در روزهای سیاه حاکمیت ولایت، مرگ دیگر پنهان نمیشود؛ بر بلندای دار ایستاده و چون پرچمی لرزان در باد، نشانهایست از هراس حکومت. طنابهایی که هر صبح با
صدای سرد خود شهر را بیدار میکنند، نه ابزار قانون، که اکسیژن یک نظام در حال فروریزشاند؛ نظامی که برای زنده ماندن در طوفان بحران، نفس مرگ را در سینه میکشد.اعدام امروز نه تکیهگاه عدالت، که سپر لرزان حاکمیتی است که از «خیابان» میترسد. هر جان بریده، پلهایست که حکومت با آن از فروپاشی خود میگریزد. در دو ماه گذشته، شاخساران صدها جان در خاموشی بریده شد؛ مرگهایی بیصدا اما فریادگر، که تنها یک حقیقت را روایت میکنند: ترس یک قدرت رو به زوال.
اقتصاد فروریخته، دلار سرکش، سفرههایی که تهیتر میشوند و امیدهایی که از خانهها کوچ میکنند؛ همه و همه هشداری هستند که جامعه در آستانه انفجار ایستاده است. و حاکمیت، درمانده از مهار این موج، طناب دار را چون سپری از هراس پیش میکشد تا خیابان دوباره نفس نکشد.
در نقاطی که فقر عمیقتر است و سایه گرسنگی پهنتر، اعدامها بیشتر میشوند؛ گویی حکومت دهان تهیدستان را نه با نان، که با رعب میبندد. اما این سیاست مرگمحور یک تناقض را نادیده میگیرد:
هر مرگ، بذر یک بیداریست.
اعدامها قرار است جامعه را به خشونت عادت دهند؛ قطرهچکانی از مرگ تا شاید تپش دلها را خاموش کنند. اما مردم ایران نه فراموشکارند و نه رامشدنی. هر طنابی که برای مهار خشم عمومی بسته میشود، خود قطرهایست در سیلابی که دیر یا زود راه خواهد افتاد.
حکومت شاید بتواند صدای فردی را خاموش کند، اما هرگز نمیتواند رودخانه اراده جمعی را سد کند.
طنابها میمانند و سایهها… اما تنها تا روزی که یک روشنایی، سایهها را از هم بدرد.
و آن روز، طنابهای آویزان، خود سند سقوط ولایت مرگاندیش خواهند شد.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر