مدت زمان زیادی نبود که در انتهای زعفرانیه ساکن شده بودیم. من سیزده ساله و دانشآموز مدرسه راهنمایی بودم، قرار بود شنبه ۱۹بهمن امتحان فیزیک بدهم لذا تصمیم گرفتم صبح زودتر بیدار شوم تا مرور نهایی درسم را بکنم.
ساعتم را روی ۵.۵ صبح تنظیم کردم خوابیدم اما حوالی ساعت ۵ صبح بر اثر صدای انفجار و رگبار از خواب پریدم. صدا از فاصله ۴۰۰ الی ۵۰۰ متری به گوش میرسید، اولین چیزی که از ذهنم گذشت این بود که حتماً باز به یکی از خانههای مجاهدین حمله کردهاند.
خیلی احساس بیتابی میکردم، از خودم میپرسیدم آیا دو خواهر مجاهدم و همسرانشان در این خانه هستند؟ اگر آنجا باشند بر سر طفل شیرخوار آنها چه خواهد آمد؟ اگر اتفاقی برای هر کدام از آنها بیفتد خبر را چطوری به پدر پیر و مادرم بدهم؟
سؤال پشت سؤال در ذهنم میآمد، مادرم هم بیدارشده بود وقتی مرا دید بدون آنکه حرفی بزند به آشپزخانه رفت ولی رنگ چهرهاش مثل گچ سفید شده بود.
تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم ببینم چه خبر است اما مادرم مانع از بیرون رفتنم شد و گفت ”میروی تو را هم میکشند من دیگر تحمل دیدن پیکر سوراخ سوراخ تو را ندارم“.
النهایه توانستم او را آرام کنم، به او گفتم مطمئن باش اگر راه بسته بود برمیگردم. ساعت حوالی ۶.۵صبح بود، به سرعت طول کوچه را طی کردم و به محل درگیری رسیدم، صحنه باور کردنی نبود، پشت هر دیوار کنار هر خودرو، حتی پشت درختان پاسداران موضع گرفته بودند و شلیک میکردند.
پاسدارها بهزور وارد برخی از منازل مردم شده بودند، در بالای پشتبام منازل موضع گرفته بودند و شلیک میکردند. از محلی که ایستاده بودم جست و خیز تعدادی از آنها دیده میشد.
آنجا چند گله پاسدار جمع شده بود. برخی از فرماندهان آنها بیسیم دستشان بود. عصبانی بودند و با فریاد با آنطرف خط حرف میزدند و ناسزا میگفتند. روشن بود صحنه آنطور که آنها فکر کرده بودند پیش نرفته و تحت فشار بودند.
خیلی دلم میخواست از میان پاسدارها عبور کنم تا صحنه را از نزدیک ببینم، اما از هر طرف که میخواستم جلو بروم با گلههای پاسدار مواجه میشدم. اما نمیتوانستم محل را ترک کنم فاصلهام را بیشتر کردم و منتظر ماندم حوالی ساعت ۷.۵از شدت درگیری کاسته شد و النهایه شلیکها متوقف شدند.
صدای آژیر آمبولانسها قطع نمیشد بهنظر میرسید که در حال تخلیه مزدوران بهلاکت رسیده میباشند. بالاخره ساعت ۸.۵ صبح خیابان کوه بن را باز کردند من با خیل جمعیت به خانه نزدیک شدم، قلبم داشت از جا کنده میشد تپش محکم و شدید آن را در سینهام احساس میکردم.
پاهایم بیحس شده بود با تزلزل و تردیدی که تا آنموقع در خودم احساس نکرده بودم راه میرفتم. به روبهروی خانه رسیده بودم. نمای بیرونی خانه تگری قهوهای رنگ با پنجرههای بزرگ بود ولی این نمای زیبا دیگر سوراخ سوراخ شده بود، تمامی شیشهها شکسته بود. کرکرهها پاره و دود از پنجرهها بیرون میآمد، در سفید دولنگه خانه سوراخ سوراخ شده بود.
پیکرهای ۶ یا ۷ مجاهد را در پیادهرو کنار هم گذاشته بودند روی برخی پتو، روی برخی ملافه انداخته بودند برفی که از خون شهدا قرمز شده بود آب شده بود و رد کوتاهی زیر اجساد باقی گذاشته بود. خیلی صحنه هولناکی بود. بغض گلویم را گرفته بود و احساس میکردم دارم خفه میشوم و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. پاسدارها مانع نزدیک شدن بودند و مستمراً میگفتند بروید اما همه با بهت نگاه میکردند.
در بین جمعیت یک خانم بغضش ترکید در حالی که گریه میکرد گفت آخر جرم آنها چه بود؟ من همسایه آنها بودم، آنها مثل فرشته پاک و معصوم بودند. فرد دیگری در کنار تاکسیاش ایستاده بود میگفت من مجاهدین را زیاد نمیشناسم ولی بارها در همین مسیر افراد این خانه را سوار کرده بودم اگر مجاهدین اینها هستند والله بهترینها هستند. یکنفر دیگر که همان حوالی سوپر مارکت داشت میگفت آنها از جان خودشان برای امثال من گذشته بودند میتوانستند تسلیم شوند و زنده بمانند اما جانانه جنگیدند. خانم دیگری که با گوشه روسریش اشکهایش را پاک میکرد میگفت بالاخره افرادی پیدا میشوند که انتقام این خونهای پاک را بگیرند. اگر شاه توانست حکومت کند اینها هم خواهند توانست.
بعد از مدت کوتاهی پاسدارها جمعیت را با زور دور کردند. چند متر بعد بیاختیار اشکهایم جاری شد بعد از یکربع دیدم تمام خیابان زعفرانیه را طی کردهام و به خیابان مصدق رسیدهام. دیگر توان راه رفتن نداشتم لذا به خانه برگشتم. رفتم روی تختم افتادم و با چند قرص مسکن صبح را به شب رساندم.
میدانستم که خبر شهادت مجاهدین را تلویزیون رژیم در اخبار سراسری ساعت ۸ شب اعلام میکند. لذا اخبار را دیدم و در آن اسامی شهدا را اعلام کرد ”موسی“، ”اشرف“. اصلاً باورم نمیشد و بخودم میگفتم دروغ میگویند مگر چنین چیزی متصور است؟
برای اولین بار پدرم و مادرم و من هر سه با همدیگر میگریستیم، آن شب خانواده ما مثل بسیاری دیگر از خانوادهها گریست.
چند روز بعد یکی از همسایگان خانه اشرف و موسی که نسبت فامیلی با ما داشت ما را به خانهاش دعوت کرد بعد از احوالپرسیهای معمول، صاحبخانه با گریه گفت روز درگیری پاسدارها بهزور وارد خانه ما شدند از طبقه دوم و سوم و پشتبام استفاده کردند. به مجاهدین شلیک کردند تمام اتاقها پر از پوکه شده بود اما مجاهدین فقط برای آنکه به ما آسیبی نرسد یک گلوله به سمت ما شلیک نکردند، هنوز باورم نمیشود که افرادی در محاصره باشند اما بفکر دیگران باشند. او در حالیکه اشک میریخت گفت بخدا ما بجز خوبی چیزی از آنها ندیده بودیم.
خانهاشرف و موسی تا سال ۶۵ بهمان صورت تخریب شده باقی ماند و این خانه به زیارتگاهی برای هواداران مجاهدین تبدیل شده بود آنها مخفیانه داخل آن میرفتند و آنجا تجدیدعهد میکردند.
در سال ۶۲ در دومین سالگرد ۱۹بهمن من نیز از تاریکی شب استفاده کردم داخل آن شدم. بعد از دو سال هنوز شیشههای خورد شده کف اتاقها پخش بود، به هر اتاقی که وارد میشدم میدیدم در آن کنده شده است دیوارها سوراخ سوراخ بود، جای هر گلوله اثری به بزرگی یک بشقاب روی دیوار گذاشته بود و گچهای دیوار را کنده بود مشخص بود که با تیربارهای سنگین شلیک کرده بودند. به کمدهای دیواری شلیک کرده و حتی نردههای فلزی راهپله کج و مچاله شده بود مشخص بود آنجا انفجار صورت گرفته است. بر اثر شلیک و انفجار، درب آشپزخانه، کابینتهای چوبی خرد و تکهتکه شده بود، قسمتی از سرامیک کف آشپزخانه هنوز سیاه بود و بهنظر میرسید محلی بود که مجاهدین مدارک خودشان را آتش زده بودند.
دیدن این صحنهها خیلی برایم سخت بود و اشکهایم جاری شد. در هر اتاق مقداری میماندم بعد به اتاق بعد میرفتم. بالاخره به پشتبام رفتم مقداری تک و تنها آنجا نشستم.
در افکار خودم غوطهور بودم که ناگهان صدای پا و صحبت آهسته چند نفر را شنیدم. ابتدا فکر کردم لو رفتهام و برای دستگیری من آمدهاند. خودم را در گوشهیی در تاریکی پنهان کردم اما کمی بعد در کمال تعجب متوجه شدم آنها نیز هوادارانی هستند که برای زیارت این شهادتگاه آمدهاند. سه نفر بودند بدون آنکه متوجه حضور من باشند زیارتی را خواندند که فکر کنم زیارت عاشورا بود. سپس آهسته سرودی را خواندند و محل را ترک کردند.
من چند دقیقه بعد از رفتن آنها تصمیم گرفتم از این خانه خارج شوم اما در هنگام خروج متوجه شدم در طبقه دوم از داخل یکی از اتاقها نوری بیرون میآید با کنجکاوی وارد اتاق شدم دیدم آنها در کنار یکی از پنجرهها شمع روشن کردهاند، شاید فکر میکردند کنار آن پنجرههای شکسته شده محل شهادت سردارانمان باشد.
بعد از خروج از این خانه، من دیگر آن فرد قبلی نبودم و بسیاری از تمایلات و کششهای قبلی برایم بیرنگ و بیمقدار شده بود. تصمیم گرفتم برای رهایی خلقم از شر این رژیم پلید هر قیمتی را که لازم باشد را بدهم و اینچنین مجاهد شدم.
آری اینچنین مجاهدین یخبندان و سردی زمستان حکومت آخوندی را با خونهای سرخ و گرمشان شکستند و برفها را با خون سرخ آب کردند. پرچم عزت و شرف یک خلق را هر چه بالا بلندتر در اهتزاز نگهداشتند.
البته قیمت بسیار گزاف بود و نیاز به فدای بیکران. ولی مجاهدین هرگز در پرداخت آن شک نکردند. اکنون بعد از ۳۳سال که از آن عاشورای خونین میگذرد، من به پیمانی که آنروز بستم استوارم و به این افتخار میکنم. و سوگند میخورم که تا آزادی میهنم و سرنگونی حکومت پلید آخوندی از پا ننشینم.
مهدی سیدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر