چه کنیم! وقت تنگ است. نمیشود همهی جزئیات یک زندگی را در شکل و معنای کلمات ریخت و نموّ و شرح شایستهاش را داد. از طرفی این جزئیات که در جریدهی عالم ثبت نمیگردند، ساختار زندگی و تصویرهای آن نیز روشن و کامل و عیان نمیشوند.
این دلشوره و دغدغه همیشه همراه با زندگی، با ما بوده، هست و خواهد بود. این ناگزیری را میپذیریم...ایران مجروح کدام زخم است؟
رسیدهایم به اواخر پاییز سال ۵۹. بسیاری مرزبندیها روشن و واضح شدهاند. صدای پای استبداد مذهبی را همه میشنوند. حالا دیگر تاکتیک جنگ را هم در جیب دارد و آن را سر هر کوی و برزنی برای به محاق بردن آزادی، علم میکند و با آن، در نمایشهای روز جمعه، شعار و خط سیاسی تعیین میکند. شاخکهای این اختاپوس، دارد به همهی عرصهها چنگ میاندازد. از اینرو، آن جویبارهای انبوه، درهم و متقاطع که صداهای متنوعی در فضای سیاسی و اجتماعی ایران بودند، حالا هر یک به سویی گراییده و در متن یا حاشیهی رود خود حضور دارند. در این متنها، دو جریان بیشتر نیست. بقیه به نوعی گرداگرد یا کمی دور و نزدیک این دو متن هستند. جوهر و مضمون این دو رود یا این دو متن با دو عنوان شناخته میشوند: «ارتجاع ـ لیبرال».
ارتجاع با ولیفقیه، شورای نگهبان، مجلس، کمیتهها، سپاه پاسداران، بسیج، مساجد، نماز جمعه و زندانها، همهی اختیارات و اسباب حکومت و سرکوب را در دست داشتند. جناح لیبرال به جز بنیصدر که رئیسجمهور بود و شعاع محدودی از اطرافیانش را داشت، دیگر هیچ اختیار و اسباب حکومتی و قدرت سیاسی نداشتند. در بیرون از حکومت اما، گروههای سیاسی، متناسب با تحلیل خود از شرایط و خطی که مدّ نظرشان بود، بر همین دو محور جبههبندی شده بودند. حزب توده و فداییان اکثریت با تمام قوا از ارتجاع حاکم تحت عنوان «خط امام» حمایت میکردند و لیبرالها را دشمن اصلی و جاده صافکن امپریالیسم معرفی مینمودند! نشریهیی هم به نام «امّت» بود که ارگان جنبش مسلمانان مبارز بود. اینها چندان نیروی تأثیرگذاری نبودند. تا رفراندوم قانون اساسی، در حاشیهی مجاهدین بودند و بعد هم رفتند به ولایتفقیه رأی دادند و لیبرالها را دشمن انقلاب و ایران قلمداد میکردند.
نشریهی مجاهد در دورهی جدید انتشارش، با تحلیل جدیدی از شرایط آن زمان، ضمن تأکید مداوم بر دفاع از حق آزادی و معرفی ارتجاع انحصارطلب بهعنوان تضاد اصلی، این جبهه را «جبهه متحد ارتجاع» نامید.
واقعیت آن روز جامعه این بود که جناح لیبرال و اساساً لیبرالیستها در ایران، هیچ قدرت سیاسی و اجرایی نداشتند. بازرگان که نخستوزیر دولت امام زمان بود (صفتی که خمینی به آن داده بود) و بنیصدر هم که چند ماه بعد از استعفای بازرگان، رئیسجمهور شد، بیست و چهار ساعت، شمشیر ولیفقیه بالای سرشان بود. اصلاً نه بازرگان و نه بنیصدر ـ که دو خط جداگانه هم داشتند ـ هیچ تهدیدی در کشاندن و سوق دادن سیاست ایران به جانب تسلط مطلق لیبرالیسم نداشتند. اصلاً توان و تشکیلاتش را نداشتند.
دامن زدن به این تهدید، اولاً خطی بود برای تصفیه حساب و از دور خارج کردن رقیب که در آن زمان جز مجاهدین نبود؛ ثانیاً یک توهم فرصتطلبانه بود که حزب توده در همدستی با ارتجاع راه انداخته بود تا در بازی قدرت، نیّات خودش و سرزمین موعودش را محقق کند. از ۲۲بهمن تا خلعید از بنیصدر، واقعیت سیاسی جامعهی ما هرگز تهدید تسلط بلامنازع لیبرالها نبود. از طرفی اما واقعیت آشکار که همگان شاهد بودند و لمس میکردند، این بود که بگیر و ببند، کشت و کشتار، چماقداری و اعمال اختناق و سانسور را ارتجاع با بازوهای سرکوبگر قانونی و اجراییاش پیش میبرد. سؤال این بود که با این واقعیت آشکار و مسلّم، چگونه لیبرالها که قدرتی هم نداشتند، تهدید اصلی انقلاب و جامعهی آن روز ایران بودند؟
پاسخ واقعی این بود که خمینی با تاکیتکهایی که توضیح دادیم، فضا را مسموم میکرد، توهّم ایجاد میکرد، دجّالیت خرج میکرد، فضا را مغشوش و مشوّش میکرد، آدرس غلط میداد که انگاری همین الآن است که استکبار جهانی بریزد ایران و اسلام را نابود کند! حزب توده هم یک دستگاه توطئهانداز داشت که از قوطی استکبارزایی خمینی، امپریالیسم و جاده صافکنهای لیبرالیستش را بیرون میداد! این تبلیغات «جبهه متحد ارتجاع» شعاع خودش را ایجاد میکرد و چیز کمی هم نبود. یک حاکمیت پشت آن بود.
سنگی که این طلسم دجّالیت و اپورتونیسم را میشکست و روشنگریاش بخشی از تاریخ درخشان معاصر ما شد، شناخت علمی مجاهدین نسبت به نقش ارتجاع در جامعهی سنتی ایران و نیز تسلط به پشت پردههای دسیسههای خمینی و حزب توده بود. مجاهدین بهطور یکسویه و بیشکاف روی «حق آزادی» بهعنوان اصلیترین ارزش برآمده از انقلاب بهمن، ایستاده بودند و الحق که هر چه توانستند بها و قیمت دادند. مجاهدین، ارتجاع و دیکتاتوریاش را توی خیابان و بازار و کوی و برزن به همه نشان میدادند.
اینطوری بود که در اواخر سال ۵۹ در ایران دو جبههی سیاسی بیشتر نبود: یکی حاکمیت ارتجاع، یکی هم مجاهدین خلق در خارج از حاکمیت. بقیه ـ چه تشکل سیاسی و چه شخصیتهای منفرد ـ پیرامون این دو نیروی عمده بودند.
مجاهدین با همهی مشغولیات روزمرّهیی که داشتند، یک کار تئوریک ریشهیی هم کردند. علاوه بر انتشار کتابهای گوناگون، نشریهشان در هر شمارهیی دو یا سه مقاله یا سلسله مقالههای تحلیلی ـ تحقیقی دربارهی «زن در مسیر رهایی، مردمگرایی توحیدی و مبتذل، نقش خرده بورژوازی سنتی در ایران، ضرورت حق آزادی و حاکمیت مردمی، اهمیت شوراها در مدیریت سیاسی و اجتماعی و صنفی و.».. داشت. این نوشتهها آن موقع چیز کمی نبود. اینها هم از همان مهرهای انقلاب و بخشندگیهای آزادی بودند. معلوم بود که ارتجاع از اینروشنگریها که مورد اقبال وسیع نسل جوان قرار میگرفت، خوشش نمیآمد؛ چرا که همواره در این مقولات هم در مقابل مجاهدین خیلی کم میآورد.
بحثهای زیادی دربارهی لیبرال ـ ارتجاع سر زبانها افتاده بود که نزدیکیهای سالگرد ۲۲بهمن، یک برگ مهم سیاسی رو شد و فضای ایران را دوباره متحول کرد.
شش هفته روشنگری همهجانبه
درست در آستانهی دومین سالگرد انقلاب بهمن، یکباره پس از چند ماه، عکسی از مسعود رجوی در صفحهی اول نشریهی مجاهد به چاپ رسید. یادم هست این نشریه که فکر میکنم شمارهی ۱۰۸ بود، کمتر از چند ساعت در تهران نایاب شد. ضمیمهی عکس، چند صفحه مصاحبهی جدید مسعود بود. بحثی مبسوط دربارهی مبرمترین مسائل روز و شرح و بسط مکفی پیرامون همهی گروههای دستاندکار آن زمان و نیز تعیین آخرین جبههبندیها و ترسیم آیندهی صحنهی سیاسی ایران. در آن مصاحبههای تاریخی که تا شماره ۱۱۴ نشریه ادامه داشت، یک روشنگری همهجانبهی سیاسی، تاریخی و ایدئولوژیک انجام شد و تصویر روشنی از آینده و وفاداری به آزادی و «نه!» گفتن به ارتجاع خمینی نشان داده شد. برای اولین بار بود که ارتجاع آخوندی بهعنوان «مهیبترین نیروی تاریخ ایران» معرفی شد. این مصاحبهها که شش هفتهی پیدرپی و تا نزدیکیهای عید در مجاهد چاپ میشد، تحولات را بالغ میکرد و اصولیترین مواضع انقلابی و مردمی را به میان نسل انقلاب و جبههی ضدارتجاع میبرد. همهجا صحبت از مصاحبههای جدید مسعود رجوی بود. بسیاری از روزنامهها و نشریات، به نقد و تحلیل این مصاحبهها پرداختند.
در روزهایی هستیم که بین مجاهدین و خمینی، دست روی هر موضوعی گذاشته میشد، دعوا بر سر آزادی و ضدآزادی بود و بس.
در این ایام که داریم از آن میگوییم، مجاهدین فقط بهخاطر فروش نشریه و بیان نظراتشان، حدود ۲۵ الی ۳۰نفر شهید داده بودند و در زندانهای سراسر کشور هم چیزی حدود ۶۰۰ اسیر داشتند. به این ارقام گاهی روزانه اضافه میشد، طوری که قبل از ۳۰خرداد ۶۰، به ۵۴تن شهید و حدود ۱۰۰۰ زندانی رسید.
بعد از میتینگ امجدیه در خرداد ۵۹، تظاهرات مادران در ۷اردیبهشت ۶۰ در تهران، اولین تظاهرات بزرگ در اعتراض به کشتار و سرکوب آزادیها بود. این تظاهرات را بدون اعلام قبلی و از طریق خبررسانی نیمه مخفی سازماندهی کردند. اصلاً نمیشد علنی حرف زد، تا چه رسد به برگزاری تظاهرات! در این تظاهرات هم بهدلیل شلیک پاسداران و هجوم چماقداران، مجاهدین دو شهید و چندین مجروح دادند.
گروههای شعبان بیمخ خمینیساخته، در کوی و خیابان و میدانها شلاق میزدند، کتابها و مجلهها و روزنامهها میسوزاند، چاقو میکشیدند، حرمت آزادی و ارزشهای برآمده از انقلاب را ملکوک میکردند، با نام «حزب خدا» هر جنایتی را علیه شهروندان ایرانی مرتکب میشدند، زنان را بر سر چهارتا تار مو به ستوه میآوردند (و هنوز چنین میکنند) و آنان را بیشرمانه در معابر عمومی شلاق میزدند. اینها همه از زیر عمامه و هیبت ولایت جمهوری اسلامی درمیآمد. روزگار ابلیس مسلط و برماه نشاندن خمینی بود!
یک طیف درخشان دیگر از جبههی ضدارتجاعی که در جامعه نمایان شده بود، مواضع و نوشتههای نویسندگان و شاعران مشتاق آزادی بود. در اواخر اردیبهشت۱۳۶۰ که ترکتازیهای باندهای جانی و چماقدار خمینی علیه گروههای سیاسی و بستن همهی راههای مسالمتآمیز بود، در آن فضای ملتهب سیاسی که خمینی قصد تکپایه کردن نظامش را داشت، احمد شاملو و۱۲تن از نویسندگان و شاعران نامی ایران، در تقدیر و گرامیداشت بنیانگذاران مجاهدین، نامهیی به مسعود رجوی نوشتند. این نامه از اهمیت سیاسی ـ فرهنگی قابل توجهی برخوردار بود. حمایت آشکار از جنبش ترقیخواه و مردمی و تأکید مؤکد بر محوری بودن اصل آزادی در برابر «ابلیس پیروزمست» خمینی بود. این صفت را احمد شاملو در شعری با عنوان «در این بنبست» در تابستان سال ۵۸ در توصیف چماقداری، سرکوب و راهاندازی دستگاه اختناق ارتجاع آخوندی نوشته بود. این شعر با تعبیر زیبا و دقیق «روزگار غریبیست نازنین»، از آن زمان بر سر زبانها افتاد.
س.ع.نسیم
پایان قسمت پنجم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر