در ۳۰ تیر۱۳۶۰ به عیان میشد دید که ما در برابر مهیبترین نیروی ارتجاعی تاریخ ایران که از اعماق قرون و اعصار سربرداشته و از پشتوانهٔ عظیم اما گذرای اجتماعی هم برخوردار است، سینه سپر کردهایم.
خمینی در مقام ولایت و سلطنت مطلقه، به صراحت از ما «توبه» و دستبوسی و بیعت مطلقه میخواست و هیچ راهی جز «حیات خفیف خائنانه» باقی نگذاشت. در پشت یک جنگ ضدمیهنی با شعار «صدور انقلاب» و «فتح قدس از طریق کربلا» هم سنگر گرفته بود تا از دید خلایق پنهان کند که دشمن ما نه در عراق و قدس و آمریکا، بلکه در همین جا در زیر عمامه و عباست.
روزگاری غریبی بود. کلمهٔ آزادی و سخن از دمکراسی بهویژه در عرف چپنمایی قبیح و ناپسند بود. حزب توده خطاب به من مینوشت:
«توجه فرمایید... دمکراسی که این همه مورد عشق و پرستش شماست، اولاً میتواند سایه به سایهٔ استقلالطلبی و امپریالیسمستیزی نباشد و ثانیاً در مبارزه با امپریالیسم که در عصر ما اصلی و شاخص است، چه بسا نقش درجه دوم احراز نکند».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر