برگرفته از سايت موزيك اشرف
سنگتراشي از کار خود ناراضی بود . روزی از كنار خانه ي تاجري گذشت. به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. پس در یک لحظه تبدیل به تاجري ثروتمند شد!
صخره
صخره
روزي حاكمي از شهر مي گذشت و او دید که چگونه مردم وحتي تاجران به حاکم احترام می گذارند. او با خود گفت: اي کاش من نيز حاكمي بودم واين بالاتر از تاجر بودن است! پس در يك لحظه تبدیل به حاکمي مقتدر شد!
روزي در حالی که روی تخت روانی نشسته بود احساس کرد نور خورشید آزارش می دهد. با خود گفت براستي چقدر خورشيد قدرتمند است و آرزو كرد خورشيد باشد. پس در همان لحظه تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو شروع به تابيدن كرد و از كار خود مغرور بود.
مدتي نگذشته بود كه ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت. او با خود اندیشید : ظاهرا نیروی ابر از خورشید بیشتر است و سپس آرزو کرد ابر باشد، پس ناگهان تبدیل به ابری بزرگ شد.
باز هم چندي نگذشته بود كه بادي وزيدن گرفت و او را به این طرف و آن طرف هل داد.او این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به بادي شد كه همه چيز را با خود تكان ميداد و جابجا ميكرد. با اين همه وقتي به نزدیکی صخره يي سنگی رسید، متوجه شد قدرت تکان دادن صخره را ندارد و نيروي او هرگز بر سنگ كارگر نيست.
با خود گفت: پس قوی ترین چیز در دنیا صخره سنگی است و آرزو کرد که سنگ باشد وبه سرعت تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.! سپس درحالي كه با غرور ایستاده بود و به هیبت و شکوه خود می نگریست، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت
سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر