نشسته بود قصه میخواند
گفتم قصهی چیست؟
گفت: افسانهى یل و اژدها! نمیدانی چقدر جالب است. نوشته وقتی اژدهایی مسیر رودخانهی زندگی را به روی مردمانی بست، بعد همهی اهالی یک شهر شمشیرهای خود را در یک کوره ریختند و یک شمشیر ساختند
و همهی قهرمانان آن روستا نیرویشان را در یک تن جمع کردند و آن شمشیر را به آن یک قهرمان دادند و... ..
گفتم: این افسانه، قدیمی نیست!
گفت: چرا! قدیمی است! دارم از روی کتاب افسانههای قدیم میخوانم!...
گفتم: باشد! اما باز هم این افسانه قدیمی نیست
گفت: بیا نشانت بدهم!
گفتم: تو بخواه تا نشانت بدهم!
گفت: میخواهم!
گفتم: مگر اژدهای ولایتفقیه سر راه چشمهی زندگی مردم ما ننشسته؟
گفت بله!
گفتم: مگر هر روز بیست تا بیست تا جوانان را نمیگیرد و نمیکشد؟
گفت: چرا؟
گفتم مگر در سرزمین ما همهی رودها و دریاها نخشکیدند... مگر کارخانهها تعطیل نشدهاند... مگر، مگر... . گفتم و گفتم
گفت: بله بله بله! اما کو آن یل... . مردم در فقر و درد غرق شدهاند!
گفتم: بیا! از پنجره نگاه کن. آنان از چهارسوی جهان روانند که چه کار کنند؟
گفت: که صدایشان را به یک صدا بدهند. که یک قامت بسازند... که اژدها را برانند
کتاب را به کناری نهاد و گفت: از این به بعد از توی پنجره کتاب یل و اژدهای امروزی را خواهم خواند. : آنان دارند دستهایشان را به هم میدهند تا یک دست و یک پرچم را بلند کنند... ... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر