قتل عام سال ۶۷ ـ جوسازی و شیطانسازی برای کشتار بیشتر
با شروع قتلعام زندانیان، هاشمی رفسنجانی در خطبههای نماز جمعه در روز ۷مرداد ۱۳۶۷با هدف زمینهسازی برای کشتار بیشتر مخالفان و زندانیان سیاسی گفت:
«اینایی که از زندونا آزاد کردیم رفتن سلاح گرفتن افتادن به جون مردم. اینا تو اسلامآباد رفتن از بیمارستان ۳۰تا مجروح رو بیرون کشیدن و به رگبار بستن…».
رفسنجانی بعد از این نیرنگ کثیف، با اشاره به فتنه مقاومت و ایستادگی مجاهدین گفت: «این یکی از فتنههایی است که باید از میان میرفت و به این آسانی هم نمیشد این فتنه را خواباند و مدتها طول میکشید تا این بچههای متعصب فریب خوردهای که این همه به اینها در زندانها محبت شد، توبهشان را پذیرفتیم، بهعنوان «تائب» بیرون آمدند و دوباره به آنجا رفتند و برگشتند که با ملت خودشان بجنگند و برای عراق جاسوسی کنند. این فتنه باید یک روزی ریشهکن میشد…».
درست یک هفته بعد یعنی روز جمعه ۱۴ مرداد آخوند موسوی اردبیلی در نمایش جمعه گفت: «مردم به ما فشار میارن که چرا اینارو نمیکشین؟…».
در همون لحظه که آخوند ابله داشت جوسازی میکرد، صدها زندانی دست بسته بیگناه را اطراف خاوران و سمنان و تبریز و زمینهای خشک زاهدان و کرمان بهصورت جمعی دفن کردن.
۹روز بعد یعنی در روز ۲۴مرداد که هیأت مرگ به ملاقات منتظری رفت، منتظری که هنوز قائممقام و جانشین خمینی بود روی همین موضوع دست گذاشت و رو به هیأت مرگ گفت: «قضاوت و حکم باید در جو سالم و خالی از احساسات باشد. لایقض القاضی و هو غضیان. این روایت را همه به یاد دارید. الآن با شعارها و تحریکات جو اجتماعی ما ناسالم است.
این مسأله که آقای موسوی اردبیلی که من میدانم خودش از همه لیبرال تره، تو نماز جمعه میگه که همه بایستی اینها اعدام بشن، اصلاً من مخالف با عفو بودم، خودش بیش از همه مخالفت میکرد، حالا اینجوری میگه، بعد تو نماز جمعه میگن زندانی منافق اعدام باید گردد. آخه ما که میفهمیم اینها دارند جو درست میکنن. حتی منم که حرف میزنم میگن آی اینم داره از منافقین حمایت میکنه.»
در همین روز ـ ۱۵مرداد ـ همزمان با انتشار خبر نمایش جمعه اردبیلی در روزنامه جمهوری، در صفحه دیگر همین روزنامه همراه با تصویری از جلاد سابق اوین، لاجوردی، با تیتر بزرگ آمده بود: «مردم میگویند ترحم بر منافقین دیگر جایز نیست».
قتل عام سال ۶۷ ـ کشتار وحشیانه بند یکیهای گوهردشت
در جریان تفکیک زندانیانی که در دی و بهمن سال ۱۳۶۶ با هدف قتلعام انجام شد، در زندان گوهردشت از هر بند چند نفر انتخاب شدند و از مجموعه آنها یک بند به نام بند ۱تشکیل گردید. این افراد زندانیانی بودند که بهعلت سن و سال و تاهل و وضعیت حکم، حساسیت چندانی روی آنها نبود و رژیم میخواست با نگهداشتن یک بند از زندانیان سیاسی در زندان، موضوع قتلعام و کشتارهای جمعی زندانیان را انکار کند. روز ۲۸تیر ۶۷این زندانیان به ساختمانی موسوم به بند جهاد که دور از محوطه بندها بود منتقل شدند تا آنها مطلقاً در جریان اخبار قتلعام و اعدامهای جمعی قرار نگیرند. این افراد بعد از انتقال به بند جهاد در ۲۸ تیر اعتراض کردند که چرا بند جهاد منتقل شدهاند. ناصریان ـ آخوند مقیسهای ـ ظهر ۱۵ مرداد ۶۰ نفر از این زندانیان را اعتراض کرده بودند بیرون کشید و به آنها گفت بعد از اینکه هیأت عفو با شما صحبت کرد، میروید به بند سابق خودتان.
سه روز بعد در ۱۸مرداد، ناصریان آنها را صدا زد.
خاطرات یکی از شاهدان درباره آن ایام از کتاب دشت جواهر:
«… بعد از شام، با صدای آشنا و بیهنگام مورس بهخود آمدیم. آواز دلانگیز ضربهها! بوسههای تبدارِ سرانگشتانی بود که بر پیشانی سرد دیوار مینشست. آوازی که نشان از رازی نو، آغازی نو و پروازی دوباره داشت. با یک خیز، سیامک خودش را به گوشه سمت چپ سلول رساند و بعد از ضربهیی به دیوار، پیام [با مورس] تکرار شد:
- «امروز دادگاه قیامت بود. بچههای بند۱، در حالیکه گمان میکردند به بند سابقشان برمیگردند و از شادی سر از پا نمیشناختند اعدام شدند.
وقتی از اولین صفی که برای اعدام میرفتند پرسیدیم کجا میروید، خندیدند و گفتند قرار شده برگردیم بند۳. آخرین نفرِ صف گفت بالاخره بعد از ۶ماه برمیگردیم. وقتی محمد شنید بچهها را برای اعدام از بند بیرون کشیدند گفت اعدام برای چی؟ مگر میتوانند حکمی که خودشان صادر کردهاند را عوض کنند. آنهم بعد از هفت سال. آنهم اعدام! مگر چهکار کردیم…
بچههایی که بعد ازظهر فهمیدند بقیه اعدام شدهاند گفتند شاید این خونها خلقی را به خروش و خیزش وادار کند و همگی با لبخند، مرگ را در آغوش گرفتند.
ناصریان چند کیسه پول پاره شده و ساعت خُردشده را با عصبانیت داخل دادگاه برد. ظاهراً بچهها قبل از اعدام، پولها و ساعتهایشان را ریزریز کرده بودند تا دست پاسداران نرسد.
دادگاه تا ساعت ۹شب تمام نشده بود و هنوز ادامه دارد.»
سکوتی سنگین و سخت و خاکستری در سینهها پیچید. هر نگاه آهی شد و هر نفس راهی بر سپیده و سیمای سربداران میگشود.
دوباره صدایی ریز و وسوسهانگیز! انگار دیوار نفس میکشید. این آهنگ هماهنگ، [صدای ضربههای مورس بر دیوار] پژواک زیبای نبضی بود که هوش و حوصله را تحریک میکرد:
«- اعدامهای امروز بند۱: نعمت اقبالی، علیرضا حسینی، قربانعلی درویش، اصغر رضاخانی، مسیحا قریشی، قاسم محبعلی، محمدصادق عزیزی، هادی صابری، قدرت نوری، منوچهر رضایی، ناصر بچهمیر، محمد جنگزاده، احمد نعلبندی، رحمان چراغی، مهدی فریدونی، مجید مشرف، محمد کرامتی، علیرضا رضوانی، عباس پورساحلی، علی شاکری، حسین رحیمی، عباس یگانه جاهد…
چند روز بعد هم دوباره خبر رسید که، روز ۱۸مرداد ۱۳۶۷، بند «یکیها» هم قتلعام شدند…
قتل عام سال ۶۷ ـ کشتار ملیکشها
«ملیکش» یعنی کسی که مدت محکومیتش تمام شده است اما او را آزاد نکردهاند و بیشتر از مدت محکومیت خود زندانی میکشد.
بسیاری از قتلعام شدگان سال ۶۷از کسانی بودن که حکمشان تمام شده بود و طبق ضوابط و قوانین خود همین رژیم باید آزاد میشدند. چند ماه قبل از شروع قتلعام اغلب ملیکشها را از زندان اوین به زندان گوهردشت آوردند. در عوض زندانیان «ابدی» گوهردشت (یعنی آنهایی که احکام بالای ۲۰سال داشتند) به اوین منتقل شدند. به خانوادههای ملیکشها گفته بودند که زندانیان ملیکش تا یکی دو ماه دیگر آزاد میشوند و از تعدادی از خانودهها هم سند و ضمانت گرفته بودند که تا یک هفته دیگر زندانیها آزاد شوند.
خانوادهها از روزهای اول خرداد سال ۶۷ منتظر آزادی زندانی خود بودند. اما دو ماه بعد با صدور فرمان مرگ همه آنها اعدام شدند.
بهشهادت شاهدان زندان گوهردشت، فقط در این زندان از ۵۰-۱۴۰ نفری که حکمشان تمام شده بود و در بند ملیکشها جمعشان کرده بودند تا آزاد شوند، ۷الی ۸نفر بیشتر زنده نماندند. برخی اسامی عبارتند از:
مهشید رزاقی (حسین)، داریوش کینژاد، نادر لسانی، بهمن ابراهیمنژاد، مجید مغتنم، همایون نیکپور، محمود فرجیاسکندری، مهدی احمدی، سیدمحسن سیداحمدی، علی بابایی، حمید بخشنده، داود شاکری، مسعود طلوعصفت، داود آزرنگ، سعید گرگانی، یزدان خدابخش، اسماعیل قاضی، یحیی تیموری، شهرام شاهبخشی، حبیبالله حسینی، محمود پولچی، محسن سبحانی، جواد طاهری، حسن دالمن، حمیدرضا امیری، ناصر رضوانی… (دشت جواهر)
قتل عام سال ۶۷ ـ کشتار مارکسیستها
بعد از ماجرای تفکیک و طبقهبندی زندانیان در زمستان سال ۱۳۶۶، زندانیان مارکسیست زندان گوهردشت در دو بند ۷ و ۸ و چند فرعی سرجمع شدند.
صبح ۵ شهریور بعد از ۱۰ روز سکوت و بیخبری، خودرو هیأت مرگ وارد گوهردشت شد تا اعضای هیأت با زندانیان مارکسیست برخورد کنند.
پس از دو روز کشتار زندانیان مارکسیست در گوهردشت، روز هفتم شهریور هیولای مرگ، اینبار خیز اعدام مارکسسیتهای اوین را برداشت. هیبتالله معینی زندانی سیاسی زمان شاه؛ یار باوقار زندانیان در همین روز به هیبت هیأت مرگ خندید و جاودانه شد. روز نهم شهریور مجدداً هیأت مرگ به گوهردشت برگشت و تا ۱۳ شهریور قتلعام در اوین و گوهردشت بیوقفه جریان داشت. اما در شهرستانها تا مدتها بعد از ۱۳شهریور، همچنان به کشتار و قتلعام زندانیان ادامه دادند.
کشتار مارکسیتها صبح ۵شهریور از بند هشت گوهردشت شروع شد. سؤالهایی که هیأت مرگ از زندانیان مارکسیست میپرسیدند از این قرار بود:
اتهام؟ نظرت راجع به سازمانت چیه؟ نظرت راجع به جمهوری اسلامی چیه؟ مسلمونی؟ پدر و مادرت مسلمونن؟ نماز میخونی؟...
اگر کسی میگفت که در خانواده مسلمان بزرگ شده است و حالا از دین برگشته و اسلام را قبول ندارد، اعدام میشد. اگه کسی میگفت پدر و مادرم مسلمان نبودند، خودم هم مسلمان نبودم و نماز نمیخوانم، چنین فردی باید با شلاق «هدایت» میشد. اگر کسی میگفت مسلمانم اما نماز نمیخوانم، باید روزانه ۵۰ ضربه شلاق بابت ۵ وعده نمازی که نمیخواند تحمل میکرد.
از آنجا که تعداد زندانیان مارکسیست در گوهردشت بیشتر از اوین بود هیأت قتلعام در این ۹ـ ۸ روز، بیشتر در گوهردشت مستقر بود. یکی از شاهدان گوهردشت مینویسد:
«نفر اول که به داخل اتاق هیأت مرگ که در آنجا مستقر بود، برده شد، جهانبخش سرخوش بود که تنها هشت ماه از دوران محکومیتش باقی مانده بود. شاید بیش از یک دقیقه نگذشت که او از اتاق بیرون آمد و ما شنیدیم که ناصریان، مدیر زندان با صدای بلند به نگهبان گفت: "ببرش به چپ". چپ در واقع محل حسینیه و آمفیتئاتر زندان گوهردشت بود و افراد را به آنجا میبردند و لحظاتی بعد بهدار میآویختند…».
به گزارش رفیقی اشاره میکنیم که بهعلت تشابه اسم تا پای «دار» رفت و برگشت. گزارش دقیق و نام شاهد محفوظ است.
«هفته اول شهریور زندان گوهردشت:
بعد از نوشتن اسم و فامیل روی بدنمون با ماژیک، صف شدیم، راه افتادیم. پشت در حسسینه صداهای عجیبی میومد. معلوم بود تعدادی رو بهشدت کتک میزدن. رفتیم تو. پاسداری با متلک گفت آخر خطه چشمبنداتونو بردارین. چشمبندمو برداشتم... قیامت بود!
با دیدن طنابهای لرزان و پاسدارانی که زندانیان رو به سمت «حلقه دار» هدایت میکردن، خشکم زد. نگاهمو سریع از روی «دار» برداشتم؛ دیدم پایین سکو تعداد زیادی جنازه روی هم تلنبار شده. هنوز تعدادی از جنازهها روی زمین تکون میخوردن. پاسدار «خانی» با زیرپیراهن رکابی خودشرو به بالای سن رسوند، طنابهارو دور گردن بچهها انداخت و در حالی که از شدت هیجان و خستگی عرق میریخت، کمرِ یکیرو گرفت و با هم از روی سکو پریدن پایین.
پاسدار خانی در حالی که روی هوا تاب میخورد و از خوشحالی جیغ میکشید، فرود اومد و رفت سراغ نفر بعد…».
قتلعام مارکسیستها در سایر شهرستانها هم در همین زمان شروع شد. در این مسیر بسیاری از رفیقان که دین و آیین تحمیلی را نپذیرفته بودند، سریعاً حلقآویز شدند.
در رشت مهدی محجوب، موسی قوامی، آرامائیس داربیانس، فرهاد سلیمانی، عبدالله لیچایی و... در همین ایام اعدام شدند و در تهران و سایر زندانها زندانیانی مانند حبیبالله (مجید) سالیانی، حمیدرضا بیک محمدی، سیف الله غیاثوند، سیاوش، محمدرضا، مسعود… و بسیاری دیگر در برابر شلاق و شعبده و شیخ ایستادند و تن به تسلیم ندادند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر