قسمت چهارم: چرا کسی میانجی نشد؟
این سوالی است که امروز و پس از گذشت دههها، همچون یک علامت سؤال خونین، روی پیشانی نظام خودنمایی میکند. سؤالی که حتی مجریهای تلویزیون رژیم هم خود را ناگزیر از طرح آن میبینند!
مجری سیمای رژیم (برنامه سطرهای ناخوانده - تابستان 93) : «هر نسلی حق دارد از نسل گذشته خودش در مورد اتفاقاتی که افتاده سؤال کند؛ این موضوع در مورد جنگ 8ساله هم صادق است».
ملاحظه میشود که این، فقط سؤال ما نیست! حتی آنهایی که در دوران همین حکومت به دنیا آمدهاند و تحت حاکمیت همین پاسدارها و فرهنگ همین آخوندها رشد کردهاند هم همین سؤالها را دارند از جمله سؤالات مجری تلویزیون رژیم:
«روی اجتنابناپذیری جنگ مقداری تمرکز کنیم».
«بعد از فتح خرمشهر و بعد از عملیاتی دیگر، شما زمینهایی که عراق گرفته بود را پس گرفتید، دیگر چرا جنگ را ادامه دادید؟»
پاسدار شمخانی دبیر شورای امنیت رژیم: «این سؤال را بعد از جنگ مطرح کردند که آیا جنگ اجتنابپذیر بود؟»
در اولین نگاه به اینگونه سؤالها، اولین چیزی که به هر ذهن بیطرفی خطور میکند این است که، حجم این سؤالات مهم در ”خودآگاه“ جامعه تا چه اندازه است که تلویزیون رژیم هم با همه ویژگیهایش که سانسور کمترینش میباشد، مجبور شده برخی از این سؤالات را مطرح کند تا شاید از انفجاری شدن آنها، جلوگیری کند.
بههرحال، به راستی چرا کسی جلوی جنگ را نگرفت؟ آیا مشکل در فقدان مدیریت و تدبیر بود؟
مطلقاً مسأله تدبیر و این حرفها نبود! خمینی عزم جزم کرده بود که یک جنگ راه بیندازد و این کار را هم کرد.
مجری تلویزیون رژیم: «خمینی، صدام را جرثومه فساد خواند و از مردم عراق خواست او را بیرون کنند. او این درخواست را بعداً هم تکرار کرد: ”ما محمدرضا را بیرون کردیم و شما هم باید این شخص را بیرون کنید از عراق! “ »
خمینی نه تنها جنگ را راه انداخت، بلکه جلوی هر شکلی از میانجیگری را هم میگرفت! در آن سالها، بارها و بارها از جوانب و مجامع مختلف، حتی قبل از جنگ برای میانجیگری میآمدند ولی خمینی اصلاً در عوالم دیگری بهسر میبرد. خمینی همه میانجیها را بدون استثنا دست بهسر کرد!
نگاهی به آرشیو نشریات آن سالها نشان میدهد که قبل از شروع جنگ، خیلی از احزاب و شخصیتهای داخلی و از همه بیشتر مجاهدین خلق، بارها اطلاعیه دادند! بارها هشدار دادند! و خطر جنگ را گوشزد کردند!
سازمان مجاهدین خلق با تشخیص درستی که از صحنه سیاسی آن روزها داشت و میدانست که روند اوضاع بهطرف جنگ است، با یاسر عرفات رهبر انقلاب فلسطین تماس گرفت و از او خواست که برای جلوگیری از جنگ دست بهکار شود. عرفات هم که اتفاقاً با هر دو طرف روابط خوبی هم داشت اقدام کرد و به ایران آمد تا از بروز جنگ بین ایران و عراق جلوگیری بکند؛ اما خمینی بیدنده و ترمز بر طبل جنگ میکوبید.
در یک مورد دیگر، رئیسجمهور وقت خمینی، از یک میانجیگری خیلی قدیمیتر صحبت کرده و آن را در کتاب خاطراتش اینطور ثبت کرده:
«صدام حسین در نخستین هفته پس از انقلاب، نوه مرجع معروف و درگذشته شیعه، آسید ابوالحسن اصفهانی را، برای رفع کدورتها و ایجاد دوستی بین دو کشور، نزد خمینی فرستاد. صدام پیام داده بود: از رفتار خود پوزش میخواهد و آماده همه گونه جبران و همکاری با دولت جدید است... . اما خمینی قبول نکرد».
منتظری، جانشین وقت خمینی، در خاطرات و نوشتههایش، تصویر جالبی از خمینی پس از نشستن به کرسی قدرت به دست میدهد و میگوید:
”غرور آنچنان خمینی را فراگرفته بود که اصلاً نمیشد با او حرفی خلاف نظرش زد! “
«وقتی که انقلاب پیروز شد یک غرور مخصوصی امام را فراگرفت. اصلاً در ذهن همه ما این بود که گویا عالم را مسخر کردهایم، می گفتیم... امام... رهبر جهان اسلام است، ... و لذا در بعد سیاست خارجی، شعارها همه بر اساس صدور انقلاب و اینکه انقلاب مرز نمیشناسد (بود)... این شعارها، کشورهای همجوار را به وحشت انداخت»....
«واقعیت مسأله جنگ این است که آن اول که انقلاب شد، ما شعارهای تند هم دادیم… من گفتم ما که نمیتوانیم دور کشورمان دیوار بکشیم؛ بالاخره میخواهیم با کشورهای همسایه روابط داشته باشیم. ایشان (خمینی) فرمودند نخیر، ما میخواهیم دور کشورمان دیوار بکشیم».
منتظری در جای دیگری میگوید:
«... یک روز به امام عرض کردم: ... بجاست هیأتهای حسننیت به کشورهای مجاور فرستاده شود تا یک مقدار این تشنجها کاهش پیدا کند. ایشان فرمودند: ول کن!... اصلاً ایشان حاضر نبودند که اسم دولتها به میان بیاید».
منتظری (خاطرات حسینعلی منتظری، انتشارات انقلاب اسلامی، 2001، آلمان، صفحات 217-272) در ادامه صحبتهایش به اجتنابپذیر بودن جنگ هم صریحاً اشاره کرده و میگوید:
«بهنظر من اگر ایشان (یعنی خمینی) یک مقدار تفاهم میکردند، شاید بهانه به دست آنها نمیآمد، بالاخره زمینه جنگ فراهم شد.»....
البته اشکال این تلقی نازل از سیاست خارجی این است که خیلی دیر، یعنی بیست سال پس از خاتمه جنگ! به ذهن آقای منتظری رسیده! ظاهراً تب خلافت جهانی و کشورگشایی آن سالها، خود ایشان را هم، مبتلا کرده بود!
به خبری از یکی از روزنامههای آن روزگار توجه کنید!
روزنامه بامداد در تاریخ 25فروردین 59، یعنی تقریباً 5ماه قبل از حمله عراق به ایران نوشت:
«روز گذشته، یعنی 24فروردین 59، آیتالله منتظری از خمینی درخواست کرد: رهبری انقلاب عراق را هم ایشان بهعهده بگیرند!»
طنز تاریخ را ببینید که اتفاقاً همان روزی که نفر دوم مملکت از نفر اول مملکت درخواست میکند که ایشان نفر اول مملکت همسایه هم بشوند!، درست همان روز، یعنی 25فروردین 59، رهبر مقاومت، آقای مسعود رجوی با سفیر فلسطین در تهران، ترتیبات میانجیگری عرفات برای جلوگیری از جنگ دو کشور مسلمان همسایه را تنظیم میکنند. اما خمینی آن تلاشها را هم به شکست کشاند.
روز 18شهریور 59روزنامه جمهوری اسلامی یعنی روزنامه حزب حاکم نوشت:
«به فرمان امام (یا فرماندهی کل قوا) نیروهای انقلاب آمادگی خود را برای تصرف عراق با پشتیبانی مسلمین اعلام کردند».
در آن تاریخ، یعنی شهریور 59، دیگر کسی در حتمیت جنگ تردیدی نداشت.
در 20شهریور 59، مجاهدین خلق طی اطلاعیهای، برای دفاع از مرزها، شهرها و مردم بیدفاع غرب کشور اعلام آمادگی کردند. آنها در عین حال از عراق خواستند که حسننیت خود را به اثبات رسانده و بهطور بینالمللی خواستار قطع مخاصمات گردد.
مجاهدین همچنین پس از شروع جنگ و در نخستین بیانیه سیاسی خود در شماره فوقالعاده مجاهد 10آبان 59 که مخفیانه چاپ میشد، پرسیدند:
آیا اختلافات ایران و عراق نمیتوانست در مسیر دیگری از سوی طرفین و با پرهیز از تحریکات متقابل و رعایت اصول مسلم عرف و قوانین بینالمللی، به سرانجامی بهجز جنگ منجر شود؟
و آیا ایران نمیتوانست از همان ابتدا با اتخاذ سیاستی انقلابی و هوشیارانه و با اعلام اینکه تحت هیچ عنوان از جمله صدور مکانیکی انقلاب، قصد تحریک و دخالت در امور داخلی دیگران را ندارد، ضمن اینکه اجازه دخالت در امور داخلی خود را هم به دیگران نخواهد داد، بهانه بهدست عراق ندهد؟
آنچه مسلم است این است که آن جنگ، محققاً اجتنابپذیر بود. مسالهای که بازرگان در خاطراتش به آن اشاره میکند. وی میگوید: ”پیش خمینی رفتم و گفتم این اوضاع، آخرش به جنگ ختم میشود! اما خمینی اعتنایی نکرد“.
جنگ شروع شد! اما پس از شروع جنگ هم تا مدتها، بهطور مستمر شخصیتها و کشورهایی در صحنه بینالمللی بودند که از راههای مختلف تلاش میکردند با میانجیگری، آتش جنگ ر ا بخوابانند! ولی خمینی تمام آن تلاشها را هم به شکست کشاند.
واقعیت این است که اصلاً با خمینی بحث این نبود که جلوی جنگ را بگیرد، بلکه بحث این بود که خمینی خودش دنبال بهوجود آوردن آن جنگ بود و همانطور که بعدها رئیس پاسدارانش گفت: «هیچ چیزی حتی خالی بودن خزانه مملکت هم، مانع میل جنگطلبی امام پلیدش نبودهاست!»
محسن رضایی سرکرده وقت سپاه: «به امام گفتیم ارز نداریم، ایشان گفتند خودتان بروید برای این یک فکری بکنید! ولی جنگ را باید ادامه بدهید!»
هیچکس خنده و شادی خمینی را در آن سالها ندیده بود؛ ولی وقتی جنگ شروع شد، انگار که اصلاً خمینی شکفته شد! و مستمراً از رادیو تلویزیونش، اندر خاصیت جنگ، با شور و شعفی شیطانی، فایده شماری میکرد!
خمینی: «در هر صورت جنگ از یک جهت خیلی خوب است و او این است که انسان را شجاعتی که در باطن انسان است (را) بروز میدهد و تحرک برای انسانها حاصل میشه.
انسان از اون خمودی بیرون میآید!»
این آخوند سرمست از جنگ، همان آدم یخزده و بیاحساسی است که، وقتی در هواپیما احساسش از بازگشت پیروزمندانه به ایران را در کلمه ”هیچی! “ خلاصه کرد، همه را مات کرد!
اما حالا از شروع جنگ و خونریزی، اینچنین شکفته و سرحال، با دمش گردو میشکند!
مجدداً به سؤالات اول این قسمت برمیگردیم. سوالهایی از جانب جوانانی که اتفاقاً در دوران حاکمیت خمینی و رژیمش به دنیا آمده و بزرگ شدهاند. کسانی که که از والدین خود سؤال میکنند: آن جنگ برای چه بود؟ و چرا کسی جلوی آن جنگ خانمان برانداز را نگرفت؟.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر