منتخب کوتاه از گزیده سخنرانی مسعود رجوی - خانواده مجاهدین یا مزدوران ارتجاع؟ پیام به مجاهدان شهر شرف - ۲۴ بهمن ۱۳۸۸ - قسمت اول


می‌خواهم برایتان از آموزشهای 40سال پیش سازمان، هرچند که تکراری است، چند خاطره و سابقه تاریخی بگویم که می‌خواستم در سلسله بحثهای آموزشی برای نسل قیام در داخل کشور نقل کنم. در حقیقت این قسمت را می‌توان یکی از فصول سلسله آموزشها تلقی کرد.

***

حضرت نوح یکی از 5 پیامبر اولوالعزم است. می‌گویند که در مجموع 124هزار پیامبر وجود داشته اما فقط 5تای آنها رسالت جهانی داشتند. سایر انبیا مأموریت و رسالتشان جهانشمول نبوده و در حیطه قوم یا خاک یا منطقه خاص خودشان بوده است.
نوح پیامبر نزدیک به 6هزار سال پیش به دنیا آمد. لابد حکمتی در کار بوده است که خدا به او 950سال مأموریت داد. توفان زمین شناسی بزرگی هم در پیش بود با رسالتی بسیار سنگین. می‌گویند که مرقد او در نجف در جوار حضرت علی است و در زیارت حضرت علی به آن اشاره شده است.
از روی همین وحوشی که در 6 و 7مرداد دیدیم، می‌توانید حدس بزنید که 6000سال پیش دنیا و نوع انسان در چه نقطه‌یی بوده است. هرچه نوح از عدل و داد سخن می‌گفت جز مشتی برده و فقیر به گوش کسی فرو نمی‌رفت. حتی پسر خودش! تا زمانی‌که توفان بزرگ در رسید.
از این پیشتر، در حوالی همین کوفه امروز که بَرّ و بیابان است، با تنه درختان و الیاف، کشتی‌سازی می‌کرد و همه، از جمله پسرش، او را به سخره می‌گرفتند. مثل همین امروز که شما سالهاست در صحراهای خشک دارید کشتی ارتش آزادی می‌سازید و رژیم و مزدورانش به سخره می‌گیرند….!
حتی «والیه» زن نوح را آخوندها و حکام زمان، به میان قوم آوردند تا گواهی بدهد که نوح دیوانه و خیالپرداز است. در آن ایام تلویزیون و مصاحبه تلویزیونی در کار نبود اما مضمونش همین لجن‌پراکنیهای امروزی بود.
سرانجام روزی، همان‌طور که حالا زمین شناسان هم به‌طور علمی کشف کرده‌اند، در این منطقه از جهان سیل و توفانی عظیم، جغرافیا را تغییر داد. بقیه‌اش را از آیه 25 به بعد سوره هود برایتان خلاصه می‌کنم:
نوح را با رسالت برای قومش فرستادیم و او به آنها گفت من با بیان روشن برای هشدار به شما آمده‌ام؛ این‌که بت پرستی را کنار بگذارید و جز خدا را نپرستید… صاحبان قدرت و ثروت و مرتجعان قوم به او گفتند ما تو را جز بشری مثل خودمان نمی‌بینیم و کسانیکه به تو می‌گروند و در صفوف مقدم تو قرار می‌گیرند فرو دستتان و نادارترین افرادند. هیچ مزیت و فضیلتی بر ما ندارند و آنچه تو می‌گویی باطل و دروغ است…
نوح هر چه قسم و آیه خورد و استدلال کرد و بینه آورد، گوششان بدهکار نبود. با پررویی و وقاحت تمام از او می‌خواستند که اول بیا رابطه ات را با این فرودستان و فقرایی که طرفدارت هستند، قطع کن و گردهماییهای خود را با آنها منحل کن تا بعد ببینیم چه می‌گویی…
نوح می‌گفت آخر من که مزد و پاداشی از شما نمی‌خواهم. چرا باید کسانی را که ایمان آورده‌اند که روزی با خدای خود دیدار می‌کنند طرد کنم و از خود برانم. وانگهی اگر اینکار را که شما می‌خواهید بکنم و اقشار سرکوب شده و فقیر را از خود برانم، غضب خدا را برمی‌انگیزد و در این‌صورت چه کسی است که بتواند یاریم کند…
بعد هم جنگ سیاسی و ایدئولوژیکی بین طرفین بالا می‌گرفت و سالها ادامه داشت و نوح در جواب برچسبها و اتهامات می‌گفت: من نه مدعی هستم که خزائن خدا دست من است، نه علم غیب دارم، نه از حوادث آینده اطلاع و زمانبندی دارم، نه غیربشر و ملائکه هستم، اما می‌دانم که این‌طور نیست که آن قشر و طبقه‌یی که شما آنها را خوار و ندار می‌پندارید، خدا به آنها خیر ندهد و برای آنها خیر و عزت نخواسته باشد… .
-آخرسر هم قوم از بحث و جدل با نوح درماندند و گفتند دیگر بس کن و این‌قدر حرف نزن. اگر راست می‌گویی آنچه را که به ما وعده می‌دهی و ما را از آن می‌ترسانی، آن را بیاور ببینیم.
-این‌جا هم نوح می‌گفت من کاره‌یی نیستم، خدا هر وقت خودش بخواهد آن را محقق می‌کند و دریغ و افسوس می‌خورد که چرا نصایح او مؤثر واقع نمی‌شود… .
-گاه آن‌قدر دلش می‌گرفت که می‌خواست سر به صحرا بگذارد یا خدا عمر او را کوتاه کند و از دست آن جماعت خلاص بشود. به بیابان می‌رفت و شکوه و شکایتهایش را با خدا در میان می‌گذاشت. خدا هم به او نهیب می‌زد که حق مأیوس شدن و حق دل آزردگی نداری، زیر نظر خودم کشتی رهائیبخش را بساز و منتظر باش… .
-خدا گاه یک چیز دیگر هم به او می‌گفت که معنی آن برای نوح ملموس نبود. خدا می‌گفت یادت باشد که مبادا روزی که ستمگران غرق می‌شوند با من در مورد آنها حرفی بزنی….
-سالها و سده‌ها گذشت. تا روزی از عمق تنور، آب فواره زد. این همان علامتی بود که از قبل به حضرتش داده بود. به‌قول شما، آژیرها را به صدا در آورد و رزمندگانش را صدا زد تا با نمونه‌ای از موجودات آن روزگار که قرار بود زنده بمانند به کشتی سوار شوند….
-حالا ببینید در میان برهوت صحرا و بیابان و خشکی، افرادی که یکباره می‌بینند دنیا عوض شد و خشکی به دریا تبدیل شد، دچار چه بهت و حیرتی می‌شوند.
-آخر تا همین دیروز هرکس که از کنار کارگاه نوح رد می‌شد یک متلک و لغزی بار اینها می‌کرد و می‌گفت اصلاً معلوم است شما دارید چه کار می‌کنید و برای چی این‌جا هستید؟ ، خودتان را مسخره کرده‌اید؟ بروید دنبال زندگی تان! بروید «دمب» دستگاه حاکم بشوید! فکر سرنگونی این دستگاه را هم بالکل از سرتان بیرون کنید… .
(در پرانتز بگویم که خوب می‌دانم، هروقت من برای شما قصه می‌گویم، خسته نمی‌شوید و خوب گوش می‌دهید! لکن باور کنید که این یکی قصه نیست، عین واقعیت است. تحقیقات زمین شناسی و باستان شناسی هم وقوع چنین توفانی را تائید می‌کند).

***

الغرض، آب بالا آمد و بالا آمد و بالا آمد. خدا هم قبلاً به نوح گفته بود که به یاران خودت بگو که یک روزی خواهد رسید که آنها به مسخره کنندگان خواهند خندید و چنین روزی بالاخره فرا رسید.
وقتی یارانش داشتند سوار کشتی می‌شدند، به‌ناگاه یاد پسرش افتاد که در طرف مقابل بود. پسر را صدا زد و گفت پسرجان سوار شو، تو هم با ما سوار شو و با مرتجعین نباش. اما پسر شقاوت پیشه، این دعوت را رد کرد و به پدرش گفت، این حرفها نیست. من می‌روم روی یک بلندی که آب به آن‌جا نمی‌رسد، تو برو پی کارت.
نوح گفت باور کن که امروز وضع فرق می‌کند و غرق می‌شوی مگر این‌که خدا به تو رحم کند… و در همین لحظه موج بزرگی آمد و پسر را با خود برد.
عاطفه پدری یک لحظه بر نوح غلبه کرد، خدا را خطاب قرار داد و گفت خدایا این پسر من است و البته که وعده تو حق است و تو بهترین داوران هستی…
انتظار نوح این بود که حق تعالی با این چپ و راستی که حضرتش تنظیم کرده و بر وعده حق گواهی داده و این‌که خدا بهترین داوران است، خدا خواسته او را اجابت کند و پسر را نجات بدهد.
اما خدا نهیب زد (آن هم به پیغمبر اولوالعزم) که:
اولاً-این پسر از سنخ تو و از خانواده سیاسی و ایدئولوژیکی تو نیست: إنَّه لَیسَ من أَهلکَ
ثانیاً-این پسر در جبهه عمل ناصالح قرار دارد: إنَّه عَمَلٌ غَیر صَالحٍ
ثالثاً-اصلاً از این درخواستهایی که نسبت به آن آگاهی و وقوف نداری و حواست نیست از من نکن: فَلاَ تَسأَلن مَا لَیسَ لَکَ به علمٌ
رابعاً-وای بحالت اگر از طایفه جاهلان باشی و رابطه تنی و خونی خودت را بر رابطه ایدئولوژیکی ترجیح بدهی و در این باره به تو پند و هشدار می‌دهم: إنّی أَعظکَ أَن تَکونَ منَ الجَاهلینَ
-حضرتش با این نهیب، هوشیار شد و همانجا در وسط توفان و سیل و عملیات نجات، بلادرنگ به «عملیات جاری» پرداخت و استغفار کرد: قَالَ رَبّ إنّی أَعوذ بکَ أَن أَسأَلَکَ مَا لَیسَ لی به علمٌ وَإلاَّ تَغفر لی وَتَرحَمنی أَکن مّنَ الخَاسرینَ / یعنی که بار خدایا به خودت پناه می‌برم که آنچه را که به آن اشراف و آگاهی ندارم از تو بخواهم و اگر مرا نبخشایی و به من رحم نکنی هر آینه از زیانکاران خواهم بود.
-در این‌جا بود که خدا از او پذیرفت و کشتی رهایی را به سرمنزل مقصود رساند و گفت: یَا نوح اهبط بسَلاَمٍ مّنَّا وَبَرکَاتٍ عَلَیکَ وَعَلَی أمَمٍ مّمَّن مَّعَکَ : ای نوح با سلام و درودهای ما فرود آی و با برکاتمان بر تو و خانواده ایدئولوژیکی که با تو هستند…

***

این، از یک پیامبر اولوالعزم با مأموریت و رسالت جهانشمول. حالا از یک پیامبر بزرگ و اولوالعزم دیگر بشنوید: ابراهیم خلیل، دوست خدا؛ که پدر همه پیامبران بعدیست. ابراهیم یا آبراهام، در لغت، یک کلمه مرکب از «آب» یا «اَب» به اضافه «رام» به‌معنی پدر بزرگ یا پدر امت و ملت است.
ابراهیم خلیل نزدیک به 4هزار سال پیش به دنیا آمد. می‌گویند که محل تولد او همین شهر اور در جنوب عراق بین دجله و فرات است. در لغت مردم بابل اور را به‌معنی آتش هم گفته‌اند. قرآن پدر ابراهیم را از دشمنان خدا و سران کفر و ارتجاع معرفی می‌کند که نام او «آزر» بوده است. البته برخی مفسران که می‌خواهند برای حضرت ابراهیم «آبروداری» کنند، می‌گویند که منظور قرآن از این‌که پدر ابراهیم را «آزر» معرفی کرده است، نه پدر تنی او بلکه پدرخوانده یا عمو یا پدر بزرگ او و فردی با نام «تارَخ» یا «تارخ» بوده است.
من این چیزها را نمی‌دانم و بنابراین از روی قرآن، خلاصه جدلهای ابراهیم با پدرش را برایتان می‌خوانم تا حرف، دقیق و مستند و واقعی‌ترین حرف باشد.
«آن‌گاه که ابراهیم به پدرش آزر گفت آیا بتها را به‌جای خدا گرفته‌ای؟ من تو و قومت را در گمراهی آشکار می‌بینم»:
وَإذ قَالَ إبرَاهیم لأَبیه آزَرَ أَتَتَّخذ أَصنَامًا آلهَهً إنّی أَرَاکَ وَقَومَکَ فی ضَلاَلٍ مّبینٍ …
بقیه داستان را می‌دانید که کارزار بین ابراهیم و آن جماعت بالا گرفت. در فرصتی که مردم شهر بیرون رفته بودند، مخفیانه به بتخانه رفت و بتها را شکست و تبر را هم بر گردن «ولی فقه» بتها آویزان کرد و گریخت. قوم برگشتند و سرنگون شدن بتها را به چشم دیدند و مثل همین امروز خون آخوندها به جوش آمد: بسوزانیدش!
اما خدا او را نجات داد و در مرحله بعد به فلسطین هجرت کرد. در این روزگار، تنها سارا بود که به او کمک و از او حمایت می‌کرد. هیچ‌کس دیگر را نداشت…
قرآن ابراهیم را بسیار متضرع و «اَوّاه» یعنی زاری‌گر و بسیار آه کشنده یعنی دارای قلبی فوق‌العاده شفاف و پر عاطفه و آیینه وار معرفی می‌کند. یعنی که ذره‌یی سنگدلی و نخوت و بی‌نیازی نداشت. قلبش بسیار نرم و شخصیتش بسیار بردبار و شکیبا بود. پس چگونه می‌توانست با پدرش عاطفه‌یی و رابطه‌یی نداشته باشد. پنهانی، برای هدایت پدرش دعا می‌خواند و شاید هم اشک می‌ریخت. تا روزی‌که خدا بر او نهیب زد که پس از یک مهلت معین اگر پدرش هدایت نشد حتی حق استغفار هم برای او ندارد و نباید پشت او گیر کند بلکه باید از او تبّری و بیزاری بجوید و با او «قهر و قیچی» کند:
وَمَا کَانَ استغفَار إبرَاهیمَ لأَبیه إلاَّ عَن مَّوعدَهٍ وَعَدَهَا إیَّاه فَلَمَّا تَبَیَّنَ لَه أَنَّه عَدوٌّ للّه تَبَرَّأَ منه إنَّ إبرَاهیمَ لأوَّاهٌ حَلیمٌ
«آمرزش خواستن ابراهیم برای پدرش جز از روی موعدی و مهلتی که به او داد، نبود. پس آن‌گاه که آشکار شد پدرش دشمن خداست از او بیزاری جست همانا که ابراهیم بسیار زاری‌گر و دل پاک و بردبار بود».

عجبا که خدا چگونه پیامبر بزرگش را می‌آزماید. بعدها هم که در سرزمین فلسطین و عربستان ابراهیم از هاجر صاحب پسری شد، آزمایشی بسا بزرگتر در پیش بود. آزمایش اسماعیل ذبیح الله (قربانی خدا) که برای ابراهیم بسیار سخت و سنگین بود اما روی برنتافت. آنقدر که می‌گویند وقتی کارد بر گلوی پسر گذاشت، ناله‌ای از کارد برخاست که می‌گفت: «الخلیل یأمرنی و الجلیل یَنهانی» : خلیل به من امر می‌کند اما جلیل (خدا) مرا باز می‌دارد… .

عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق زعلتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
تا به عشق آمد قلم از خود شکافت
چون قلم در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست و هم کاغذ درید

به اشتراک بگذارید:

مطالب مرتبط:

هیچ نظری موجود نیست:

پخش زنده سیمای آزادی

پست‌های پرطرفدار