تا شهر آفتاب برو ای ستاره راهت را
بر قلهها بدوز از آن مردمک نگاهت را
آنان که عاشقند که مردم رها شوند از درد
بوسه زنند روسری سرخ و آن کلاهت را
تا زودتر رها کنی از بند شب سحرها را
بس زیر خاک دشت نهادی تو مهر و ماهت را
هر کس که گوش بسته، که گوش خدا شنیده یقین
از آنهمه شهید تو، ز نفسهای داغت آهت را
خلع سلاح و تانک و زرهپوش گشتی اما تو
جاداده بودیاش میان سینهات آن نادره سلاحت را
جرمت بزرگترین جرم عصرهای ناپاکی ست
هر جان پاک به راه تو رفته میکند گناهت را
م. شوق
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر