پرسید: از چه بیاموزم؟ آموختن برایم سخت شده. راه کوتاهتری برای آموختن یادم بده!
گفتم: از «گلآفتابگردان» بیاموز! با وجود گرمای طاقتفرسای خورشید، هیچوقت پشتش را به آفتاب نمیکند و حرمت آفتاب را نگه میدارد.
گفت: هنوز نمیفهمم! سادهتر کن!
گفتم: از «نی» بیاموز. هر چند در نیستان او را به آتش میکشند،
ولی با استخوان سوختهاش، روی برگ سفید کاغذ، انحنای حروف را بهوجود میآورد و با نفیرش اشکها را روان میکند.
گفت: سادهترکن!
گفتم: از «پرچم» بیاموز. دشمنانش همیشه میخواهند او را به زمین بیندازند، ولی کوتاه نمیآید و همیشه برافراشته است. تازه زمانی نیمهافراشته است که بخواهد خودش را در غم مردمش شریک نشان دهد.
گفت: سادهتر!
گفتم: پس سادهتر اینکه از «پنجره» بیاموزی. چگونه با گشوده شدنش، موجی از لطافت و زبیایی بهار را به درون میآورد و هیچگاه از گشوده شدن بهروی آدمی خسته نمیشود. امروز هم بیریاتر از همیشه آماده گشودن آینده به روی ماست. پس فقط برو و پنجره را بازکن! خودت خواهی آموخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر