بخش دوم
چگونه مجاهدین به کانون امید مردم برای زنده نگهداشتن انقلاب بهمن تبدیل شدند؟
وقتی گفتند: ما سر نداده بودیم که به جایش زر بگیریم!
یا وقتی گفتند: مجاهدین جانشان را نداده بودند که به جایش جاه و مقام بگیرند. اینچنین بود که در توفان پر غوغای انقلاب، در و تخته به هم چفت شد.
اینطوری بود که مردم و مجاهدین همدیگر را پیدا کردند.
نمونههایی از گسترش اجتماعی و پیوند مجاهدین با مردم را از روی یادداشتها و خاطرات همان سالها میخوانیم:
ـ درهگز در شمال شرق خراسان است. کنار مرز ترکمنستان. یک شهر خیلی کوچک. روی نقشه هم بهسختی میشود پیدا کرد. مجاهدین در همین شهر کوچک، دفتر داشتند و کار میکردند. هر هفته هم نشریه مجاهد 400، 500 تا خوانندهی ثابت داشت. بعدها که خمینی قتلعام مجاهدین را شروع کرد، خانهیی نبود که اعدامی نداده باشد!
ـ روستاهایی سهمیهی روزانهی نشریه میخواستند که خود مجاهدین هم باورشان نمیشد که اسم و رسم سازمان تا آنجاها رفته باشد!
ـ در پیرانشهر هیچ تشکیلات رسمی نبود. بعد از مدتی متوجه شدیم که یک نفر از پیرانشهر میآید ارومیه و روزانه 300، 400 شماره نشریهی مجاهد میگیرد و میبرد. او دانشآموزی بود که به تنهایی روزانه150 نشریه را در پیرانشهر توزیع میکرد. گویا شاگرد اول کلاسشان هم بود. بعد از30خرداد هم او را شهید کردند.
ـ سازمان در دورترین شهرهای سیستان و بلوچستان هوادار داشت. وقتی یکی از مجاهدین را شهید کردند، بیشتر از دههزار نفر برای تشییع او رفته بودند. کمتر شهری در سیستان و بلوچستان هست که چند شهید مجاهد نداشته باشد.
ـ بهراحتی نمیشد یک دختر در شهر بایستد و نشریه بفروشد و با صدای بلند تیترهای نشریه مجاهد را فریاد بزند و از مردم بخواهد که نشریه را خریداری کنند. حدود دو هفته با این مشکل مواجه بودیم. اما بعد از دو هفته، فضای شهر تبریز چرخید. دیگر وضعیت به آنجا رسیده بود که وقتی ما میرفتیم سر چهاراهها نشریه میفروختیم، مردم ـ اعم از پدر، مادر، برادر و دانشآموزها ـ دور ما حلقه میزدند و حرفهای ما را گوش میکردند. در این میان اگر فالانژها میخواستند به ما حمله کنند، مردم حامی ما میشدند.
ـ هر روز نزدیکیهای ظهر که میشد، چند خانم بودند که با یک وانت میآمدند و یکی دوتا دیگ بزرگ غذا برای ما هواداران که در دفتر سازمان مشغول کار بودیم، میآوردند.
ـ هر چه جلوتر میرفتیم، تیراژ نشریهی مجاهد بیشتر میشد؛ طوری که دیگر سهمیهیی که سازمان به ما میداد، کفاف نمیداد. برای همین، هواداران سازمان یک شماره از نشریه را میگرفتند و میبردند چاپخانهها، هر کدوم 50 تا، 100 تا و گاهی بیشتر، تکثیر میکردند و نیازهای منطقهی خودشان را به این شکل برطرف میکردند.
گسترش مجاهدین، فراتر از رشد یک حزب سیاسی، طلوع یک فرهنگ جدید هم بود؛ فرهنگی که خمینی نسبت به آن بهشدت حساسیت داشت و با آن، با تمام وجودش میجنگید. در آن شرایط هرچه برادر مسعود رجوی بیشتر صحبت میکرد، فضای اجتماعی بیشتری برای مجاهدین باز میشد و امکانات مردمی بیشتری به طرف آنها سرازیر میگشت.
اگر به آرشیو اخبار آن سالها مراجعه کنیم، متوجه میشویم که از یک نقطهیی به بعد، خمینی بهطور تماموقت درگیر سخنرانی بر ضد مجاهدین میشود. معلوم است که مشکل او، هم رقابت سیاسی با مجاهدین بوده و هم فرهنگی که مجاهدین ترویج میکردند.
خمینی: «آنها که در نوشتهجاتشان از جمهوری دم میزنند، جمهوری فقط، یعنی اسلام نه. آنهایی که جمهوری دموکراتیک میگویند، یعنی جمهوری غربی، جمهوری اسلامی نه! آنها میخواهند باز همان مصائب را با فرم دیگر برای ما ببار بیاورند».
روز 4خرداد 58، مجاهدین یک میتینگ خیلی عظیم در ترمینال خزانه در جنوب تهران داشتند که مسعود رجوی، پدر طالقانی را کاندید ریاستجمهوری معرفی کرد. انتخابات خبرگان و قانون اساسی هم تا پاییز 58 طول کشید. مسعود رجوی با وجود همهی تقلبهایی که آخوندها کردند و او را از ورود به مجلس حذف کردند، با این حال نفر دوازدهم تهران شد.
مسعود رجوی: «انتخابات خبرگان در 12مرداد1358 در حالی که حملات هر روزه به دفاتر ما در سراسر کشور جریان داشت، برگزار گردید و با لشگرکشی به کردستان و تیربارانهای آنجا تکمیل شد... من با 297هزار رأی در تهران نفر دوازدهم شدم. اعتراضهایمان به تیراندازیها و تهاجمات و درگیریها و تقلبات هم هیچ اثری بر روی خمینی نداشت». (استراتژی قیام، ص 368)
دی 58 انتخابات ریاستجمهوری بود. مجاهدین با تمام قوا شرکت نمودند و تقریباً تمامی اقلیتهای قومی، دینی، احزاب و گروهها ـ به جز حزب توده ـ از مجاهدین حمایت کردند.
مسعود رجوی: «بدیهی است که ما از هر فرصت دموکراتیک استقبال میکنیم. البته اگر فرصتها و امکانات دموکراتیک برقرار بماند، و استمرار و عمق پیدا بکنند چه بهتر! ما نهایت تلاش خودمان را خواهیم کرد». (20 دی 58، سخنرانی در دانشگاه تهران: آزادی، فلسفهی انقلاب)
اما جواب خمینی به شرکت مجاهدین در انتخابات، یک کینهکشی بود. او برخلاف نصّ صریح قانونی که وزارت کشور خودش هم پذیرفته بود، باز هم یک روند مسالمتآمیز را کنار زد. خمینی پا روی قانون خودش گذاشت و دجّالانه با سوءاستفاده از قدرت سیاسی و موقعیت مذهبیاش، اعلام کرد که «کسی که به قانون اساسی رأی مثبت نداده، نمیتواند رئیسجمهور شود».
کاری که خمینی کرد، در واقع اعلان جنگ بود. و اما عکسالعمل مجاهدین! حرف مجاهدین به خمینی یک جمله بیشتر نبود که روزنامههای همان موقع هم نوشتند: «مسعود رجوی بلادرنگ اعلام کنارهگیری کرد، اما متقابلاً از خمینی خواست فتوایی هم علیه چماقداری بدهد». اما چنین فتوایی هرگز صادر نشد!
روز 10بهمن 58 مجاهدین یک میتینگ بزرگ در دانشگاه تهران برگزار کردند که از قتل هوادارانشان و حملات چماقدارها شکایت کردند.
مسعود رجوی: «پس کجائید ای مسلمانها؟ مگر نمیبینید چه به روز ما و هوادارانمان و خانوادههایمان میآورند؟ مگر دائماً تکرار نمیکردید از قول رسول خدا «من سمع رجلاً ینادی یاللمسلمین! فلم یجبه، فلیس بمسلم» ؛ در گوشه و کنار دنیا اگر کسی مسلمانها را به کمک بطلبد و اجابت نکنند، مسلمان نیستند. یا لاالمسلمین پس کجائید؟ چرا صدایتان در نمیآید؟ اللهاکبر!
مگر نمیبینید که چطور طرفداران ما را سر میبرند در نظام جمهوری اسلامی: پس چرا سکوت پیشه کردید؟ مگر گناه ما چیست؟ ای کسانی که گوش دارید؟ مگر ما چه کردیم جز تحمل رنج و اسارت؟» (10بهمن 58، سخنرانی در دانشگاه تهران: آیندهی انقلاب)
بیست و دو روز بعد از آن میتینگ، مجاهدین یک میتینگ دیگر در همان دانشگاه تهران برگزار کردند. نزدیک به 250هزار نفر برای شنیدن صحبتهای مسعود رجوی به دانشگاه آمدند. عددی که برای خمینی بسیار ناگوار بود. موضوع سخنرانی دربارهی ضرورت مسالمت بود. مسعود رجوی، خمینی را جلوی مردم، مورد سؤال قرار داد که چرا راه مسالمت را میبندی؟ او گفت: «بیایید خودتان به دست خودتان، با بستن راههای فعالیت قانونی، راههای فعالیت غیرقانونی را باز نکنید. از این فرصت که تمام نیروها حاضر شدند بهرغم همهی محدودیتها، مشتاقانه باز هم شرکت بکنند، باز هم همکاری بکنند، استفاده بکنید. ما زندگی و فعالیت در یک نظام قانونی را پذیرفتیم، اگر بگذارند. آنقدر پذیرفتیم که تا بهحال از حق قانونی، شرعی، اخلاقی دفاع از خودمان هم استفاده نکردیم. شنیدید ما یک گلوله شلیک کرده باشیم؟ یک مورد حتی؟
ولی هیچکس، هیچکس از مقامات مسئول نیآمد به ما بگوید که داستان شما چیست و بر سر شما چه میگذرد؟ اما اگر پیوسته یک عدهیی بخواهند با چماق و گلوله به ما بتازند و هیچ مقام مسئولی هم جوابگو نباشد، دیگر تکلیف چیست؟» (2اسفند 58، سخنرانی در دانشگاه تهران)
مجاهدین برای صحبت با مردم، به تهران بسنده نکردند. بعد از آن، برای یک میتینگ عظیم دیگر به رشت رفتند و بعد هم به تبریز. هدف، استفاده از قدرت اجتماعی مجاهدین برای احیای فضای مسالمت در عرصهی سیاسی مملکت بود. همین محبوبیت و اقبال اجتماعی و مردمی بود که حدود سی سال بعد، عوامل رژیم را واداشت تا به میزان محبوبیت مسعود رجوی و مجاهدین بین مردم، اعتراف کنند:
سعید قاسمی در دانشگاه موسوم به امام صادق، مهر 88: «(مسعود رجوی)... اینجا وقتی توی شمال سخنرانی کرد، بالای سر میرزا کوچیکخان، دویست هزار نفر دانشجو و جوون همینجوری ریخته بودن! وقتی صحبت میکرد، اینا همینجوری غش میکردن! چنین کاریزمایی! چیز چیزم نمیکرد! حرف بلد بود بزنه و اینها! اونقدرم خاطرخواه داشت!»
میتینگهای بعدی مجاهدین در رشت و تبریز بود. سیصدهزار نفر در رشت شرکت کردند.
16اسفند 58، رشت، مسعود رجوی: «آخر مگر گناه ما چیست؟ مگر ما در سراسر این مدت حتی بهعنوان مثال یک گلوله هم شلیک کردیم؟ پس چه شد که برای آنها مجاهد محبوب دیروز، حالا منافق شد و ضدانقلاب؟»
نیمهی اسفند 58، تبریز، مسعود رجوی: «در طرح پیشنهادی شورای پدر طالقانی، چقدر خوب میبینیم که میگوید شورا بایستی قطع نظر از اختلافات مذهبی، نژادی، عقیدتی و جنسی تشکیل بشود. یعنی فرق نمیکند زن باشد یا مرد، شیعه، سنی، فارس، کرد، مسلمان و غیرمسلمان. این خواهد شد یک شورا که تمام مردم در یک زندگی مسالمتآمیز تفاهمبار و شورایی گردهم جمع بشوند و صحبت بکنند».
روز 24اسفند 58 انتخابات مجلس به پایان رسید، در حالی که آخوندها نگذاشتند حتی یک مجاهد به مجلس برود! در دو ـ سه شب اول، موقع اعلام نتایج انتخابات مجلس در اخبار سراسری، اسم مسعود رجوی در صدر لیست کاندیداهای تهران بود. پشت سرش هم تعدادی دیگر از کاندیداهای مجاهدین بودند. اما بعد از دو روز، صحنه بالکل چرخید و مجاهدین یک مرتبه به انتهای لیست منتقل شدند! حداقل در50 شهر تظاهرات صورت گرفت و شکایت شد، ولی چیزی تغییر نکرد!
بعد از انتخابات مجلس، نوبت دانشگاهها شد. آخرهای فروردین 59، خمینی به دانشگاهها حمله کرد و اسم آن را گذاشت « انقلاب فرهنگی»! تا آخر سال تحصیلی هم تقریباً تمام دانشگاههای کشور تعطیل شد و تا چند سال دیگر هم باز نشد!
تلویزیون رژیم، برنامهی شاخص، خمینی: «عزیزان من ما از حصر اقتصادی نمیترسیم. ما از دخالت نظامی نمیترسیم. آنچه که ما را میترساند، وابستگی فرهنگی است. ما از دانشگاه استعماری میترسیم».
روز 22خرداد 59 مجاهدین یک میتینگ بزرگ در استادیوم امجدیهی تهران تحت عنوان ”چه باید کرد“ برگزار کردند. همان که حالا به آن استادیوم شیرودی میگویند. آن میتینگ، یک واقعهی سرفصلی در روابط مجاهدین با خمینی بود.
مسعود رجوی: «علمای شریعت! رجال دولت! وکلای مجلس! اصناف! بازاریها! مطبوعات! رادیو ـ تلویزیون که میگویید در خط انقلابید، آخر چرا ساکتید؟ پس گلوله و گاز اشکآور چیست؟ چشم دختر مسلمان را از حدقه در میآورند، دست مادر شهید مسلمان را میشکنند، دم بر نمیآورید، آخر تا کی؟ دم زدن صوری از اسلام تا کی؟ مگر حضرت علی فقط به کلام میگفت اسلام و قسط؟ فیا عجبا، عجبا! میگویید ما مسلمان نیستیم؛ آخر علامت اسلام چیست؟ جز شهادتین؟ اشهد ان لااله الا الله، محمد رسولالله! فیا عجبا، عجبا! مجاهد خلق باید بیاید شهادتین بگوید. (رو به جمعیت) : باز هم بگویید: اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسولالله، اشهد ان امیرالمومنین علی حجتالله. بگذارید بشنوند. همه بلندتر بگویید!
فیا عجبا عجبا! اگر کسانی که به قول پدرطالقانی راه جهاد اسلامی را گشودند و دلدادهی مکتب قرآن بودند، مسلمان نیستند، پس بیائید مسلمانی را تعریف کنید. گو اینکه قسط و عدالت در اسلام که مسلمان و غیرمسلمان نمیشناسد. ولی باشد، باشد، میگویید مسلمان نیستیم، باشد، لااقل بر ذمّه اسلام هم نیستیم؟ فیا عجبا عجبا!» (22خرداد 59، سخنرانی در امجدیه: چه باید کرد؟) »
آن میتینگ یک توسری خفتبار به خمینی بود. مجاهدین مسلمانی که موقع حجرهنشینی خمینی در نجف، زیر شکنجه، شهادتین گفته بودند، حالا باید بیایند مسلمانیشان را اثبات کنند! یا حتی بدتر، حاضر بشوند جزیه بدهند تا حقوقشان رعایت بشود! آن سخنرانی، هر وجدان بیدار و آگاهی را در ایران تکان داد.
فردای آن روز خمینی حتی در خانهی خودش ایزوله شد! پسر خمینی علیه چماقداری موضعگیری کرد. نمایندگان مجلس خمینی بر ضد چماقداری موضعگیری کردند. حتی وزارت کشور همان رژیم هم گفت کار چماقدارها غیرقانونی بوده است.
مصطفی میرسلیم، معاون سیاسی وزارت کشور: «با کمال تأسف باید بگویم آنچه که دیروز اتفاق افتاد، برای جمهوری اسلامی موجب تأسف و شرمآور است». (کتاب شاهدان، ص168)
مجاهدین همان موقع تشکیلات چماقداری را با اسم و رسم افشا کردند، اینکه مقرشان در کدام ساختمان حزب جمهوری قرار دارد، اینکه سرشان یک نفر به اسم اسدالله بادامچیان از بنیانگذاران حزب جمهوری است و اینکه آن جریان، تشکیلات ترور هم دارد و الی آخر...
در آن واقعه، چماقدارها از نظر اجتماعی بهشدت ایزوله شدند. تا جایی که 13روز بعد، خمینی مجبور شد خودش از پشت پرده بیرون بیاید و به کمک فرزندان چماقدارش بشتابد.
روز 4تیر 59، خمینی در دفاع از چماقدارانش و به قصد سرکوب تمامعیار مجاهدین، شخصاً وارد صحنه شد و علناً به تیغکشی پرداخت. خمینی دید اگر نیاید و علناً چماقدارهایش را نجات ندهد، فرش از زیر پای خودش هم کشیده میشود.
چهارشنبه 4تیر 59، خمینی: «اینها گول میزنند، همه را گول میزنند. اینها میخواستند من را گول بزنند. من نجف بودم، اینها آمده بودند که من راگول بزنند». (استراتژی قیام، فصل 2، ص 83)
اینچنین بود که خمینی آن سخنرانی شوم را کرد و آمادهی حمله به دفاتر مجاهدین شد. اما صبح پنجشنبه، مجاهدین با هوشیاری، جنگ و سرکوبی را که خمینی تدارک دیده بود، خنثی کردند و برخورد را به عقب انداختند . آنها کلیهی دفاترشان در سراسر ایران را تا اطلاع ثانوی تعطیل و از یک جنگ داخلی جلوگیری کردند.
در همان سخنرانی خمینی که رادیو تهران، چهارشنبه 4تیر 59 در اخبار سراسری شب پخش کرد، خمینی حرف آخرش را در دشمنی با مجاهدین زد و گفت ا ینها از کفار هم بدترند!
مسعود رجوی: «خمینی صریحاً گفت: دشمن ما نه در آمریکا، نه در شوروی و نه در کردستان است، بلکه در همینجا در مقابل چشمهای ما، در همین تهران است». (استراتژی قیام، فصل2، ص 84)
خمینی در آن سخنرانی آنقدر عصبانی بود که دجّالانه قرآن را هم تحریف کرد و گفت: «در قرآن سورهی منافقین هست، اما سورهی کفار نیست!» این دروغ آشکار او، دستمایهی تمسخر و نفرت از او شده بود و سر زبانها بود که این دیگر چه مرجع و امامی هست که قرآن هم بلد نیست! شاید هم واقعاً سطح سواد خمینی همینقدر بود و نمیدانست سورهی کافرون هم در قرآن هست!
از طرف دیگر، خونسردی و هوشیاری مجاهدین، حمام خونی را که خمینی تدارک دیده بود، در آن زمان خنثی کرد. در همین رابطه خوب است به کتابی به اسم «مجاهدین ایران» اشاره کنیم که در آمریکا منتشر شده است. نویسندهی این کتاب در زمرهی اضداد شناخته شدهی مجاهدین است: ارواند آبراهامیان. توصیفات این نویسنده از آن روزها جالب است.
«مجاهدین پیوسته بهخط عدمدرگیری خود با رژیم ادامه میدادند، در حالی که مراکز و دفاترشان در شهرهای مختلف پیوسته در معرض اشغال و تهاجم بود. آنها حتی سعی کردند مراکز مجاهدین را در تهران اشغال کنند. آنها روزنامهفروشهایی که نشریهی مجاهد را میفروختند، بهگلوله بستند. افرادی را که مظنون به هواداری از مجاهدین بودند، کتک میزدند. خانهها را با بمب مورد حمله قرار میدادند (از جمله خانهی خانوادهی رضایی). به دفاتر انجمنهای دانشجویان مسلمان حمله میکردند، کنفرانسها را بههم میزدند، بهخصوص کنفرانس اتحادیههای کارگری، و بهطور فیزیکی به جلسهها حمله میکردند و فریاد میزدند، ”منافقین بدتر از کفار هستند“. «تا روز 30خرداد60، این حملههای حزباللهیها به همراه تیراندازیهای پاسداران، منجر به کشته شدن قریب به 50نفر از مجاهدین شده بود».
حدود 9ماه بعد از روزی که مجاهدین دیگر نه دفتری داشتند و نه روزنامهشان اجازهی چاپ داشت، دوباره خمینی را غافلگیر کردند! درست روز 7 اردیبهشت60، با تظاهرات200هزار نفرهی مادران در تهران، تلاش کردند به خمینی حالی کنند از آنچنان پایگاه اجتماعی گستردهیی برخوردارند که نباید به فکر حذفشان باشد.
از تظاهرات 7اردیبهشت60 تا 30خرداد همان سال، هر روز دهها اتفاق و حمله و هجوم بود. صدها تظاهرات کوچک منطقهیی و محلی بود که در آنها مجاهدین تلاش میکردند با پرداخت بهای زیاد ـ از شهادت گرفته تا ضرب و شتم شدن و دستگیر شدن ـ همچنان فضای مسالمت را و آخرین قطرات آزادی را حفظ کنند.
تظاهرات نیم میلیون نفری 30خرداد 60، در حقیقت یک فرصت تاریخی دیگر برای خمینی بود تا اگر ذرهیی عنصر ملی، انسانی و اسلامی در او هست، بفهمد که خواستهی جامعه چیست و در سیاست آزادیکشی خودش، تجدیدنظر کند. متأسفانه خمینی آنقدر در حرص قدرت غرق شده بود که آن حرفها حالیاش نشد.
پایان قسمت ششم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر