حالا از قلهٔ غروب آخرین روز ماه دی، به بامداد و ظهر و عصر چهار روزی چشم میدوزیم که روزهایی استثنایی بودند.
روزهای کمنظیر در عمر یک کشور که مردمانش از زنجیرها و دیوارهای زندگی کنده میشدند و هوای تنفس مشترک، یکرنگی و عشق با تمام سادگی و زلال بودنش بود.چهار روز بذرافشانی
۲۶ تا ۳۰دی ۵۷، روزهایی بودند که نطفهٔ آینده بسیار آرزومندانه در شعور مشترک یک ملت بسته میشد. آن روزها بیهیچ گرد و غباری از تردید، روزهایی بودند که بذر نیاز به آزادی و برابری در وجود همه تکثیر میشد و راهنمایشان به دنیایی پر از تمناهای شادیبخش بود. روزهایی که خاطرات گذشته و آرزوهای آینده با دستان همه پل زده بودند. روزهایی که پر از ایستگاههای تفکرانگیز شدند. چقدر زیبا و شورانگیز است آرزوهای یک ملت بههم برسند و همدیگر را دیدار کنند تا ببینند چقدر مثل هم و از جنس و رنگ هماند. پس آن همه جدایی و دوری پیش از آن، برای چه بود؟
رایحهٔ مهر مادرانه
غول ارزاق و مایحتاج مردم ـ که الآن آخوندها هزار برابرش کردهاند ـ در پاییز و زمستان سال۵۷ با اتحاد و همت خود مردم مهار شده بود. همهٔ احتیاجات روزمره را بین خودشان تقسیم میکردند. شوق رسیدن به آزادی و برابری، با خودش رایحهٔ یک مهر مادرانه و شمیم یک فرهنگ نو را ترویج میکرد.
از روزهایی میگوییم که خون یک تن در رگ همه بود، تپشهای قلب همه در مشتهای یک تن. مردم به امید مشترکی رسیدند و به آن دل بستند: خجسته آزادی. دردها و آرزوهای مشترک در خیابانها و میدانها به هم میرسیدند و طنین یک فریاد میشدند: «زنده باد آزادی»!
روزهای بینقاب
از ۲۶ تا ۳۰دی ۵۷، روزهای بینقاب بودن بود، همدرد شدن، همدیگر را فهمیدن، ایثار برای هم و همه، از پیله و پینهٔ عادتهای کهنه درآمدن، دنیایی متفاوت از رایج را تجربه کردن و دوست داشتن، بهسادگی تلفظ دوست داشتن بود.
ایران با شیرینیهای دانش
۲۶ دی، از بزرگراه چنین کمیتهای انباشته شده آمد. تظاهراتها و اعتصابات پشت هم ردیف شدند و حاصلشان، بروز یک بلوغ و تبدیلشان به یک کیفیت شد. با جلوداری جوانان، هر روز وعدهٔ دیدار مردم در خیابانها بود. هر روز انبوهی کتاب در پیادهروها پهن میشدند و روی هوا فروش میرفتند و یا این شیرینیهای دانش، مجانی بین مردم پخش میشدند. شاید ایران تا آن موقع هیچوقت چنین ملت و نسل کتابخوان و روزنامهخوان ندیده بود.
سیلوار سدشکن
مردم هر شهر و کوی و محله، هر روز با هم قرار تظاهرات میگذاشتند؛ مثل جویبارها. و کمکم این جویبارها بههم رسیدند و سیلوار شدند. پراکندگی شعارها کمکم تبدیل به یک شعار محوری علیه شاه شد: شاه باید برود. به موازات همین شعار هم آزادی زندانیان سیاسی سر زبان مردم افتاد. دیگر سد بستن و کشتار، جواب سیلوار نبود. ۲۶دی اینطوری تاریخی شد. شاه مجبور شد صدای سیل را بشنود؛ ولی خیلیخیلی دیر. و ۲۶دی، تجربه تکراری ناموختگان از درسهای تاریخ شد. «آن که نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار». و شاه رفت.
پاسخ به نیازهای مرحلهای جنبش
مردم به یک خواستهشان رسیدند. خواسته مهم بعدی، آزادی زندانیان سیاسی بود. زندانیانی که هنوز گروگان نظام مستقر بودند. با رفتن شاه، مرحله اول جنبش به پایان رسید. مرحله بعدی، باید فتح قلعههای محافظ نظام کهنه میبود. قلعههایی که دیکتاتورها با آنها مردم و پیشگامان آزادیشان را گروگان میگیرند. حالا باید مرحله دوم هم به سرانجام میرسید. بهخصوص که بخشی از زندانیان سیاسی در اواخر آبان آزاد شده و نیازهای مرحلهای جنبش را بین مردم برده بودند.
یک یادآوری
اینجا یک گواهی تاریخی ضروری است؛ خمینی هرگز خواسته آزادی زندانیان سیاسی را بهعنوان یک مطالبهٔ اصلی و محوری مطرح نکرد. همیشه تحت عنوانی کلی مثل «جوانان در بند»، از زندانیان سیاسی نام میبرد؛ ولی برای همین «جوانان در بند» هم اطلاعیه یا فراخوان مستقل و محوری بهمثابه مطالبهٔ مرحلهای جنبش صادر نکرد. تذکر تاریخ را بنگریم که بیش از ۸۰درصد همان زندانیان سیاسی زمان شاه را، خمینی یا زندانی و تبعید کرد و یا اعدام و قتلعام.
روز شوق ملی
از ۲۶دی تا ۳۰دی، ایران یک چهرهٔ استثنایی و نادر را در خاطراتش ثبت میکرد. چهار روزی که ایران را تکان دادند. آزادی آخرین گروه از زندانیان سیاسی، یکی از بزرگترین شوقآمیزیهای ملی در تمام شهرهای ایران بود. سینیهای شیرینی بود که در پیادهروها و خیابانها خالی و پر میشد و تمامی نداشت. دستهدسته گل در دستان مردم جابهجا میشد. چکیدههای رنج و فراق و آرزوهای ملتی از ۲۸مرداد ۳۲ به بعد، روز ۳۰دی از قلعههای دیکتاتور خلاص شدند. آن روز بزرگ، شاید کسی نمیدانست که اگر امیدی برای آینده آن جنبش و قیام بود، در همین آزادی زندانیان سیاسی بود که کمتر از دو ماه بعد، اولین آماج قلع و قمع خمینی شدند.
بذرهایی که دویدند
بدینگونه، چهار روزی که ایران را تکان دادند، بذر معشوق و محبوب آزادی را در نهفت خواسته بزرگ ایرانزمین کاشتند. یکی از وجوه این بذرافشانی امید، آرزوی رهایی زنان و تحقق جنبش برابری بود. این یکی را هم خمینی در ۱۷اسفند همان سال، آماج تفکر قرونوسطایی زنستیزیاش نمود. چند سال بعد، زنان با تسلیمناپذیری و خلق حماسههای شگفتانگیز، تبدیل به بزرگترین چالش برای خمینی و وارثانش و نیز اصلیترین نیروی تغییر در ایران شدند.
یادآوری دیگر
آن چهار روز توفانی که بذرافشان امیدهای بزرگ برای نیل به آزادی و برابری شدند، هرگز تحتالشعاع خیانتهای خمینی قرار نمیگیرند تا سه دهه و چهار دهه بعد از آن، برخی حسرت بهدلان بازگشت ارتجاع سلطنتی، چماق خیانت خمینی را بر سر بهپای دارندگان آن روزهای سرشار از تمناهای تاریخی یک میهن فرود آرند.
هنوز همان صورت مسأله
خواستهها و آرزوهای شورشگران آن چهار روزی که ایران را تکان داد، کماکان مطالبهٔ اصلی نسلهای امروز ایرانزمین در برابر ارتجاع قرونوسطایی ولایت فقیهی هستند. نسلهایی که با عبور از تمامیت جمهوری اسلامی آخوندی و با گذار از قیامهای دههٔ گذشته، مطالباتشان را در مداری متکاملتر برای نفی مطلق هر گونه آزادیستیزی، زنستیزی و مداراستیزی، بهصورتمسألهٔ اصلی روز ایران تبدیل کردهاند. صورتمسألهای که بزرگترین چالش و بنبست تمامعیار حاکمیت ولایت فقیه با تمام دستهجات و باندهایش شده است.
۱ نظر:
آنزمان میگفتند شاه وابسته است.بعدها ثابت شد اینطور نبوده وهیچ قدرتی از وی حمایت نکرد.اما امروز بعد از یک چله شیوخ در راس کار کمر به نابود کردن همه چیز بسته اند.هیچ حامی ندارند و به هر اجنبی رو میکنند و از مردم روی میگردانند.
ارسال یک نظر