مائو میگوید: وقتی دشمن به تو تهاجم نمیکند باید به خودت شک کنی. مائو انقلابی بزرگی بود که نمیشود نادیدهاش گرفت؛ اما آن شب در تهاجم دشمن این جمله هنوز به یادم نبود. در شلیک سوم یا چهارم بود که خود را به سنگر رساندم.
موج و صدای انفجارها هر لحظه شدیدتر میشد. میتوانستم صفیر موشکهایی که از بالای سرم رد میشدند را بشنوم؛ و بعد صدای انفجار و خاک و سنگی که از سنگر فرو میریخت؛ و خواهر و برادری که به آرامی در انتظار پایان شلیکها بودند. به یادم مانده که چهار بار شهادتین گفتم، چرا که موشکها چنان نزدیک شده بودند که تردید نداشتم که بعدی بر سر من فرود میآید. اما در همان لحظه، حس غریبی داشتم. با هر موشک میدانستم ممکن است مجاهدی بر خاک بیفتد. میدانستم هر موشک ممکن است جمعی از خواهران و برادرانم را هدف قرار دهد؛ و این قلبم را فرو میریخت؛ اما آن حس غریب دست بردار نبود.
از نقطهیی شروع کردم به شمردن صدای موشکها. 1، 2. ... .15، ... ... .35، ... ... 58.. خدایا ترا شکر! این صدای خودم بود که میشنیدم. با هر انفجار، من داشتم قد میکشیدم. باورم نمیشد. شعفی درونی داشتم کهگویی مرا با ترکشهای هر موشکی به آسمان میبرد. شوقی ماندگار قلبم را میفشرد.
صدایی میگوید: بنگالهای کناری آتش گرفتند. هرم شعله را روی صورتم احساس کردم. آسمان لیبرتی مملو از شعله و دود شده بود. به یاد آن صدا افتادم که میگفت: «به گاه جنگ، به آسمان اشرف نگاه کردم؛ بر هر گوشه آن نوشته بود الله، الله، الله». این همان تصویر است؟ حالا صدای رعد و برق و ریزش باران. و بعد ویرانههایی دیدم شگفت. حلبها، آهنها و بتونهای پیچیده در هم. حفرههایی به عمق قد انسان و اثاثیههای ولو شده در گل و لای؛ و 12، 14، 20 و 24 شهید؛ و چه شهیدانی در خاک پای حسین بر خاک افتادند، سرفراز و گردن فراز. بیاختیار به یاد جمله مائو افتادم… پس ما حق نداریم به خود شک کنیم. دشمن آمده است که با 80 شلیک، گلستان را دوباره به سنگستان برگرداند. اینجا اما عزمی پولادین وجود دارد که سنگ را بر فرق دشمن آوار کند. بیچاره خامنهیی مفلوک، نشسته بر سفره حقارت برجام و برشام، باز به آزمایش نسل مجاهد آمده است؛ چه عبث هوسی بهسر دارد.
فردا که خورشید دمید تلالو بنگالهای تکهتکه شده، درختان بیبرگ و شاخه شده، خودروها و ژنراتورهای از هم پاشیده در لیبرتی صحنه بهیاد ماندنی خلق کرده بود. بر چشم هر مجاهدی برقی دیگر میدرخشید.
خدایا! این چه دنیایی است؟ گویی قربانی، اینان را سرشارتر میکند. خدایا! گویی فدا کردن و جان باختن، اینان را احیاتر میکند. حس غریبی در من میپیچد. اسکلت بزرگ موشکی جلوی پای من است. خدایا این موشک، بدن کدام برادر مجاهدم را دریده است؟ این موشک بر خانه کدام خواهرم آوار شده است؟ دوستی میگوید این موشک، تقویت شده است. در دلم گفتم: و احیا کننده…
دوباره آن حس غریب به سراغم آمد. عجب! مگر من از دشمن چه انتظار داشتم؟ که وقتی سنگستان را به گلستان تبدیل کردیم تشویقمان کند؟ که وقتی میراثداران واقعی حسین (ع) مراسم عاشورا و شام غریبان حسین را به سلاحی برنده علیه یزیدیان زمان تبدیل کردند، شمرها و حرملهها دست روی دست بگذارند؟ که وقتی با افشای طرحهای اتمی و تروریسم منطقهیی رژیم، آنها را به یک عقبنشینی تاریخی وادار کردیم، دست خوش به ما بگویند و… تازه معنای آن حس غریب را دریافتم. موشکها، اگر چه برای کشتار ما میآمدند اما مثل قاصدک میمانستند، قاصدک شکست محتوم رژیم. هر انفجار لیبرتی، لرزه سرنگونی بیتالعنکبوت در تهران بود. اگر چه لیبرتی در آتش میسوخت اما این آتش، حکایتگر آتشی بر افروخته در کاخ ظالمان تهران بود و این جا بود که معنای قد کشیدنم را فهم کردم. به یقینترین ایمان میگویم من مثل هر خواهر و برادر همرزمم 80 بار مجاهدتر شدم. 80 بار به پیروزیمان نزدیکتر شدیم و 80 بار- به عدد موشکهایی که از قلب خلیفه ارتجاع شلیک شد- ماندگارتر شدیم. بتاز تا بتازیم…
نبی اسداللهی –رزمگاه لیبرتی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر