به نقل از سایت موزیک اشرف
قصه ي بهار را باور كن.
يكي بود يكي نبود يك مادري بود كه يك دختر بيشتر نداشت. اين دختر هم از سر سال تا ته سال، هر شب پاهاش را توي يك كفش مي كرد كه الاّ و بلّا بايد برام قصه ی بهار رو بگي.
يك بغل گل
مادر هم مي گفت باشه دخترم! ميگم!. بعد شروع مي كرد، از سر پاييز قصة باد و بارون و ريختن برگها و لخت شدن درختها را تعريف مي كرد. دختر هم يك خط در ميان مي گفت مامان! پس كي مي رسي به بهار! مامان مي گفت، مي رسيم. صبر كن! بعد از زمستون ميگفت و مي گفت و از يخبندان و از سرما و خشك شدن درختها و اينقدر قصه رو كش مي داد تا همين كه مي رسيد به سر آب شدن برفها، دختر از خستگي خوابش مي برد. و شب بعد باز شب از نو و قصه از نو.
اينجوري بود و بود و حسرت بهار به دل دختر موند و موند. اما باز هم ميگفت باشه، امشب ديگه سعي مي كنم موقع آب شدن برفها خوابم نبره تا قصه ي بهار و بشنوم. اما مادر زرنگتر از او بود. و هر شب يك ذره به داستان يخبندان و يخ زدن مردم فقير بيچاره توي زمستون اضافه مي كرد تا دختره به خواب فرو بره.
توي يكي از همين شبها كه نزديك بهار هم رسيده بود، چشماي مادر موقع تعريف كردن قصه ي بهار، سنگين شد. پلكاش از سنگيني روي هم افتادند و خوابيد.
حالا بشنويد از خواب مادر: توي خواب مادر شنيد كه در زدند. رفت در رو باز كرد ديد كه يك بانوي سبزپوش كه روي زلفاش بنفشه هاي زيباي بهاري زده بود پشت دره. گفت بفرمايين تو! چه عجب شما خانم خانوماي ثروتمند ياد ما فقيربيچاره ها كردين؟
بانوي سبزپوش كه كسي غير از خود بهار نبود آمد تو و روي تشكچه نشست و گفت:
«آمدم يك درخواستي ازت بكنم.»
چه درخواستي؟
بهار گفت: قصه ی من رو براي دخترت تعريف كن!
مادر گفت آخه بهارخانم نازنين! مگه شما نمي دونين كه ما فقير بيچاره ايم. همين كه بهش بگم بهار با عيد مياد، مگه دخترم نميگه پس براي زلفام گل بخر و من رو لباس قشنگ بپوشون و به مهموني ببر؟
بهار گفت: بعله! ميگه!
مادرگفت: مگه دخترم نميگه حالا كه بهارآمده منم هم مي خوام مثل بهار كفشاي سبزرنگ داشته باشم؟
بهار گفت : بعله ميگه!
مادرگفت: خب شما فكر نمي كنين كه من با اين خواسته هاي او چه كنم؟
بهار كمي غمگين شد. اما به مادرگفت: باشه! با همه ي اينها يك نصيحت به تو مي كنم همونو بهش عمل كن!
مادرگفت چي؟
بهارخانم گفت: قصه ي بهار و براي دخترت تعريف كن!
مادر همين كه مي خواست از مشكلات هميشگي بگه همين كه مي خواست بگه آخه كفش و كلاه و لباس نو از كجا بيارم از خواب بيدار شد. ديد دخترش به خواب ناز فرو رفته. انگار كه خواب بهار رو مي بينه.
يك بوس از لپاي دخترش برداشت و گفت، باشه! بهار خانم گفته قصه ي بهار و تعريف كنم. فرداشب برات تعريف مي كنم. اينو گفت و خودش هم خوابيد.
فردا صبح مادر خواب بود كه در زدند. از جا پريد و ديد دخترش نيست. رفت در را باز كرد، ديد دخترش با يك بغل گل كه از صحرا چيده، جلوي در ايستاده. دختر دسته گل را به طرف مادرش دراز كرد. مادر ديد كه چشماي دخترش مثل چشماي بهار خانم مي درخشه. او بهار را باور كرده بود.
م.شوق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر