... آن درخت چه بود به اختصار و مبهم برگزار کرده و از آن رد شده آیا درخت اختیار بود یا آگاهی؟ هرچه که بود نزدیک شدن به آن اولین تضاد را فعال می کرد. تا آن موقع آدمی بود با همسرش در یک باغی در صفای کودکی مادون آگاهی هنوز چشم باز نکرده خوش و خرم بود برای خودش و چیزی هم حالی اش نبود ...
یک روز جناب شیطان که قبلا مهلت گرفته بود آمد خدمت اینها وسوسه کرد آنها را فریفت ... گفت می دانید این خدا برای چی به شما گفته که به آن درخت نزدیک نشوید این نمی خواهد شما جاودانه بشوید، اگر از آن درخت بخورید مثل دو تا ملک مثل دو تا فرشته می شوید و بعد هم خلود پیدا می کنید جاودانه می شوید می گویند که اول حوا برداشت خورد یکی هم داد به آدم شاید هم معکوس بوده من نمی دانم آنچه که مهم است واکنش و آن چیزی است که بعد از خوردن اتفاق افتاد ...
... بالاخره آنها را فریب داد به راه غلت کشاند آنها را و فریب داد آنها را ... همین که چشیدند دنیا فرق کرد یک دفعه دیدند که برهنه هستند تا آن لحظه این را نمی فهمیدند لحظه بلوغ یادتان هست؟ یک دفعه آدم می بیند که یک چیزی در او فرق کرده است ... اینها هم تا اولین تضاد را از اختیارش استفاده کرد این موجود جدید و اولین تضاد را با اختیار خودش با آزادی خودش، تا الان استعداد آن را داشت ولی تضادی حل نکرده بود یک دفعه دنیای مادون بلوغ در هم ریخت. دنیای کودکی و دنیای نافهمی که استعدادش آن زیر بود که باید از هم دریده شد دریده شد و یک دفعه این تضاد عمل کرد لابد شرایط کمی آن ایجاد شده بود حالا تبدیل شد به یک کیفیت.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر