هر انسانی، لحظات یا تصویرهایی در زندگی اش نقاشی شده که آنها را با تمام ثانیه ها و دقایق و سالهای دیگرش، متمایز می کند.
طرح ها و لحظاتی که زندگی و اندیشه آدمی را تغییر می دهند، از سویی به سوی دیگر و گاه در مسیری نو تا آخرین لحظه حیاتش...
آن لحظه که برای اولین بار مسعود رجوی را دیدم، چنین تغییری را در زندگی خود احساس کردم
چشمانی هشیار، تیز، ژرف بین و نافذ. نگاهی که من را در ورودی محل، میخکوب کرد و ثابت نگه داشت.
چشمانی که یک دنیا حرف در آن خلاصه بود...
با یک دنیا معنا و شاید هم عشق به آرمان...
آنگاه که شروع به سخن کرد،
کلام اثرگذارش، آن نگاه را تکمیل کرد و مرا به انتخاب مسیری نو رساند.
او درد میلیونها ایرانی را داشت که قربانی جنایت، خنجر و خیانت دیکتاتوری شده اند
درد هزاران زندانی را داشت که زیر شکنجه و سخت ترین فشارها هستند
داغ مادران و پدرانی را بر دل داشت که بهترین هایشان را از دست داده اند و بسیاری شان، از محل دفن عزیزانشان نیز بی اطلاع هستند
درد دختران و پسران دستفروش، و کودکان نحیف و خردسالی که برای اندک لقمه نانی، در گوشه خیابان، در سرما و گرما دستفروشی می کنند را بر جان خویش می کشید
درد آن دخترکان کارتن خواب، آن گورخواب ها، آنها که جز زباله و خرابه ها، مکان امنی برای زیستن ندارند،
و رنج و هرمان کارگران، معلمین و بازنشستگان و دیگر اقشار جامعه که فقر و گرانی آنها را به فغان آورده است را بردوش می کشد.
مسعود، با این دردها همراه مردم خویش است
و مسئولیت تغییر این روزگار فلاکتبار و سیه روزی را بر دوشهای خویش نهاده است
و اراده کرده است که سعادت را برای مردمان شایسته و عزیزش، به ارمغان ببرد
همان ها که امروز، کانون های شورش، شجاعان رزم و خیزش، از میان شان طلایه داران تهاجم و دگرگونی در ایران شده اند.
همان ها که ایران زمین، به بخاطر وجودشان، پرچم شرف ایستادگی را برافراشته است.
پس من، چرا از این لحظه به بعد، مانند لحظة پیش از دیدار مسعود باشم؟
مگر می شود؟
او دردی را دید، آغاز کرد
من هم به دیدة جان، او را دیدم و پرواز...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر