آيا تا به حال كتاب استراتژي قيام و سرنگوني ـ اشرف كانون استراتژيكي نبرد كه توسط مسعود رجوي ارائه شده است را ديده ايد و خوانده ايد؟
اين كتاب سلسله آموزش براي نسل جوان در داخل كشور هست كه در سال 1388 تدوين شده است
در اين وبلاگ ما فصلهاي اين كتاب را برايتان مي گذاريم تا بتوانيد از اين آموزشها بهره ببريد
استـراتژي قيــام و ســرنگوني
اشــرف كانـون استراتژيكي نبــرد
نقدينــه بزرگ ملت در مبارزه آزاديبخش با رژيــم ولايت
پيــام به رزمندگان آزادي
و نيروهاي دموكراتيك در سراسر ميهن اشغال شده
سلسله آموزش براي نسل جوان در داخل كشور
مسعود رجوي ـ 30 دي 1388
مقدمـه
در علوم اجتماعي و دانش سياسي هم مانند علوم طبيعي، كلمات و اصطلاحات، اگر نخواهيم ديمي و بيحساب و كتاب حرف بزنيم، معاني و مفاهيم و معيارهاي شناخته شده خود را دارند. هميشه گفته ايم كه خميني در دنياي دجالگري و ولايت مطلقه فقيه، قبل از هر چيز «كلمه» را ذبح و قرباني ميكرد. كلمه، سنگ بناي تكلم و فهم و آگاهي انسان است. پس «كلمه»، دارايي و ويژگي ذاتي نوع انسان است. به همين خاطر در قرآن آمده است كه خدا ابتدا اسمها را به آدم آموخت: وَعَلَّمَ آدَمَ الأَسْمَاء ... يعني كه به او آگاهي و شناخت داد.
اگر ما اسم كسي را ندانيم، معني آن اين است كه او را نميشناسيم. احراز هويت فرد با شناسنامه اش به عمل ميآيد. در اينصورت ما اين فرد را ميشناسيم كه كيست و در چه زماني و در كجا و از چه مادر و پدري به دنيا آمده است. يعني فرد را با خانواده اش شناخته ايم.
به همين ترتيب همه پديده ها و اشياء هم شناسنامه و اسم خاص خود را دارند كه به آن شناخته ميشوند و با فرد و يا شيء ديگر قاطي و مشتبه نميشوند.
از طرف ديگر، هر كلمه و اسم آثار و خصوصيات و تاريخچه خودش را دارد. واژه ها و كلماتي مانند درد، رنج، فدا، قيام، مقاومت، انقلاب، آزادي، عدالت، صلح، برابري، عشق و يگانگي خلق الساعه نيستند، بلكه محصول هزاران سال تجربه و تاريخ بشريت هستند. با اين كلمات بسيار بازي شده و باز هم بازي خواهد شد. شيادان مثل هميشه مار ميكشند و هركس را كه بتواند «مار» را بنويسد و سر آن را به سنگ بكوبد، به سخره ميگيرند يا تكفير ميكنند.
اما اگر اسمها و كلمات و شناسنامه آنها را بدانيم، ديگر آخوندهاي حاكم نخواهند توانست «ارتجاع» خلص را «انقلاب» و آنهم تحت نام اسلام، قالب كنند.
31سال پيش در 4بهمن1357 كه سه روز بود از زندان شاه، در بحبوحه قيام مردم، آزاد شده بوديم، من در اولين سخنراني در دانشگاه تهران حرفم و شعارم از جانب مجاهدين اين بود كه «پيروز باد انقلاب دموكراتيك ايران». در آن ايام جماعت خميني به تازگي شعار «انقلاب اسلامي» ميدادند. يكي از حاضران سؤال كرد «انقلاب دموكراتيك يعني چه؟» جواب دادم «يعني انقلابي با شركت مردم يعني با شركت و حاكميت تمام طبقات و اقشار خلق كه يك نظام مردمي شورايي را تداعي ميكند».
در همين سخنراني به صراحت گفتم:
«من نيامدم اينجا كه روند خودبه خودي قضايا را فقط ستايش كنم، ما نيامديم كه آن چه را هست، و فقط هست، تأييد كنيم. لختي هم بايد به آن انديشيد كه چه چيز بايد باشد، و چه چيز هم نبايد باشد. آيا ما ميخواهيم نسل ملعوني باشيم، نسل نفرين شده يي باشيم كه فرصتها را ازدست دادند… من و برادرانم نيامديم به اين دانشگاه، به اين شهادتگاه و به اين زيارتگاه، كه هرچه را هست، هرچه را خودبه خود اتفاق ميافتد، بي عيب بدانيم. زيرا آنها تنها با عملكردن بر روي اختلافهاي دروني ما، روي تعارضات حتي دروني ما، امكان پيدا ميكنند كه دستاوردهايمان را بگيرند، اختناق را تكرار كنند و آزادي را به عقب بيندازند».
سپس بلافاصله اضافه كردم:
«صبر و تحمل، شكيبايي (صبر به معناي انقلابيش) بلندنظري و احساس مسئوليت، نخستين وظايف و نخستين ويژگيهاي يك انقلابي يا يك گروه انقلابي است. اگر اين را نداريم، يا نيست و يا نميتوانيم كسب كنيم، بهتر است كه خداخافظي كنيم. زيرا مردم زبان حالشان اين خواهد بود كه “مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان“. تازه اول كار است. هنوز آنقدر زمان هست، هنوز آنقدر نشيب و فراز هست و هنوز آنقدر شكست و پيروزي هست. برادران و خواهران، رزمندگان و مبارزين، ما سر نداده بوديم كه به جايش زر بگيريم. مگر جانمان را براي اين داده بوديم كه بجايش جاه بگيريم؟ از جا برنخاسته بوديم، قيام نكرده بوديم كه در جاهاي بهتر و صندليهاي بهترو مقامهاي بهتري قعود كنيم».
يك ماه بعد در 4اسفند1357 در گردهمايي بعدي در دانشگاه تهران خطاب به مدعيان گفتم:
«صحبت از انقلاب نكنيد، به خصوص صحبت از انقلاب اسلامي نكنيد، خود انقلاب به اندازه كافي مسئوليت دارد، چه رسد به انقلاب تراز اسلام».
فكر نكنيد اين حرفها كه گفتم فقط حرفهاي من يا مجاهدين در آن روزگار بوده است. نه، همه آزاديخواهان ايران، همه اعضاي كنوني شوراي ملي مقاومت كه بر اصول خود پايدار مانده اند، و همه مخالفان ديكتاتوري و حاكميت آخوندي در آن زمان در سراسر ايران، حرفشان در بهار آزادي همين بود. زمستان تيره و تار اختناق را نميخواستند و از آن بيم داشتند. من فقط يكي از سخنگويان آنها بودم. همانها كه يكسال بعد، در ديماه1358 در نخستين انتخابات رياست جمهوري، با هر گرايش و مرام و مليتي كه داشتند، از كرد و ترك و فارس تا بلوچ و عرب و تركمن و از شيعه و سني و ماركسيست تا مسيحي و كليمي و زردشتي از كانديداي مجاهدين حمايت كردند. آنقدر كه خميني سرانجام با فتواي حذف من، به خاطر رأي ندادن به ولايت فقيه، به ميدان آمد. علت همه حمايتها هم همين بود. ما مخالفت خودمان را از آغاز با رژيم ولايت فقيه اعلام نموده و رفراندوم قانون اساسي ولايتفقيه را تحريم كرده بوديم. فقط همين!
البته بايد قيمت آن را هر روز با سر و دستهاي شكسته و چشمهاي از حدقه درآمده و پاهاي تازيانهخورده در نماز جمعه از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب ايران، ميپرداختيم.
فصل اول
تعريف چند كلمه
مثال اول، كالري
از هر دانش آموز دبيرستان سؤال كنيد، تعريف «كالري»، چيست؟ خواهدگفت: كالري واحد انرژي حرارتي و مقدار حرارتي است كه دماي يك سانتيمتر مكعب آب را به اندازه يك درجه سانتيگراد افزايش ميدهد مثلاً درجه حرارت 17را به18 ميرساند.
بر همين روال، وقتي كه از من و شما بپرسند، درخت يا پرنده يا انسان و سپس جامعه و طبقه و قيام و انقلاب را تعريف كن، بايد بتوانيم تعريف رسا و گويا و مشخصي ارائه بدهيم مثلاً در مورد انسان:
مثال دوم، انسان و تعريف «انسان»
تعريف«انسان» هميشه مسأله انسان بوده و هر يك از فلاسفه و مكاتب به نحوي به آن جواب داده اند. واضح است كه منظور فقط كم و كيف جسماني انسان نيست. منظور خصوصيتها وكاركردهاي ويژه انساني و تعريفي است كه بتواند تفاوت رفتارهاي انسانها با يكديگر را تشريح كند. ارسطو ميگفت انسان حيواني است ناطق.
لاادريون(آگنوستها يا آگنوستيسيستها) يعني مكتبي كه به طور خلاصه شناختن و شناخت پذيري را در ظرفيت و توان ما نميدانستند، ميگفتند: نميدانم.
دوآليستها، انسان را مركب از دو عنصر جسم و روح ميدانستند.
دكارت ميگفت: «من فكر ميكنم، پس هستم»
توماس هابس فيلسوف انگليسي انسان را موجودي بدذات و بدطينت تلقي ميكرد، در حاليكه ژانژاك روسو فطرت انسان را بر نيكي و خوبي استوار ميدانست.
فوئرباخ به عنوان يك ماده گراي مكانيست، تفاوت رفتارهاي انساني را به ميزان قابل توجهي به نوع تغذيه ربط ميداد و رفتارهاي انسان را فرآورده جبري هر مرحله تاريخي خاص ميدانست.
ماركس نظريه مكانيستها را كه گمان ميكردند انسان به صفحه سفيدي ميماند كه متن آنرا فرهنگ هر دوره خاص مشخص ميكند، مردود شمرد و يكبار نوشت، بايد طبيعت انسان را جدا از صورت بنديهاي تاريخي خاص شناخت و آنگاه به تجليات ويژه آن در هردوره پرداخت.
البته ماركس بعدها از به كاربردن كلمات ذات و طبيعت انساني پرهيز ميكرد، تا به مفاهيم انتزاعي و غيرتاريخي راه نبرد. ولي تأكيد داشت كه خصايص ويژه يك نوع، در كاركردهاي ويژه آن نوع منعكس است و از اينرو، ساده ترين و بهترين راه براي تعريف انسان، پيداكردن كاركردهاي ويژه يي است كه انسان دارد و حيوانات ندارند.
علاوه بر اين، در ديدگاه ماركس نسبت به انسان، مهمترين نكته اين است كه گفت شناختن و «تفسير جهان كافي نيست بلكه بايد آن را تغيير داد» . طبعاً ماركس اين «بايد» و اين «ضرورت» تغييردادن را از تكامل اجتماعي و ديالكتيك تاريخ استنتاج كرده است. اما در هر حال ما را به مفهوم «وظيفه مندي» انسان نزديك ميكند.
من الان متن مكتوب در اختيار ندارم، اما اگر از 40سال پيش درست به يادم مانده باشد، اوج تجليل چه گوارا از ماركس در همين نقطه است. چه گوارا گفت اين همان نقطه يي است كه ديگر بايد قلم را زمين گذاشت و براي تغيير جهان تفنگ به دست گرفت…
انسان موحد
اما در انسانشناسي يكتاپرستانه و فرهنگ قرآن، آگاهي و اختيار، خصوصيتهاي ويژه انسان اجتماعي است. انسان موجوديست آگاه و آزاد (به معني صاحب اراده و صاحب انتخاب). در چارچوب آگاهيهاي خود وظيفه مند و مسئول است. صاحب و مسئول و پاسخگوي كردار و اعمال خويشتن است. بنابراين تعهد و مسئوليت پذيري در فطرت و سرشت اوست. آنقدر كه اين مسئوليت و پاسخگويي، حتي به اين جهان و دنياي مادي و اين مقطع تاريخي و صورتبندي اقتصادي و اجتماعي كه در آن به سر ميبرد محدود و منحصر نميشود، بلكه صحبت از معاد و آخرت و دنياي ديگري هم هست. به عبارت ديگر ميگويد كه قدر انسان بسا فراتر است. محدود به دنياي كنوني و همين مرحله از تكامل نيست. فرجامي خداگونه دارد: إِلَى رَبِّكَ مُنتَهَاهَا…
پيوسته، و صرفاً، بند و بنده خدايگان و وجود يكتا و يگانه يي است در وراي زمان و مكان، كه از او آمده و به او بازميگردد(إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ) . در مسيري پر فراز و نشيب و پر رنج و زحمت به او ميرسد و با او ديدار ميكند: «يَا أَيُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلَاقِيهِ»
بيشتر از اين را از من نپرسيد. نه ميدانم و نه ميتوانم بدانم. ذهن و تفكر من و شما به واقع در يك دنياي مادي و ديالكتيكي محاط شده است. اين يك دنياي آنتروپيك يعني كهولتبار است. به همين دليل همه ميميريم به جز او، كلّ شيءٍ هالك إلّا وجهه...
دنيايي كه در آن كهولت و آنتروپي وجود ندارد، در تصور و تفكر من و شما نميگنجد. دنيايي كه به گفته قرآن، آب در آن نميگندد و شير تغيير رنگ نميدهد(ماء غير آسنٍ) و طعم شير در اثر مرور زمان هيچگاه عوض نميشود(لّبنٍ لّم يتغير طعمه)
پس بياييد به تغيير در دنياي خودمان بپردازيم. من فقط ميدانم بحث بر سر اين است كه در تعريفي كه از انسان ميكنيم، آيا اين انسان، مومي در چنگال تاريخ و جامعه و شرايط اقتصادي و اجتماعي و سياسي است، يا ميتواند و بايد، و وظيفه و تعهد و مسئوليت دارد كه چيزي را در مسير تكامل تغيير بدهد و مسخر كند.
- طبيعت را با دانش و ابزار و تكنيك.
- خويشتن خودبه خودي و غريزي را با تقواي رهاييبخش كه همان جهاد اكبر باشد.
- جامعه اسير و ستمزده، رژيم ولايت و دنياي جهل و جنايت را با قيام و انقلاب...
بايد «فلك» جبري خود و پيرامون خود را، آگاهانه و آزادانه «سقف» بشكافد و «طرحي نو» دراندازد. كون و مكان اين چنين درهم نورديده ميشود.
مثال سوم، كلمه تعريف
بياييد به قلمرو منطق كه شاقول انديشه و تفكر است برويم و ببينيم كه اصلاً تعريف كردن يك چيز، يك شيئ، يك پديده يا يك مقوله يعني چه؟ به عبارت ديگر تعريف «تعريف» چيست؟ چون با تعريف يك شيئ، يا واقعه يا فرد يا گروه است كه به شناختن و شناساندن آن راه ميبريم.
از زمان ارسطو در قرن چهارم قبل از ميلاد مسيح، اين بحث وجود داشته است كه آيا لازمه شناختن يا تعريف يك شيئ، شناختن و به رشته در آوردن مجموعه ويژگيهاي آن است، يا بايد به برجسته ترين خصوصيات آن در تعريف اكتفا كرد. سرجمع كردن مجموعه ويژگيها كار بسيار بغرنج و چه بسا گيج كننده يي است.
شهاب الدين سهروردي در قرن ششم هجري تعريف يك شئ را مشخص كردن«جنس وفصل» ميدانست.
جنس، يعني نوع و گونه. فصل، يعني وجه متمايز و جداكننده و همان خصلت ويژه. درنتيجه تعريف، يعني شناختن و معين كردن خصلت عام و همچنين خصوصيت ويژه يك شيء،كه به زبان ديالكتيكي، مبتني بـر تضادهاي عام و خاص آن پديده است.اين چنين ميتوان اشياء و گياهان و جانوران و انسانها و جوامع وجنبشها و انقلابها را، هركدام در قلمرو و درجا و سلسلهمراتب خود آنها، دسته بندي كرد و از يكديگر تميز داد و شناخت.
دجالگري
به اين ترتيب هيچكس نميتواند چوب پنبه را با رنگ آميزي به جاي فولاد آبديده عرضه كند.
هيچكس نميتواند ارتجاع خلص را انقلاب ناب جا بزند و مثل ابتداي انقلاب ضدسلطنتي، خميني را در جهل مركّب «انقلابي ترين مرد جهان» بخواند.
هيچكس نخواهد توانست خميني و خامنه اي را از شجره و جنس پيامبر اكرم و حضرت علي بخواند.
هيچكس نخواهد توانست نه در جنس و نه در فصل، نه در عموميات و نه در خصوصيات، ولايت يزيدي و خميني و خامنه اي را با حكومت عدل علي و با سرپرستي رحمه لّلعالمين بر اجتماع انساني مقايسه كند.
دقت كنيد كه رحمه لّلعالمين خصلت ويژه سرچشمه عشق و معرفت، پيامبر رحمت و رهايي است: آيت رحمت است بر همه جهانيان و نه فقط بر مسلمانان و اعراب يا قوم و طايفه خودش…
خميني 40روز قبل از 30خرداد در سال1360 خطاب به مجاهدين گفت: «من اگر در هزار احتمال، يك احتمال ميدادم كه شما دستبرداريد از آن كارهايي كه ميخواهيد انجام بدهيد حاضر بودم با شما تفاهم كنم».
سه ماه قبل از آن، من با صراحتي كه بعداً فهميدم واكنشي جنون آميز از سوي خميني برانگيخته، خطاب به خميني نوشتم كه اسلام ما با شما سراپا متفاوت است. اسلام ما با شما در مورد آزادي و حق حاكميت مردم و استثمار و مقولات تكامل و ديالكتيك و بهره كشي و حقوق مليتها به ويژه مردم كردستان و منطق «يا روسري يا توسري» در دوطرف طيف قراردارد.
حرف خميني هم روشن بود كه كسي كه امامت و ولايت او را نپذيرد و درعين حال ادعاي اسلام داشته باشد، منافق است.
حتماً حديث مشهور ثقلين را شنيده ايد كه بر طبق آن پيامبر اكرم قبل از رحلت گفت در ميان شما دو چيز باقي ميگذارم و ميروم: كتاب خدا و عترتم را. منظور از «عترت» همان دودمان عقيدتي و خاندان آرماني و همان نواميس و گوهران مجسم ايدئولوژيك او بودند. از فاطمه زهرا تا زينب كبري و از حضرت علي تا امام حسن و امام حسين و راه و رسمشان در برابر جباران و مرتجعان زمان.
سوال ما هميشه از خميني و بقاياي او و هر كه با خميني و خامنهاي و رژيم ولايت است، اين بوده و هست و خواهد بودكه اگر شاخص و راهنما طبق نص صريح ثقلين، كتاب خدا (قرآن) و عترت پيامبر خداست، لطفاً به ما بگوييد كه قرآن كتاب علم و انقلاب است يا جهل و ارتجاع؟ كتاب آزادي است يا استبداد و خودكامگي؟ كتاب راهنماي دزد و دد و دژخيم است يا منادي عدل و قسط و رحمت؟ اجتهاد و ديناميسم و محكم و متشابه و ثابت و متغير دارد يا ندارد؟ بهرهكش است يا ضدبهره كشي؟
لطفاً به ما بگوييد كه روش و كردار و سمتگيري پيامبر و عترتش بهخصوص ائمه هدي در همين مقولات، چگونه بود؟
و سرانجام اگر باعث زحمت نميبينيد! اين را هم به ما بگوييد كه اگر آنها امروز در برابر شما بودند چه ميكردند؟
شما را استمالت ميكردند؟ با شما مماشات ميكردند؟ شما را استحاله و اصلاح ميكردند؟ و يا با شما مثل بدر و احد ميجنگيدند و سرنگونتان ميكردند و به جهنم ميفرستادند؟
در پاسخ به اين سؤالها، قبل از هرچيز، نقاب از چهره دين و آيين مدعي، برداشته ميشود.
اين چنين، تعريف هركس از اسلام و كتاب خدا و ائمه هدي، و راه و روش آنها، آشكار و برملا ميشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر