استحاله تاریخ
تغییر کهنگیها بهنوها، بهویژه در قلمرو اجتماعی، «که انسان موضوع آن است»، صرفاً وقتیکه بهقدر کافی کمیتها بر روی هم انباشتند، میسر میباشد. از اینرو عملاً نمیتوان در جهش اجتماعی «نقطه جوش لایتغیری قائل شد». اراده انسانهای آگاه و تدارک ذهنی انقلاب و انتقال مفاهیم ضروری بر آحاد افراد میتواند متقابلاً در هر عصری در حصول نقطه مطلوب مؤثر باشد. «همچنین از آنجا که هر انقلابی زمینه و محتوای تاریخی خود را دارد و همچنین بهدلیل پیوند ارگانیک حوادث آن»، بررسی وقایع قبل از نهضت حسینی بهمنظور نتیجهگیری و تحلیل همهجانبه از جنبش امام (ع) ضروری است. «به این ترتیب عملکرد رشد تضادهای اجتماعی آن دوران را که بهچنان استحاله تاریخی انجامیدند مختصراً مطالعه میکنیم».
نظم نو
پیش از اسلام عصبیتهای قومی در حادترین اشکال خود بر همه اقوام عرب حاکم بود و ازاینرو تضادهای وحشتناک بیشماری بین آنها جریان داشت. در چنین زمینهیی از جهالتها و تشتت آرا که سالیان دراز قدمت داشت، پیامبر اکرم (ص) بر اساس توحید شالوده یک اجتماع مترقی را در تحت لوای حاکمیت اعتقادات اسلامی بنا نهاد. ولی این بدان معنا نیست که «خصلتهای جاهلی» بهویژه در عناصر تشکیلدهنده نظام پیشین در چنین مدت محدودی بهکلی ریشهکن شده باشد. «چه، این امر مطلقاً تدریجی است و به پروژه بیپایان حل تضادهای درونی انسان مربوط میشود».
بسیاری از سران و اشراف گذشته که اکنون «جنبه مغلوبیت» داشتند، با حفظ کم و بیش ماهیت اصلی خویش، «جبراً تسلیم آیین امتیاز برافکن شدند». بنابراین هرآن این امکان وجود داشت که با تغییر شرایط، «جنبه مغلوبیت» حاکمیت احراز کند. البته این معنا در مورد هر انقلابی صادق است، ولی نمونه اسلام مصداق فوقالعاده اکیدتری است؛ چرا که تغییراتی که در اجتماع ایجاد نمود صرفاً ناشی از درون جامعه یا جنبش خودبهخودی و رشد و سازمانیافتگی (رهبری شدن) آن نبود، بلکه از خارج (وحی) نیز حرکتی القا میشد و لذا نگهداری و اکمال آن بسیار مشکلتر از انقلابات معمول است.
این نگهداری و اکمال طبعاً نقش و مسئولیت رهبری را بسیار مهمتر میکند و بههمین دلیل است که شیعه «امامت» را تکمیل دین دانست و آیه «الیوم اکملت لکم دینکم» را در شأن جانشینی علی (ع) از پیامبر (ص) در حجهالوداع دلیل میآورد.
وداع با پیامبر
پیامبر اسلام (ص) در حالیکه «اهل بیت» و «کتاب خدا» را که از جاهلیت آلودگییی همراه نداشتند، بهنشانی خود در میان امتش میگذاشت، با آنها وداع نمود و درگذشت. با اختتام وحی که دیگر حرکتی از خارج القا نمیشد، از این پس طی «راه» بالتمام به آگاهی و اراده انسان وابسته میشود. موجودی که به تعبیر قرآن پس از ارتحالات گوناگون، بهمقام جانشینی خدا در زمین (خلیفةالله) رسیده و با «اختیار» و «امانت» نگاهدار الهی شده بود تا اراده و نور خدا بهدست او «اتمام گردد». مسافری که بارها ارابهاش را تازیانه وحی در راه کمال جهش داده بود، اکنون بهمنزلی رسید که باید زمام امور را بهاتکای آگاهی و ارادهاش شخصاً عهدهدار شده و پیش راند.
خلافت
از تاریخ خلافت بیش و کم همه مطلعیم. نکته قابلتوجه اینکه تحلیل حوادث پس از رحلت پیامبر (ص) مبین این حقیقت است که شیوههای دقیق و صحیحی برای حل تضادهای موجود بهکار گرفته نشده است.
از جمله در زمان خلیفه اول میبینیم برخی از طوایف که اسلام ایشان را از بند شیوخ و امیران فاسد و روابط ظالمانه آسوده کرده بود، دوباره بهخصلتهای جاهلی عودت کرده و از اطاعت حکومت مرکزی سرپیچی میکنند. ابیبکر میکوشد تا با لشکرکشی آنها را وادار بهاطاعت کند. اما این عودتها متوقف نمیشود. طبعاً از علل عمده این سرکشیهای محلی و قبیلهیی فقدان کار پرحوصله توضیحی و تربیتی بر روی نومسلمانهاست. لیکن چنین مینماید که خلیفه برای خاموش ساختن ایشان، با استفاده از خوی سرکشی و جنگاوریشان، ایشان را بهمرزها گسیل داشت تا همراه با مجاهدان، بهکار فتوحات بپردازند.
روشن است که سادهگزینی در حل تضاد فوقالذکر و اعزام پیامآورانی که بهپیام خود آگاه نیستند یا لااقل آگاهی و مسئولیت همهجانبه ندارند، در درازمدت چهنقایصی میآفریند. دیده میشود که گاه فرمانده اسلامی فقط مانند یک فاتح که بیشتر بهغنیمت و افتخار نظر دارد، وارد محل میشود، تا یک پیامبر.
شاید از سر همین توجه بهخارج، که هرگز ناشی از حل قطعی مسائل داخلی نبوده است، میباشد که عناصر ضدانقلابی چون معاویه توانستند زمینههای قدرتمندی را تدارک ببینند و بیجهت نبود که در زمان علی (ع) جهانگشایی بهکلی موقوف شد.
گرچه بهاین ترتیب کار مخالفتهای داخلی در زمان خلیفه اول خاتمه یافت، اما بعدها این تضادهای لاینحل مجدداً با قوتی صدچندان سرباز کردند و فتنهها آغاز شد.
جاهلیت و اشرافیت جدید
اطرافیان نزدیک پیامبر (ص) که در راه اسلام متحمل زحمات بسیار شده بودند (تشکیل قشر صحابه را داده و در نزد مردم دارای یکنوع برتری طبیعی بودند)، لیکن در زمان حیات پیامبر (ص) اینان هیچگونه امتیاز مادی نسبت بهدیگران نداشتند. پس از رحلت پیامبر (ص) برخی از صحابه، در کشمکش بین ایدئولوژی اسلامی و بقایای ناخالصیهای عصر جاهلیت، مغلوب نیروهای کهنه شدند و از همین جا نطفه بسی مصیبتها بسته شد. آنها آزمندانه بهصورت طفیلیهایی درآمدند که هنرشان میراثخواری قهرمانیهای گذشته بود. خلاصه بیسر و صدا، برتریطلبی و اشرافیتی بهوجود آمد که اساس آن نزدیکی با پیغمبر بود و از این رهگذر و از آنجا که در قرآن نام مهاجرین بیش از انصار ذکر شده! حکومت خاص قریش و مشورت حق انصار گردید.
اهمیت این انحرافات وقتی روشن میشود که ببینیم در دوران حکومت بنیامیه، صحبت از برتری عرب بر دیگر اقوام است. زیرا غیر از اینکه بعضی از مهاجرین و نزدیکان پیغمبر (ص) بهسبب اینکه با پیامبر (ص) نزدیک بودند، خود را بر انصار و دیگران برتر میشمردند و اعراب نیز بدینعلت که پیامبر از میان ایشان مبعوث شده، امتیاز خاصی نسبت بهغیر عرب (عجم) برای خود قائل بودند.
شورا
عمر، خلیفه دوم، با قدرت تمام وظایف خود را انجام میداد. سختگیری وی، بهویژه در مورد کارگزاران و فرماندارانش، مشهور است. هم در آغاز کار و هم بههنگام عزل کارگزارانش، از دارایی آنها صورت میگرفت، اگر در پایان تفاوتی کرده بود مازاد را قسمت میکرد و بخشی از آن را بهبیتالمال بازمیگرداند. وی احکام و حدود را بهشدت و حتی در مورد خانوادهاش بلااستثنا اجرا میکرد. ولی مشی اقتصادی عمر چنان بود که ثروتمندی و مالاندوزی نیز بهنحوی در آن مجاز بود. چنانکه خود در اواخر عمر گفته بود: «اگر در آغاز کار چنان بینا بودم که در پایان آن هستم، زیادی مال توانگران را میگرفتم و بهمستمندان میدادم». در این مورد ویلدورانت میگوید:
«... عمر فاتحان را از خرید زمین کشاورزی منع کرده بود و میخواست در خارج عربستان بهحال سپاهیگری بمانند و دولت معاش آنان را فراهم کند تا ارزش جنگی خود را حفظ کنند. ولی دستورات وی پس از مرگش فراموش شد. در ایام حیاتش نیز این امر، بهواسطه گشادهدستی وی، بیاثر ماند. وی چهار پنجم غنائم را میان سپاهیان تقسیم میکرد و یکپنجم را بهخزانه مسلمین میسپرد. اقلیتی از مردان صاحب کفایت قسمت اعظم این ثروت روزافزون را بهچنگ آوردند. اشراف قریش در مکه و مدینه قصرهای مجلل بنیاد کردند، زبیر در شهرهای مختلف خانهها داشت و هم او هزار اسب و دههزار برده داشت. عبدالرحمن عوف هزار شتر و دههزار برده و چهلهزار دینار نقد (1 میلیون و 912هزار دلار) داشت. عمر تجمل قوم خود را بهدیده تأسف مینگریست»... .
با توجه بهآنچه تحت عنوان حکومت اسلامی در مورد مسائل اقتصادی اسلام اشاره شد (البته بهطور خیلی مختصر و فشرده)، جالب است نظر حضرت علی (ع) را راجع بهتقسیم اموال در زمان عمر نیز ملاحظه کنیم. در این مورد طهحسین میگوید:
«... برای علی (ع) آن بود که طبق سنت دیرین عمل شود (سنت رسول خدا) … علی (ع) میگفت عایداتی را که بهخزانه میرسد قسمت کن، چندان که وقتی سال بهسرآید درهمی یا دیناری در خزانه نماند و همه آن بهمستحقان داده شود. اما عثمان گفت این اموال فراوان است و اگر ضبط نشود میترسم سررشته کار از دست برود. سرانجام عمر بهاین نتیجه رسید که باید دفاتری ترتیب دهد و مقرری هرکس را طبق آن بپردازد و مازاد آن را نگهدارد»... .
توضیح اینکه رسول خدا (ص) بر پایه مساوات عمل میکرد و لذا علی (ع) در برابر نظر عثمان معتقد بود که باید بههمان شیوه که مالاندوزی را مجاز نمیدانست عمل شود.
نکته دیگری که در بررسی دوران عمر حائز اهمیت است عدم عزل و تغییر فرماندارانی چون معاویه و عمروعاص است. گرچه ایشان از عمر بسیار حساب میبردند، لیکن این مانع نبود که در ورای رویهکاری و ظاهرسازی وسیع خود بهآنچه میخواهند نپردازند. ابنخلدون با لحن دفاعآمیز، زندگیاشرافی و پرزرق و برق معاویه را چنین توجیه میکند:
«و چون معاویه هنگام آمدن عمر به شام با ابهت و شکوه و لباس پادشاهی و سپاهیان گران و بسیج فراوان با عمربنخطاب (رض) ملاقات کرد، عمر این وضع را ناپسند شمرد و گفت: ”ای معاویه آیا به روش کسرایان (خسروان) گراییدهای؟“
معاویه گفت: ”ای امیرالمؤمنین من در مرز میباشم و با دشمنان روبهرو هستم و ما را در برابر مباهات ایشان به آرایش جنگ و جهاز نیازمندی است“. عمر خاموش شد و او را تخطئه نکرد، زیرا استدلال او به یکی از مقاصد دین بود. اگر منظور ترک پادشاهی از اساس میبود، بهچنین پاسخی درباره پیروی از کسرایان (خسروان) و اتخاذ روش ایشان قانع نمیشدند، بلکه بهکلی او را به خروج از آن روش میانگیخت. منظور عمر از «کسرویت» اعمال ناستودهیی بوده است که ایرانیان در کشورداری بهکار میبستند، از قبیل ارتکاب باطل و ستمگری و جفاکاری و پیمودن راههای آن (ستمگری) و غفلت از خدا و معاویه پاسخ داد که مقصود از این جاه و جلال، کسرویت ایران و امور باطل ایشان نیست، بلکه نیت و قصد او در راه خداست و از اینرو عمر خاموش شد»... .
ملاحظه میشود که قطعه فوق حاوی نوعی قشریگری و سادهاندیشی عمر نیز میباشد (البته در مدار بالا)، والاّ او کسی نبود که امثال معاویه را تحمل کند.
بههرحال خلیفه دوم در پایان کار خود شورایی مرکب از شش نفر را مأمور انتخاب خلیفه جدید از میان خود کرد. این عده عبارت بودند از: عبدالرحمن عوف، سعدبن ابیوقاص، زبیربن عوام، طلحةبن عبدالله، عثمانبن عفان و علیابن ابیطالب (ع). بیمناسبت نیست با اعضای شورا بیشتر آشنا شویم:
1 ـ عبدالرحمن: وی در زمان جاهلیت بازرگان ورزیدهیی بود. پس از اسلام نیز تجارتی وسیع داشت. در بهکار انداختن سرمایه و کسب سود بسیار ماهر بود. درباره خودش گفته است: «سنگی را برنمیدارم مگر آنکه میدانم طلا و نقرهیی در زیر آن است». او از ثروتمندان بهنام مدینه بود. پیامبر (ص) از جمله به او گفته بود: «تو توانگری و جز زانوکشان بهبهشت راه نمییابی، پس بهخدا وام بده تا دوپای ترا بگشاید». عبدالرحمن میراث فراوانی بهجا گذاشت، از آن جمله: هزار شتر، سههزار گوسفند، یکصد اسب و املاک مزروعی بسیار. سهم هر یک از زنانش بین 80 تا 100هزار درهم میشد. عمر گاه از او وام میگرفت. عبدالرحمن شیدای خوشگذرانی و زندگیاشرافی بود. او تلویحاً در مقام ریاست شورا قرار گرفته بود، بدین معنا که بر طبق وصیت عمر، در صورت تساوی آرا، نظر وی حجت شمرده میشد.
عبدالرحمن از آغاز از خلافت صرفنظر کرد تا میان داوطلبان داوری کند. بهراستی او در مقابل مسئولیتهای حکومت شغل تجارت را ترجیح میداد. ضمناً عثمان داماد وی و رشته خویشاوندی میان ایشان محکم بود.
2- سعدبن وقاص: میراثی برابر 200 تا 300هزار درهم بهجای گذاشت. وی فاتح ایران است و زنان بسیار داشت. او بعدها در ایام فتنه زمان عثمان (اوایل خلافت علی (ع) در جواب مردمی که مشتاق دانستن موضعگیری او بودند، گفت: «مرا شمشیر گویایی دهید که بگوید این مؤمن است و این کافر». و با تمسک بهاین جمله چندپهلو، حق را همچنان از نظر عموم مخفی نگهداشت و با این حرف هر گونه معیاری را که با تکیه بر آن مردم میتوانستند حق و باطل را تشخیص دهند و جهتگیری و موضع خود را اصلاح کنند باطل شمرد و چنین نمایاند که معیاری موجود نیست که بتوان طبق آن نظر داد حق با علی (ع) است یا طرف دیگر.
در حالیکه چنین نبود که هیچ ممیزی برای تمیز مرز اعتلا و سقوط موجود نباشد و با تکیه بر معیارهای اسلامی و استناد به کتاب خدا و سنت رسول خدا (ص) راه رشد و طغیان آشکار میشد، ولی سعد با بیان این جمله عافیتجویانه عقب نشست و از خود سلب مسئولیت کرد.
3- زبیر: تنها 40 میلیون درهم برای ورثهاش پول بهجای گذاشت. علاوهبر غلات و زمینهای فراوان، 11خانه نیز در مدینه داشت. گرچه از نامزدان خلافت بود، ولی کار را بهعهده عبدالرحمن واگذار کرد. رابطهاش با عثمان بسیار صمیمانه بود، بهطوریکه عثمان پس از خلافت 600هزار درهم بهاو بخشید. زبیر امانتهای مردم را صرفاً بهصورت وام میپذیرفت تا بتواند با آن تجارت کند.
4- طلحه: بعد از اسلام نیز مانند گذشته تجارت میکرد. گویا زندگیش در تجارت خلاصه میشد. حتی در جلسات شورا نیز بهعلت سرکشی به اموال و املاکش در مدینه حضور نداشت و از اینکه انتخاب در غیبت او صورت گرفته بود آزرده شد.
5- علی: زندگی وی روشنتر از آن است که نیازی به توضیح داشته باشد، فقط باید گفت که چیزی از مال دنیا نداشت. لباسش خشن و وصلهدار، غذایش بسیار ساده و غالباً نان خشک بود. در عوض، کمتر خانواده بزرگ و صاحبامتیازی بود که علی (ع) در جنگهای بین اسلام و کفار، یکتن از آنها را نکشته باشد.
نتیجه شورایی با این ترکیب مشخص است. قدر مسلم اینکه علی (ع) وجه تشابهی با نمایندگان بزرگ مالکی و اشراف و تجار بزرگ نداشت و طبعاً نمیباید انتخاب میشد. همان علی (ع) که بعدها بهمحض احراز قدرت صریحاً اعلام کرد که حقوقی را که ناشی از کار و استحقاق خودی نباشد، ولو به کابین زنان هم رفته باشد، بهجای خود برمیگرداند. همان علی (ع) که بعدها فرمانداری را که با اشراف بهولیمهیی نشسته بود، ملامتها کرد... و همان علی (ع) را که عمل بهکتاب خدا و سنت پیامبر (ص) را پذیرفت و لیکن روش شیخین را رد کرده بود.
اینها و صدها حوادث دیگر موجب شد که رفتهرفته نطفههای مبارزه علیه اشراف حاکم در شهرهای مهم اسلامی منعقد گردد. مبارزهیی مخفیانه در مدینه بهوجود آمد که اخبار آن زبان بهزبان میگشت، ولی گردانندگان آن معلوم نبودند.
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر