دستان کوچکم در دستهای گرم مادرم بود. خیابان پر از آدمهایی بود که فریاد میزدند، میدویدند، پرچم تکان میدادند. من چیزی از این صداها نمیفهمیدم، اما صورتهای شاد و هیجانزدهشان را میدیدم.
پدرم مرا روی شانههایش گذاشت. از آن بالا، جمعیت مثل موجهایی بود که به یک سمت حرکت میکردند. مادرم دستش را بالا برد و چیزی شبیه پیروزی را فریاد زد. کنارمان زنی اشک میریخت، مردی مشتهایش را گره کرده بود.
آن روزها، من فقط چهار ساله بودم. نمیدانستم «شاه» یعنی چه، «انقلاب» یعنی چه، اما میدانستم که وقتی بزرگترها خوشحالاند، من هم باید خوشحال باشم. وقتی میخندیدند، میخندیدم. وقتی کف میزدند، دستان کوچک من هم به تقلید از آنها در هوا تکان میخورد.
صدای تیراندازیای در دوردست پیچید، اما هیچکس فرار نکرد. انگار ترس جایی در دل این آدمها نداشت. از آن روز، فقط تصویر تکههای رنگیِ پرچم در دست مردم، صورت خندان پدر و مادرم و بوی نان داغی که کسی میان جمعیت پخش میکرد، در ذهنم مانده است.
سالها بعد، وقتی از آن روزها خواندم و شنیدم، فهمیدم که چرا مردم شاد بودند، چرا خیابانها آنقدر زنده بود. آن روز را شاید خوب به یاد نداشته باشم، اما حسی که در دل آن کودک چهار ساله ماند، تا همیشه با من است: حس رهایی، حس پیروزی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر