هر کجا می رفتم به اشکال مختلف نام او را می شنوم. در دبیرستان، در دانشگاه، در مغازه ها، در اتوبوس و تاکسی و غیره. بعضی ها آهسته و درگوشی می گویند و بعضی ها بلندتر. در رادیو و تلویزیون و روزنامهها، همه جا اسمش هست. نام «مسعود رجوی»
بسیار کنجکاو بودم که بدانم بالاخره مسعود رجوی کیست که مردم و بخصوص قدیمیترها از ویژگیهای برجسته او می گویند و حکومت اینقدر علیه او تبلیغ میکند.
من اصلا سیاسی نبودم. چیز زیادی نمی فهمیدم چون در رویای جوانی، دنبال درس و زندگی ام بودم. اما از طرفی می فهمیدم که به رغم این که هنوز جوان هستم و باید در شور و نشاط جوانی باشم، چنین حسی را ندارم. چشمانم باز بود و می دیدم که درد و رنج همه جا را گرفته و دیگر حال و هوای نشاط و شادی از شهرهای ایران و خانوادهها رخت بربسته است. داشتم به این روند زندگی کردن عادت می کردم. حتی انگیزه نداشتم که دیگر درسم را هم ادامه بدهم. آخر دوستانم که خیلی از من بهتر بودند بعد از گرفتن لیسانس، دستفروشی و عملگی می کردند. من زباله گردها را می دیدم و مردم بدبخت تر از خودم را. بعد هم کرونا و همه بدبختی های مردم از گرانی وحشتناک تا اعتیاد و همه مصیبتهای دیگر را.
با همه این اوصاف کنجکاو بودم و دنبال شناخت صاحب این نام یعنی مسعود رجوی بودم.
سراغ اینترنت رفتم و همه جا را سرچ زدم. اول رفتم و مدتی کلیپها و نوشته های خودش را نگاه کردم و خواندم. راستش سرم سوت کشید. باورم نمی شد چنین انسانی با این همه علم و آگاهی وجود داشته باشد و من بی خبر باشم. حرفهایش برایم پیام از دنیای دیگری بود. پروسه اش را خواندم دیدم چه شجاعت و چه شهامتی! در جایی خواندم که همه زندگیش را فدا کرده، از خواهر و برادر تا همسر و بهترین دوستانش. از شکنجه هایش در زندان خواندم و مقاومتهایش. از این که با افرادی که سازمان مجاهدین را تأسیس کرده اند هم بند بوده و این که چطوری برادرش او را در زمان شاه خائن، از اعدام نجات داده و بالاخره چطوری رهبر مجاهدین شده است. همان مجاهدینی که دستگاه حکومتی از بام تا شام علیه آنها در رسانه ها تبلیغ می کند.
راستش من تا حرفهایش را گوش ندادم و ایده هایش را نشنیدم، نفهمیدم که حرف اصلی او چیست. چه مسیری را می رود و انسانهایی که آنها را رهبری میکند با چه انگیزه ای پشت سر او حرکت می کنند. به خاطر همین ادامه دادم و پی گرفتم.
کلیپی از سخنرانیاش در سال ۱۳۵۹ در امجدیه تهران را گوش کردم. سخنرانی های دیگرش را همچنین. عجب سختی هایی کشیده و چه تلاشهایی کرده است در حالی که بهترین امکانات و تحصیلات و زندگی را داشته و می توانست مسیر دیگری را برود. چند تا از کتابهای تبیین او را خواندم. اگرچه که خیلی سطح بالا بود اما دریچه دنیای دیگری را به رویم گشود. نمی توانستم تصور کنم که چنین انسانی وجود دارد. یک دانشمند، یک ایدئولوگ و شاید هم یک نابغه.
کلیپهای او و مجاهدین را که نگاه می کردم غرق در حیرت می شدم. من تاکنون ندیده بودم رهبری اینقدر نفراتش را دوست داشته باشد. با همه می خندید، یکی یکی آقایان را بغل می کرد و می بوسید و با صمیمیت با آنها صحبت می کرد. همه از زن و مرد به او برادر می گویند. برایم خیلی جالب بود. همچنین می دیدم که پیروانش چقدر دوستش دارند. صحبتهای آنها را گوش دادم. همه چیز برایم جدید بود. ندیده بودم که کسی اینقدر به صحبتهایش متعهد باشد. برق نگاه و حرکت تیز و تند مردمک و چشمان نافذش مرا می گرفت و در اعماق درونم رسوخ می کرد. انگار چیزی در درونم طلوع می کرد. چیزی مثل خورشید.
راستش هنوز دارم کلیپها را نگاه می کنم و مطالب را می خوانم. احساس می کنم که چیزی در درونم عوض شده. احساس می کنم که بیهوده به دنیا نیامده ام. دیگر احساس پوچی نمی کنم. مأیوس نیستم. وقتی مسعود سوره های قرآن را تفسیر می کند، متوجه می شوم که هر چه که تا الان از دین و قرآن از دستگاه حاکم شنیده ام ضد اسلام بوده. تازه دارم با مفاهیم انسانیت و آزادی آشنا می شوم. بسیار تشنه هستم. تشنه شناختن بیشتر او. تشنه شنیدن او و تشنه دیدار او. به رغم این که تازه او را پیدا کرده و شنیده و دیده ام اما گویی که سالهاست او را می شناسم. نمی دانم او را چگونه توصیف کنم؟ یک انسان فرهیخته و خاص؟ یک گوهر یا الماس؟ یک رهبر؟ و یا پیامبری برای آزادی؟
از اینجا بعنوان یک جوان ایرانی که تنها و تنها دردها را می شناسد، کسی که تحقیر و توهین شده، جوانی که آیندهای را برای خودش متصور نمی داند، میخواهم بگویم که به خاطر همه دارایی های معنوی و انگیزه هایت، به خاطر همه فداکاریهایت، و به خاطر همه رنج هایی که برای ایران و آزادی مردمت کشیده ای، مسعود جان خیلی دوستت دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر