وقتی صمد بهرنگی، هنرمند خلق، در گوشهی دور افتادهیی از شمال مرد، مرگش از طرف «هنر» اتو کشیده و «رسمی» که در جنوب مشغول رقص شتری بود، با بیاعتنایی تمام، زیر سبیلی رد شد. و چه بهتر!
این، نشانهی آن است که دو جور هنر و دو جور هنرمند داریم و میان آنها هیچوجه اشتراکی جز تشابه اسمی موجود نیست و به دو دنیای کاملاً مجزا و متضاد تعلق دارند:
یکی هنر «مردم بیهنر»، به همان سادگی و روانی زندگی روزمرهی ابتداییشان، هنری که حق زندگی ندارد و قاچاقی نفس میکشد، هنری که تو سرش میزنند، مسخرهاش میکنند، وجودش را منکر میشوند، «قالبی» و «ضد هنری» و «فرمایشی» اش میخوانند؛ زیرا که از زندگی زمینی و واقعی خلایق برمیخیزد؛ هنر محکوم و تحت تعقیب دو هزار و پانصد ساله.
یکی هم هنر «مسلط»، هنر معطر اشرافی و صاحب امتیاز، هنر خواصّ، هنر تمامرسمی و شق و رق، با تعلیمی و دستکش سفید و نیمتنهی کشمیر. هنر «کثیرالانتشار» و انحصاردار تمام وسایل سمعی و بصری و شستشوی مغزی؛ هنری مخصوص جعبهی آینهی فستیوالهای تقلیدی و سخت، سر به راه و رام و مطیع، با سابقهی خدمت جد اندر جدی.
بهرنگ با هنر رنگ و رو باخته و زهوار در رفتهی «رسمی» که هیچچیز برای گفتن ندارد الاّ هذیان نامفهوم بیماری، بر لب گور، کاری نداشت. او از سازندگان آن هنر دیگر بود؛ نفیکنندهی ارزشهای از اعتبار افتاده و واضعِ ارزشهای نوینی که زندگی فردا طلب میکند؛ جهتدار و نه گیج و سر به هوا و گمراهکننده؛ غنی و پر محتوا و نه فقط شکلی احمقانه و تو خالی.
شمع فروزان این هنر بود که خاموش شد.
نامش زنده و خاطرهاش جاودانه باد!
قصهی ماهی سیاه کوچولو، قصهیی است برای بچهها. ولی در لابهلای آن، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگترها. قصهیی است نه برای سرگرمی، بلکه برای آموختن.
«خونه ماهی سیاه کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود زیر سقفی از خزه ها «شبها دوتایی زیر خزهها میخوابیدند» و ماهی کوچولو «حسرت به دلش مانده بود که مهتاب را توی خانهشان ببیند»،
ماهی سیاه کوچولو، یک ماهی عادی و معمولی نیست. سه خصلت عمده، از همان ابتدا او را از همنوعانش متمایز میکند: تفکر، آگاهی و اراده.
شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو، بهنحوی جبری و اجتنابناپذیر، تا به آخر تابع این خصائلاند. بهطوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکلگرفته میشود.با تفکر ماهی، ماجرایش شروع میشود:
«چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود .خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از این طرف به آن طرف میرفت و برمیگشت بیشتر وقتها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچهاش کسالتی دارد و به زودی برطرف میشه، اما نگوکه درد ماهی سیاه از چیز دیگری بود».
از چی؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار میکند تا خبرش کند که میخواهد برود «آخر جویبار را پیدا کند».
در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هر روزه، مادرش مثل همهی ننههای محافظهکار و مصلحتاندیش، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشهاش، به هر دری میزند. ولی دست آخر خلعسلاح میشود؛ اول خیال میکند به اعتبار اینکه چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده بار بیشتر در همان آب در جا زده است، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشتهیی شده است.
«من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها میکردم»!
این طرز تفکر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو میآید. نزاع دائمی دو نسل. نسلی که در نتیجهی گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانهی قلابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است. در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است. مادر، توجیه بیاثر و ابتذال زندگیاش را اینطور در قالبی فلسفی میریزد:
«من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکرها میکردم»!
آخر جانم، جویبار که اول و آخر ندارد، همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمیرسه»…
ملاحظه میفرمایید؟ بازگشت به سلیمان، باطل اباطیل! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح میدهید، فلسفهی پوچی! حد تکامل.توجیه فلسفی مفعول بودن! اما با همهی کارکشتگی و فلسفهبافی، در مقابل یک تلنگر منطق، موهایش سیخ میشود:
«مادر جان، مگر نه این است که هر چیزی به آخر میرسد؟ شب به آخر میرسه روز به آخر میرسه؛ هفته، ماه، »…
و میبیند که بچهی نیموجبیاش دارد دیالکتیک تحویلش میدهد. این است که از فلسفه به «نصیحت مادرانه» میزند:
«هفته… ماه…
این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار، پاشو ، بریم گردش حالا موقع گردشه نه این حرفها».
یعنی که خلعسلاح شده است و دیگر جوابی ندارد.اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات، ماهی «فهمیده» دیگری بود، همین قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است، راضی میشد و با نوعی ا حساس غرور راه میافتاد تا زندگی «محکوم» روزمرهاش را باز تکرار کند. منتها با وجدان آرام و خیال راحت.. ولی ماهی سیاه کوچولو از این دستهی نصفه کاره فهمیده و کوتاه بیا نیست:
«نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام…
مثلا این را فهمیدهام که بیشتر ماهیها موقع پیری شکایت میکنند که زندگیشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند از همه چیز شکایت دارند… من میخواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکه جا هی بروی و برگردی و پیر بشی و دیگر هیچ. یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟»..
مادر این زبان را دیگر اصلاً نمیفهمد:
«بچهجان مگر به سرت زده؟ دنیا!… دنیا! دنیا دیگه یعنی چی؟ دنیا همین جاست که ما هستیم زندگیم همینه که ما داریم»
وقتی همسایهیی به کمک مادر میآید و میخواهد به ضرب تمسخر، ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد:
«… تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شدهیی و ما را خبر نکردی؟»..، اینجور تو دهنی میخورد:
«نمیخواهم به این گردشهای خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یکدفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شدهام و هنوز همان ماهی چشم و گوش بستهام که بودم».
لاجرم عکسالعملش از این منطقیتر نمیتواند باشد: «وا… وا چه حرفها!».ماهیها هم مثل آدمها، کار که به این جاها میکشد، برای «متهم» پرونده تشکیل میدهند و تهدیدش میکنند: «تحت تأثیر افکار مضرهی اون حلزونهست… حقش بود بکشیمش… خیال کردی به تو رحم هم میکنیم؟ »… و.ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار میکند و در همان حال فرار، حرف آخرش را میزند.
«مادر برای من گریه نکن، بهحال این پیرماهیهای درمانده گریه کن».
فعلاً همینجا توقف میکنیم و قبل از شروع داستان واقعی ـ داستان پیشروی ماهی به سوی هدفش دریا ـ از کارش یک جمعبندی مختصر میکنیم.
ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهیها فکر میکند و در نتیجهی این تفکر، به یک آگاهی نسبی میرسد.
تا این جای قضیه خیلی معمولی نیست. ولی خوب، احتمالش هست. از این به بعد است که مورد استثنایی و خارقالعاده پیش میآید: این آگاهی نسبی دربارهی وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن، مبدأ حرکت میشود.
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمیداند درست چه چیز میخواهد، ولی در عوض میداند که این وضع را نمیخواهد. حال دو راه در پیش دارد؛ یا برود مطالعه کند در انواع اوضاع ممکن و موجود و بعد یکی را انتخاب کند یا اینکه از همین اول شروع به حرکت کند بهسوی آنچه بهطور مبهم احساسش میکند، ولی قادر نیست بهطور دقیق مجسمش کند.
ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب میکند: پنبهی منطق و فلسفهی مسلط بر محیط را میزند، سنتها و عادات را به هم میریزد. علائق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیرهماهیها میبْرد و بهسوی زندگی دیگر میرود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد، ولی میداند که در طی راه بهتدریج برایش روشن خواهد شد. و همهی این کارها را در محیطی میکند که وضع عینیاش چنین عصیان پرخاشجویانهیی را ایجاب میکند، نه ذهن علیل و عقب ماندهاش.
این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعهکاران جامعهشناسی و شرکتهای سهامی پخش ایدئولوژیهای به ثبت رسیده میگیریم و میخواهیم تا این «تیپ» قهرمان داستان را قضاوت کنند. نظرها از چپ به راست اینطور اظهار میشود:
ـ آوانتوریسم! ماجراجویی خرده بورژوایی!
ـ رمانتیسم انقلابی کاذب!
ـ جنون آنی ناشی از عقده حقارت و خود کمتربینی!
ـ اخلال در نظم، تحریک به قیام علیه امنیت ماهیها، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچپیچی!
به دقت نگاهمان را از چپ به راست میگردانیم و میبینیم سرصفیها همه مغبغب و تر و تمیز، مؤدب ایستادهاند به انتظار ظهور خردجال تا برایشان کرهی پاستوریزه بیاورد.بغل دستشان آدمکهای توسری خوردهی عینکی و مویآشفته، در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی. بغل دستشان جمعی قوزمیت هاج و واج، سخت در تلاشِ توضیح پدیدههای اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی. بغل دستشان عروسکهای کوکی با کمرهایی که توش لولا کار گذاشتهاند برای سهولت در خم و راست شدن، مهر سکوت و لبخندی احمقانه برلب، با کولهپشتیهایی انباشته از پسماندهی «هنر» ی که در خر تو خری «جشنواره» نتوانسته بودند قالب کنند.آنورترش نگاه کردن ندارد
«تیپ» نوینی که بهرنگ معرفی میکند، بهوضوح برای افکار اُمّل و درجازننده غیرقابل تحمل است. اما بهرنگ بیتوجه به این زمینهی فکری هم، عوضی و بی آنکه دست و پایش بلرزد، معیارها و ضابطههای جاافتاده را بههم میریزد «تیپ» نوینی خلق میکند که خصلت برجستهاش شهامت و جسارت است. شهامت و جسارت انقلابی ـ و نه شهامت دروغین شوالیهی رمانهای الکساندر دومایی یا شاهزادگان کلهخر قصههای ملٍک بهمن ـ . این شهامت نتیجهی انرژی خلاقی است که از راه آگاهی و اراده، یکباره همچون نیروی اتم آزاد میشود و زندگی را ابعاد و چشماندازی وسیعتر و سطحی والاتر میبخشد. حد تکامل و شکفتگی انسانیت.آیا این رمانتیسم کاذب است؟ماجراجویی خردهبورژوایی است؟
اگر از خرهای زخمی و لنگ و واماندهیی که تنها جنبش و حرکتشان تکان دادن دم و برای راندن مگس است بپرسیم، میگویند: البته! اما در کجای دنیا و در کدام وقت، خرهای لنگ، تاریخ را به وجود آوردهاند؟
آنها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکباند و هر نوع تحرک و جنبش را تخطئه میکنند. این پیرهماهیها خیال میکنند ایجاد حرکت، مشروط و منوط بهنظر لطف خدای توفانها و انقلابات جوی است و جنبشهای درونی هیچوقت به هیچکجا نمیرسند. اینها مفعولان تاریخاند. ادعایشان هرچه میخواهد باشد.
دنبال ماهی سیاه کوچولو راه میافتیم. او را در پیشرویاش بهسوی دریا دنبال میکنیم. میرسیم به یک برکهی پر آب: «هزاران کفچه ماهی توی آب وول میخوردند». گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچهماهیها آنقدر روشن و روشنکننده است که کفچهماهیها را در قالب آدمیزادیشان فوراً معرفی میکند. ببینید چطور:
«ماهی سیاه کوچولو را که دیدند، مسخرهاش کردند وگفتند: ریختش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟
خواهش میکنم توهین نکنید. اسم من ماهی سیاه کوچولو است. شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم.
ما همدیگررا کفچهماهی صدا میکنیم. دارای اصل و نسب. از ما زیباتر تـو دنیا پیدا نمیشود. مثل تو بیریخت و بد قیافه هم نیستیم.
من هیچ خیال نمیکردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را میبخشم؛ چون این حرفها را از روی نادانی میزنید.
یعنی ما نادانیم؟
اگر نادان نبودید، میدانستید در دنیا خیلیهای دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوشآینده. شما حتی اسمتان هم مال خودتان نیست».
کفچهماهی را که شناختید؟ خردهبورژواهای روشنفکرمآب! همانها که در یک برکهی ساکن «وول میخورند»، ادعای اصالت و نجابت دارند، معتقدند که خوشگلتر از آنها در دنیا پیدا نمیشود. همانهایی که با همهی ادعای اصالت، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست.
ولی خیال میکنند محور عالم وجودند. و برکهشان را دنیا میپندارند: «تو اصلاً بیخود به در و دیوار میزنی. ما هر روز از صبح تا شام دنیا را میگردیم، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچکس را نمیبینیم. مگر کرمهای ریزه که آنها هم به حساب نمیآیند».
برای آنکه کوچکترین تردید از شناختن کفچهماهیها نداشته باشید، مادرشان را هم به شما معرفی میکنند: قورباغه! سرسلسلهی ذوحیاتین! مظهر خصلت دوگانهی خرده بورژوازی، با دست پسزننده و با پا پیشکشنده؛ آن که میتواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت، خیال میکند هم در دستهی حیوانات زمینی است و هم رهبر جانوران آبی. مجسمهی ادعا و تحقیرکنندهی دیگران. همان که خیال میکند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو میتوپد که: «حالا چه وقت فضلفروشی است؟ موجود بیاصل و نسب!…
من دیگر آنقدر عمر کردهام که بفهمم دنیا همین برکه است»… و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را میشنود:
«صدتا از این عمرها بکنی، باز هم یک قورباغهی نادان و درمانده بیشتر نیستی».
معذالک ماهی سیاه کوچولو، با همهی جسارت و جوش و خروشش، یک موجود از کوره دررفته نیست. او درست طرفش را میشناسد و میداند که ماهیتی دوگانه دارد. ضعفهایشان را بهشدت میکوبد، اما در عینحال نقاط قوت بالقوهشان را هم از یاد نمیبرد. از اینرو آنها را میبخشد؛ چون این حرفها را از روی نادانی میزنند. (مقاله جهان بینی ماهی سیاه کوچولو اثر دکتر منوچهر هزارخانی)
ادامه دارد…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر