عروسك من چشمانت را ببند!
عروسك من چشمانت را ببند تا آنچه مي گذرد را نبيني!
تا نبيني بچه هاي دستفروش سر هر چهار راهي براي فروش شاخه هاي گل سرخ به آدم ها التماس مي كنند.
عروسك
عروسك
تا نبيني كه چهره نازنين اين بچه ها از دود ماشين چقدر سياه شده!
عروسك من چشمانت را ببند تا پيرمردي را كه در ميان زباله ها به جستجوي غذاست، تا مادري را كه كنار خيابان گدايي مي كند نبيني !
عروسك من چشمان تو گاهي بسته باشد بهتر است …..
اي كاش مي دانستي كه سهم من از كودكي حسرتي است بي انتها
حسرت نان، حسرت پيراهني زيبا، حسرت گوشواره يي فيروزه رنگ كه هيچ وقت كسي برايم نخريد…
عروسك من!
ديدن و شنيدن حق ماست اما تو نبين ! تو نشنو!
آنها كه چشمهايشان را بر من و تو مي بندند
آنها بايد ببينند
آه ! عروسك من……
از: ع.ر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر