت خسارت به ایران توسط کشورهای جنوب خلیجفارس شد، خمینی نپذیرفت و رجایی گفت: این جنگ، جنگ عقیده است! (کلیپ در یوتوب)
10.در همان ماه اول جنگ، میانجیگریهای زیادی شد که خمینی نپذیرفت تا سرانجام روز 24مهر 59 محمدعلی رجایی نخستوزیر وقت خمینی، به سازمان ملل رفت و پیشنهاد داد: متجاوز به مرز خود برگردد و نیروی بیطرفی در مرزها مستقر شود تا دوباره تجاوزی اتفاق نیفتد و...» اما هنگامی که سازمان ملل و عراق طرح را پذیرفتند، حکومت ایران طرح صلح خودش را هم رد کرد! (منبع: سایت تابناک 6مهر 93)
11.مشابه همین نکته را سایت موسوم به پایگاه اطلاعرسانی رجایی هم طبق کلیشه بالا منعکس کرده و نوشته: ”در همین زمان (26مهر 1359) مقامات رسمی ایران در سازمان ملل با تأکید بر اینکه شورای امنیت بر اساس منشور مللمتحد موظف است تجاوز از قبل طراحی شدهی عراق را محکوم کند، خروج متجاوزین عراقی را خواستار گردد، غرامت خرابی و کشتار مردم ایران را از متجاوزین بخواهد و بالاتر از همه، مقامات رژیم عراق را بهعنوان جنایتکار جنگی محکوم کند، طرح سه مادهای را برای پایان دادن به جنگ از راه مذاکره ارائه دادند. این طرح شامل فراخوانده شدن همهی نیروهای عراق از خاک ایران، اعلام آتشبس و اقدامات میانجی گرانه و حضور ناظران سازمان ملل در مرزهای 2 کشور بود“ گویا این، همان طرحی است که سایت تابناک محسن رضایی نیز در تاریخ 6مهر 93 به آن اشاره کرده). طرحی که منابع رسمی حکومتی درباره آن مطلقاً حرفی نمیزنند اما برخی مقامات عالیرتبه نظام، گوشههایی از آن را خواسته یا نا خواسته لو دادهاند!
12.رفسنجانی نیز در کتاب خاطرات خود به اسم ” انقلاب در بحران، کارنامه و خاطرات سال 1359. به کوشش عباس بشیری. تهران. چاپ نشرمعارف انقلاب، 1383 ص259 “ به این طرح صلح اشاره کرده. اما رجایی در روز سخنرانی خود در سازمان ملل، به جای بحث روی جنگ و طرح صلحشان، به شورای امنیت و جامعه جهانی و عراق حمله کرد و گفت من صریحاً اعلام میکنم که ملت ما مصمم است حتی با دنبال کردن یک جنگ طولانی و مردمی، نه تنها متجاوزین را سر جای خود بنشانند، بلکه... جوابی دندان شکن به آمریکا بدهد! (منبع: سایت رجایی. تصویر زیر)
13.شمس اردکانی، سفیر اسبق خمینی در کویت در مصاحبه با سایت تابناک (تاریخ انتشار18مهر 1391) گفته: ”سفر رجایی به آمریکا برای توافق دوستی با آمریکاییها بود که ناگهان در شب سخنرانی رجایی در شورای امنیت، ایران تغییر عقیده داد و... “ این همان سفری است که طرح صلح ایران هم به سازمان ملل تقدیم شده بود و بعد ایران پشیمان شد! (منبع سایت تابناک. تصویر زیر). علی شمس اردکانی در مصاحبه با تابناک به یک توافق محرمانه خمینی با آمریکا از طریق آندرویانگ سفیر آمریکا در ملل متحد اشاره میکند که در آخرین ساعتهای توسط خمینی منتفی شد. ظاهراً شمس اردکانی از طرح صلح مزبور بیخبر بوده یا آنرا کتمان کرده.
14.تقریبا 34سال بعد یعنی در روز 6مهر 1393سایت تابناک محسن رضایی مصاحبهیی از رفسنجانی منتشر کرد که اعتراف کرده بود: ”نمیتوانم بگویم نمیشد جلوی جنگ گرفته شود “
***
جنگ اینگونه ادامه یافت!
15.به استناد اسناد بالا که اساساً متکی به منابع حکومتی است، جنگ 8ساله با زحمات پیگیر خمینی، ساخته و پرداخته شد تا سرانجام در خرداد 1361 با آزادی خرمشهر و عقبنشینی رسمی و اعلام شده عراق به مرزهای بینالمللی، آن جنگ ویرانگر به نقطه صفر بازگشت. از آن تاریخ به بعد، دوباره میانجیهای بینالمللی با حمایت مالی کشورهای عربی روانه منطقه شدند تا با پرداخت غرامت و بازسازی مناطق جنگزده و پیگیری حقوقی مسأله تجاوز، آتش جنگ را خاموش کنند. اما باز هم خمینی نپذیرفت!
***
نگاهی به جنگ و تلفات آن، قبل و بعد از خرمشهر
16.محسن رضایی سوم مهر 95 در مصاحبه با تلویزیون گفت: ”در سال اول جنگ، راهبرد نظامی نداشتیم! “. وی اضافه کرد: در ”سلسله عملیات والفجر“ همان مرحله اول، کافی بود و نباید مراحل بعدی اجرا میشد! و رضایی همانجا گفت: ”در کربلای 4 هم باید گردانها را کم میکردیم! “
رفسنجانی روز 7مهر 1379 در گفتگو با روزنامه جمهوری اسلامی گفته بود: ”امام بهعنوان فرمانده کل قوا، با مسائل نظامی آشنا نبود... . وقتی عملیاتی مانند والفجر، شکست میخورد و ناموفق میشد، اسمش را والفجر مقدماتی گذاشتند که در عملیات بعد جبران کنند!
نظر امام بر ادامه جنگ، قاطع بود. حتی اجازه نمیدادند که این بحثها خدمت ایشان مطرح شود“.
***
اکنون سؤال مردم از خمینی و جانشینانش
وقتی استراتژی جنگی نداری! وقتی با مسایل نظامی آشنا نیستی! وقتی طرح صلح خودت را که به سازمان ملل هم بردهای و دشمن هم باضافه مللمتحد آن را پذیرفته، وقتی دشمن به مرزهای بینالمللی عقبنشینی کرده و کشورهای عربی هم آمادهاند خسارتهای جنگ را بدهند و مذاکره و دادگاه را هم، همه طرفها از جمله عراقیها پذیرفتهاند، خرمشهر هم آزاد شده! چرا جنگ را ادامه دادی؟ به تلفات جنگ تا مقطع خرمشهر و تلفات بعد از آن تا پایان جنگ نگاه کنید و جواب خانوادههای داغدار و متلاشی شده را از خمینی و جانشینانش بخواهید.
تفاوت نزدیک به 2میلیون کشته و مجروح است!
***
نگاهی به آمار تلفات از چند دههزار نفر تا 2 میلیون نفر کشته!
17.طبق آمار رسمی رژیم، منتشر شده در سایت مرکز اسناد تحقیقات دفاع مقدس و تمامی دیگر سایتهای مشابه، ایران تا مقطع آزادی خرمشهر، بین 14 تا 20 رشته عملیات انجام داد که تعداد کشتههای عراقی اعلام شده توسط ایران برابر با 45هزار و 220نفر است. در همین منابع حکومتی ایران، تعداد تلفات ایران تا آن زمان، برابر با 6هزار و 435نفر اعلام شده. عددی که ظاهراً باید اشتباه باشد. تعداد تلفات واقعی را باید حداقل 7-8 برابر این عدد تخمین زد. یعنی چیزی در حدود 50هزار نفر. اگر جنگ در همان مقطع (با اینکه امکان صلح شرافتمندانه در دسترس بود)، خاتمه پیدا میکرد جان نزدیک به دو میلیون ایرانی و عراقی نجات پیدا میکرد. آمار تلفات پایان جنگ در سال 67، چیزی برابر با 2 میلیون نفر اعلام شده! اما خمینی و دستیارانش (خامنهای و رفسنجانی و تمامی عناصر فعلی حاکمیت) جنگ را ادامه دادند تا جایی که خمینی میگفت اگر جنگ 20سال هم طول بکشد ادامه میدهیم!
***
چه باید كرد، چه میشد کرد؟
18.در ایران و شاید جهان، به جز خمینی و باندش و یکی دو کشور متحدش، هیچ حزب، گروه، دسته یا حتی کشوری نبود که خواهان پایان یافتن جنگ نباشد اما در مقام عمل، هیچکس اقدامی برای ختم جنگ انجام نمیداد! حتی بعد از آزادی خرمشهر که تمایل به صلح در مردم ایران هم به خواسته اکثریت تبدیل شده بود باز خمینی از ختم جنگ جلوگیری میکرد. کسی باید پیدا میشد و از نام و ننگ خود میگذشت، آستین بالا میزد و جنگ را تمام میکرد و به آن خونریزی جنایتبارانه خاتمه میداد. به بیوه شدن زنها و یتیم شدن کودکان! به ویرانی شهرها و نابودی روستاها!
تنها کسی که شجاعت انجام این کار را داشت مسعود رجوی و سازمانش بود (سازمان مجاهدین خلق ایران). مسعود رجوی پس از امضای قرارداد صلح با وزیر خارجه عراق در پاریس، رسماً اعلام کرد که این قرارداد صلح را حتی اگر خمینی بپذیرد، وی بعد از سرنگونی خمینی به الزامات آن ملتزم خواهد بود اما خمینی پای صلح نیآمد تا وقتی که مجاهدین ابتدا نامشروع بودن آن جنگ را در اکثر پارلمانهای دنیا به ثبت دادند و پس از آن، اقدام به درهم شکستن ماشین جنگی خمینی کردند تا سرانجام خمینی ناگزیر از پذیرش قطعنامه 598 و آتشبس با عراق شد.
***
خمینی چگونه مجبور به آتشبس شد؟
20. پاسدار اسماعیل کوثری روز 19تیر 1387 در مصاحبه با روزنامه جوان گفت: «دشمنان، توطئههای واقعاً گستردهیی را طرحریزی کرده بودند، چون منافقین قبل از عملیات فروغ جاویدان، در مهران، عملیاتی به زعمِ خود موفقیتآمیز انجام داده بودند، و شعارِ ”امروز مهران فردا تهران “ را هم یکی دو ماه قبل، مطرح کرده بودند، بنابراین، با در اختیارگرفتنِ انواع سلاح های سنگین و نیمه سنگین همچون نفربر و غیره، خود را سازماندهی کرده بودند.
پذیرش قطعنامه از سوی حضرت امام، تمام این توطئهها را خنثی کرد».
***
حرف آخر
در آن روزگار آسانترین کار رفتن به خارج کشور، نشستن در ساحل شوقانگیز و رؤیایی رود سن در پاریس و قهوهخانههای معروف آن بود و کمی گپ و گفت روشنفکری. میتوانستی در همان کافهای که مالارمه و دوستانش دههها قبل نشسته و بحثهای روشنفکری کرده بودند بنشینی، بهترین توتون آمریکایی را دود کنی، ... رو به خبرنگارانی که تشنه پزهای اینچنینی بودند با متانتی در خور برگزیدگان دنیا، جنگ را تقبیح کنی و منزه از تمامی بازیها و تهمتهای سیاسی، خود را برای عرضه کردن در روز موعود حفظ کنی.
هر نوآموز سیاسی مبتدی و حتی غیرسیاسی هم به خوبی میدانست رفتن به عراق و در افتادن با خمینی و ماشین جنگی و دستگاه تبلیغاتی وی و متحدانش در بازار فروش اسلحه و نفت خواران حرفهیی چه عواقبی دارد!
مسعود رجوی و یارانش در سازمان مجاهدین خلق ایران باید انتخاب میکردند:
یا پرده نشینی و عافیت طلبی و حفظ جان و نام خویش
یا ایستادن در برابر ماشین جنگ و تبلیغات خمینی و متحدانش و پذیرش عواقب آن
البته که مسعود و یارانش، نجات جان مردم ایران، این زیباترین وطن را انتخاب کردند و با گذشتن از جان و مال و آبروی خود، خمینی را ناگزیر از پذیرش آتشبس کردند. گرچه که هنوز و پس از گذشت نزدیک به 30سال از پذیرش قطعنامه 598 رژیم خمینی باز هم قرارداد صلح با عراق را امضا نکرده است!.
***
کلامی از مسعود رجوی قبل از ترک فرانسه و رفتن به عراق خطاب به کلیه احزاب و شخصیتهای سیاسی
... . آقا جنگ است! یک میلیون نفر کشته و مجروح و معلول شدهاند! می فهمید یا نه؟ خانوادهای نیست که عزادار نباشد، می فهمید یا نه؟ در هیچ مقطع تاریخ، فحشا اینقدر گسترش نیافته، می فهمید یا نه؟ یک جو غیرت دارید یا نه؟
... اجازه بدید قبل از تودیع در آخرین صحبتهایم به شما بگویم که باید جلوی همه، این سؤال را بگذارید که: چه هستی؟ و چه میکنی؟ ادعا موقوف! خمینی یک هیولای واقعی است. آنجاست، برو بجنگ! والا خیلی بیغیرتی!».
***
خلاصه مطلب
-خمینی با تحریک صدام، آتش جنگ را شعلهورکرد و تمامی میانجیگریها را هم رد،
-خمینی حتی طرح صلح خودش را هم که عراق پذیرفته بود، رد کرد! تا جنگ ادامه پیدا کند!
-مجاهدین در برابر تجاوز عراق، مانند سایر هموطنان به دفاع برخاستند اما پاسداران مانع مجاهدین شدند.
-پس از آزادی خرمشهر و بازگشت عراق به مرزهای بینالمللی، صلح شرافتمندانه بیشتر از هر زمان دیگر در دسترس بود اما خمینی قبول نکرد.
-مجاهدین با عراق روی یک طرح صلح شرافتمندانه به توافق رسیدند. اما باز هم خمینی جنگ کرد.
-مجاهدین ابتدا نامشروع بودن جنگ را به تمامی جهانیان ثابت کردند و در گام بعد به درهم شکستن ماشین جنگی خمینی اقدام کردند.
-مجاهدین میتوانستند مانند سایرگروهها و دیگر احزاب تنها به تقبیح جنگ بسنده کرده و به شعارهای ضد جنگ اکتفا کنند، اما تحمل کشته شدن روزمره هزاران هموطن چیزی نبود که برای مجاهدین قابلتحمل باشد. مجاهدین با پذیرش سنگینترین قیمت، به مقابله عملی با جنگطلبی خمینی پرداختند تا سرانجام خمینی را ناگزیر از پذیرش آتشبس و نوشیدن جامزهر! کردند.
این بزرگترین خدمت میهنی و میهنپرستانه مجاهدین برای مردمشان در آن مقطع سیاه از تاریخ ایران بود. بزرگترین خدمتی که سالهاست خمینی و جانشینانش با وارونهگویی آن را مصداق خیانت مجاهدین معرفی میکنند. قضاوت البته همیشه با مردم، اسناد و تاریخ است. حقیقت هرگز پنهان نخواهد ماند. (برای اطلاعات بیشتر، سریال ”طلسم جنگ “ دریوتوب و سیمای آزادی را ببینید)