قتل عام سال ۶۷ ـ چند سند و اعتراف تاریخی
مجاهدین از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ تا ۳۰خرداد۶۰ هر نوع تهمت، خنجر و داغ و گلوله را تحمل کردند و مقابله به مثل نکردند.
اما هنگامی که با فرمان صریح خمینی تظاهرات مسالمتآمیز نیم میلیون نفر از مردم تهران را در روز ۳۰ خرداد در میدان فردوسی به رگبار بستند و زمانی که عکس شماری از دختران ۱۶ـ ۱۵ساله در روزنامههای حکومتی منتشر شد که از قول دژخیمان نوشته شده بود: «اینها را تیرباران کردیم اما آنها را نمیشناسیم» و از اولیاء تیرباران شدگان خواستند که بیایند و فرزندانشان را شناسایی کنند، دیگر خط سرخ کشیده شد. چرا که دیگر هیچ فضایی برای مسالمت باقی نمانده بود و آخرین قطرات آزادی توسط رژیم از بین رفت. در چنین شرایطی مجاهدین بهعنوان یک نیروی مسئول و متعهد به آزادی مردم، که امتحان خود را در راه آرمان آزادی در حکومت سلطنتی شاه پس داده بود، چکار باید میکرد؟ آیا باز هم صبر و بردباری؟ باز هم سکوت و خویشتنداری؟
اما هنگامی که با فرمان صریح خمینی تظاهرات مسالمتآمیز نیم میلیون نفر از مردم تهران را در روز ۳۰ خرداد در میدان فردوسی به رگبار بستند و زمانی که عکس شماری از دختران ۱۶ـ ۱۵ساله در روزنامههای حکومتی منتشر شد که از قول دژخیمان نوشته شده بود: «اینها را تیرباران کردیم اما آنها را نمیشناسیم» و از اولیاء تیرباران شدگان خواستند که بیایند و فرزندانشان را شناسایی کنند، دیگر خط سرخ کشیده شد. چرا که دیگر هیچ فضایی برای مسالمت باقی نمانده بود و آخرین قطرات آزادی توسط رژیم از بین رفت. در چنین شرایطی مجاهدین بهعنوان یک نیروی مسئول و متعهد به آزادی مردم، که امتحان خود را در راه آرمان آزادی در حکومت سلطنتی شاه پس داده بود، چکار باید میکرد؟ آیا باز هم صبر و بردباری؟ باز هم سکوت و خویشتنداری؟
بعد از سیلاب خون نونهالان و دانشآموزانی که با شعار زنده باد آزادی در خونشان غلتیدند و بعد از اعدام دخترکان معصوم، آیا میشد سکوت و بردباری کرد؟ آخر، سکوت، هیچ معنایی جز خیانت نداشت.
سؤال این است که چه کسی مسئول بهوجود آوردن این وضعیت بود؟ و چه کسی این شرایط را پیش آورد؟
مهدی خزعلی که سالها پیش مسئول مرکز مطالعات ریاستجمهوری بود، سال ۱۳۹۵ به صراحت گفت: «در شورای مرکزی حزب جمهوری تصویب شد که کاری کنیم که مجاهدین خلق دست به سلاح ببرند تا سرکوبشان کنیم! …»
محمد کچویی، رئیس زندان اوین نیز گفته بود: «ما دو بار برای مجاهدین خلق دام گذاشتیم تا دست بهعمل مسلحانه بزنند و بتوانیم آنها را سرکوب کنیم، هر دو بار از دام جستند. اما این بار موفق شدیم».
اسداله بادامچیان از اعضای شورای مرکزی در روز هفتم تیرماه ۱۳۹۴ در مصاحبه یک رسانه حکومتی گفته بود: نیروی تروریستی قدس (تسنیم) گفت: «آنروز [۳۰خرداد] وقتی تظاهرات تمام شد و ملت پراکنده شده بودند یک مرتبه آقا هادی [غفاری] پرید پشت تیربار و شروع کرد به زدن و حالا نزن و کی بزن»! (اسدالله بادامچیان- خبرگزاری نیروی تروریستی قدس، تسنیم- ۷ تیر ۱۳۹۴)
هادی غفاری که این روزها اصلاحطلب شده است، روز ۲۸ شهریور سال ۱۳۹۴ در مصاحبه با خبرگزاری حکومتی ایسنا گفت: «روز سی خرداد من با سرعت با فیات آبی رنگی قدیمی که داشتم وارد خیابان شدم، با سرعت تمام به وسط جمعیت زدم»!
به عبارت دیگر آخوند اصلاحطلب امروز، در روز ۳۰ خرداد، ابتدا با ماشین خود به صف تظاهر کنندگان میزند و مردم را به خاک و خون میکشد، سپس به پشت تیربار میرود و تظاهرات مسالمتآمیز را به خاک و خون میکشد.
قتل عام سال ۶۷ ـ آغاز دوران محکومیت
در همه جای دنیا یک زندانی بعد از دادگاه و بعد از گرفتن حکم حبس، خیالش از بابت کابل و شکنجه و بازجویی راحت است اما در زندانهای دیکتاتوری آخوندی، دوران محکومیت یعنی شروع شکنجه و آزار.
با نگاهی بهخاطرات یکی از زندانیان در «سرود سیاوشان» با شرایط دوران محکومیت هم آشنا میشویم:
ورود به زندان قزلحصار و آغاز دوران محکومیت:
«… نوبت ما شد. ۲پاسدار با ماشین دستی سلمانی، وسط زیرهشت ایستادند و کسانی را که چند متر عقبتر، کِز کرده بودند، صدا کردند. ابتدا موهای سر و بعد تمام یا قسمتی از ابرو زندانی را با ماشینِ صفرچهار تراشیدند. پاسدار دیگر، مشتی از موها را بهدستش داده و وادارش میکرد بخورد. بقیهٔ موها را هم جمع کرده و بین سلولها توزیع کردند. هر سلول بایستی موها را بین نفرات تقسیم و هر کس سهمش را میخورد. من که هنوز از دیدن این صحنهها مات و مبهوت بودم، با لگدی که بر پهلویم نشست هشیار شدم و خودم را جمع کردم. پاسدار سوری یقهام را گرفت و با ضربهیی [مرا] به وسط قربآنگاه یا آرایشگاه! انداخت.
اولین بار بود که سرم را از ته میزدم. لحظهای خودم را با سر و ابروی تراشیده تجسم کردم. یاد بچهها در اوین و صحنههایی از بازجویی افتادم…
پاسداری که چهرهاش مثل میمون و رفتارش مثل گُراز بود، چنگش را در موهایم _که بلند شده بود_ انداخت و سرم را بر زمین کوبید و گفت:
همینطور سرتو پایین نیگهدار تا تموم شه، جُم بخوری با لبه تیز این ماشین، کلهات رو سولاخسولاخ میکنم.
به عَمد موها را لای دندانههای ماشین گذاشته و میکشید، ظاهراً میخواست صدایم در بیاید تا بگوید: بدبخت تو که از ماشین سلمونی میترسی و داد میزنی، چطوری میخوای مبارزه کنی…
بعد از اتمام سر، دندانههای ریزِ ماشین را زیر ابروی راستم گذاشت و قسمتی را زد و با اشاره به پاسداری که مسئول خوراندن موها بود، به همان طرف پرتابم کرد. او هم مُشتی مو برداشت و گفت: «زود باش وقت نداریم. همه رو باید بخوری. یه دونه اگه بمونه، من میدونم و تو…». بعد هم هر کدومو انداختن تو یکی از سلولهای یک و نیم در دو و نیم یا سه متری که یه تخت فلزی ۳طبقه توش گذاشته بودن. طبقه اول تخت رو برداشته بودن و ۴۵نفر بهزور ریخته بودن رو هم. آدمها مثل مرغ تو زمین و هوای سلول هر چند ساعت یه بار جاشونو عوض میکردن. چند ساعت بعد که چشمم یه کم به تاریکی عادت کرد از بغل دستی پرسیدم چندوقته اینجایی گفت ۳ماه. گفتم یا حضرت عباس! مگه میشه؟.. گفت میدونی چرا به انسان میگن انسان؟ گفتم نه! گفت واسه اینکه انسان انس میگره و سریع محیطشو تسخیر میکنه…».
در آن زمان شکنجهگر، بازجو و پاسدار برای زدن و کشتن و دریدن زندانیان از هم سبقت میگرفتند. حاج داود رحمانی که یک آهنگر و چماقدار محله شهباز تهران بود و سواد درست و حسابی هم نداشت سردژخیم زندان قزلحصار بود. اسدالله لاجوردی هم دادستان مرکز و در واقع همه کاره در زندانها بود. دژخیم حاج داود میگفت: «خیالتون راحت باشه اگه تقی به توقی بخوره تو همین سلول با تیوپ دارتون میزنم، بعضی وقتها هم میگفت: فکر کردین خلق قهرمان میاد گل گردنتون میندازه، اگه کار به اونجا بکشه، تو هر سلولتون یه نارنجک میندازم…».
لاجوردی جلاد به زندانیان میگفت: «کاری میکنم یا حزباللهی بشین، یا تواب بشین یا دیوونه. به همین خاطر هر روز یک روش جدید برای شکنجه ابداع میکرد. کابل، صلیب، بیخوابی، گرسنگی، انفرادی، قبر، قفس، واحد مسکونی و... ».
قتلعام سال ۶۷ـ حبس در قفس پاسخ ایدئولوژیک خمینی به موضوع زنان
به گواه زندانیان از بند رسته، شکنجه و تحقیر و تلاش برای به ندامت کشاندن زندانیان در مورد زنان زندانی به مراتب بیشتر بود و با طراحی و برنامهریزی جدیتری توسط شخص لاجوردی و رحمانی دنبال میشد.
آنان بهعلت کینه تاریخی و ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمیکردن. مطلقاً در ذهنشان موضوعی به نام استقلال و هویت زنان جایی نداشت. به همین علت زنان محکومی که قرار بود بعد از پایان مراحل بازجویی در اوین یا برخی شهرستانها، در محیطی امن دوران محکومیتشان را بگذرانند در همان ساعت اول تبعید به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چند صد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی میکردند و حاج داود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان میافتادند تا بفهمند قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست...
هیچ رحمی و «تبعیض»ی هم در کار نبود؛ دخترک ۵ ساله یا مادر ۶۰ ساله باید در این تونل سیاه میشد. در همین نگرش ضدزن بود که واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران معصوم مجاهد ساختند و جنایتها کردند.
در کتاب «بهای انسان بودن» تجربه اعظم حیدری در قفس را مرور میکنیم:
«در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. بهطور مطلق اجازهٔ حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی میخواستیم، باید دستمان را بالا میبردیم و آنقدر بالا نگهمیداشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او میآمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی میآورد و میگفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند میشد، با مشت و لگد به جانت میافتادند و گزارش میدادند که این منافق میخواهد اینطوری به کناردستیش خبر بدهد که من اینجا هستم. آنوقت سروکله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا میشد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی میبارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که بهقول خودشان حال آدم را جا میآوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند!
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان میزدند. معنیاش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمیدادند و رد میشدند و من تنها از رفتوآمدها و سروصدای ظروف میفهمیدم که غذا توزیع میکنند...
در اثر بیغذایی و گرسنگی، در روزهای آخر آنقدر ضعیف شده بودم که وقتی میآمدند مرا برای نماز ببرند و چادرم را میگرفتند که بلند شوم نمیتوانستم از جایم بلند شوم و دست و پایم بهدلیل نشستن طولانی و بیغذایی، خشک شده بود و رمق نداشت. نمیتوانستم روی پایم بلند شوم. بهزور بلندم میکردند. وقتی میایستادم با صورت به زمین میافتادم. آن وقت خائنان و پاسدارها قهقهه میزدند و میگفتند قهرمان درهم میشکند! حاجی داوود دژخیم هم میگفت آنقدر اینجا نگهت میدارم تا بمیری! آرزوی آزاد شدن به اسم مجاهد شکنجه شده را به دلت میگذارم. نمیگذارم قهرمان بشوی...
این وضعیت بیش از هفت ماه بهصورت شبانهروزی ادامه داشت. ما طی این مدت هیچ اختیاری و اجازهٔ هیچ کاری نداشتیم. نه برای توالت رفتن، نه برای غذا خوردن و نه برای نماز خواندن و نه برای هیچچیز دیگر. تمام لحظات شبانهروز بیحرکت، بیصدا، با چشمبند بهصورت چمباتمه باید مینشستیم. حتی نمیتوانستیم بهدیواره قفس تکیه دهیم. اگر تکیه میدادیم، دیواره روی سر زندانی کناری میافتاد و کتک و ضربات کابل در پی داشت. در طول روز نباید به خواب میرفتیم و چرت هم نباید میزدیم. کمترین علامتی از خوابیدن یا چرت زدن، همچنان که ایجاد کمترین صدا، حتی عطسه یا سرفه ناخواسته، علامت دادن به دیگران تلقی میشد و فرود آمدن ضربات سنگین مشت و لگد «حاجی» و پاسداران و عوامل خیانت پیشه آنها و یا ضربات شلاق آنها را بههمراه داشت.
ساعت۱۲ شب میگفتند بخوابید! طول قفس آنقدر کوتاه بود که من با قد ۱۵۷ سانتیمتر در آن جا نمیشدم و وقتی میخواستم سرم را روی زمین بگذارم، روی آهنهای لبه دو تخت که با هم جوش داده بودند، قرار میگرفت و لبه تیزآهن در سرم فرو میرفت. وقتی که اجازه خوابیدن میدادند، بایستی با همان لباس و چادر و چشمبند میخوابیدیم. اما در همانموقع تازه زمان خوردن کابل فرا میرسید و حاج داوود و مزدورش میآمدند تا جیره روزانه کتک با بدهند. از ساعت۱۲شب، رادیو را میگرفتند و صدای آن را تا بیشترین حد ممکن بلند میکردند که نتوانیم بخوابیم. این کار هر شب تکرار میشد».
ادامه دارد...
اسداله بادامچیان از اعضای شورای مرکزی در روز هفتم تیرماه ۱۳۹۴ در مصاحبه یک رسانه حکومتی گفته بود: نیروی تروریستی قدس (تسنیم) گفت: «آنروز [۳۰خرداد] وقتی تظاهرات تمام شد و ملت پراکنده شده بودند یک مرتبه آقا هادی [غفاری] پرید پشت تیربار و شروع کرد به زدن و حالا نزن و کی بزن»! (اسدالله بادامچیان- خبرگزاری نیروی تروریستی قدس، تسنیم- ۷ تیر ۱۳۹۴)
هادی غفاری که این روزها اصلاحطلب شده است، روز ۲۸ شهریور سال ۱۳۹۴ در مصاحبه با خبرگزاری حکومتی ایسنا گفت: «روز سی خرداد من با سرعت با فیات آبی رنگی قدیمی که داشتم وارد خیابان شدم، با سرعت تمام به وسط جمعیت زدم»!
به عبارت دیگر آخوند اصلاحطلب امروز، در روز ۳۰ خرداد، ابتدا با ماشین خود به صف تظاهر کنندگان میزند و مردم را به خاک و خون میکشد، سپس به پشت تیربار میرود و تظاهرات مسالمتآمیز را به خاک و خون میکشد.
قتل عام سال ۶۷ ـ آغاز دوران محکومیت
در همه جای دنیا یک زندانی بعد از دادگاه و بعد از گرفتن حکم حبس، خیالش از بابت کابل و شکنجه و بازجویی راحت است اما در زندانهای دیکتاتوری آخوندی، دوران محکومیت یعنی شروع شکنجه و آزار.
با نگاهی بهخاطرات یکی از زندانیان در «سرود سیاوشان» با شرایط دوران محکومیت هم آشنا میشویم:
ورود به زندان قزلحصار و آغاز دوران محکومیت:
«… نوبت ما شد. ۲پاسدار با ماشین دستی سلمانی، وسط زیرهشت ایستادند و کسانی را که چند متر عقبتر، کِز کرده بودند، صدا کردند. ابتدا موهای سر و بعد تمام یا قسمتی از ابرو زندانی را با ماشینِ صفرچهار تراشیدند. پاسدار دیگر، مشتی از موها را بهدستش داده و وادارش میکرد بخورد. بقیهٔ موها را هم جمع کرده و بین سلولها توزیع کردند. هر سلول بایستی موها را بین نفرات تقسیم و هر کس سهمش را میخورد. من که هنوز از دیدن این صحنهها مات و مبهوت بودم، با لگدی که بر پهلویم نشست هشیار شدم و خودم را جمع کردم. پاسدار سوری یقهام را گرفت و با ضربهیی [مرا] به وسط قربآنگاه یا آرایشگاه! انداخت.
اولین بار بود که سرم را از ته میزدم. لحظهای خودم را با سر و ابروی تراشیده تجسم کردم. یاد بچهها در اوین و صحنههایی از بازجویی افتادم…
پاسداری که چهرهاش مثل میمون و رفتارش مثل گُراز بود، چنگش را در موهایم _که بلند شده بود_ انداخت و سرم را بر زمین کوبید و گفت:
همینطور سرتو پایین نیگهدار تا تموم شه، جُم بخوری با لبه تیز این ماشین، کلهات رو سولاخسولاخ میکنم.
به عَمد موها را لای دندانههای ماشین گذاشته و میکشید، ظاهراً میخواست صدایم در بیاید تا بگوید: بدبخت تو که از ماشین سلمونی میترسی و داد میزنی، چطوری میخوای مبارزه کنی…
بعد از اتمام سر، دندانههای ریزِ ماشین را زیر ابروی راستم گذاشت و قسمتی را زد و با اشاره به پاسداری که مسئول خوراندن موها بود، به همان طرف پرتابم کرد. او هم مُشتی مو برداشت و گفت: «زود باش وقت نداریم. همه رو باید بخوری. یه دونه اگه بمونه، من میدونم و تو…». بعد هم هر کدومو انداختن تو یکی از سلولهای یک و نیم در دو و نیم یا سه متری که یه تخت فلزی ۳طبقه توش گذاشته بودن. طبقه اول تخت رو برداشته بودن و ۴۵نفر بهزور ریخته بودن رو هم. آدمها مثل مرغ تو زمین و هوای سلول هر چند ساعت یه بار جاشونو عوض میکردن. چند ساعت بعد که چشمم یه کم به تاریکی عادت کرد از بغل دستی پرسیدم چندوقته اینجایی گفت ۳ماه. گفتم یا حضرت عباس! مگه میشه؟.. گفت میدونی چرا به انسان میگن انسان؟ گفتم نه! گفت واسه اینکه انسان انس میگره و سریع محیطشو تسخیر میکنه…».
در آن زمان شکنجهگر، بازجو و پاسدار برای زدن و کشتن و دریدن زندانیان از هم سبقت میگرفتند. حاج داود رحمانی که یک آهنگر و چماقدار محله شهباز تهران بود و سواد درست و حسابی هم نداشت سردژخیم زندان قزلحصار بود. اسدالله لاجوردی هم دادستان مرکز و در واقع همه کاره در زندانها بود. دژخیم حاج داود میگفت: «خیالتون راحت باشه اگه تقی به توقی بخوره تو همین سلول با تیوپ دارتون میزنم، بعضی وقتها هم میگفت: فکر کردین خلق قهرمان میاد گل گردنتون میندازه، اگه کار به اونجا بکشه، تو هر سلولتون یه نارنجک میندازم…».
لاجوردی جلاد به زندانیان میگفت: «کاری میکنم یا حزباللهی بشین، یا تواب بشین یا دیوونه. به همین خاطر هر روز یک روش جدید برای شکنجه ابداع میکرد. کابل، صلیب، بیخوابی، گرسنگی، انفرادی، قبر، قفس، واحد مسکونی و... ».
![]() |
قتل عام سال ۶۷ ـ زندانی در قفس
|
قتلعام سال ۶۷ـ حبس در قفس پاسخ ایدئولوژیک خمینی به موضوع زنان
به گواه زندانیان از بند رسته، شکنجه و تحقیر و تلاش برای به ندامت کشاندن زندانیان در مورد زنان زندانی به مراتب بیشتر بود و با طراحی و برنامهریزی جدیتری توسط شخص لاجوردی و رحمانی دنبال میشد.
آنان بهعلت کینه تاریخی و ایدئولوژیک با زنان مبارز و مجاهد از هیچ فشار و جنایتی فروگذار نمیکردن. مطلقاً در ذهنشان موضوعی به نام استقلال و هویت زنان جایی نداشت. به همین علت زنان محکومی که قرار بود بعد از پایان مراحل بازجویی در اوین یا برخی شهرستانها، در محیطی امن دوران محکومیتشان را بگذرانند در همان ساعت اول تبعید به قزلحصار بایستی زیر کابل و شلاق رذالت پاسداران چند صد متر طول راهرو مشترک بندها را سینه خیز طی میکردند و حاج داود و پاسدارانش با کابل و زنجیر و پوتین و... به جانشان میافتادند تا بفهمند قزلحصار هتل ۴ستاره اوین نیست...
هیچ رحمی و «تبعیض»ی هم در کار نبود؛ دخترک ۵ ساله یا مادر ۶۰ ساله باید در این تونل سیاه میشد. در همین نگرش ضدزن بود که واحدهای مسکونی و قفس و قبر و... برای دختران معصوم مجاهد ساختند و جنایتها کردند.
در کتاب «بهای انسان بودن» تجربه اعظم حیدری در قفس را مرور میکنیم:
«در قفس قانون سکوت مطلق حاکم بود. بهطور مطلق اجازهٔ حرف زدن نداشتیم. هر کاری داشتیم یا اگر چیزی میخواستیم، باید دستمان را بالا میبردیم و آنقدر بالا نگهمیداشتیم تا پاسدار یا خائن ببیند و خودش سر وقتمان بیاید. او میآمد، دهان کثیفش را دم گوش زندانی میآورد و میگفت آرام بگو! اگر یک ذره صدایمان بلند میشد، با مشت و لگد به جانت میافتادند و گزارش میدادند که این منافق میخواهد اینطوری به کناردستیش خبر بدهد که من اینجا هستم. آنوقت سروکله حاجی و معاون مزدورش احمد پیدا میشد و ضربات وحشتناک مشت و لگد و شلاق بود که بر سر زندانی میبارید. وحشتناکتر از همه کوبیدن سر و صورت زندانی به دیوار بود که بهقول خودشان حال آدم را جا میآوردند که دیگر هوس درخواست کردن چیزی به سرت نزند!
پیش از توزیع غذا یک ضربه توی سرمان میزدند. معنیاش این بود که غذا!... بخور! اما اکثر اوقات به من غذا نمیدادند و رد میشدند و من تنها از رفتوآمدها و سروصدای ظروف میفهمیدم که غذا توزیع میکنند...
در اثر بیغذایی و گرسنگی، در روزهای آخر آنقدر ضعیف شده بودم که وقتی میآمدند مرا برای نماز ببرند و چادرم را میگرفتند که بلند شوم نمیتوانستم از جایم بلند شوم و دست و پایم بهدلیل نشستن طولانی و بیغذایی، خشک شده بود و رمق نداشت. نمیتوانستم روی پایم بلند شوم. بهزور بلندم میکردند. وقتی میایستادم با صورت به زمین میافتادم. آن وقت خائنان و پاسدارها قهقهه میزدند و میگفتند قهرمان درهم میشکند! حاجی داوود دژخیم هم میگفت آنقدر اینجا نگهت میدارم تا بمیری! آرزوی آزاد شدن به اسم مجاهد شکنجه شده را به دلت میگذارم. نمیگذارم قهرمان بشوی...
این وضعیت بیش از هفت ماه بهصورت شبانهروزی ادامه داشت. ما طی این مدت هیچ اختیاری و اجازهٔ هیچ کاری نداشتیم. نه برای توالت رفتن، نه برای غذا خوردن و نه برای نماز خواندن و نه برای هیچچیز دیگر. تمام لحظات شبانهروز بیحرکت، بیصدا، با چشمبند بهصورت چمباتمه باید مینشستیم. حتی نمیتوانستیم بهدیواره قفس تکیه دهیم. اگر تکیه میدادیم، دیواره روی سر زندانی کناری میافتاد و کتک و ضربات کابل در پی داشت. در طول روز نباید به خواب میرفتیم و چرت هم نباید میزدیم. کمترین علامتی از خوابیدن یا چرت زدن، همچنان که ایجاد کمترین صدا، حتی عطسه یا سرفه ناخواسته، علامت دادن به دیگران تلقی میشد و فرود آمدن ضربات سنگین مشت و لگد «حاجی» و پاسداران و عوامل خیانت پیشه آنها و یا ضربات شلاق آنها را بههمراه داشت.
ساعت۱۲ شب میگفتند بخوابید! طول قفس آنقدر کوتاه بود که من با قد ۱۵۷ سانتیمتر در آن جا نمیشدم و وقتی میخواستم سرم را روی زمین بگذارم، روی آهنهای لبه دو تخت که با هم جوش داده بودند، قرار میگرفت و لبه تیزآهن در سرم فرو میرفت. وقتی که اجازه خوابیدن میدادند، بایستی با همان لباس و چادر و چشمبند میخوابیدیم. اما در همانموقع تازه زمان خوردن کابل فرا میرسید و حاج داوود و مزدورش میآمدند تا جیره روزانه کتک با بدهند. از ساعت۱۲شب، رادیو را میگرفتند و صدای آن را تا بیشترین حد ممکن بلند میکردند که نتوانیم بخوابیم. این کار هر شب تکرار میشد».
ادامه دارد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر