برگرفته از سایت موزیک اشرف
جوان كه بود مرتبا به دوستانش قول سقوط حكومت دیكتاتوری را میداد. در ماههای اول شروع مبارزه، با همه شرط می بست كه این سقوط دیكتاتوری به زودی محقق خواهد شد. بنابراین به منورخانم، زن دایی اش، به برادرهایش، به پدرش و به همه میگفت «به زودی سرنگون می شوند و آزادی مستقر می شود». خوب یادش هست به زن دایی اش كه در تماس تلفنی به او پیشنهاد برگشتن از حمایت از مبارزان داد و گفت «دراین صورت میتوانم برایت پادرمیانی كنم كه اگر سابقه ی ناجوری داری چشم پوشی كنند…»، با پوزخند جواب داده بود كه: «به زودی سرنگون خواهند شد. حالا می بینید!».
شرط بندی - داستان
در سالهای اول نگرانی یی نداشت و فكر میكرد كه مساله به زودی حل خواهد شد. وقتی مجبور شد كشورش را ترك كند، اصلا فكر نمیكرد كه دیر به كشورش بازخواهد گشت و سالهای مبارزه طول بكشد. بنابراین ذهنش از این كه به دوستان و خانواده اش چه جوابی بدهد اشغال نمی شد. مرتبا همه را به یاد می آورد، و لحظه ی روبوسی و شادیهای روز پیروزی و اثبات قول خودش را تجسم میكرد. بعد از دو سه سال كه دید كار دارد طول میكشد، با خود میگفت: «خوب! بالاخره انقلاب است و طبیعی است كه یكی دو سه سالی باید طول بكشد! … ساختمان كه نیست كه زود بشود خرابش كرد!…». ولی باز امیدوار بود كه به زودی دیكتاتوری سرنگون شود. بنابراین از این كه می دید برخی از مبارزان شهید میشوند، افسوس میخورد و ذهنش را مسائل فلسفی میگرفت، كه «پس تكلیف اینها كه از دنیا رفتند و پیروزی را ندیدند چه میشود»؟ و این پاسخ خودش به خودش كه «در روز قیامت اجر خود را خواهند یافت»، قانعش نمیكرد و با خود میگفت: «كو تا روز قیامت! معلوم نیست چند میلیارد سال دیگر باشد…. تا آنموقع همه ی مسائل این دوران فراموش می شود!».
با گذشت سالها، وقتی كه در راه مبارزه «افتاد مشكلها»، … كم كم نگرانی های او هم بیشتر شد. «وقتی برگردم به آنها كه قول دادم چه بگویم»؟ بعضی وقتها هم پیش خودش میگفت «چرا اصلا شرط بستم؟ مگر وقوع انقلاب را می توان مثل یك قرار خانوادگی یا دوستانه به كسی قول داد»؟ به تدریج، از فكر كردن به این كه چرا انقلاب طول كشیده و سرنوشت پیروزی چه خواهد شد فرار میكرد. اما چون می دید كه دیكتاتور با تاراج سرمایه های كشور و باج دادن به ارباب بی مروت دنیا، و با قتل و كشتار بی حساب برای حكومتش زمان می خرد، ، وقتی بحثی پیش می آمد باز به حتمیت سرنگون شدن دیكتاتور قسم میخورد و اگر چه قول نمی داد اما میگفت «حتما»! و وقتی می پرسیدند «خوب! بالاخره كی»؟، زرنگ شده بود و تاریخ سرنگونی نمی داد اما میگفت «به زودی!». یا «تا چند سال دیگر».
به تدریج زمان، و واقعیت زمانه، همه ی انتظارهای او را زیرپا گذاشت و به او نشان داد كه همین دنیای پیشرفته، حاضر است اتفاقا همین انقلابیون میهن او را، تروریست هم بخواند! راستش خیلی توی ذوقش خورد و مدام به انقلابهای بزرگ دنیا و متفكرانش و به بیانیه ی حقوق بشر می اندیشید و همه ی دستاوردهای بشر را جلو چشمش می آورد؛ یا به ظاهر شیك و مدرن شهرهای غربی نگاه میكرد و میگفت، آخر شماها وارث آن انقلابهای بزرگ هستید!!؟ ولی خیابانهای سرد بجز همان واقعیت تلخ و سرد چیزی به او نمی گفتند.
یك واقعیت دیگر هم خیلی او را به هم ریخت. چیزی كه تا مدتها حاضر نبود باور كند: این كه در قرن بیستم یك دیكتاتوری، با ظاهر دینی، دستور قتل عام سی هزار زندانی دست بسته را بدهد و در همین سرزمین آدمهایی!… آدمهایی!!! پیدا بشوند كه حاضر باشند این همه قتل را در مورد زادگان سرزمین خودشان انجام بدهند و شب هم خوابشان ببرد، و مردم هم در برابر این جنایات شورش نكنند، و تازه جهان هم همه ی قضایا را بداند و بشنود ولی هیچ واكنشی نشان ندهد!!.
كمكم میفهمید معنای بعضی واژه ها همان نیست كه روز اول دانسته. كم كم همین واقعیات تلخ، او را پخته تر میكرد. به خودش میگفت «یك كلمه میگویی واقعیت!، ولی تماما آرزوهای خودت را به اسم واقعیت ترجمه میكنی. در حالی كه واقعیت همین چیزهاست كه باور نمیكنی! و هضم هر كدامش چند سال طول می كشد. باور نمیكنی كه همان آخوندهایی كه در شهرها و مسجدها و منبرها می دیدی و اغلبشان زندگی حقیری داشتند و به خانه های مردم می رفتند و روضه می خواندند، و نان همین مردم را می خوردند، بعد از رسیدن به قدرت تا این حد مكار و كشتارگر و شكنجه گر بشوند! باور نمیكنی كه موجوداتی به نام و شكل انسان، تا این حد توان جنایتكاری داشته باشند و تا این حد شقاوت پیشه باشند؛ ولی همه ی اینها واقعیت است!».
اما یك روز، نشست و ازاین واقعیتها نتیجه یی برای خودش گرفت: «باشد!، هرچند سال می خواهد طول بكشد بكشد!، مهم این است كه این حكومت برحق نیست. مهم این است كه آنها كه علیه این دیكتاتوری جنگیده اند حرفشان حق بوده. از حق دفاع كرده اند. آنها كه حاكمند خدا میداند با چه جنایاتی دارند حكومتشان را بر سر كار نگاه میدارند، بعدا معلوم میشود. هر كس هم مثل آن منورخانم، دنبال این رژیم رفت، بعدا پشیمان خواهد شد؛ همان موقع كه معلوم شود حق با كی بوده. مهم این است كه آنها كه جلو این رژیم ایستاده اند حرفشان و كارشان حق باشد. آنها كه مسئول كار و مشیت خدا نیستند. كار پیغمبرها هم طول میكشیده».
سالها میگذشتند، به تدریج از داخل كشور خبر میرسید كه «فلانی مرد»! «شوهرخواهرت درگذشت»! و این یكی از همان كسانی بود كه او منتظر بود بعد از پیروزی جلویش بایستد و بگوید: «دیدید! نگفتم سرنگون میشوند؟! نگفتم راه مبارزه علیه این دیكتاتوری درست است»؟! اما گاه هم احساس میكرد كه بالاخره وقتی پیروزی رسید، روح شوهرخواهرش ناظر خواهد بود و خواهد دید كه او راست می گفته. بعضی وقتها هم كه خبر از دنیا رفتن دوستان و اقوامش از داخل كشور می آمد، باز نگران میشد كه «مبادا خودم هم همینجا بمیرم و پیروزی را نبینم!».
یك روز در تماسی كه با برادرش در داخل كشور داشت، برادرش گفت، «زن دایی اینجاست، سلام می رساند می خواهی با او صحبت كنی؟». دلش هری پایین ریخت. با خودش گفت:«الان میپرسد جناب شكیبا! چرا سرنگون نكردند؟!، دیدی كه شما خام بودی، نه من!؟». بنابراین میخواست به برادرش بگوید كه گوشی را به زن دایی ندهد، میخواست بگوید «نه! فقط خیلی سلام برسانید!». اما ناگهان صدای زن دایی اش در گوشش پیچید:
«سلام شكیباجان! حالتون خوبه؟! خیلی مشتاق بودم با شما صحبت كنم. راستی كی بالاخره، به اون قولی كه میدادی می رسیم؟». از این حرف زن دایی، حسابی توی ذوقش خورد و از ذهنش گذشت كه: «این منورخانم هم اصلا عاطفه یی ندارد. آن همه محبتش كجا رفت؟ آخر بعد از سالها دوری، یكبار هم كه تماس گرفته، كه نباید این موضوع را كه مایه ی خجالت من است به رویم بیاورد، تازه مگر از واقعیات زمانه خبر ندارد!، مگر عقلش نمیرسد كه این رژیم با چه كلكها و جنایتها و چه بند و بستهایی باقی مانده و چه شانسهایی آورده كه تا كنون سرنگون نشده! حالا جای این سوال و به رخ من كشیدن هست؟» داشت به این افكار كه مثل برق به ذهنش می زد فكر میكرد، و همین باعث مكثی در پاسخ دادن به زن دایی اش شد. این بود كه زن دایی دوباره به حرف آمد: « شكیباجان عزیزم. خدا انشاالله پشت و پناهت باشه. چند سالیه كه می خواستم یك معذرت خواهی ازت بكنم. اما با ما تماسی نداشتی، من هم دیگه پیر شدم و نمیتونستم با شما تماس بگیرم. اما حالا كه موفق شدم با شما صحبت كنم، بگذار بهت بگم كه خیلی شرمنده ات هستم. تو حق داشتی كه میخواستی اینا زودتر گم بشن و برن توی گورشون. البته از شوقی كه داشتی خیلی عجله داشتی كه هرچه زودتر برن، اما گناه من خیلی بزرگتر بود. من نمیدونستم اینا چه جونورهای جانی یی هستند». صدای هق هق منورخانم در گوشی پیچید: «نمی دونستم كه اونهمه جوون رو به دار می كشند، حتی حمید نازنین خودم رو …».
شكیبا اول كمی تعجب كرده بود، بعد كمی خوشحال شده بود كه از زیربار آن قولی كه داده بود به نحو موفقیت آمیزی دارد خارج می شود اما وقتی اسم حمید را شنید، یكه خورد. گفت: «چی دارین میگین منورخانوم! مگه حمید چی شد؟»
زن دایی كه به شدت به گریه افتاده بود گفت: «مگه به شما نگفتن؟ حمید من رو هم گرفتن،…. چند سال زندان بود،…. چند سال میرفتم دم زندانها… حبسش رو كشید… داشت آزاد می شد… ولی یه دفعه، خبرش رو برام آوردند»
شكیبا هم كه به یاد چهره ی پسردایی اش كه آنزمان كوچك بود افتاده بود به گریه افتاد: «توی همون جریان سال 67؟ ..» ….« آره دیگه توی همون سال 67».
از مهدی صبوری 8 دی 1394
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر