آن اراده سربین را ما یافتیم
شاید فقط در کعبه و حرم خانه خدا باشد که اگر مثلاً پولی در جایی رها شد، کسی به آن کاری نداشته باشد و آن پول در امن و امانت میماند. اما تقریباً در تمامی نقاط دیگر هر جنس یا وسیله گرانبها را باید به جان چسبید تا دست یا چشم نابکاری آن را در نرباید.
اما آنچه یکی از ارزشمندترین سرمایههای فردی و همگانی است همانا وطن و سرزمین مادری است. آنچه که افتخار هر فرد میتواند باشد، یا که شاید الماسی فراموششده. اگر کتابهای تاریخ کشورمان را نگاهی بیندازیم، میبینیم که مملو از دستان پر از خباثت و خیانت و آلوده نظرگاههای دنائت است که در طول سالیان بر میهن ما چنگ انداختهاند. این را نیازی به اثبات و استدلال نیست چرا که سفلهترین خبیثانش هماکنون حاکمان این سرزمیناند.
و این سرزمین ما که ایرانش خوانند، در مقابل، نیز چه پاکبازانی را دید و در خاطره خود نهان کرد که بودن خود را همان بودن وطن دیدند و به دفاعش ایستادند. کوروش کبیر که از بانیان حقوق بشر و از افتخارات ما ایرانیان است روزی فرمان داد تا هر آنچه سرب میتوان یافت آورده ذوب نمودند و در مدخل تهاجم دشمن ریختند، آنقدر که راه بر دزدان مهاجم بسته شد. تاریخ ما گذشت و از زمان کوروش بسیار فاصله گرفت اما در چموخم حادثهها آموخت که همچون روش کوروش برای دفاع از وطن ارادهای سربین نیاز است.
تاریخ را ورق میزنیم تا به زمانه خودمان برسیم. اراده سترگ را در آنانی میبینیم که نهضتی به راه انداختند، خواهان آزادی برای وطن بودند و خواهان هیچ برای خود. و هرکدام که ایستادند انبوهی از شقاوت و پلیدی بر آنان ریختند. امیرکبیر، سرداری که برای ایران ایستاد، را به جرم آزادیخواهی رگ زدند. میرزای جنگل نمونهای دیگر بود که در مقابل دیکتاتوری رضاخانی خود را فدای وطن نمود. گرچه امیرکبیر و میرزا بذرهایی بودند که در این خاک گستردند و تکثیر شدند اما به سرانجام نرسیدن نبردشان حاکی از شقاوت و دستان خیانت و دودوزه گری است که همراه دشمنانشان بود. حاکی از سرزمین و میراثی است که ارزشش را بهایی نتوان گذاشت. و همانگونه که اگر مال را بر مسیری رها نمودی دستان طمع آن را خواهند یافت.
اما باز بودند قهرمانانی که وطن را در مسیری رها نکردند. دلاورانی از آذربایجان، ستارخان و باقرخان ایستادند و هزاران تیر زهرآگین تهمت و ناسزا را هم به جان خریدند و سرانجام به تیر خیانت نیز گرفتار شدند.
نوبت آزادیخواهی به مصدق که رسید نیز با اشارت بیگانه به جنایت بیمخهای اعلیحضرت گرفتارش کردند. چه میشد کرد؟ دشمن غدار بود و راه بر آزادگان میبست. و این روش کوروش بزرگ را یادآور میساخت. حراست از وطن را ارادهای آهنین میباید. نیاز زمانه را اما تاریخ بیپاسخ نگذاشت. در سیاه اختناق پنجاه، حنیفی بپا خواست و به همراه یارانش، این بار نه در کسوت فرد بلکه سازمانی را بنا نهاد. سازمانی که دشمنان وطن را البته خوش نیامد، وجودش را نیاسودند و از هر دری سنگ و مانعی بر راهش نهادند. و آنگاهکه شیخ دغلکار پای بر ایران گذاشت در این دشمنی صد که نه هزارانش بیفزود. ایرانیان از این شیخان در عجب ماندند که این چه چرکین طاولی است که هر چه درونمایه بیرون ریزد انتهایی بر آن نیست.
در این تاریخچه نمایان بود که سرزمین هر چه گهربارتر، چشم طمع به آن بیشتر، وطن ما نیز از شاه ستمی خارج نشده آنجا که رزم چهره قاطع خود نشان داد آنیکی آیت خدا نامش بود اما شیطان نیز در خباثت پشت سرش نماز خواندی. دستی تا مرفق در خون داشت که لازمهاش تمام وجود غسل در دار و درفش و دروغ و دغل و دودوزگی و دریوزگی بود. و اینچنین برنشسته بر قله ساختهشده از ثروت خلق، فرمان میراند.
….. سؤال این بود که «آیا دیو وطن را خواهد بلعید؟». جوابها مختلف بود و بعضی نیز در جواب و هم در عمل مجیز گوی دربار شیخ شدند. سازمان حنیف و مسعود را اما پاسخ این بود که مرام شیخ هرچه چرکینتر و راه نیز خونینتر، پای بر عهدمان سنگینتر. و اینگونه یافتیم آنکه این راه صعب و بسیار سنگین، ما را رهنمون است. بسیاری از راه را با فدا و با چنگ و ناخن و با ایمان خود نمایان نموده است. آری ما او را یافتیم که پاسخ بر زمانه ماست. نه چکاچک شمشیرها، نه ملامت در گیرها و نه اسارت و زنجیرها او را به خود نگرفتند. او آنکه در برابر فقیه نابکار فریادی از خشم، و نثار هموطن چشمانی پر ز خنده دارد. آری نامش مریم، راهش مریم، عزمش مریم است. آنگاه و آنجا که مردگان به سخن آمده راحل و نا راحل خدای را انکار میکنند و ما را پیام میدهند که خدایی نیست بیهوده نجنگید، از اسارت رها نخواهید یافت، آنجا ایمان و اراده و انقلاب مریم و خودش بود که دست به او گرفتیم و خدای را فریاد زدیم.
آری «شاهنشاه» در روزگار خودش و اینیکی «نشانه خدا»؟!! قدر قدرتی کردند و دین و وطن را به سخره گرفتند، تمایلات خود راندند و مردمان را خوار شمردند. سازمان حنیف و مسعود اما مریم را یافت، او که صاعقهای است بر آسمان وطن. همان صاعقه که چشم در لحظه نورش را میرباید، اما آونگش هنگامی بعد طنین خواهد یافت. آنکه پرچم بر خاک افتاده سردار و میرزا و مصدق را برداشت، سخنش را دنیا شنید. با خلق تعهدی چندباره بست و آنگاه گفت ماشه را باید چکانید. تندری بود که صدایش در آنسوی عالم شنیده شد. همچنان که او همالان در هر سخنش فریاد سرنگونی میدهد. برقش را شیخ هم دید رعدش را نیز خواهد و خواهیم دید.
کوروش گفت هر آنچه سرب توانستند فراهم آوردند تا ذوب نموده در شکاف کوه ریخته و راه بر دزدان ببندند و مریم گفت و میگوید هر آنچه وجدان وطندوست و هر آنچه آزادیخواه که میتوان جمع نموده تا ذوب شویم و راه حیات بر فقیه نابکار که دزد حیات ایران و ایرانی است سد کنیم… تا وطن خویش آزاد سازیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر