در سالگرد شهادت عبدالرضا رجبی که در هفتم آبان ۱۳۸۷ رخ داد، به یاد او و پایداری او، که در لابلای یادش، خاطرات فائزه قهرمانش نیز میدود، بپردازیم، که عزمش پایداری آموز است.
مجاهد شهید عبدالرضا رجبی از میان مردم محروم ماهیدشت کرمانشاه برخاست. در سال ۱۳۸۰ توسط مأموران سرکوبگر رژیم دستگیر شد و به زندان مخوف دیزلآباد کرمانشاه منتقل گردید و در حالیکه بهشدت مجروح شده بود تحت شکنجههای وحشیانه قرار داشت. حاکم ضد شرع متعاقبآ او را به اعدام محکوم کرد. اگرچه عبدالرضا در این زندان تحت شدیدترین فشارها قرار داشت ولی با روحیه رزمندهاش شکنجهگران و بازجویان را به ستوه آورده بود. او با رویکردهای انقلابی و انگیزانندهاش، همواره فضای یاس و ناامیدی را در زندان درهم میشکست. دژخیمان نگران از تاثیرگذاریش روی زندانیان او را به بند معروف ۳۵۰ زندان اوین منتقل کردند.
شرح شکنجههای عبدالرضا توسط دژخیمان، از یکسو یکی از دردناکترین صحنههای سبعیتی است که دیکتاتوری فاشیستی مذهبی ولایتفقیه در حق فرزندان آزادیخواه ایرانزمین اعمال کرده و میکند. و از سوی دیگر، نمایش توان شگفت انگیزیست که عشق به آزادی، در انسانها ایجاد میکند.
براساس خبرهای رسیده و گزارش شاهدان، نحوه بهشهادت رساندن مجاهد قهرمان عبدالرضا رجبی در زیر شکنجه، وارد آوردن ضربات سنگین بهسر او بوده است. این اقدام توسط دژخیمی بنام عباسی صورت گرفته است. یکی از هم سلولیهای مجاهد شهید عبدالرضا رجبی طی نامهیی درباره آخرین ساعتهای زندگی پرافتخار این مجاهد صدیق نوشته است: عبدالرضا بهدلیل پافشاری بر مواضعش در حمایت از مجاهدین اشرف مستمراً زیر شکنجه دژخیمان بود. پاسدار جنایتکاری بنام عباسی که رئیس بند۸ زندان اوین میباشد به مجاهد شهید عبدالرضا رجبی که از زمان دستگیری زخمهای زیادی بر پیکر داشت و دردهای مستمر و وحشتناکی را تحمل میکرد پیشنهاد کرد برای تسکین دردهایت ما حاضر هستیم به تو بهطور ثابت و مجانی مواد تسکین دهندهیی نظیر شیشه و کراک بدهیم اما تو فقط با ما باش و این همه از اشرف و سازمان مجاهدین دفاع نکن! عبدالرضا در جواب این دژخیم میگوید که «من افتخار میکنم که بتوانم دربان اشرف باشم». همکاری با شما برای من بدتر از مرگ است. دژخیمان هنگامی که با این قاطعیت و صلابت عبدالرضا روبهرو میشوند سرش را محکم به جسم سنگینی میکوبند و وی را بهشهادت میرسانند. یکی از زندانیان که در سال ۱۳۸۶ از همبندیهای مجاهد شهید عبدالرضا رجبی بوده، در نامهیی چنین نوشته است: «من در سال ۸۶ (فروردین) در اندرزگاه ۷ زندان اوین شهید عبدارضا رجبی را ملاقات کردم، ایشان در سالن ۵ که مختص نظامیان بود نگهداری میشد، علیرغم توزیع نمودن زندانیان سیاسی در سالنهای مختلف و اعمال قانون ملاقات ممنوع، من چندین بار به دیدن این مبارز توفیق یافتم، نامش را از بیرون و زمانی که در زندان دیزلآباد کرمانشاه بود شنیده بودم. آنچه در وجود او موج میزد تواضع و صبر و پایداری بود. میدانستم که دستش خالی است ولی چندین بار صدایم زد و گفت چه چیزی نیاز داری که برایت تهیه کنم، دستش خالی اما قلبش پر از مهر بود. از زندانیان دیگری هم که او را دیده بودند این را بعدها شنیدم که به همه زندانیان سیاسی اعم از مجاهد و غیرمجاهد میگفت چیزی کم و کسر نداری؟ با اینکه بهرحال زندانی سیاسی سالها حبس کشیده بود و حکم اعدام و ابد گرفته بود اما وقتی به او گفتم میخواهیم در مورد موضوعی بیانیهای بنویسیم بسیارمتواضعانه استقبال کرد و بعد از اینکه نامه تهیه شده را به او رساندم نام خود را در پائین آن نامه گذاشت. به او گفتم چون شرایطت سختتر است میخواهی فقط بنویسیم زندانی مجاهد و از آوردن نام کاملت خودداری کنیم که مشکلی برایت پیش نیاید، اما او نه تنها این را قبول نکرد که اصرار کرد بنویسیم «زندانی سیاسی عبدالرضا رجبی عضو سازمان مجاهدین خلق ایران» و هراسی از این موضوع نداشت. موضع او در قبال سازمانی که به آن تعلق داشت دفاع بود. یادم است زمانی که حاج داود بالوایه، رئیس وقت اندرزگاه ۷ اوین کلمه منافق را بهکار برده بود، او به زیر هشت رفت و با صدای بلند چندین بار نام «سازمان مجاهدین خلق ایران» را فریاد زد. خوب است برای نشان دادن درجه مقاومت ایشان نمونهیی را بیان کنم. روزی با هم در بهداری زندان قرار ملاقات گذاشتیم که همدیگر را در آنجا ببینیم، نمیدانستم چرا آنجا. اما بعد فهمیدم. عبدالرضا بهدلیل درد دندان مجبور به مراجعه به بهداری میشده و بهیاران زندان هنگام دادن داروهای مسکن بهخاطر اینکه او یک زندانی سیاسی و بهخصوص مجاهد بود، به او توهین میکردند، او آن روز به بهداری آمده بود تا دندانهایش را بکشد، هر چند با انبر کشیدند و بدون بیحسی ولی نالهای نکرد و دندانهایش را داوطلبانه کشید تا بهخاطر داروی مسکن در مقابل عوامل زندان گردن خم نکرده باشد. عبدالرضا در نهایت در اعتراض به عدم رعایت طرح تفکیک جرایم در زندان، دست به اعتصاب غذا زد چرا که میخواست به بند زندانیان سیاسی که دوستان مجاهدش آنجا بودند منتقل شود، اول قبول نکردند اما با تدوام اعتصاب غذا و شناختی که از روحیه او داشتن سرانجام کوتاه آمده و او را به بند ۳۵۰ منتقل کردند. رفتن او از بند ما و خاطره آخرین وداع و در آغوش گرفتن این مبارز و مجاهد فرهیخته، درد جانکاهی است که هیچگاه از خاطرم نمیرود. روحش شاد امضا محفوظ -آبان ۱۳۸۷.
یک ماه قبل از شهادتش وقتی قاضی جلاد برای چندمین بار او را احضار کرده و از وی سؤال میکند اگر آزادت کنیم چه کار خواهی کرد عبدالرضای دلیر بدون درنگ گفت معلوم است چه کار خواهم کرد! یکراست به اشرف خواهم رفت“.
بهراستی که عبدالرضا بها و خونبهای آزادی را یافته بود و اینچنین بود که او آن راز بازیافته وجودش را، مسیر آزادی خلقش را، اشرف را، در سختترین شرایط و به بهای شکنجههایی مرگزا، به دیگران نیز نشان میداد.
سرانجام رژیم جنایتکار که از ایستادگی و شکست ناپذیری وی به ستوه آمده بود روز یکشنبه ۵آبانماه عبدالرضای قهرمان را از بند هشت زندان اوین به قرنطینه زندان گوهردشت منتقل میکند و در اوج زبونی و دنائت، توطئه کثیف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر