مشکلات پیدا و پنهان خمینی
بازبینی داستان انقلابی را که پیروز شد و باید مسیر آینده را انتخاب میکرد، ادامه میدهیم...
مردم بنا به شعارهای انقلاب، دنبال دموکراسی بودند؛ اما چشمانداز مورد نظر خمینی چه بود؟ دموکراسی و پیشرفت یا دیکتاتوری و ارتجاع؟
آنچه به خمینی برمیگشت، گفت که رهبر شدنش «هرچه بود، ارادهی خدا بود»!
با این جمله، مردم ما باید متوجه میشدند که از این پس، هر حرکتی میکنند، بهراحتی با اتهام مخالفت با حکم خدا مواجه خواهند شد!
تا آنجا که به ظرفیتهای تاریخی خمینی مربوط بود ـ و مردم گوشهیی از آن را در ضدیتش با حقوق زنان در سال 42 دیده بودند ـ ابهامی وجود نداشت. آنچه که ابهام برمیانگیخت، مواضع متناقض او در پاریس بود که مردم را سردرگم میکرد.
خمینی هوشیاری ضدانقلابی خیلی بالایی داشت. اولاً خیلی خوب میدانست که چگونه قدرت را بهدست آورده؛ ثانیاً میدانست که با آن آش هفتجوشی که دور و برش بودند، حتی یک زیارت بیدرد سر هم نمیتواند برود، چه برسد به اینکه یک انقلاب مسروقه را مدیریت کند! ضمن اینکه خودش هم در 10-15سال تبعید، فقط زندگیاش را کرده بود و لاغیر!
روزی که خمینی وارد ایران شد، نه برنامهیی داشت، نه نیروی مسلحی، نه هیچ حزب و نیروی متشکل دیگری. هر کسی میداند که رهبری یک انقلاب ـ آن هم به عظمت انقلاب ایران ـ به برنامه و بهویژه به تشکیلات، به یک نیروی کارآمد، گسترده، منضبط و حرفهیی نیاز دارد. در حالی که خمینی چنین تشکیلاتی در اختیار نداشت و خودش این را بهتر از هر کس دیگری میدانست. در نتیجه خیلی مایل بود که تشکیلاتی منسجم و قوی مثل مجاهدین را همراه خودش داشته باشد؛ البته به یک شرط: مجاهدین هژمونی بیچون و چرای خمینی را بپذیرند!
خمینی در مرحلهی سقوط شاه، حاضر نشد برچسب «مارکسیست ـ اسلامی» علیه مجاهدین را تأیید کند و در پاریس، آن را در مصاحبه با لوموند قویاً رد کرد. حواسش جمع بود که اگر پای چنین چیزی بیاید، خود او بازنده است. خودش بعدها به زبان اشهدش گفت که چند سال قبل از به پاریس رفتنش، وقتی در نجف بوده، با مجاهدین عناد داشته و آنها را یهودی دو آتشهتر از مسلمان میدانست! با مبارزهی مسلحانه آنها هم از اساس مخالف بوده است. در عینحال، در آن زمان دم فرو بست.
خمینی حتی برخلاف دکتر سنجابی که علناً «تروریسم» را محکوم کرد تا مقبول آمریکاییها واقع شود، هرگز در آن روزگار مرتکب چنین اشتباهی نشد. خمینی بهخاطر منافع خودش هم که شده، نه فقط تا سقوط شاه با مجاهدین تضاد کار نکرد، بلکه به شیوههای مختلف درصدد جذب آنها نیز بود.
با وجود اینکه یک جزوهی درونی مجاهدین در زندان اوین در اثر اشتباه و تصادف در همان سال 57 بهدست آخوندها و شخص رفسنجانی افتاد ـ که در آن خصوصیات ارتجاعی خمینی ردیف شده بود ـ آنها هم با هر چه غلیظتر کردن آنچه در این جزوه بود، آن را قبل و بعد از آزادیشان از زندان، به خمینی رسانده بودند. اما خمینی حواسش جمعتر از این چیزها بود.
انگیزهی دیگری که خمینی برای کنار آمدن با مجاهدین داشت، این بود که اگر میتوانست مجاهدین را با خودش همراه کند، دیگر نیازی به خیلی از آخوندهایی که اطرافش را گرفته بودند، نداشت. آخوندهایی که میدانست میتوانند در شرایطی برایش شاخ شوند و مشکل ایجاد کنند.
از همه بدتر وضعیت آشفته و در هم باندهای مسلحی بود که باید بهاصطلاح «گارد انقلاب خمینی» را تشکیل میدادند. همانهایی که میخواستند در همچشمی با مجاهدین، سریعاً یک نیروی نظامی راه بیندازند:
محسن سازگارا: «ما متوجه شدیم که همون ماه فروردین 58 دو تا سپاه دیگه هم درست شده؛ یکی دوزدوزانی و جواد منصوری و کسانی که پیشنهشان حزب ملل اسلامی بود ـ که آنها درست کردن توی پادگان حشمتیه، یکی هم محمد منتظری درست کرده بود که خیلی آدم شلوغ پلوغی هم بود.
با حاج مهدی روابط خوبی داشتم. دست به دامن ایشون شدیم که شما بیا پادرمیانی کن این گروههای مسلح را جمع کن که همه بیان برن زیر بار یک سازمان. چون میدانید خطر این بود که تهران بیروتیزه بشود».
با این توصیفات بهتر میشود فهمید که خمینی چه وضعی داشته! بهخصوص که قبلاً هم یکبار در دههی 50 دیده بود نفراتش در جریان تعادل قوا، چطوری قالش گذاشتند و رفتند طرفدار مجاهدین شدند!
در سال 93 اما سندی در سایت حکومتی تابناک منتشر شد که قابلتوجه است:
سایت حکومتی تابناک، 26شهریور 93
دفتر آیتالله مصباح یزدی بخشی از گفتگوی منتشر نشده وی با عسگراولادی را منتشر کرد:
«پیش از پیروزی انقلاب، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی توسط آقای قدوسی، وقتی تعیین کردند که برای صبحانه به منزل ما تشریف میآورند. در آن جلسه گفتند: بیا و با مجاهدین همکاری کن!
گفتم: ... تا آنها را نشناسم همکاری نمیکنم.
گفتند: ما میشناسیم.
گفتم: اما من تا آنها را نشناسم، تأیید نمیکنم.
گفتند: نماز شبشان ترک نمیشود، ماهیانه دوازده هزار تومان حقوق میگیرند و از این مقدار فقط پانصد تومانش را مصرف و بقیهاش را صرف مبارزه میکنند. چنینند و چنانند.
گفتم: همکاری نمیکنم.
پس از این گفت و گو، رفسنجانی و خامنهای با ناراحتی منزل ما را ترک کردند و رفتند».
سه روز بعد، یعنی 29شهریور 93روزنامهی حکومتی ابتکار نوشت: «کسانی که اندک اطلاعی از تاریخ انقلاب دارند، میدانند که در بدو انقلاب، سازمان مجاهدین خلق، از جمله گروههای اسلامی بود که در کنار مردم و روحانیت، با رژیم شاه مبارزه میکرد، و همه بزرگان انقلاب - از جمله آیتالله هاشمی - نیز به آنها و سایر مبارزان انقلابی کمک میکردند».
خمینی در انتخاب بین دموکراسی و دیکتاتوری کمترین تردیدی نداشت؛ اما میدانست در راه برپایی دیکتاتوری، با مانع بسیار بزرگی مثل مجاهدین مواجه است. بنابراین قبل از هر چیز، مجبور بود مسألهی خودش با مجاهدین را حل کند. اگر موفق میشد مجاهدین را با خودش همراه کند، با یک تیر چند نشان میزد: هم بزرگترین نیروی مخالفش را میگذاشت توی جیب خودش و بیمه میشد، هم محتاج باندهای مختلف و بدنام کمیته و سپاه و آنهای دیگر نمیشد، هم بقیهی گروهها و حتی «مردم» حساب کار خودشان را میکردند! آنوقت میتوانست به خیر و خوشی خلافت درازمدت مورد نظر خودش را برقرار کند!
از طرفی نفرات خمینی هم وقتی متوجه میشدند که خمینی در حال فراهم کردن مقدمات جذب مجاهدین است، دستهجمعی عمامه به زمین میزدند و چوب لای چرخ امامشان میگذاشتند!
یک مورد از این داستانها را رهبر مقاومت در مباحث «استراتژی قیام و سرنگونی» توضیح داده است:
“در بهمن1386 در خاطرات ناطق نوری چنین خواندم: «در نوفل لوشاتو برنامهریزی کرده بودند که ادارهی مراسم بهدست مجاهدین خلق باشد. آنها تریبوندار باشند و مادر رضایی و پدر ناصر صادق و حنیفنژاد نیز به امام خیرمقدم بگویند و صحبت کنند. وقتی از این برنامه خبردار شدیم، در تلفنخانهی مدرسهی رفاه، آقای مطهری و کروبی و انواری و معادیخواه و بنده جمع شدیم. همه عصبانی بودیم که اگر فردا اینها بهشت زهرا بیایند و تریبون دست اینها بیفتد، چه میشود؟ آقای کروبی تلفن زد به احمد آقا در پاریس و با احمدآقا با عصبانیت صحبت کرد و نسبت به این کار اعتراض کرد و تلفن را با عصبانیت پرت کرد و قهر کرد. سپس آقای معادیخواه گوشی تلفن را برداشت و با حاج احمدآقا صحبت کرد. ایشان هم عصبانی شد و گوشی را زمین زد. توی اینها تنها کسی که عصبانی نمیشد، بنده بودم. گوشی را برداشتم و یک خرده صحبت کردم که اگر اینها بخواهند با آن سوابق و اعلان مواضع داخل زندانشان، ادارهی امور را بگیرند، دیگر نمیشود جلو آنها را گرفت.
در همین لحظه، آقای مطهری فرمود: «تلفن را به من بده!» ایشان تلفن را گرفت و با عصبانیت (علامت عصبانیت مرحوم مطهری حرکت زیاد سر ایشان بود) به حاج احمد آقا گفت: «آقای حاج احمد آقا! اینکه من میگویم ضبط کن و ببر به آقا بده». احمد آقا گویا به ایشان گفته بود ما داریم حرکت میکنیم. امام هم راه افتاده و سوار ماشین شده است. مرحوم مطهری گفت: «من نمیدانم، این جملهای را که من میگویم را به امام بگو». احمد آقا گفت: «چیست؟» گفت: «به امام بگو مطهری میگوید اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین خلق باشد، من دیگر با شما کاری نخواهم داشت». تا این جملات را شهید مطهری گفت، حاج احمد آقا جا خورد و ایشان خطاب به مرحوم مطهری گفت: «آقا هر کاری شما کردید قبول است. فردا تریبون را خود شما اداره کنید». بعد از این ماجرا تمام بساط مجاهدین خلق را بههم ریختیم و تریبون را از دست آنان گرفتیم. آقای بادامچیان و معادیخواه جزو گردانندگان تریبون شدند و آقای مرتضاییفر هم قرار شد شعار بدهد. من جزو برنامهی آنجا نبودم و بعداً در آنجاقرار گرفتم». (خبرگزاری فارس-14بهمن 86) “
خمینی فقط مقلّد و آستانبوس میخواست. او جز ستایش ـ آن هم در حد پرستش! ـ اصلاً هیچچیز دیگری را قبول نداشت. مجاهدین درست نقطهی مقابل و دشمن چنین رویکردهایی بودند. این هم خودش یک نشانهی دیگر از ضدیت عمیق آرمانهای مجاهدین با اندیشههای ارتجاعی خمینی بود.
با شرح چنین زمینهیی، باید برخی تحولات آن روزها را یادآوری و از گذشتهیی دورتر شروع کرد.
طی بیشتر از یک دهه، نمایندههای مجاهدین، گاهی هم وابستگان سازمان و در نهایت رهبری مجاهدین ـ بهعنوان بزرگترین نیروی سیاسی متشکل و مبارز ایران ـ چند بار تلاش کردند با خمینی به مشترکاتی برای یک زندگی مسالمتآمیز سیاسی برسند. در این راه ملاقاتهایی هم صورت گرفت.
اولین ملاقات
اولین ملاقات مجاهدین با خمینی در اواخر دههی چهل خورشیدی، کمی قبل از سال 1350 در نجف انجام شد. شرح این دیدار بهنقل از آخوندی به اسم حمید روحانی که از همراهان خمینی در نجف بود، آورده میشود:
«روزی گروهی هواپیمایی را از دوبی ربودند و به بغداد آوردند. این گروه بعدها به سازمان بهاصطلاح مجاهدین خلق معروف شدند. پس از جریان هواپیماربایی، یکی از این افراد بهمحضر امام رسید... او از امام میخواست که سازمان را تأیید کنند... امام جواب داده بودند: تا دربارهی شما تحقیق و بررسی نکنم، نمیتوانم شما را تأیید کنم». (کتاب «پا به پای آفتاب»، ج 3، صص 162و163)
خمینی هرگز مجاهدین را تأیید نکرد. اما آن موقع جرأت رد کردنشان را هم نداشت. اولین باری که خمینی بهطور علنی دربارهی آن دیدارهای یکماههی قبل از سال 50 حرف زد، در بهار 58 و در سخنرانی برای یک باند دانشجویی خودش بود که میخواست آنها را بر ضد مجاهدین آببندی کند. نوار حرفهایش بلافاصله به دست مجاهدین رسید و فهمیدند خمینی در خفا مشغول آمادهسازی نفراتش برای سرکوب مجاهدین است!
23خرداد 58، خمینی:
«من نجف که بودم یک آدمی آمد از طرف یک گروهی و بیشتر از بیست روز ـ بعضیها میگویند بیست و چهار روز ـ تمام صحبتش هم از قرآن بود و نهجالبلاغه... در خلال حرفهایش میدیدم که روی اعوجاج دارد مسایل و حرفهایی را میزند. جوابش را ندادم. فقط گوش کردم که ببینم چه آدمی است. فقط یک کلمهیی که او گفت که: ما میخواهیم قیام مسلحانه بکنیم، گفتم: قیام مسلحانه الآن وقتش نیست... نیروی خودتان را از بین میبرید و کاری ازتان نمیآید!» (صحیفهی نور، جلد 7، ص 107)
به این ترتیب اولین ملاقات، چیزی از فاصلهها کم نکرد. شهریور 1350 با دستگیری بنیانگذاران و رهبران مجاهدین ـ که حکم اعدامشان صادر شد ـ یک برانگیختگی اجتماعی بهوجود آمد که امواجش به نجف و ساحل امن خمینی هم رسید و آنجا را هم متلاطم کرد.
ملاقات دوم
دومین ملاقات با خمینی در همان سال 50 و از طرف هواداران سازمان انجام شد. صدور حکم اعدام برای رهبران مجاهدین به حدی جامعه را منقلب کردکه دوستان و نزدیکان خمینی به او گفتند: اگر از مجاهدین حمایت نکند، آبرویش میرود!
داستان جالبی از آن ملاقات را اخیراً نزدیکان خمینی گفتهاند:
خبرگزاری حکومتی فارس، روز 26بهمن92 در معرفی کتاب خاطرات یک روحانی به اسم سید رضا برقعی، در همین مورد نوشته است: «مجاهدین خلق در آغاز، در میان مبارزین و حتی بعضی از مقامات فعلی ایران، محبوبیت داشتند. بالاخره زمانی فرا رسید که حنیفنژاد و عدهیی دیگر از یارانش دستگیر شده و در شرف اعدام قرار گرفتند... یکی از دوستان که از طرفداران سازمان مجاهدین خلق بود، آمد و به همراه او به خدمت امام وارد شدیم. او از آن بزرگوار درخواست کرد که آقا در مورد حنیفنژاد و یارانش که در شرف اعدام هستند، اظهارنظر و اعلامیهیی بدهید تا انشاءالله رژیم تخفیفی به آنها بدهد. امام فرمودند: من تصمیم ندارم که در مورد این آقایان صحبتی بنمایم. آن دوست گفت: مردم ایران از شما توقع اظهارنظر دارند. امام فرمودند: من با مطالعه، تصمیم گرفتم که نسبت به این آقایان چیزی نگویم. آن دوست گفت: آقا! شما راجع به حاج شیخ نصرالله خلخالی نامه دادهاید، ولی راجع به این جوانهایی که جانشان را کف دست گرفته و به میدان مجاهده آمدهاند، چیزی نمیگویید؟ امام فرمودند: من اگر بنا بود موضعی بگیرم، موضع مخالف میگرفتم! آن دوست گفت: یعنی نسبت به این جوانهایی که در این شرایط اختناق، با رژیم پهلوی مبارزه میکنند، موضع مخالف میگرفتید؟! امام به تندی فرمودند: شما نمیفهمید! اینها کار ما را عقب انداختهاند!»
معنی «اینها کار ما را عقب انداختهاند»، یعنی مجاهدین با مبارزهشان دکّـان خمینی و امثالش را تخته کردهاند! این، همان نقطهیی است که کینهی خمینی را نسبت به مجاهدین بیشتر میکرد! در این مورد، یک سند دیگر هم هست که خواندنش خالی از لطف نیست!
نامهی منتظری:
«… در آن روزها بهحدی جو بهنفع این گروه (یعنی مجاهدین) بود که میتوان گفت: کوچکترین انتقادی نسبت بهاین گروهک با شدیدترین ضربه روبهرو میشد“.
مسعود رجوی: یک نمونه را از روی کتاب روحانی میخوانم: ”بسیاری از افراد را میشناسم که براین اعتقاد بودند که دیگر نقش امام در مبارزه و در نهضت بهپایان رسیده است و امام با عدم تأیید مجاهدین خلق، در واقع شکست خود را امضا کرده است. این افراد باور داشتند که امام از صحنه مبارزه کنار رفتهاند و زمان آن رسیده است که سازمان مجاهدین خلق، نهضت را هدایت کند و انقلاب را بهپیش ببرد. و واقعاً هم این گروه در مردم پایگاهی بهدست آورده بود. امام هم این را میدانستند. هر روز از ایران نامه میرسید مبنی براینکه: پرستیژ شما پایین آمده. در بین مردم، نقش شما در شرف فراموش شدن است. مجاهدین خلق دارند جای شما را میگیرند و...».
این حرفها را نفرات خمینی میگفتند؛ همان نفراتی که از خمینی شهریهی ماهیانه میگرفتند و نان شبشان را او میداد.
خمینی بالاخره زیر فشارهای مردم و طرفدارهای خودش مجبور شد با یک فتوا ـ و البته بدون اسم بردن از مجاهدین ـ خودش را خلاص کند. به این ترتیب پروندهی دومین دور تماسهای مجاهدین و خمینی در حالی بسته شد که خمینی دیگر طعم تلخ ظهور و رشد مجاهدین و قدرت اجتماعیشان را حسابی و حتی در خانه و حوزهی خودش هم چشیده بود.
با این اوصاف، شاید بشود علت کینه و ترس توأم خمینی نسبت به مجاهدین را بهتر فهمید. مجاهدینی که با جانفشانیها و فداکاریهایشان برای مردم، در عمق جامعه نفوذ پیدا کرده بودند. همان ارزشهایی که در خمینی و دار و دستهاش یک ذرهاش هم پیدا نمیشد. همان موقع بهخوبی پیدا بود که مردم این را خیلی خوب میدیدند و میفهمیدند!
بعد از آن ملاقات، دیگر مجاهدین درگیر یک مبارزهی مسلحانهی سنگین با ساواک شاه شدند. تا سال 57 هم هیچ ارتباطی با خمینی نگرفتند. مجاهدین مبارزهشان را میکردند، خمینی هم در نجف ـ در کنج عافیت ـ رسالهی احوال شخصیه و آداب طهارت و نجاستش را درس میداد!
با گر گرفتن شعلههای انقلاب ضدسلطنتی ـ بهویژه پس از آزادی مجاهدین از زندان و بهطور خاص پس از 22بهمن ـ خمینی باز هم با مسألهی مجاهدین مواجه شد؛ اما اینبار در مداری دیگر و در ابعادی دیگر...
پایان قسمت سوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر