مسافري با كوله يي پشتي بر دوش از شهري ميگذشت. او در يكي از خيابان هاي شهر فقيري را گرسنه كه گوشه يي نشسته بود. به او لبخندي زد و گفت : آيا ميخواهي تو را در با ارزش ترين چيزي كه در حال حاضر دارم شريك كنم.
مرد گرسنه گفت: بله ميخواهم. مسافر كنار مرد فقير بر زمين نشست. كوله پشتي اش را باز كرد و غذايي كه داشت را با او شريك شده و با هم خوردند. پس از صرف غذا، مرد فقير ناگهان چشممش به جواهر بسيار گران قيمتي افتاد كه در كوله پشتي مسافر بود. پس به آن جواهر اشاره كرد و گفت: اي مسافر! اين غذا با ارزش ترين چيزي نبود كه تو به همراه داري! مسافر باز هم لبخندي زد. جواهر را از كيفش بيرون آورد و به مرد فقير داد و رفت. مرد فقير بسیار شادمان شد. از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و ميدانست كه جواهر به قدري با ارزش است که تا آخر عمر، زندگي او را تامين خواهد كرد. اما چند روز بعد مرد فقير، ازين كوچه به آن كوچه به دنبال مسافر ميگشت. وقتي او را پيدا كرد به او گفت: من اشتباه كردم. ميخواهم اين جواهر را به تو پس بدهم تا چيزي را كه از آن نيز ارزشمند تر است به من بدهي! آن چيز محبتي است كه به تو قدرت داد چنين بخششي بكني.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر