بعدازظهر یک روز زمستانی حوالی ساعت 3.5 بود که به آنجا رسیدیم جمعیت بالنسبه زیادی در میدان جمع شده بود آدمها چند نفر چندنفر دور هم حلقه زده بودند با همدیگر صحبت میکردند. معلوم بود که همه در انتظار هستند. در بین جمعیت چند نفر از دوستان برادرم را که تا مدتی قبل زندانی سیاسی بودند و هر بار که به ملاقات برادرم میرفتم آنها را در پشت میلههای زندان دیده بودم، را توانستم ببینم. خیلی دلم میخواست بروم با آنها احوالپرسی کنم و آنها را در آغوش بگیرم. اما چون 10سال بیشتر نداشتم، خواهرانم نمیگذاشتند و نگران بودندکه گم شوم.
برادرم هم قرار بود جداگانه به همین محل بیاید. او موضوع را به ما گفته بود و ما به میدان قصر و جلو زندان رفته بودیم چون روز آزادی آخرین سری زندانیان سیاسی از زندانهای شاه بود.
با اصرار زیاد توانستم خواهرانم را قانع کنم و در بین جمعیت بهدنبال برادرم بگردم تا اینکه النهایه او را در کنار یک دکه روزنامه فروشی پیدا کردم. مرا که دید خوشحال شد و گفت تو هم آمدهای؟ با خوشحالی گفتم بله آمدهام آزادی مسعود را ببینم. گفت: پس همین جا کنار من بمان تا او را از نزدیک ببینی.
پرسیدم از کجا مطمئن هستی که از این جا عبور میکند؟
با لبخند گفت همه چیز ما مسعود است برای حفاظت وی طرحی داریم که بهمحض خروج او از در زندان با درست کردن یک راهرو از زندانیان سیاسی او را در بین خودمان قرار میدهیم و بسلامت و با سرعت تا محل خودرویش هدایت و از اینجا خارج کنیم.
به خودم گفتم بهتر از این نمیشد. بالاخره آن مسعودی را که برادرم آنقدر از وی تعریف کرده بود خواهم دید.
برادرم سه ماه زودتر از زندان قصر آزاد شده بود و خاطرات زیادی از زندان برایم تعریف کرده بود. من هربار محو شنیدن خاطرات او میشدم. دلم میخواست او فرصت داشته باشد ساعتها تعریف کند. بهطوریکه نمیفهمیدم زمان چطور میگذرد. اما با این حال نمیتوانستم بفهمم چرا وقتی هنگام بیان خاطراتش به اسم مسعود میرسد، با این میزان عشق و علاقه از او حرف میزند. از خودم میپرسیدم بهراستی مسعود کیست؟
چرا برادرم که خودش در محله و فامیل و خانواده اینقدر محبوب است این میزان دلباخته اوست؟
تا آن زمان واقعاً ندیده بودم او فردی را اینقدر دوست داشته باشد. بارها متوجه شدم که هنگام نام بردن از مسعود اشک در چشمانش حلقه میزند و هر بار که از او سؤال میکردم چرا اینطوری میشوی؟ میگفت آخر تو نمیدانی او کیست؟ منهم نمیتوانم درست او را توصیف کنم باید ببینی تا بفهمی.
میدان کم کم تاریک میشد. دیگر علاوه بر میدان قصر خیابانهای منتهی به آن هم مملو از جمعیت شده بود. همه در شوق لحظه آزادی و دیدار او بیتابی میکردند. در این اثنا چند بار برادرم برای دنبال کردن طرحی که داشت رفت و برگشت؛ ولی من از آنجا تکان نخوردم و از خودم میپرسیدم آیا میتوانم او را ببینم؟ آیا هنگام عبور میتوانم به او دست بدهم؟
به مرور هیجان جمعیت زیاد میشد و شعار آزادی زندانی سیاسی بالا و بالاتر میگرفت؛ تا اینکه بالاخره آن لحظه فرا رسید، مسعود از در زندان بیرون آمد. باور کردنی نبود شوق جمعیت به قدری زیاد بود که دیگر نمیشد کسی را کنترل کرد و ظرف کمتر از 30ثانیه راهرویی که تشکیل شده بود بهم ریخت. من داشتم زیر فشار جمعیت له میشدم با زحمت زیادی خودم را کمی عقبتر کشیدم تا در جای بلندتر و مناسبتری صحنه را تماشا کنم ولی جای سوزن انداختن نبود با زحمت از روی کاپوت ماشینی بالا رفتم و تلاش کردم قدری آن صحنه زیبا را ببینم ولی چیز زیادی نمیشد دید فقط هیجان جمعیت و سر و صدا بود که دیده و شنیده میشد. دیدم دارم صحنه را از دست میدهم دل به دریا زدم و به قلب جمعیت و محلی که مسعود در آن متوقف شده بود زدم و النهایه از فاصله نزدیک برای چند ثانیه او را دیدم. او لبخندی از مهر و عطوفت بر لب داشت و آن را نثار مردمی میکرد که او را از زندان بیرون آورده و به استقبالش آمده بود و چشمانی بیقرار که لحظهیی آرام نداشت. درست همانطور که برادرم تعریف کرده بود. بهرغم فشار جمعیت و شلوغی احساس میکردم بهترین لحظه زندگیام است و مثل پر کاهی سبک شده بودم جز صورت او هیچ چیز را نمیدیدم تا اینکه بالاخره از لابلای جمعیت عبور کرد و رفت.
هیجان که خوابید و به خودم آمدم دیدم کاپشنم پاره شده و تقریباً دگمهای به پیراهن ندارم اما با اینکه لحظاتی بیشتر او را ندیده بودم، احساس میکردم خیلی دوستش دارم و حالا تا حدی حرف برادرم در مورد مسعود را بهتر میفهمیدم.
دیگر نه خواهرانم را میدیدم و نه اثری از برادرم بود. از خودم پرسیدم حالا چطوری به خانه برگردم! بدتر از همه این بود که پولی بهمراه نداشتم.
همراه با سیل جمعیت که خود را فاتح صحنه احساس میکرد از خیابان سرباز به سمت میدان عشرتآباد راه افتادم، جمعیت پرشوری را در اطرافم میدیدم. عدهیی سرود میخوانند. عدهیی شعارهای ضدسلطنتی میدادند عدهیی میگفتند و میخندیدند و خلاصه شور و حالی بود. نفهمیدم این مسیر طولانی را چگونه طی کردم تا اینکه خود را در میدان عشرتآباد دیدم. هرکس به سمتی رفت و من تک و تنها ماندم، دوباره با این سؤال مواجه بودم که چگونه به خانه برگردم؟
حوالی ساعت 9 شب بود. دیدم پیاده رفتن تا خانه عملی نیست. هوا هم سرد شده بود. در این فکر بودم که از کجا پول تهیه کنم که یک خودرو جلویم متوقف شد. راننده پرسید کجا میروی؟ گفتم میخواهم به خانهمان بروم ولی پول ندارم. اگر مرا برسانید آنجا پول شما را میدهم.
با خوشرویی گفت سوار شو، بعد از طی شدن چند دقیقه راننده پرسید تک و تنها این وقت شب اینجا چه کار میکردی؟
گفتم رفته بودم آزادی مسعود را ببینم. با تعجب پرسید مگر آنجا بودی؟ داستان را برایش تعریف کردم البته بعد فهمیدم که او خودش آنجا بوده و بسیاری از صحنهها را که من نتوانسته بودم ببینم را دیده و با اشتیاق برایم تعریف کرد. واقعاً ظرف چند دقیقه آنقدر به او احساس نزدیکی میکردم که انگار مدتهاست همدیگر را میشناسیم.
ماشین متوقف شد. زنگ زدم و پدرم آمد و با تشکر از این کار او خواست کرایه را بدهد که راننده قبول نکرد و رفت. بعدها وقتی به منطقه مرزی آمدم همین راننده را دیدم و شناختم! در کمال تعجب او یکی از مسئولان مجاهدین بود. مجاهد قهرمان محمود کلهر که در سال 67 در عملیات کبیر فروغ جاویدان بهشهادت رسید.
سالها گذشت تا اینکه مسعود را از نزدیک در منطقه مرزی دیدم من در کسوت یکی از رزمندگان ارتش آزادیبخش این فرصت را داشتم که وی را در آغوش بگیرم. به یاد حرفهای برادر شهیدم در وصف مسعود افتاده بودم و همان احساسی را داشتم که در اولین دیدار جلو زندان قصر داشتم. به خودم گفتم برادرم حق داشت دلباخته او باشد زیرا او امید یک خلق و امید پیروزی یک آرمان است، آرمان آزادی و آرمان رهایی. آخر او مسعود است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر