پیام به رزمندگان ارتش آزادی
و نیروهای انقلاب دموکراتیک در سراسر میهن اشغال شده
مسعود رجوی-۳۰دی ۱۳۸۸
سلسله آموزش
برای نسل جوان در داخل کشور
پس از ۱۵جلسه کاسه صبر خمینی از کلاسهای «تبیین جهان» در دانشگاه صنعتی شریف در سال ۵۸لبریز شد و بیشتر از این طاقت نیاورد. همین 15جلسه هم در اثناء رفراندوم قانون اساسی و نخستین انتخابات ریاستجمهوری و نخستین انتخابات مجلس شورای ملی، برگزار شد والا اگر خمینی دست بستگی نداشت، یک جلسه آن را هم اجازه نمیداد.
اما منتهای دجالگری در این بود که با حربه «انقلاب فرهنگی» به یک کودتای سیاه ضدفرهنگی علیه تمامیت فرهنگ و دانشگاههای ایران مبادرت کرد. بر این پاتک ارتجاعی برضد نیروی انقلابی، لباس «انقلاب فرهنگی» پوشاند که انقلاب فرهنگی چین در زمان مائوتسه تونگ در دهه ۱۹۶۰را تداعی میکرد.
اجازه بدهید در همین باره پیام ۱۶آذر امسال را یادآوری کنم:
***
«خمینی کودتای سیاه ارتجاعی خود علیه دانشگاهها را هم با وقاحت و دجالیتی فوق تصور، کاری ضداستعماری جلوه میداد و در ۴تیر ۱۳۵۹در موضعگیری بهغایت کین توزانه خود علیه مجاهدین گفت: «میخواستند که دانشگاههایی که در خدمت استعمار بود و جزء مهمات این مملکت است که باید دانشگاهش اصلاح بشود، همین که طرح اصلاح دانشگاه شد، سنگربندی شد در دانشگاه که نگذارند این کار بشود….
از آنجاکه چنین رژیمی هیچ حقی برای مردم ایران قائل نبوده و نیست، بهشدت نیازمند نسبت دادن هر حرکت و هر مخالفتی به ”خارجی“ واستعمار و ”استکبار“ است. نعرههای گوش خراش ”مرگ بر ضد ولایتفقیه“ بههمین خاطر ادامه دارد. در مقابل، شعار مردم و مقاومت ایران و قیامی که در ۱۶آذر از دانشگاه شعلهور شد این است که: ”مرگ بر اصل ولایتفقیه“ – ”زنده باد آزادی وحاکمیت مردم ایران“.
***
از اینجا میتوان علت تعارض آشتیناپذیر و ماهوی دیکتاتوری جهل و جنایت را با علم و دانش و با دانشجو و دانشگاه، بهروشنی دریافت.
-خمینی در سال ۱۳۵۸پس از آن که نخستین انتخابات ریاستجمهوری و نخستین انتخابات مجلس شورای ملی را با تغییر نام غیرقانونی آن به ”مجلس شورای اسلامی“ بر اساس ”اصل ولایتفقیه“ شکل داد، تنها سنگری را که در مقابل خود تسخیر ناشده میدید، دانشگاه بود.
-در ۹فروردین ۱۳۵۹لوموند کلاسهای تبیین جهان در دانشگاه صنعتی شریف را گزارش کرد که هر جمعه بعدازظهر در آن ۱۰هزار نفر با کارت شرکت میکردند و متعاقباً درسهای فلسفه تطبیقی در این کلاسها، بهصورت کتابهای جیبی در صدهاهزار نسخه بفروش میرسید و نوارهای ویدئویی آن را هم حدود یک صدهزار دانشجو در ۳۵شهر بزرگ ایران میدیدند. لوموند نوشت مجاهدین بهصورت یک حزب مردمی یکی از متشکلترین سازمانهای ایران هستند و اگر خمینی نامزدی کاندیدای آنها را در انتخابات ریاستجمهوری با فتوا منتفی نمیکرد ”به گفته شخصیتهای متفاوت“ آنها میلیونها رأی را به خود اختصاص میدادند و از حمایت اقلیتهای قومی و مذهبی و همچنین از حمایت قسمت مهمی از زنان و جوانان کشور که قیمومیت روحانیت ارتجاعی را نمیخواستند، برخوردار بودند.
- خمینی از اواخر فروردین و در اردیبهشت ۱۳۵۹دانشگاهها و مدارس عالی را بهخاک و خون کشید و تعطیل کرد و اسم آن کودتای سیاه ضدفرهنگی را ” انقلاب فرهنگی“ گذاشت!
-خمینی در روز اول اردیبهشت گفت: «ما از حصر اقتصادی نمیترسیم، ما از دخالت نظامی نمیترسیم … ما از دانشگاه استعماری میترسیم». «دانشگاههای ما دانشگاههای استعماری است… دانشگاههای ما برای ملت ما مفید نیست. من آن تصمیمی را که شورای انقلاب و رئیسجمهور گرفتهاند راجع به تصفیه دانشگاه…، پشتیبانی میکنم»
خمینی: «ما از حصر اقتصادی نمیترسیم، ما از دخالت نظامی نمیترسیم، اون چیزی که ما را میترساند، وابستگی فرهنگی است. ما از دانشگاه استعماری میترسیم. »
- باندهای فاشیستی در روز اول اردیبهشت در اطلاعیههای خود به دستور خمینی، اعلام کردند: ”اصیلترین پایگاه فرهنگی امپریالیسم آمریکا، دانشگاه است و تا زمانی که این پایگاه درهم کوبیده نشود، نمیتوان به عدم حضور آمریکا در درون ایران مطمئن بود. لذا با تمامی توان سعی در انهدام این پایگاه داخلی شیطان بزرگ خواهیم کرد“
-خمینی سپس در۲۳خرداد ۵۹، بهزبان اشهدش اقرار کرد که ”دانشگاه در قبضه منافقین بود“ و افزود ”هرچه برسر بشر میآید ازعلم میآید. علم بدون تهذیب“.
-در ۲۷آذر۵۹در بیرون ریختن ماهیت فوق ارتجاعی خود، گام شگفتانگیز دیگری برداشت و گفت: ”تمام این مصیبتهایی که برای بشر پیش آمده از دانشگاهها بوده است. ریشهاش از این تخصصهای دانشگاهی بوده است. و این همه ابزار فنای انسان و این همه پیشرفتهایی که به خیال خودشان در ابزار جنگی دارند اساسش از دانشمندانی بوده که از دانشگاهها بیرون آمدهاند. دانشگاهی که در کنار او اخلاق نبوده است. در کنار او تهذیب نبوده است… … دنیا را دانشگاه به فساد کشانده و دنیا را دانشگاه میتواند اصلاح کند“. (دیدار با اعضای دفتر تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه – ۲۷آذر ۱۳۵۹)
-دو سال بعد درپاییز ۶۱، خمینی باز هم نسبت به نفوذ مجاهدین در دانشگاهها هشدار میداد ومیگفت:
”انجمنهای اسلامی باید توجه کنند که در بین این انجمنها از این منحرفین نفوذ نکنند. شما مطمئن باشید که این منحرفین ومنافقین و آنهایی که دستشان از این کشور کوتاه شده است با هر حیلهیی که شده است میخواهند در همه جای کشورخصوصا در دانشگاه که مرکز علم و مرکز همه جهات کمالی انسانی است میخواهند نفوذ کنند“.
خمینی: «انجمنهای اسلامی باید توجه کنند که در بین این انجمنها از این منحرفین نفوذ نکنند. شما مطمئن باشید که این منحرفین ومنافقین و آنهایی که دستشان از این کشور کوتاه شده است با هر حیلهیی که شده است میخواهند در همه جای کشورخصوصا در دانشگاه که مرکز علم و مرکز همه جهات کمالی انسانی است میخواهند نفوذ کنند».
-حتی ۵سال بعد از کودتای سیاه فرهنگی و قلع و قمع دانشجویان و استادان دانشگاه، خمینی در ۲۷فروردین ۱۳۶۴باز هم از وضعیت دانشگاهها نالان بود و میگفت: «همه دردهای ایران از دانشگاهها شروع شده است. دانشگاه تلخیهایی داشت که به این زودی رفع نمیشود…. دانشگاهی که تمام گرفتاریهای ما منشأءاش در آن بود»
- خمینی حتی در وصیت خود نوشت: ”در نیم قرن اخیر آنچه به ایران و اسلام ضربه مهلک زده است قسمت عمدهاش از دانشگاهها بوده است“.
بهراستی که ابعاد خصومت و کین توزی سلطنت مطلقه ولایت با دانش و دانشگاه حیرتانگیز است».
***
مسعود رجوی ـ فصل دوازدهم-نمونههای دجالگری
چند نمونه بیاد ماندنی دیگر را میگویم تا تفاوت دروغ و دغل و دنائت در رژیم مادون سرمایهداری ولایتفقیه با دیکتاتوریهای کلاسیک، روشن شود:
مصدق مسلم نبود!
خمینی هرگاه فرصت مییافت، حقد و کین سبعانه خود را، بیمحابا علیه پیشوای نهضت ملی ایران دکتر محمد مصدق، بیرون میریخت:
-درخرداد ۱۳۵۸گفت «ملی کردن نفت پیش ما مطرح نیست. این اشتباه است. ما اسلام را میخواهیم. اسلام که آمد، نفت هم مال خودمان میشود. مقصد ما نفت نیست اگر یک نفر نفت را ملّی کرده است، اسلام را کنار بگذاریم، برای او سینه بزنیم». خمینی افزود «برای هر استخوانی میتینگ راهانداختن و بهدنبال آن با اسلام مخالفت کردن، قابلتحمل نیست».
-در خرداد ۱۳۶۰خمینی ضمن نقل خاطرهیی از زمان نخستوزیری مصدق به کین کشی پرداخت و به صراحت گفت، مصدق «مسلم نبود». خمینی گفت:
«…. یک سگی را نزدیک مجلس عینک به آن زدند و اسمش را ”آیتالله“ گذاشتند! این در آن زمان بود که اینها فخر میکنند به وجود او. او [مصدق] هم مسلم نبود. من در آن روز در منزل یکی از علمای تهران بودم که این خبر را شنیدم که یک سگی را عینک زدهاند و به اسم ”آیتالله“ توی خیابانها میگردانند. من به آن آقا عرض کردم که این دیگر مخالفت با شخص نیست، این سیلی خواهد خورد. و طولی نکشید که سیلی را خورد. و اگر مانده بود سیلی بر اسلام میزد».
خمینی راست میگفت، مصدق هیچگاه آن «مسلم» مورد نظر خمینی نبود. در بیدادگاه نظامی شاه میگفت که مسلک من مسلک حضرت سیدالشهدا است. میگفت که «چه از این خوبتر که من در راه ایران عزیز زجر بکشم، و چه از این بالاتر که من در دنیا مظلوم واقع بشوم و چه افتخاری از این بالاتر که با رأی این دادگاه از بین بروم؟ سیدالشهد علیهالسلام فرموده «وقتی انسان برای مرگ آفریده شده باشد، با شمشیر به مرگ برسد ارزندهتر است». (مصدق در محکمه نظامی-کتاب اول جلد دوم)
مصدق در مجلس چهاردهم در شهریور ۱۳۲۴خود را چنین معرفی کرد: «من ایرانی ومسلمانم و بر علیه هر چه ایرانیت و اسلامیت را تهدید کند، تا زنده هستم مبارزه مینمایم» (کتاب سیاست موازنه منفی در مجلس چهاردهم- جلد دوم).
در همین سخنرانی بود که مصدق حین تشریح سیاست موازنه منفی رودرروی صدرالاشراف نخستوزیر وقت که مهره انگلیس بود و رودرروی حزب توده که منافع و سیاست روسیه شوروی را در ایران پیش میبرد گفت:
«از نظر ما اجنبی اجنبی است، شمال و جنوب فرق نمیکند و موازنه بین آنها یگانه راه نجات ماست…. واضحتر بگویم ما باید خود را به آن درجه استقلال واقعی برسانیم که هیچ چیز جز مصلحت ایران و حفظ قومیت و دین وتمدن خودمان محرک ما نباشد»
مصدق افزود: «از مسلمانی و آداب آن برای برحق بودن اسلام نه برای میل این و آن پیروی کنیم و به لوازم آن فقط از ترس خدا و معاد، نه مقتضیات دنیوی و سیاسی، عمل نماییم. باد شمال یا جنوب ما را نلرزاند و در درجه ایمان ما تأثیری ننماید».
اکنون حرامزادگی ایدئولوژیکی و سیاسی خمینی را بنگرید که چگونه بر نامسلمانی مصدق حکم میکند. افتخار بر پیشوای نهضت ملی ضداستعماری مردم ایران که خمینی او را مسلم نمیداند.
همه میدانند که شهادتین گفتن، علامت اسلام و مسلمانی است. خدا خودش هم با صراحت میگوید مبادا بهخاطر منافع و غنائم دنیوی، به کسی که به شما سلام گفته و از در آشتی درآمده است بگویید مؤمن نیستی (وَلاَ تَقولوا لمَن أَلقَی إلَیکم السَّلاَمَ لَستَ مؤمنًا… آیه ۹۴ سوره النساء). پس این چه مرجع تقلیدی است که در سال ۱۳۶۰یعنی ۲۸سال پس از کودتای ۲۸مرداد و ۱۵سال پس از درگذشت مصدق، هنوز این چنین با او کینه دارد. بنابراین بهطریق اولی هرگز و هیچگاه نباید انتظار داشت که مجاهدین را مسلمان بداند. بدون شک خمینی و خامنهای، مانند همتای سیاسی و عقیدتیشان یزید، امام حسین را هم «خارجی» و «قدرت طلب» میخوانند. این اقتضای دستگاه دجالیت است.
به همین خاطر در مهر ۱۳۶۰، در برنامه شورا و دولت موقت تحت عنوان «نجات ارزشهای اصیل وترقیخواهانه ملی و میهنی» نوشتیم:
«در همین جا بسیار ضروری است که به انهدام و سرکوب ارتجاعی همه ارزشهای اصیل و ترقیخواهانه ملی از جانب خمینی اشاره کنیم. چنانکه در عمل به ثبوت رسید، ارتجاع حاکم بهرغم برخوردهای ریاکارانه پیشین، هر گونه ملیگرایی و میهنپرستی را اساساً مردود شمرد و سرکوب نمود. این نحوهی برخورد، اگر چه به یک نوع جهان وطنی و نفی مرزها و حدود سرمایهداری تظاهر نموده، و حسب المعمول فرصتطلبان دست راستی را به طمع میانداخت، اما در حقیقت آرزوهای برباد رفته قرونوسطایی را نمایندگی میکند که متأسفانه تحت لوای اسلام عرضه میشود. پس هدف در یک کلام این بود که همه موانع ترقیخواهانه ملی و میهنی بر سر راه دیکتاتور ارتجاعی منکوب شود. بارزترین نمود این حقیقت را میتوان در تخفیف و توهین به پیشوای فقید نهضت ملی ایران، دکتر محمد مصدق، و الگوسازی مرتجعین قهّاری چون شیخفضلالله و کاشانی، که بهکرّات از جانب خمینی تکرار شده، باز یافت».
***
مسعود رجوی ـ سیاهکل حادثه آفرینی استعمار!
در شامگاه ۱۹بهمن ۱۳۴۹، گروهی از انقلابیون پیشتاز فدایی با حمله بهپاسگاه ژاندارمری سیاهکل، حماسهیی فراموشیناپذیر در حاشیه جنگلهای گیلان رقم زدند. تهاجم متهورانه و انقلابی چریکها در آن شرایط، فضای سازش و انفعال و بیعملی را در بین روشنفکران آن زمان درهم شکست و صف پیشتازان و انقلابیون را از فرصتطلبان و سازشکاران تودهیی جدا کرد.
در جریان این حماسهٴ خونین، دوتن بهشهادت رسیدند و فرمانده هسته چریکی، علیاکبر صفایی فراهانی بههمراه 12همرزمش، دستگیر و در ۲۶اسفند همان سال، بهجوخه تیرباران سپرده شد.
خمینی که در این زمان، روزگار بریدگی خود را در نجف میگذراند، در منتهای فرومایگی و دجالیت، قیام سیاهکل را به استعمار نسبت داد و در نامه به انجمنهای اسلامی خارج کشور نوشت: «از حادثهآفرینی استعمار در کشورهای اسلامی نظیر حادثه سیاهکل و حوادث ترکیه فریب نخورید و اغفال نشوید».
***
مسعود رجوی ـ حق رأی زنان مخالف دیانت مقدسه و برخلاف چند حکم ضروری اسلام!
قبلاً گفتهایم که شاه در ابتدای سالهای 1340که کندی در آمریکا روی کارآمد، برای حفظ رژیم سلطنتی به اصلاحات بورژوایی روی آورد و از جمله حق شرکت زنان در انتخابات را مطرح کرد. تا این زمان طبق رسوم فئودالی در رژیم سلطنتی، زنان، در شمار محجورین (دیوانگان) و صغار (اطفال نابالغ) و ورشکستگان بهتقصیر، از حق انتخابشدن و انتخابکردن محروم بودند. بهرغم اینکه ۲۵سال پیش از آن، رضا شاه در سال ۱۳۱۶برداشتن حجاب را اجباری کرده بود.
اما در سال ۱۳۴۱وقتی که شاه برای حفظ رژیمش با پشتوانه آمریکا مصمم بهبرخی اصلاحات بورژوایی شد، آخوندهای عهد فئودالی به مخالفت برخاستند. دعوای خمینی با شاه از همینجا شروع شد. بهجای اینکه دیکتاتوری را مانند جریانهای ملی آن زمان هدف قرار بدهد، از موضع بهغایت ارتجاعی به حق رأی زنان حمله کرد و آن را برخلاف مبانی اسلام شمرد.
به تلگرام خمینی به شاه در مهر ۱۳۴۱که سراپا از موضع خیرخواهی برای دیکتاتوری سلطنتی نوشته شده، آن هم یک دهه بعد از کودتای ۲۸مرداد، توجه کنید:
«بسم الله الرحمن الرحیم
حضور مبارک اعلیحضرت همایونی
پس از اهداء تحیت و دعا، بهطوری که در روزنامهها منتشر است دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی اسلام را در رأی دهندگان و منتخبان شرط نکرده و بهزنها حق رأی داده است و این امر موجب نگرانی علماء اعلام و سایر طبقات مسلمین است. برخاطر همایونی مکشوف است که صلاح مملکت در حفظ احکام دین مبین اسلام و آرامش قلوب است. مستدعی است امر فرمایید مطالبی را که مخالف دیانت مقدسه و مذهب رسمی مملکت است از برنامههای دولتی و حزبی حذف نمایند تا موجب دعاگویی ملت مسلمان شود. الداعی روحاللهالموسوی»
خمینی همچنین در تلگرام ۱۵آبان ۱۳۴۱بهشاه مینویسد:
«اینجانب بهحکم خیرخواهی برای ملت اسلام، اعلیحضرت را متوجه میکنم بهاینکه اطمینان نفرمایید بهعناصری که با چاپلوسی و اظهار چاکری و خانهزادی میخواهند تمام کارهای خلاف دین و قانون را کرده بهاعلیحضرت نسبت دهند و قانون اساسی را که ضامن ملیت و سلطنت است با تصویبنامه خائنانه و غلط از اعتبار بیندازند».
شاه در این هنگام بهطور موضعی از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن زنان عقبنشینی کرد. خمینی این را پیروزی بزرگی بهحساب آورد و در ۱۱آذر ۱۳۴۱گفت: «زنها را وارد کردهاند در ادارات، ببینید در هر ادارهیی که وارد شدند آن اداره فلج شد… زن اگر وارد هر دستگاهی شد اوضاع را بههم میزند».
بعد از پیشروی شاه در رفراندوم « انقلاب سفید» در ۶بهمن ۱۳۴۱، خمینی دوباره نوشت: «با اعلام تساوی حقوق زن چند حکم ضروری اسلام محو میشود».
در خرداد ۱۳۴۲هم خمینی ضمن سخنان شدیداللحن خود علیه شاه میگفت «آقای شاه نفهمیده میرود بالای آنجا، میگوید تساوی حقوق زن و مرد. آقا این را بهتو تزریق کردهاند… من شنیدهام سازمان امنیت در نظر دارد شاه را از نظر مردم بیندازد تا بیرونش کنند».
میبینید که خمینی تا چه حد غمخوار و نگران «آقای شاه» بوده که مبادا سازمان امنیت او را با «تساوی حقوق زن و مرد» از نظر مردم بیندازد!
اما ۱۵سال بعد وقتی خمینی به قدرت رسید، اسلامش بهاقتضای زمانه رنگ عوض کرد و دیگر مخالفتی با حق انتخاب کردن و انتخاب شدن زنان بهنمایندگی مجلس نکرد و ما نفهمیدیم که آن احکام ضروری اسلام که میگفت با این کار «محو» میشود، چه شد و به کجا رفت؟!
***
مسعود رجوی ـ بزدلی وبوقلمون صفتی
خمینی در دوران بریدگی در سال ۱۳۴۹، از فرط احتیاطکاری و بزدلی در برابر رژیم شاه حتی از یک معرفی و پادرمیانی ساده برای نجات جان مجاهدین در عراق خودداری کرد.
داستان از این قرار بود که از سال 1348روابط ما با جنبش فلسطین و مشخصاً سازمان الفتح برقرار شده بود دستهدسته برای آموزش نظامی به پایگاههای فلسطینیها به اردن میرفتیم. جنبش فلسطین در آن هنگام در میان مردم ایران بسیار محبوب و مظلوم بود. آقای طالقانی اغلب در اعیاد فطر در مسجد هدایت، مقرر میکرد که فطریهها به فلسطینیها پرداخته شود. هرزمان که آقای طالقانی در تبعید و زندان نبود، در شبهای ماه رمضان در مسجد هدایت سخنرانی میکرد و مجاهدین هم، بدون اینکه یکدیگر را بشناسند، اغلب در آنجاحاضر میشدند.
در همان روزگار بود که شهید شکرالله پاکنژاد و دوستانش به هنگام خروج از مرز درحوالی شلمچه دستگیر شدند و گروه آنها به «گروه فلسطین» مشهور شد. دفاعیات پاکنژاد در بیدادگاه نظامی واقعاً فضای سیاسی ایران را در آن روزگار تکان داد ومحیطهای دانشجویی را دگوگون کرد.
مسیر مجاهدین برای خارج شدن از کشور و رسیدن به پایگاههای فلسطین، مسیر متفاوتی بود. ما ابتدا به بندرعباس و سپس بندر کوچک کنگ میرفتیم و از آنجابا لنج از خلیجفارس عبور میکردیم و خود را به شیخنشینها میرساندیم. در آنجامدارک لازم را با صنعت دستساز و ابتکارات برادرانمان تهیه میکردیم و آنگاه خودمان را به بیروت میرساندیم و به رابطی که الفتح معین کرده بود، معرفی میکردیم. این رابط ما را با برگههای عبور الفتح از لبنان به سوریه عبور میداد و به دفاتر فتح در اردن میرساند. در تمام طول این مسیر طولانی، علاوه برایستگاههای کنترل مرزی، پاسگاههای ویژه جنبش فلسطین به نام «فرماندهی مبارزه مسلحانه» دایر بود که کنترل برگههای عبور و مرور همه نیروها و نفرات وابسته به جنبش را بهطور مستقل و جدا از ایستگاههای کنترل مرزی لبنان و سوریه و اردن، انجام میدادند. در حقیقت در سراسر این مسیر حاکمیت دوگانه برقراربود. جنبش فلسطین در آن زمان در اوج قرارداشت.
من در تابستان ۱۳۴۹همین مسیر را طی کردم. در آن زمان همراه با یکی از برادرانمان از تهران به شیراز و بندرعباس و سپس به کنگ رفتیم. در مسجدی لباس عوض کردیم و بعد به خانه قاچاقچی رفتیم و دو روز در خانه او بودیم. در آنجافهمیدم که عمده مردم کنگ روزانه دو نوبت بیشتر غذا نمیخورند. یکی صبحانه که مقداری نان است و دیگری هم شام که چیزی شبیه به اشکنه بود. از کوزهیی که به ما میدادند، یک بار آب را در لیوان ریختم و دیدم مملو از کرمهای ریز است و دیگر نخوردم. این فرق آب تصفیه شده و لولهکشی در تهران با آب نوشیدنی در کنگ بود. ۲روز طول کشید تا ترتیب سفر قاچاق ما با لنج داده شد. قاچاقچی با یک قایق کوچک توی دریا میان بر زد، و ما را به لنج رساند و سوار شدیم. قرار اولیه این بود که ما بعد از بازرسی لنج توسط ژاندارمری محل سوار شویم اما در عمل معکوس شد و معلوم شد که ژاندارمها بعد از سوار شدن ما میرسند. بههمین خاطر یکی از ما را توی مسافران جا زدند و من باید توی موتورخانه قایم میشدم تا ژاندارمها بیایند و بروند. برای همین صاحب لنج در آخرین لحظه به من گفت که باید زیر موتورخانه دراز بکشم و رویم مقدار زیادی کاه و بوته ریخت و به زبان خودش به من فهماند که اگر ژاندارمها به کاه و بوته چوب و یا سر نیزه زدند که ببینند چیزی هست یا نه، نباید بترسم. ژاندارمها آمدند و بازرسی کردند و رفتند و چوبشان هم به من نخورد و ساعتی بعد ملاحان آمدند مرا از موتورخانه بیرون کشیدند و در حالیکه لباسها و سر وصورتم پر از خاک و خاشاک بود به روی قایق بردند. روز بعد در گمرک دبی هم یک کیسه گونی بار روی دوشم گذاشتند که انگار کارگر حمل بار هستم و به سلامت گذشتم. چند روزی هم در دبی که فوقالعاده گرم بود، پیش برادرانمان بودیم و از آنجابه ابوظبی و سپس بیروت و دمشق و عمان رفتیم و خود را به یکی از دفاتر الفتح معرفی کردیم. چون به سؤالات آنها بهطور قانع کننده نمیتوانستیم جواب بدهیم و همه سؤالات را درباره هویت خودمان به یک رابط رسمی که هنوز سر نرسیده بود ارجاع میدادیم، تا نیمهشب ما را در اتاقی بازداشت کردند تا رابط از راه برسد. در هفتههای بعد که دیدارها و گفتگوهایمان در چندین نوبت انجام شد به پایگاه شهید حسن سلامه منتقل شدیم و تا «سپتامبر سیاه» در سال ۱۹۷۰(شهریور و مهر ۱۳۴۹) در پایگاه فلسطینیها بودیم.
فرمانده پایگاه «اخ احمد الجزایری» (یعنی برادر احمد الجزایری بود) که در نبردهای استقلال مراکش و الجزائر شرکت کرده بود. در شهریور ۴۹جنگ شروع شد و ما یکی دو هفته بهشدت زیر آتش نیروهای اردن بودیم. برای اولین بار بود که من جنگ میدیدم و داستانها داشت.
سرانجام به استثنای فرمانده پایگاه، بقیه همگی با آتش تانکهای اردن بهشهادت رسیدند. یکی دو روز قبل از آن، بنا به تلگرامی که فرماندهی کل انقلاب فلسطین فرستاده بود ما را از این پایگاه بهطور قاچاق خارج کردند و به عمان برگرداندند. عمان هم جنگزده و زیر آتش شدید بود. در سه هفتهیی که در یک هتل درجه چندم بودیم، نه آب بود و نه برق و فقط گاهی وقتها برای بهدست آوردن چند قرص نان که بین تمام ساکنان این هتل تقسیم میکردیم، از هتل خارج میشدیم. برای رسیدن به معدود نانواییهایی که در نقاط دوردست شهر نان پخت میکردند باید فاصله طولانی را طی میکردیم و ساعتها در صف انتظار میایستادیم. اما در تمامی ساعتهای تبادل آتش ادامه داشت و صدای کر کننده انواع و اقسام سلاحها در تمام 24ساعت امان نمیداد. وضعیت الفتح هم بهم ریخته بود و ارتباط ما با مسئولانمان در الفتح قطع شده بود. فرمانده و مسئول مستقیم دسته ما، شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان بود. او مستمراً ما را به صبر در برابر گرسنگی و ایستادگی در برابر ترس از دستگیری و شهادت فرامیخواند. عاقبت رفقای فلسطینی ما یک نیمهشب سر رسیدند و ما را به مقر ابوجهاد (از رهبران فلسطینی) بردند بهدستور ابوجهاد همراه با دهها فلسطینی دیگر پشت یک کامیون باری سوارمان کردند و از مسیرهای خاکی و قاچاق در هوای فوقالعاده سرد تا روز بعد ما را به بیروت رساندند. در حقیقت بهنحو تعجبآوری هم از پایگاه و هم از اردن خارج شده بودیم و وقتی که به بیروت رسیدیم خودمان هم تعجب میکردیم که چگونه در آن وانفسا زنده و سالم ماندهایم. من در این سفر فهمیدم که مبارزه کردن قیمت میخواهد و شوخی بر نمیدارد.
***
یک بار هم که در بحبوحه جنگ در عمان خطر کرده و برای خرید نان به تنهایی از هتل خارج شده بودم، صحنه عجیب و غریبی دیدم که هیچگاه فراموش نمیکنم. در زیر آتشباری، از خرابهای در انتهای یک کوچه میگذشتم که هر روز خلوت بود. اما در آن روز جمعیت قابل توجهی جمع شده بودند. در حالیکه آتشباری ادامه داشت. در وسط صحنه آتش و دود هم برپا بود و من نمیفهمیدم موضوع چیست؟ خرید نان برای ساکنان گرسنه و آشفته هتل را از یاد بردم و کنجکاو شدم ببینم داستان چیست. از لای جمعیت عبور کردم و جلو رفتم. معلوم شد، جوانان محل، مزدوری را که مرتکب خیانت و جنایت شده و تعدادی را به کشتن داده بود، کشته و بعد جسد را هم به آتش کشیدهاند. با یک فلسطینی جا افتادهتر با جملات شکسته و بسته انگلیسی و عربی وارد جدل شدم. از من پرسید که هستی و اینجا چه میکنی؟ طبق محملی که داشتیم خودم را دانشجوی پاکستانی طرفدار الفتح معرفی کردم…
وقتی اعتماد او جلب شد از من پرسید، حرفت چیست؟ گفتم چرا جوانهای شما این کارها را میکنند؟
خندید و گفت: تو یک روشنفکر هستی! هنوز نمیفهمی که خائنها با مردم ما و جنبش ما چه میکنند و ما هیچ راه دیگری برای دفاع از خودمان در برابر آنها نداریم…
گفتم من در کتابهای انقلاب الجزائر خواندهام که خائن را بیگفتگو مجازات میکنند و این یک قرارداد بهرسمیت شناخته شده الجزائریها بوده است. خشم وکین برحق مردم را میفهمم امااین یک واکنش و یک کار خودبهخودی است و شماها که میفهمید، چرا جلوی آن را نمیگیرید؟ ….
در این لحظه گلوله خمپارهیی در همان حوالی فرو افتاد و دود و ترکشهای آن فضای اطراف را فرا گرفت. مخاطب من با صدای بلند فریاد زد: دیگر بس است، زود از این جا برو… و بحثمان ناتمام ماند.
در مسیر نانوایی و بازگشت به هتل در حالیکه 3قرص نان گیر آورده بودم، تماماً به «ابو ایمَن» فکر میکردم. ابو ایمن افسر نگهبان پایگاه مان بود، یک افسر رشید فلسطینی بسیار شجاع که چند هفته را به چشم دیده بودم که حتی لباسش را هم ازتنش فرصت نمیکرد در حین جنگ بیرون بیاورد. دائماً در زیر آتش پشت بیسیم بود. قدی بلند، چشمانی آبی و مویی خرمایی داشت. او بسیار مهربان بود. خبر شهادت او را بهطور تصادفی یک روز قبل از یک فلسطینی دیگر که به هتل ما آمد، شنیده بودم. احساس میکردم از شنیدن خبر شهادت ابو ایمَن داغ شدهام و دردی احساس میکنم که نمیدانستم چیست. این درد با شنیدن خبر شهادت فیصل در روزهای بعد مضاعف شد. فیصل مربی جودو و کاراته ما بود. وقتی ما را تمرین میداد، از هیچ چیز نمیگذشت و تا به نفس زدن نمیافتادیم، دست بر نمیداشت. انگار تمام پیکر خودش عضله و فنر فشرده بود. یک روز در حین تمرین یکی از برادران خودمان دست مرا طوری پیچاند که نزدیک بود دستم بشکند. بیاختیارگفتم «آخ، صبر کن» … برادرمان گفت: «ببخشید، حواسم نبود». فیصل که این مکالمه را به فارسی شنید، تمرین را متوقف کرد و به فارسی گفت: «بله.؟، صبرکن، ببخشید، شما ایرانی هستید؟». گفتیم نه اخ فیصل، ما دانشجویان پاکستانی از پنجاب هستیم! گفت پس چرا فارسی حرف میزنید؟ گفتیم: فارسی نیست، اردوست که خیلی کلمات آن با فارسی مشترک است! بعد هم حرف را عوض کردیم و گفتیم مگر شما فارسی بلدید؟ گفت بله یک سال در آبادان کار کردهام. بعد معلوم شد که فیصل یک مهندس در یک شرکت مقاطعه کار در آنجابوده است. اما آنروز بهخیرگذشت و بهخاطر اعتمادی که به ما داشت بهخاطرملیت و زبان ما کنجکاوی بیشتری نکرد، اما در عوض تا بخواهید شاه و رژیم ایران را زیر ضرب گرفت.
بعد از شهادت فیصل و ابو ایمن و نزدیک به ۵۰ یا ۶۰فلسطینی دیگری که در پایگاه ما بودند، فکر میکردم که خیلی شهادتها و بسیاری جنایتها دیدهام. اما در آن روزگار هرگز نمیتوانستم تصوری از ۱۰۰هزارو ۱۲۰هزار شهید درروزگار خمینی داشته باشم که چگونه خون را در رگها بجوش میآورد و اعصاب را بهم میپیچد و مغز آدمی به راستی سوت میکشد.
***
در همین اثنا و پس از عبور دسته اول مجاهدین از دبی بجانب فلسطین در تابستان ۱۳۴۹، نه نفر از برادرانمان از جمله موسی در محل استقراری که در دبی اجاره کرده بودیم، مورد شک قرار گرفته و دستگیر شده بودند. در آن زمان ساواک شاه در دبی نفوذ قابل توجهی داشت. از اینرو ما میباید هر طور شده مانع استرداد آنها به رژیم شاه میشدیم. علاوه بر این، مسأله عکسها و پاسپورتها و مدارکی بود که پلیس برده و در نزد قاضی ضمیمه پرونده شده بود.
در مهر ۱۳۴۹ما فعالانه در بیروت در پی دیدار و گفتگو با رهبران فلسطینی بودیم که امکاناتشان را در شیخ نشینها در اختیارمان قرار دهند تا بتوانیم برای مجاهدین دستگیر شده و مدارکی که بهدست پلیس افتاده بود، کاری بکنیم. من یک بار ابونجار را که مسئول کل لبنان بود دیدم و ماجرا را به اختصار شرح دادم و او هم بسیار متأثر شد و قول داد که کاری خواهد کرد. بعد، درست یک ساعت قبل از پرواز از بیروت به ابوظبی مسئول مان در فتح به فرودگاه آمد و مرا پیدا کرد و دو نامه به امضای عرفات بهعنوان فرمانده کل انقلاب فلسطین یکی خطاب به قاضی فلسطینی که پرونده برادرانمان در دبی را در دست داشت و دیگری خطاب به معاون امیر شارجه که او هم فلسطینی بود به دستم داد و من آن دو نامه را در تمام راه زیر پیراهنم حفظ کردم و از خودم دور نکردم.
در حقیقت عرفات برای ما سنگتمام گذاشته بود. به این ترتیب دو کانال مهم و مؤثر از نفرات و امکانات مخفی خودشان را با اعتماد کامل در اختیار ما گذاشت. در دبی چند هفته در محل دیگری که اجاره کرده بودیم هر شب با برادرانمان در این باره بحث و گفتگو داشتیم که چه باید کرد؟ این محل، یک خانه کارگری بود دارای یک اتاق با کف شنی که حصیر کوچکی در وسط آن پهن کرده بودند. شبها روی شن میخوابیدیم و خوراکمان هم ماهی آب پز بود. نزدیک غروب هم برای شنا به دریا میرفتیم. برادرانمان که در این خانه بودند ارتباط همه جانبهیی با زندان و مجاهدان زندانی برقرار کرده بودند و در جریان همه اوضاع و احوال بودند.
در آنجافهمیدم که این برادران، به فرماندهی مجاهد شهید رسول مشکین فام عزم جزم کردهاند که در صورت استرداد مجاهدان اسیر از دبی به ایران، هر طور شده بر همان هواپیما سوار شوند و مسیر آن را بجانب بغداد منحرف کنند تا سازمان لو نرود. همه امکانات، همه شقوق و راهحلها را هم با دقتی شگفتانگیز ارزیابی و شناسایی کرده بودند. مسئولیت من ارتباط با همان مقامات فلسطینی الاصل بود که برای آنها از جانب عرفات نامه آورده بودم. اما خود آنها هم تحت کنترل بودند و درتماس با ما احتیاط زیادی به خرج میدادند. من هر روز به دادگاه و زندان میرفتم. معلوم شد که ساواک از طریق عوامل خودش در آنجافشار زیادی میآورد که زندانیان ما هر چه سریعتر همراه با کلیه مدارک به ایران مسترَد شوند. متقابلاً ما هم به پرونده دسترسی پیدا کردیم، مشروط بر اینکه فقط آن را با مدارک ضمیمهاش بخوانیم و ببینیم و چیزی را با خود نبریم یا جابهجا نکنیم. متقابلاً طرح ما این بود که مدارک یا دفترچههایی شبیه به همان چه قرار بود با زندانیان به ایران فرستاده شود و به دست ساواک برسد، تهیه کنیم و هر مقدار میتوانیم در هنگام قرائت پرونده، مدارک مشابه را با مدارک اصلی عوض کنیم. با تلاشهای شبانه روزی برادرانمان، به سرعت مدارک مشابه که فقط ساواک را گم و گیج میکرد، فراهم شد. مثلاً دفترچه آدرسها و شماره تلفنها… فقط مانده بودیم که عکسهای لو رفته افراد را چه باید کرد. این مشکل هم با ابتکار یکی از برادرانمان حل شد. به این معنی که مقدار زیادی عکسهای شش در چهار از عکاسیهای مختلف فراهم کرد. در نتیجه تا آنجاکه توانستیم مدارک جابهجا گردید و مدارک جایگزین برای تحویل به ساواک شاهنشاهی آماده شد! بعد از این مأموریت به من گفتند که سریعاً دبی را ترک کنم و به همان ترتیبی که آمده بودم به تهران برگردم. تاریخها را دقیقاً بهخاطر ندارم اما چند روز پس از بازگشت به تهران، از طریق رادیو و مطبوعات آن زمان خبردار شدیم که هواپیمایی که ۹زندانی را از دبی به بندرعباس میآورده به سمت بغداد تغییر جهت داده و زندانیان و ۳نفر دیگر با آنها در بغداد پیاده شدهاند.
به این ترتیب سازمان مجاهدین، پس از 5سال کار مخفی، که تا آن زمان طولانیترین رکورد حفظ یک تشکیلات مخفی در 50سال (از۱۲۹۹ تا ۱۳۴۹) بود، باز هم از لو رفتن جان بدر برد.
***
از آن طرف دولت عراق که تا آن زمان هیچگونه آشنایی با سازمان مخفی مجاهدین نداشت، بهشدت بیمناک بود که توطئهیی از جانب رژیم شاه و ساواک در کار باشد. چند ماه قبل از آن ساواک، تیمور بختیار نخستین رئیس مغضوب خود را که از دست شاه به عراق گریخت، در عراق ترور کرده بود. در سال ۴۸هم دولت وقت عراق با کودتایی از جانب رژیم شاه مواجه شده و آن را خنثی کرده بود. بنابراین در پاییز ۱۳۴۹، مجاهدانی را که با آن هواپیما بدون اطلاع قبلی سررسیده بودند، جهت بازجویی و شکنجه شدید برده بودند.
در این هنگام سازمان در تهران، بهدنبال این بود که چگونه اعتماد دولت عراق را جلب کند که این افراد نفرات رژیم نیستند. بنیانگذاران سازمان، محمد حنیف و سعید محسن موضوع را با پدر طالقانی در میان گذاشتند. پدر طالقانی یک شب با اتوموبیلی که سعید کرایه کرده بود به «پارک وی» آمد و در همین خودرو در زیر نور تیر چراغ برق خیابان در داخل یک تقویم با جوهر نامریی نامهیی بهخمینی نوشت تا نزد دولت عراق وساطت کند و مجاهدین زندانی و تحت شکنجه آزاد شوند.
ولی خمینی حتی از یک معرفی ساده و اطلاع پیام مکتوب آیتالله طالقانی بهدولت عراق خودداری کرد. آخوند دعایی که در نجف همراه خمینی بود در این باره مینویسد «این نامه بهصورت نامریی نوشته شده بود… وقتی بهخدمت امام رسیدم، آن نوشته را ظاهر کردند. آیتالله طالقانی برای اینکه امام اطمینان پیدا کند… بهعنوان نشانه خاطرهیی را که با امام و آقای زنجانی داشتند برای او نقل کردند… منظور آقای طالقانی از این پیغام این بود که امام از مسئولان عراق بخواهند که این گروه را آزاد کنند. در هر صورت، بعد از این همه جریانها، امام فرمودند: من باید فکر کنم…» روز بعد هم خمینی بهدعایی میگوید «اگر الآن آقای طالقانی و آقای زنجانی هم اینجا نشسته باشند و هر دو هم این را بهمن بگویند، من نمیپذیرم».
آخوند دعایی درباره تعبیر آیتالله طالقانی از مجاهدین مینویسد «مرحوم آیتالله طالقانی… در نامهیی که بهامام نوشتهبود، تعبیرش این آیه شریفه قرآن بود: آنهم فتیهآمنوا بربهم و زدناهم هدی» (آنان جوانمردانی هستند که بهپروردگارشان ایمان آوردند و ما برهدایتشان افزودیم) که تعبیر قرآن از جوانمردان اصحاب کهف است.
دلیل خودداری خمینی از انتقال ساده یک پیام به دولت عراق که نمایندگان آن در دسترس و در ارتباط دائمی با او بودند، چیزی جز ترس و بزدلی در برابر رژیم شاه نبود. خودش در سال 46بههویدا نخستوزیر شاه تظلم کرده و نوشته بود «آیا علمای اسلام که حافظ استقلال و تمامیت کشورهای اسلامی هستند، گناهی جز نصیحت دارند؟»
بنابراین خمینی نمیخواست که از این حیث خشی بر پروندهاش در برابر شاه و ساواک او بیفتد که از یک نیروی انقلابی مخالف حتی در حد انتقال یک پیام حمایت کرده است.
اما آنچه را که خمینی در معرفی مجاهدین زندانی بهدولت عراق انجام نداد، بلادرنگ، عرفات و نماینده او در بغداد انجام دادند و برادران ما که سردار خیابانی هم در شمار آنها بود، پس از چندی آزاد شدند و از آنجابه بیروت و سپس پایگاههای الفتح در سوریه رفتند.
***
سپس سال ۱۳۵۰و زمان ظهور علنی مجاهدین فرا رسید که بهعنوان یک نیروی انقلابی مسلمان از محبوبیت و جاذبه گسترده اجتماعی برخوردار شدند. بهراستی روزگار افول سیاسی و ایدئولوژیکی خمینی فرا رسیده بود.
رژیم آخوندها خودش در مورد شرح حال خمینی کتابی منتشر کرده که در آن یکی از اطرافیان خمینی در این باره مینویسد: «… در آن روزها بهحدی جو بهنفع این گروه (مجاهدین) بود که میتوان گفت که کوچکترین انتقادی نسبت به این گروهک با شدیدترین ضربه روبهرو میشد. بسیاری از افراد را میشناسم که براین اعتقاد بودند که دیگر نقش امام در مبارزه و در نهضت بهپایان رسیده است و امام با عدم تأیید مجاهدین خلق در واقع شکست خود را امضا کرده است. این افراد باور داشتند که امام از صحنه مبارزه کنار رفتهاند و زمان آن رسیده است که سازمان مجاهدین خلق نهضت را هدایت کند و انقلاب را بهپیش ببرد. واقعاً هم این گروه در مردم پایگاهی بهدست آوردهبود. امام هم این را میدانستند. هر روز از ایران نامه میرسید مبنی براینکه: پرستیژ شما پایین آمده. در بین مردم نقش شما در شرف فراموش شدن است. مجاهدین خلق دارند جای شما را میگیرند…» (پا به پای آفتاب – جلد ۳صفحه ۱۶۳)
***
اینجاست که خمینی پس از دریافت نامه منتظری، با بوقلمون صفتی همرنگ جماعت میشود.
به نامه آقای منتظری بهخمینی در تاریخ ۱۵صفر ۱۳۹۲ (سال ۱۳۵۱شمسی) توجه کنید:
«حضرت آیتاللهالعظمی مد ظلهالعالی
پس از تقدیم سلام و تحیت، بهعرض عالی میرساند چنانچه اطلاع دارید عده زیادی از جوانهای مسلمان و متدین گرفتارند و عدهیی از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفتهاند. تصلب آنان نسبت بهشعائر اسلامی و اطلاعات وسیع و عمیق آنان براحکام و معتقدات مذهبی معروف و مورد توجه همه آقایان و روحانیین واقع شدهاست و بعضی از مراجع و جمعی از علمای بلاد اقدامهایی برای تخلص آنان کردهاند و چیزهایی نوشته شده. بجا و لازم است از طرف حضرتعالی نیز در تأیید و تقویت و حفظ دماءآنان چیزی منتشر شود. این معنی در شرایط فعلی ضرورت دارد چون مخالفان سعی میکنند آنان را منحرف قلمداد کنند. البته کیفیت آن بسته بهنظر حضرتعالی است. در خاتمه از حضرتعالی ملتمس دعای خیر میباشم. والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته ـ حسینعلی منتظری»
در اینجا بود که خمینی برای اینکه از قافله عقب نیفتد، فتوا داد یکسوم سهم امام بهخانواده زندانیان و جوانان مسلمان و میهندوست، که کسی جز مجاهدین نبودند، اختصاص یابد.
قبلا گفتم که رفسنجانی وقتی در اواخر سال ۵۰از زندان آزاد شد، بههواداری از مجاهدین افتخار میکرد و بهجمع کسانی که در خانه او در قلهک بهدیدارش رفته بودند آشکارا میگفت در زندان سعی داشتیم از مجاهدین قرآن بیاموزیم و «اگر خداوند نمازی را از ما قبول کند همان نمازهایی است که بهاینها در زندان اقتدا کردهایم».
مطهری صریحاً میگفت که «انسانسازی کار من نیست، کار محمد حنیفنژاد است».
بهشتی و همین خامنهای هم از دیدار با حنیفنژاد در سالهای گذشته به سایرین فخر میفروختند.
***
مسعود رجوی ـ زیر درخت سیب!
قول و قرارها و قسم و آیههای خمینی را در پاریس در زیر درخت سیب همه بهیاد دارند. در منتهای دجالگری خود را از هر گونه شائبه قدرت طلبی منزه جلوه میداد. میگفت که در ایران آینده مجلس مؤسسان تشکیل میشود و قانون اساسی جدید با نظر همه مردم تدوین و تصویب میشود. خبری از دیکتاتوری و اعدام و شکنجه و زندانی سیاسی در کار نخواهد بود. شعار دجالانه و میان تهی او «همهَ با هم» بود.
البته معلوم نبود که این وحدت باسمهیی بر روی چه مشی و چه برنامه یا اصولی استوار است. هرکس که تاریخچه انقلابها و جنبشهای پایهدار و مایهدار را خوانده باشد، بهخوبی میداند که یک رهبری ترقیخواه و یک جنبش رهایی بخش جدی، هیچگاه شعارهای شیادانه و توخالی وحدت نمیدهد. وحدت، اگر امری موهوم و ذهنی و صرفاً بر روی کاغذ و از راه دور نیست، اساساً در میدان عمل عینی و واقعی علیه دشمن مشترک محقق میشود. اما اگر به هر دلیل، وحدت در میدان عمل، حول مشی و برنامه و آلترناتیو مشخص، امکانپذیر نیست یا برخی توان آن را ندارند، آنچه باقی میماند یک همبستگی و همگرایی سیاسی عام، حول اصول عام و مورد توافق طبقات و اقشار و نیروهای گوناگون جبهه خلق است تا تضاد با دشمن را عمده و تضادهای بین خود را فرعی نمایند. در غیراینصورت حتی اگر در ارتباط و اتصال مستقیم با دشمن هم نباشند، اپورتونیسم تار و پود آنها را در مینوردد و در عمل با عمده شدن تضادهایشان با نیروی محوری نبرد رهایی بخش، به دشمن کمک میرسانند. بگذریم که این رویکرد، قبل از هر چیز نشانه فقدان ثقل و وزن سیاسی و دست نداشتن در آتش مبارزه آزادیبخش است.
۳۵سال پیش، اپورتونیسم خائنانه چپنما در یک مقطع سازمان مجاهدین را متلاشی کرد و بر سر راه خمینی سر برید. امروز هم، آنهایی که درصدد متلاشی کردن اشرف هستند خائنانه به ذبح آن در آستان ولایت مبادرت میکنند. با این تفاوت که اپورتونیستهای چپنما 35سال پیش، تا آنجاکه ما میدانیم نقطه اتصال و ارتباطی با ساواک سلطنتی نداشتند حال آنکه امروز اگر دقت کنید عناصر و جریانهایی که با اشرف در خصومت و ستیزهستند با هزارو یک رشته مریی و نامریی و در ملأ های بسیار آلوده سیاسی با گشتاپوی آخوندی، فهمیده یا نا فهمیده و خواسته یا ناخواسته، نقاط ارتباط و اتصال مستقیم یا غیرمستقیم دارند.
برمیگردم به دوران انقلاب ضدسلطنتی که جریانها و سیاسیون فرصتطلب زمانه، یعنی همانها که در سی سال اخیر هزارو یک ایراد از مجاهدین و شورای ملی مقاومت ایران و برنامه و مصوبات آن گرفتند، حتی یک سؤال از خمینی نکردند و یک ایراد هم از او نگرفتند. پیاپی به خدمتش شتافتند، دست بوسیدند و بر شعار «همه با خمینی» صحه گذاشتند.
در آن روزگار همچنانکه قبلاً اشاره کردم، خمینی از طریق رفسنجانی میدانست که مجاهدین در جزوهیی که در اوین نوشتهاند به دلایل مشخص تاریخی و ایدئولوژیکی و سیاسی، او (خمینی) را ارتجاعی میدانند.
***
یک دهه پیش، بهمناسبت سالگرد ۲۲بهمن در سال ۱۳۷۹، آنچه را در سال ۱۳۵۷گذشت و به قدرت گرفتن خمینی منجر شد به تفصیل شرح دادهام و در اینجا بخشی از آن را برای اطلاع نسل قیام بازگو میکنم:
«لوموند، اولین روزنامه غربی بود که در چهارم اردیبهشت 57با خمینی مصاحبه کرد.
خمینی ضمن رد صریح واژه شاه ساخته «مارکسیستهای اسلامی» در مورد مجاهدین، البته اطمینان میداد که هیچگاه با افراطیون ضدشاه همکاری نخواهد کرد و برای کنارآمدن با قانون اساسی رژیم شاه هم اعلام آمادگی میکرد.
لوموند پرسید: آیا خود شما در نظر دارید که در رأس حکومت قرار گیرید؟
خمینی در جواب گفت ”شخصاً نه، نه من، نه سن من و نه موقع و نه مقام من و نه میل و رغبت من متوجه چنین امری است“.
دراین اثنا، قیام مردم در شهرهای مختلف کشور بالا میگرفت و بادسنج خمینی بهصورت یومیه او را تنظیم میکرد.
در ۳۰تیر دانشجویان قیام کردند. بعد اصفهان قیام کرد و در۲۲مرداد ۵۷حکومت نظامی برقرار شد. در ۴شهریور آموزگار کنار رفت وشریف امامی آمد تا ”آشتی ملی“ ترتیب بدهد. کشتار ۱۷شهریور هم فایده نکرد وموج قیامها و اعتصابها سراسرایران را دربرگرفت.
روشن بود که پایان رژیم شاه فرا رسیده است. لحن خمینی هم تند و تیزترمیشد و دیگر در عراق که بهتازگی قرارداد ۱۹۷۵را امضا کرده بود نمیگنجید و وقتی او را بهکویت راه ندادند در ۱۳مهر ۵۷بهپاریس رفت.
در اینجا شاه برایش سنگتمام گذاشت و چنانکه بعداً رئیسجمهور وقت فرانسه فاش کرد، از فرانسه خواست تا بهاو ویزا بدهد، و مراتب امنیتی و حفاظتی را برای او تأمین کند.
ژیسکار دستن ۲۰سال بعد در مصاحبهیی با روزنامه توس در ۲۳شهریور ۷۷گفت: ”بلافاصله من سفیر خود را در ایران بهحضور شاه فرستادم و از او خواستم که نظر شاه را از او حضوراً بپرسد و بهمن گزارش دهد و شاه برای من پیغام داد که کوچکترین مشکلی برای آیتالله خمینی بهوجود نیاوریم و حتی بهسفیر من گفت اگر دولت فرانسه مقدمات پذیرایی و آسایش او را فراهم نکند، او دولت فرانسه را هرگزنخواهد بخشید“.
در این ایام خمینی ودارودستهاش بهشدت مشغول زدوبند برای ”انتقال مسالمتآمیز قدرت“ بودند. او سراپا بهبندوبستهای پشت پرده چشم دوختهبود و حتی قانون اساسی نظام سلطنتی را هم برای انتقال آرام قدرت، و نه آنچه در روز ۲۲بهمن رخ داد، پذیرفتهبود.
بازرگان بعدها فاش کرد که در سفرش بهپاریس، که حدود یکماه بعد از ورود خمینی بهپاریس انجام شد، یعنی حوالی نیمه آبان ۱۳۵۷، نخستوزیری آینده بازرگان و ترکیب شورای انقلاب خمینی و وزیران اصلی دولت، مشخص و تعیین تکلیف شده بود. بیجهت نبود که در همان زمان بازرگان در مصاحبههای خود از طرح ”قانون اساسی (رژیم سلطنتی) ـ منهای سلطنت“ دفاع میکرد که البته خلیفهگری خمینی هم متمم آن بود.
بعدها در اردیبهشت ۱۳۶۰یکی از سردبیران فصلنامه واشینگتن بههمراه یک افسر سرویس خارجی در کتاب ”شکست آمریکا در ایران“ که بهدنبال گروگانگیری در سفارت آمریکا در تهران نوشته شده بود، فاش کرد سیاستسازان آمریکایی، از اینکه در سطح بالای دولت جدید چندین اسم آشنا را میدیدند، خشنود بودند: بازرگان خودش که طی سالیان با آمریکا در ارتباط بود، یزدی مشاور خمینی در ”امور انقلاب“ که وارن زیمرمن با او از طرف دولت آمریکا یک رابطه مستمر در پاریس برقرار کرده بود، سنجابی و فروهر جبهه ملیهای بهخوبی شناخته شده، دریادار مدنی وزیردفاع ملی، مردی با دوستان سطح بالا در واشینگتن…
همچنین ویلیام سولیوان سفیر آمریکا در تهران، پیوسته ”علائم اطمیناندهنده“ از ”بعضی آیتاللهها مثل بهشتی که سولیوان با او قبل از انقلاب در تلاش برای دستیابی بهسازش ملاقات کرده بود“ مخابره میکرد.
سولیوان بعدها نوشت ”اگر بهشتی بهعنوان قدرتمندترین چهره سیاسی بعد از خمینی و بهعنوان ولیعهد پرقدرت وی، در ایران ظهور کرده بود، جهان این شانس را پیدا میکرد که این مرد و صلاحیتهایش را از نزدیک مورد ارزیابی قرار دهد. وی مردی بود که صلابت حضورش محسوس بود و سخنگویی بود مسحور کننده… در مناسباتی که سفارت با او داشت، ما نتیجه گرفتیم که او مردی زیرک و پراگماتیک است“ (نشریه سرویس خبری پاسیفیک) ».
***
«در ۱۳آبان ۵۷دانشآموزان و مردم تهران در صفوف انبوه بهدانشگاه میرفتند تا همراه با دانشجویان بهدیدار آیتالله طالقانی بروند که تازه از زندان آزاده شده بود. حوالی ظهر حمله نظامیان و مزدوران شاه بهدانشگاه آغاز شد و در آنجاکشتار کردند. فیلم مربوطه، شبانگاهان از تلویزیون پخش شد و ایران را تکان داد. صبح فردا دانشجویان و مردم تهران با دست خالی دانشگاه را تسخیر و مجسمه شاه را بهزیر کشیدند.
شریف امامی که عمر دولتش به۷۰روز هم نرسید جاخالی کرد و شاه در نیمه آبان برای اولین بار از ” انقلاب ملت“ حرف زد و گفت ”من نیز پیام انقلاب شما را شنیدم“. اما درعین پوزش خواهی از ”خطاهای گذشته و بیقانونی و ظلم و فساد“ بهحکومت نظامی و نخستوزیری ارتشبد ازهاری توسل جست. اما آب در هاون میکوبید چرا که طلسم اختناق مدتها بود که درهم شکستهبود و دیگر آب رفته را نمیتوانست بهجوی بازگرداند.
در حکومت نظامی دوماهه ازهاری، بهرغم توپ وتانک ومسلسل و کشتارهای یومیه، بهدلیل حضور مردم در خیابانها و درهم شکسته شدن طلسم اختناق، باز هم فضای باز سیاسی حاکم بود. مردم و جوانان انقلابی در همه جا فریاد میزدند ”توپ، تانک، مسلسل، دیگر اثرندارد“ …
عاقبت ازهاری برید و سکته کرد و پس از انبوه قیامها و اعتصابها مردمی که در سراسر کشور گستردهبود، در ۱۶دیماه شاه بختیار را بهنخست وزیری منصوب کرد. راهحل نظامی تجربه شده و شکست خورده بود و شاه در جستجوی دیرهنگام راهحل سیاسی برآمدهبود. اما کنفرانس گوادلوپ دیگر مهلتی باقی نگذاشت».
***
«ژیسکار دستن رئیسجمهور وقت فرانسه، در همان مصاحبه ۲۰سال بعد، در کمال تعجب میافزاید که در کنفرانس گوادلوپ «تنها کشوری که در این جلسه زنگ خاتمه حکومت شاه را بهصدا درآورد، نماینده دولت آمریکا بود ومعتقد بود که وقت تغییر رژیم در ایران فرا رسیده است طوری که همه ما متحیرومتعجب شدیم چون تا آنجاکه ما مطلع بودیم آمریکا پشتیبان حکومت وقت ایران بود و در تقویت و نظارت در امور دفاعی، نظامی و وسایل مورد احتیاج نیروهای مسلح ایران عامل اصلی کمکرسانی به آنها بود…
این رئیسجمهور وقت آمریکا بود که در جلسه رسمی حکومت شاه را تمام شده اعلام کرد و… ما بهکلی غافلگیر و حیرتزده بودیم… برای آلمان بهنمایندگی هلموت اشمیت و برای فرانسه بهنمایندگی من، این نظریه آمریکا غیرمترقبه و خیلی غافلگیرانه بود. در همان جلسه انگلیس و آمریکا هر دو متفقاً بهعنوان یک نیروی متحد و همفکر وهمعقیده خواهان خروج شاه از ایران بودند».
***
«ابراهیم یزدی وزیر خارجه خمینی که دستیارش در پاریس بود مینویسد که در فردای کنفرانس گوادلوپ، یعنی ۱۸دیماه ۵۷، دو نفر که نمایندگان رسمی رئیسجمهور فرانسه بودند، درنوفل لوشاتو باخمینی ملاقات کردند و گفتند که حامل پیامی از جانب کارتر هستند (آخرین تلاشها در آخرین روزها صفحه ۹۱ تا ۹۵).
مضمون پیام کارتر این بود که شاه قطعاً ایران را ترک میکند. خمینی باید جلو هر گونه انقلاب و قیام را بگیرد والا خطر دخالت ارتش وجود دارد.
در انتهای پیام کارتر وزیر خارجه فرانسه هم افزوده بود «پیام و محتوای آن بسیارمنطقی است و انتقال قدرت در ایران باید کنترل بشود و با احساس مسئولیتهای شدید سیاسی همراه باشد».
بهنوشته ابراهیم یزدی، خمینی هم تشکرنموده و خواستار «جلوگیری» از کودتای نظامی در ایران شد «تا ایران آرامش خود را بهدست بیاورد وچرخهای اقتصاد بهگردش در بیاید و آنوقت است که میشود نفت را بهغرب و… صادر کند».
حالا دیگر یک توافق پخته و حاضر و آماده وجود داشت و چنین بود که به خمینی اجازه و تسهیلات لازم برای پرواز به تهران در روز ۱۲بهمن ۱۳۵۷داده شد. اطرافیان خمینی از جمله خانم دباغ که در پاریس با خمینی بوده است در خاطرات و اظهارات خود منتهی احتیاط و محافظه کاری خمینی را در فرانسه، البته در چارچوب حزم و تدبیر «حضرت امام» به طرق مختلف بیان کردهاند.
«۶روز بعد از ملاقات با فرستادگان کارتر، خمینی در نوفللوشاتو سخنرانی مفصلی داشت که در آن بدون اشاره بهملاقاتش، نکات مهمی را در همان راستا مطرح کرد.
خمینی گفت احتمال کودتا توسط ارتش با پشتیبانی آمریکا را ”بعید“ میداند، ولی برای اولین بار با دجالگری تمام بهداستانسرایی درباره احتمال مداخله هولناک یک طرف ثالث صحبت کرد تا آن را پیشاپیش خنثی کند.
خمینی گفت: ”یک نقشه ثالثی، که شیطنتش بیشتر است، و احتمالش هم بیشتر است، این است که میگویند این طوری خیال کرده آمریکا، باز طرح را داده که اگر شاه برود یک دستهیی از این اشراری که دارند اینها، اینها را بیاورند بهاسم ملت و هجوم کنند بهارتش و بهارتشیها بگویند ملت میخواهند شما را بکشند. ارتشیها را در مقابل اینها وادارند… مردم بازی بخورند از اینها و دنبال کنند اینها را. آنها غیبشان بزند و مردم را بهمسلسل ببندند و کشتار زیاد بکنند… بهاسم اینکه اگر شاه برود، ملت ارتش راخواهد از بین برد و همه صاحبمنصبها راخواهد قتلعام کرد… بیاورند که اینها هجوم کنند طرف شهربانیها و طرف پایگاهها و ستادها و طرف اینها هجوم کنند“.
***
مسعود رجوی ـ از پیام ۲۲بهمن۱۳۷۹:
«این چشمانداز که خمینی عمداً آن را نقشه آمریکا وشرکتکنندگان در آن را ”مردم بازی خورده“ توصیف کرد، روایت خمینیگونه از قیام مردم بهجان آمده و تهاجم جوانان انقلابی بهپادگانها و مراکز نظامی و سرکوبگر رژیم شاه است که در ۲۲بهمن همان سال برخلاف خواست خمینی در صورت واقعی خود، محقق شد. هر چند که خمینی نهایت تلاش خود را برای مهار و خنثیکردن آن بهکاربست.
راستی این طرف سوم، که هم در آن زمان مشغله ارتجاع و استعمار بوده و هم در حال حاضر باندهای مختلف نظام آخوندی یکدیگر را از آن پرهیز میدهند کیست و چیست؟ خمینی خودش در پیام نوروز ۱۳۴۲این طرف سوم را بهقید سوگند چنین معرفی کرده است: ”من بهخدای تعالی از انقلاب سیاه و انقلاب از پایین نگران هستم“.
خمینی تا ۲۲بهمن بهقول خود در مورد جلوگیری از انفجاری شدن اوضاع وفادار بود و هرگز فتوای جهاد صادر نکرد. تظاهر کنندگان که در برابر قوای تا دندان مسلح شاه جنایتکار سینه سپر کرده بودند، فریاد میزدند ”رهبران ما را مسلح کنید“!
خمینی اکیداً مراقب بود که هیچ میدان و زمینهیی برای نیروی انقلابی جامعه باز نکند و جریان انتقال قدرت را بهنحوی که ساختار اقتصادی و اجتماعی و بوروکراسی پیشین در هم نریزد، پیش ببرد.
خمینی حتی بعد از معرفی بازرگان بهعنوان نخستوزیر در روز ۱۶بهمن ۱۳۵۷چارچوب قانون اساسی رژیم سلطنتی را با تردستی، بهشکل زیر میپذیرفت:
سؤال: ”بهنظر شما قانون اساسی ۱۹۰۶آیا مورد قبول است و میتواند چارچوبی باشد برای دوره انتقالی؟
ج ـ بهجز در موارد بسیاری که بهزور وارد قانون اساسی شدهاست تا زمانی که ملت رأی مخالف بهآن ندادهاست بهقوت خود باقی است.
جالب توجه اینکه خمینی تا بعد ازظهر ۲۱بهمن باز هم تأکید میکرد:
ـ من هنوز دستور جهاد مقدس ندادهام.
ـ مایلم تا مسالمت حفظ و قضایا موافق آرای ملت و موازین قانون عمل شود“.
اما در روز ۲۲بهمن دیگر مردم بهستوه آمدند و در آن روز دیگر کار از کنترل خمینی خارج شد».
***
تاریخنویس خمینی (در کتاب موسوم بهکوثر) در این باره مینویسد:
ـ مردم مسلح گروه گروه در خیابانها بهراه افتادهاند و هر خیابان یک سنگر است. جبهه اصلی معلوم نیست. همهجا جبهه است.
ـ نیروهای ارتش از شهرها بهسوی تهران در حرکتند، افراد نیروی دریایی بهکمک نیروی هوایی شتافتند.
ـ بسیاری از نقاط تهران در تصرف مردم مسلح است.
ـ در گرماگرم جنگهای خونین بین مردم و نیروهای مسلح، مردم تانکها و هلیکوپترها را از کار انداختند ».
***
یادآوری میکنم که از سال ۱۳۵۰تا مهر ۱۳۵۶که خمینی فرصت را برای موضعگیری دجالانه علیه مجاهدین و عدالت خواهی آنها مغتنم شمرد، درعرض ۷سال بهخود فشار آورده و مجموعاً ۱۱پیام داده بود. او درحقیقت از فردای جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی که علیه این جشنها سخنرانی داشت، دیگر بهمدت ۶سال اساساً خاموش بود و فقط لحن او تحت تأثیر مجاهدین، قدری علیه رژیم شاه تیزتر شده بود.
اما وقتی که طلسم اختناق شکست و شاه در نیمه مرداد 1356، هویدا را بعد از 13سال نخست وزیری، بهعنوان قربانی اول، کنارگذاشت، خمینی 5ماه دیگر هم صبر کرد تا کاملاً اطمینان پیدا کند که سیاست آمریکا فرق کرده است. سپس در سخنرانی بهمناسبت مرگ پسرش در 10دیماه 1356، آخوندها را بهبهرهبرداری از فرجهیی که ایجاد شده فراخواند و گفت:
«امروز یک فرجهیی پیدا شده، من عرض میکنم بهشما یک فرجه پیدا شده. اگر این فرجه پیدا نشده بود، این اوضاع امروز نمیشد در ایران. اگر این غنیمت بشمارند این را، این فرصت است. این فرصت را غنیمت بشمارند آقایان. بنویسند، اعتراض کنند. الآن نویسندههای احزاب دارند مینویسند، امضا میکنند، اشکال میکنند… شما هم بنویسید… امروز روزی است که باید گفت و پیش میبرید. و من خوف این را دارم که خدای نخواسته این فرجه از دست برود». بعد هم با صراحتی فوق فرصتطلبانه بهآخوندها اطمینان داد که «خوب، ما دیدیم که چندین نفر اشکال کردند… امضا کردند و کسی هم کارشان نداشت»! (صحیفه نور، جلد اول، صفحه ۲۶۶)
سقف رهبری و فراخوان مبارزاتی خمینی را میبینید؟! «اشکال کردن و امضا کردن» بدون خطر، با ضمانت اینکه «کسی هم کارشان نداشت». این است مفهوم موجسواری فرصتطلبانه و میوهچینی از پی تودههای مردم که با دجالیت در «زیر درخت سیب» عجین و تکمیل شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر