در آستانهی یک سفر
یادت هست آن روزها را؟ روزهایی که حتا برف، طعم یاس داشت. همهی خوبیها، همهی امیدها و همهی آرزوها دست به دست هم داده بودند تا انسانهای دیگری در دنیای تازهیی خلق شوند.
روزهایی که شوق و نیاز زمانهای دور و دراز آینده به سوی ما میآمدند و در ما زندگی میکردند. روزهایی که فکرهایمان در افقهای آینده سیر میکرد و وجودمان از دمادمهای قدسی ایثار حظ میبرد. روزهایی که از زنجیرها و دیوارهای زندگی کنده میشدیم و در خیابانهای یکرنگی، از هوای فرهنگ و عشقی مشترک، تنفس میکردیم. چه هوای فرحبخشی! روزهایی که هوا با ما یگانه بود، خیابانها ما را به هم میپیوستند و برفهای فاصله در هوراها و سرودهای مشترکمان، آب میشدند. روزهایی که «آزادی» از راههای خماندرپیچ سالیانی دور و دراز، خسته و زخمی و مهجور، به جانب ما آمده بود تا در ما آسوده و ایمن شود و در ما، برای ما زندگی کند...ما باید آن روزها را به یاد بیاوریم. آن روزها که نطفهی آیندهیی جدید در شعور مشترکمان بسته میشد. آن روزها که کبوتر آزادی بر ایوان نگاه و طاق فکرهایمان نشست. از آن پس، ما بودیم که مونس و همسفر او شدیم و او بود که در آشیانهی اندیشه و خیال و رؤیاهای ما تخم گذاشت و تکثیر شد. ما با او راه افتادیم، او خود را در ما تکثیر کرد و با هر تکثیر خود، دنیای ما را باز کرد و گسترد و شد نوعی از زندگی... برای تماشای آن راهها، آن یادها، آن نامها و چشیدن طعم آن یاس، از سینهکش آن روزها راه میافتیم... به یاد آر که در میهن و وطن من و تو هم روزها و ماههایی بودند که هستی نشاطآور زندگی، جلوههای زیبایش را با طعم یاس، تقدیم خاطرات حیاتمان میکرد... در این سفر به فراتر از خاطره هم میرویم. در ایستگاه درسهای تفکرانگیز تاریخ هم توقف میکنیم تا از یادداشتها و تصویرهای راهمان، توشههای بیشتری به جانب امروز و فردا برداریم. در این سفر، «رهرو منزلی» هستیم که ما را «از سرحدّ عدم، تا به اقلیم وجود» آورده است...
روزهای قدسی ایثار
از سینهکش نیمهی دوم سال ۱۳۵۷راه میافتیم. هر چه به قلّه نزدیکتر میشدیم، رویکرد و رفتار در مناسبات مردم با یکدیگر تغییر میکرد و این تغییر، رو به بلوغ میرفت. بلوغ که میگویم، منظورم همدرد شدن، همدیگر را فهمیدن، ایثار کردن برای دیگران، از پیلهی بستهی عادتهای کهنه درآمدن، دنیایی تازه را دیدن و یکدیگر را دوست داشتن است. آنقدر که کمکم این تغییر رویکردها، به یک تغییر فرهنگ تبدیل گشت. علت این تغییر فرهنگ همواره مورد توجه بوده که راستی چه عاملی باعث این همه نزدیکی و یکرنگی بین مردم شد؟ چرا چند ماه بعد از آن، دیگر چنین رویکردی وجود نداشت؟ اصلاً چرا خیلی زود از بین رفت؟
فکر میکنم باید به علت اصلی این تغییر فرهنگ و رویکرد مردم با یکدیگر فکر کرد و پیرامونش به کنکاش پرداخت. واقعیت این بود که مردم ـ همهی مردم ـ خواستهها و آرزوهای مشترکشان را در وجود یکدیگر میدیدند. خون تو در رگ من بود، تپشهای قلب من در مشتهای تو بود. مردم به امید مشترکی رسیده و دل بسته بودند. مردم به آرمانی مشترک رسیده بودند. باید خوب بهیاد بیاوری لحن مردم در بیان «زنده باد آزادی» را. با همهی وجودشان این شعار را سر میدادند. زندگی بهمعنی رایج آن، دیگر منفک و جداجدا از هم نبود. دردهای مشترک، در خیابانها و کوچهها و میدانها به هم میرسیدند و همه طنین یک فریاد میشدند: «مرگ بر استبداد ـ زنده باد آزادی».
بهیاد بیاور ارزاق و مایحتاج مردم، با اتحاد و همّت خودشان تهیه و بین خودشان تقسیم میشد. هیچ کدورت و کینهیی وجود نداشت. اتحاد و دوستی، خط واصل همهی رفتار و خواستهها بود. ایثار و از خود گذشتگی، سادهترین و رایجترین پندار و کردار در مناسبات جامعه شده بود. انقلاب با خودش رایحهی یک مهر مادرانه و تبلور یک فرهنگ نو را آورده بود. سایهٴ انقلاب، روی همهی خانهها بود. نفرت از استثمار، میان مردم موج میزد ـ که آخوندها الآن انواع و اقسام چپاولگری و استثمار را اول برای خودشان و بعد هم برای آقازادههایشان مباح کردهاند ـ. اینها را چه باید نامید؟ اینها را چطوری باید ارزشگذاری کرد؟ ارزشها باید خودشان را در واژههای متناظرشان شکل دهند، سپس تبدیل به مفاهیم شوند و بعد جاودانه گردند. یادم هست بهترین قدردانی، نامگذاری و قشنگترین عنوان را درست دو سال بعد از روزهای بهمن ۵۷، یعنی در بهمن ۵۹، نشریهی مجاهد تیتر زد و درشت نوشت: «روزهای قدسی ایثار».
انقلاب، مردم را با محنتها و رنجها و مرارتهایشان، بر سر سفرهی مهر و محبتش گرد آورده بود و یگانگی را بینشان ترویج میکرد. زبانههای شاخهشاخهی شعلهیی را تصّور کن که در سردی جانکاه شبی تاریک، کاروانهای سرمازده را گرد خود جمع کرده و احساس مشترک همهشان را به هم پیوند میدهد و به آنها شوق حیات و امید بردمیدن خورشید فردا را میبخشد. آن روزها، مهر انقلاب با مردم ایران چنین میکرد. فاصلههای طبقاتی، هر نوع فاصلهای، فاصلههای جنسیتی، فاصلههای فرهنگی و قومی و... در پرتوهای هستیبخش و معناآفرین انقلاب، داشتند ذوب میشدند. تصّور کن حیاتی اینچنین را / تصّور کن که مرد و زن نباشد / تصّور کن که آزادی نه رؤیا، که در خون و که در جان و نفسها... ما در سینهکش چنین ایّامی، با سری پرشور و دلی پرشوق، راهی ستیغهای پیروزی بودیم...
حالا تصّور کن آن زبانههای شاخهشاخه شدهی شعلهی مهر و محبت انقلاب را با آواری از بهمن برف، خاموش و سرد کنند! پیش از آنکه به قلّه برسیم و کمتر از چند ماه، خمینی، نفرت و جدایی و مرگ و آن بلاها را بر سر همان مردم آورد! یک مقایسهیی بکن بین ارزشهایی که زیر چتر انقلاب و توسط مردم و پیشتازانشان، خلق و ایجاد شد، با آنچه که همین الآن در جامعهی ما بهعنوان ارزشهای اجتماعی و حتا خانوادگی، به یمن حاکمیت آخوندها برکشور ما بهوجود آمده است. همین مقایسه، نشان دهندهی دو دیدگاه و نگرش به جامعه و انسان و مسائل اجتماعی است. به نظرم اصلاً جای تعجب ندارد که چرا آن ارزشها آنقدر زود از صحنهی جامعهی ایران رخت بربستند. شاید ما به این فهم و ادراک دیر رسیدیم؛ اما ذرهیی تردید ندارم که هیچ علتی نبود و نیست، جز حاکمیت مشتی آخوند جانی، تنپرور و استثمارگر که حاصل آنهمه از خود گذشتگی و ایثار ملت ایران را فدای قدرتپرستی شیطانی خمینی و خودشان کردند.
حالا آن روابط و مناسبات و آن فرهنگ را با وضعیت فعلی مردم ایران در زیر چتر حاکمیت آخوندها مقایسه کن. ضروری است همینجا دوباره یک عبارت ماندگار دربارهی خمینی را تکرار کنیم. اتفاقاً مناسبت آن هم درست در سالگرد انقلاب بهمن، خیلی بهجا است و مصداق دارد. اگر فرهنگ مردمگرای انقلاب بهمن، تودههای مردم ایران را به هم نزدیک و با هم صمیمی کرد، خمینی دقیقاً عکس این مسیر را پیش پای آنها گذاشت. او مصداق همان عبارتی هست که دقیقاً تمام وجوه و رویکرد او با مردم را توصیف میکند: «خائن به اعتماد مردم». خمینی به یگانگی مردم با یکدیگر، به آن اعتمادی که به خودش شده بود، به چشمها و نگاه شهیدان در لحظهی شهادتشان، به وعدههایی که حسابگرانه و البته دجّالگرانه به مردم و گروههای سیاسی داده بود، به امید و عشق مردم ایران به آزادی و به آرزوی صدسالهی کشور ما برای دست یافتن به یک حاکمیت مردمی و دموکراتیک، خیانت کرد. به آن یکرنگی و صفا و جنبشی که بین مردم رایج شده بود، به اعتماد جوانانی که آیندهشان با خونشان فدای انقلاب کردند و به هرچه آمال و آرزویی که در دل و زبان مردم ایران در انقلاب بهمن جاری و روان شد، خیانت کرد. شب ۲۲بهمن ۵۷، قلهی پیروزی بود و در طلوع ۲۳بهمن، خمینی از قلهی یک انقلاب کنده میشد تا با تیکتاکهای توقفناپذیر تاریخ، به سوی سرنوشت تمام دیکتاتورهایی روانه شود که میوههای پوکیده بر قلهی شاخساران بودند.
در یک سفر شتابان در تاریخ جهان و انقلابهای بزرگ اجتماعی، میبینیم که بسیاری رهبران در همان روزهای پیروزی و یا ماههای بعد از آن، توسط همان انقلاب و ارزشهایش، از ستیغهای اقتدار و دایره قدرت، به زیر کشیده میشوند. ماندن در قلههای انقلاب و آرمان آزادی، گرم شدن از پرتوهای مستمر خورشید ایثار و فدا را طلب میکند. همان ارزشها که خمینی و آخوندهای آل پلیدش هرگز از آن بویی و نشانی و رنگی نبرده و نداشته و ندارند. در اینباره گفتنیها و نوشتنیهای زیادی باید متولد شوند؛ بگذار راه را ادامه دهیم...
س.ع.نسیم
پایان قسمت اول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر