به من گوش کن دوست من
تو آزادی را دوست داری؟
تو میخواهی از اینجا فرار کنی؟
دوست داری خودت را رها کنی؟
تو میخواهی برای همیشه دوباره زنده شوی؟
بدون زنجیر به پاهایت راه بروی؟
آه، به من جواب بده دوست من
دوست داری خودت را رها کنی؟
من میدانم چطور...
چطور همه این میلههای زندان را
که اینجا به جای پرده ها هستند اره کنیم
من میدانم چطور...
چطور چفتهایی که بین آزادی
و ما هستند را متلاشی کنیم
من میدانم چطور...
چطور دیوار بزرگ با سنگهای قطور را
چطور دیوار بزرگ با سنگهای قطور را
مثل گرد و غبار فرو بریزیم
من میدانم چطور...
چطور از این سیاهچال بسته مثل قبر خارج شویم
من میدانم چطور دوباره گلها را در زیر آسمان آبی ببینیم
من میدانم چطور قلبی آزاد و خوشحال داشته باشیم
تو چیزی نمیگویی، دوست من
اما در عمق چشمانت بیشتر رویا میبینم
تا اینکه بخواهی این گوشه آسمان آبی را ببینی
تو فکر میکنی که من به تو دروغ گفتم
که من رازی ندارم
با این حال، چشمانت آن را فهمیدند
همانهایی که در حقیقت هستند
من میدانم چطور...
چطور در آهنی زندان را روی پاشنه هایش بچرخانیم
من میدانم چطور...
چطور گلوله های آهنی را که
پاهایمان را اذیت میکنند، متلاشی کنیم
من میدانم چطور...
چطور همه غل و زنجیرها را بدون اینکه
دیده شویم از دستان خالیمان بشکنیم
من میدانم چطور...
چطور از این سیاهچال بدون اینکه
جان خود را به خطر بیندازیم خارج شویم
من میدانم چطور گل ها را
زیر یک آسمان آبی دوباره ببینیم
من میدانم چطور قلبی آزاد و خوشحال داشته باشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر