خاطرهیی از حنیف
آقای نابو
سال ۱۳۴۲ بر سر میز غذا، در مرکز توپخانه در اصفهان مرحوم محمد حنیفنژاد در پاسخ به یکی از دوستان گفت خدا اسلام را بهخاطر انسان فرستاد نه انسان را برای اسلام.
این حرف حنیفنژاد که برای همه ما جدید بود ما را به فکر فرو برد و بحث ادامهداری را بین پرسنل وظیفه در پادگان باعث شد. بالاخره ضداطلاعات پادگان او و تنی چند از دوستان را برای بازجویی احضار کرد. سرگرد ضداطلاعات از ما پرسید: سرکار دانشجو محمد با ما و تیمسار پدرکشته گی که نداری که در محل پادگان از این حرفها میزنی؟ مرحوم حنیفنژاد با تبسمی که خیلی گیرا بود آرام گفت: با شما و امثال شما پدرکشته گی دارم و داریم. سرگرد ضداطلاعات که اصلاً انتظار چنین جوابی را نداشت و از فرط نگرانی چیزی نمانده بود که سکته کند. من با ملایمت گفتم حضرت مسیح ما هم فرموده است که شریعت برای انسانها آمده نه انسان برای شریعت. بقیه دوستان هم، همه با هم گفته این فرزند شجاع و بسیار گرانقدر خلق ایران را تکرار کردند که بله محمدآقا درست میگوید. سرگرد ضداطلاعات در حالی که بهشدت دستپاچه شده بود، ما را روانه کلاس درس نظامی کرد و گفت خدا آخر و عاقبت شما را بهخیر کند و ما را هم از دست شما نجات بدهد. جالب این بود که فردای آن روز رئیس ضداطلاعات عوض شد و پست آن سرگرد را یک سرهنگ دوم اشغال کرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده این خاطره، آقای نابو، یکی از هموطنان مسیحی است که در دوران خدمت نظاموظیفه با محمد حنیفنژاد، بنیانگذار کبیر سازمان مجاهدین در یک یکان بوده است. ایشان ضمن ارسال چند عکس یادگاری از حنیف کبیر خاطرهیی را که در همین صفحه ملاحظه کردید برای سازمان مجاهدین خلق ارسال کردهاند.
در آن سحرگاه خونین
مرتضی ادیمی
نشریه محترم مجاهد
با سلام
خبر شهادت بنیانگذاران سازمان بهدست دژخیمان شاه، بهرغم تمامی تلاشهایی که برای در پس پرده پنهانکردن این جنایت صورت گرفت؛ سینه بهسینه نقل شد و آوازه دلاوریها و پاکبازیهای آن شهیدان بسا جوانان را برانگیخت و پیام شهادتشان راه جهاد با اختناق آریامهری را گشود. من خود خاطرهیی از آن سالها و آن جنایت هولناک دارم که بد نیست برایتان بنویسم.
پاییز سال۱۳۵۱، زمانی که خدمت سربازی را در پادگان عباسآباد تهران میگذراندم، قرار شد برای تمرین تیراندازی به میدان تیر چیتگر برویم. وقتی به میدان تیررسیدیم، نفرات گروهان پس از گرفتن مهمات در محل تعیینشده در خط آتش مستقر شدند. من اسلحهدار گروهان بودم. بعد از توزیع مهمات وقتی بهطرف محل استقرار خود میرفتم در بین راه متوجه چند جفت کفش شدم که در گوشهیی افتاده بودند. نمیدانم چرا ولی احساس خاصی داشتم. میخواستم بدانم چرا این کفشها در این بیابان رها شدهاند. بهطرف آنها رفتم. سرباز وظیفهیی که مراقب بود کسی از خط آتش عبور نکند، جلویم را گرفت و گفت سرکار دنبال کفشها هستی؟ گفتم آره. انگار دنبال کسی بود که برایش حرف بزند. با چهرهیی درهمکشیده، گفت: «۵نفر بودند». بعد بدون اینکه منتظر عکسالعملی از طرف من باشد، ادامه داد: «همین چند ماه پیش بود. صبح زود آوردنشان اینجا. جوان بودند. نمیدانم چقدر شکنجه شده بودند». حرفهای او و حالتش بیشتر کنجکاوم کرد. او از چه کسانی حرف میزد؟ سرباز گویی که صحنهها دوباره جلو چشمانش مجسم شده باشند، با خودش حرف میزد: «دل شیر داشتند. شعار مرگ بر شاه میدادند. مرتب فریاد میکشیدند: اللهاکبر. اللهاکبر. تابهحال کسی را بهشجاعت آنها ندیده بودم. هیچ باکشان نبود. انگار نه انگار که میخواهند تیربارانشان کنند». چشمهایش پر از اشک شده بود. با بغض گفت: «یکسری از سربازان را آورده بودند که آنها را اعدام کنند. اما هیچکس توی خط آتش نرفت. هیچ سربازی حاضر نشد به آنها شلیک کند، صدای قرآن خواندن و شعارهای آنها قطع نمیشد. حتی اجازه ندادند چشمهایشان را ببندند. افسر آتش که این صحنه را دید ناچار شد برود یک سری دیگر از نفرات کادر و درجهدار را بیاورد. آنها را در خط آتش نشاند و مجبورشان کرد که شلیک کنند. این کفشها متعلق به آنها بود».
در حالیکه به او گوش میکردم بیاختیار صحنههایی که تصویر میکرد در ذهنم ساخته میشد. از آن لحظات، احساس دوگانهیی داشتم. از یکطرف احساس میکردم آشنایانی ناشناخته را از دست دادهام و قلبم از غم از دست دادنشان فشرده میشد. اما در عینحال سرشار شور و غرور بودم و در درون قد کشیدم. بهخصوص وقتی شنیدم آنها با فریادهای اللهاکبر به میدان اعدام شتافته بودند، برایم خیلی شورانگیز بود.
وقتی به پادگان برگشتم هنوز در فکر آن کفشها و صاحبان آنها بودم. اسلحهدار گروهان، که یک درجهدار کادر بود، علت گرفته بودنم را سؤال کرد. داستان را برایش تعریف کردم. گفت من هم چیزی دارم که بعداً برایت توضیح میدهم. فردا صدایم کرد و گفت: «میدانی آنها چه کسانی بودند؟». گفتم نه. گفت: «این پنج نفر از گروهی بودند که مهدی رضایی هم با آنها بود». بعد قسمتهایی از دفاعیات مهدی شهید را برایم بازگو کرد. آن روزها من نه حنیفنژاد را میشناختم و نه سعید محسن و نه هیچکس دیگری از مجاهدین را. فقط از طریق روزنامهها با نام مهدی رضایی آشنا شده بودم. آنموقع تصویر روشنی از مجاهدین نداشتم. اما این را میدانستم پاکبازانی هستند که برای آزادی مردم از چنگ رژیم شاه مبارزه میکنند و در رؤیاهای خود همیشه آرزو میکردم که کاش آنها را میدیدم. حالا پس از سالها بیشتر میفهمم آنان که بهقول پدر طالقانی راه جهاد را گشودند چگونه در میدانهای تیرباران از شرف یک خلق و اصالت یک ایدئولوژی دفاع کردند.
امروز از شاه خبری نیست و شیخ هم در آستانه سرنگونی است و آنچه جاودان مانده پیامی است که از خروش «حنیف و سعید و بدیعزادگان» در صبح خونین ۴خرداد در آسمان میدان تیر چیتگر طنینانداز شد و از همان لحظه بهبعد در جان شیفتگان آزادی مردم و میهن پژواک یافت و امروز سرودی است که میلیونها ایرانی غریوان آن را در صحنههای مختلف مبارزه با دژخیمان حاکم بر ایران سرمیدهند و دور نیست که در فردای آزادی میهن بر گنبد نیلگون ایرانزمین طنین افکند. به امید روز خجسته پیروزی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر